ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

برای مدتی نیستم...

به نام خدا


(ببخشید، بدلیل قرار گرفتن در پیک کاری)

I'll Be Back soon

خنده دار است .. من برای یک" اتاق" دلتنگم.  دوستت دارم مستطیل مهربانم!

هیچکس گمان هم نبرده که  متن " اتاق آبی" را،  سراسر در وصف  احوال تو نوشته ام...

تو عجیبی و البته بیشتری از نه سال  همنشینی خالصانه...ممنونم که تمام این مدت مرا در خلوت خودت پذیرفتی و دم هم نزدی..،

از بهشت تو رانده شدم بر چشم بهم زدنی ... مرا چه به اغواگریهای لوس مدرنیته، کجا بروم که ذره ای از سادگی های مخصوص تو را داشته باشد..

من با هر آنچه غیر توست غریبه ام.. نمی دانم آیا می توانم آنچه را که براحتی در تو محقق بود را در جایی دگر تحقق بخشم..؟ بگذار تا زمان، میان من و تو،  و هرآنچه جدید است، حکم کند...

لینک:

اتاق آبی

انتشار "متون ابری" رسمی شد!




( فایلهلی صوتی همراستا با متون، قادرهستند فضای مطالعه شما را لطیف تر و البته متفاوت تر گرداند)
موفق باشید (نیما)
......

من و پیوندهای روزانه ام... (برگرفته از اسامی وبلاگهای وزین دوستان)

 


به نام خدا

تا اینجا شد: (دوازده اندیشه، 383 کلیک بینابین، یک هدف مشترک)

................

در کوچه باغ شعر این روزهای من، مردی میانسال پی اشک مهتاب می گردد...

هر کجا که قطره ای می یابد از او...

...

کاهنی تیره پوش را به گرد عمارت اشک می گمارد، بهر ترویج این مکتب تازه فروفتاده...

با کاروان دل می رود انگار... همچو عمری که در گذر باشد .. بی نیاز از زنگوله ها و شتربانان بسیار..،

که این قافله عزم ناکجا، و میل نادیده ها دارد... و سرگردانی رسم دیرینه ی اوست ...

تنها نصیبش اما، طنابیست بلند و سست .. که به دالان رویاها راه دارد.. فرو اگر افتد روزی به قعر آن..،

سخت است راه و رسم خلاصی از حفره ای، که هر روز، به دست خویش عمیق و عمیقتر می گردد...

...

خوب یا بدش، پای خودش!

 که روزگار را به سبک یک لوزاکس، مبهم..  

همچو انارهای نارسی که اغلب، پنلوپه ی بنفش، آنها را مزمزه ای می کند و به دور می افکنَد، دیوانه وار..

  و مثل یک کاروانسالار کهن، با تجربه های گرانبها می سنجد...!

او تابستان را، گرما را، همه شوق و مشعله را .. اَتش را

در یک چاه، و به روی پیشانی دختری بهمنی می یابد... آستین ها بالا می زند تا بنوشد از آن گوارا آب و آن تصویر جاوید .. اما ... .

...

لحظه ای درنگ !!!

صبحی دیگر فرا می رسد، و دیگر بار، آن رویاها، و تمام آن گذرگاههای پر مخاطره را به کابوسی همه روزه بدل می گرداند ...

دنیا و بازهم دنیا!

جهان از دید او، مبتلاست به چرخشی سرسام آور و پر تکرار...

مداری از پیش تعیین شده، بی نقص و منطقی ... که تو زاده ی مرکز آنی، و به آنی شروع می باید نمودن ... .

لعنت خدا بر همه یادداشتهایی، که میراث شب گذشته اند و تمامی هم ندارند...

...

سهم من از فردایی خالی،... تجدید پذیر و کرخت.. .

ترسیمی همیشگی، از آنچه امروز به دستان خود خواهم کشید، خواهد بود...

و من نیز خود را در تکرار و اشکال آن یافته ام...

 جستی می زند و می بندد آنرا، دفتر یادداشتها را، آن غم نامه سیال را...

این مرکز شور و شعور و هیاهو را ...

دنیا آرام می گیرد... خمیازه می کشد... . و می خوابد.

حال، دیگر وقت بیداریست! ...

...

دل، فارق می باید داشت از همه ابرهای عبوری و نابارور...


لینک تصویر بالا (هدیه):


لینک صوتی متن، (با صدای گرداننده وبلاگ):

لینک نمایشگاه مجازی

گرداننده وبلاگ


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 94

 

پریش!

به نام خدا

 

من با چشمهای خود دیده ام که کبوتری بر لب پشت بامی آجرین، به سمت آشیانه خویش در دوردستها نماز شکسته می خواند ... عقابی را دیده ام که به حال شکار خود می گریست، گرچه گریبان خونآلوده اش سخت می فشرد...

من رود را دیده ام که به روز آبیاری، آب را به ماهیان تشنه حرام می دانست و خسته بود از این بی عدالتی آشکار.... سگی را دیدم که بهر مراقبت از توله های گراز، که مادرشان را شب گذشته گرگ ها دریده بودند، خرناس را تمرین می نمود بلند و رعب انگیز...    

من با چشمان خود رشته کوهی را دیده ام سترگ و کشیده، که اذان صبح را به زبان پارسی سلیس می گفت... شاخه ی خمیده ای را دیدم به روی سیلی خروشان، که به استمداد آمده بود، نگران و در شرف شکستن، نصیبش اما نعش درختی بود روان که تمامی سرنشینانش از انس به سلامت بودند...

سفره ای را دیدم که هر چه از او می خوردند تمام نمی شد و گرسنگان اما در دوردست آرمیده بودند، غافل...  اناری را دیدم رسیده، که خون گریه می کرد برای طفلی که ترک برداشته بود آنروز، و طفل مثل احمقها می خندید و دانه های ریز و سرخ رنگش نمایان می نمود... سوداگری را دیدم که دستمایه کار خویش را در بیابان رها نموده، باز می گردد برای نوشیدن چند جرعه زندگی، حیات را در شکم شتر جوانی یافته و بی معطلی آنرا می درد، شتر اما آخرین اندوخته غذایی وی محسوب می شد و تنها دلیل ممات وی...

اتومبیلی فرتوت را دیده ام که بی وقفه به عقب می راند، بلکه آنکس که به زیرش گرفته بازگردد. اما او مدتها پیش، از آنجا رفته بود،... رویا را دیدم که دیوار اتاق خواب مردی مسن را می خراشید، تا هست شود و پیدا.. و هرگز نشد، سحر اما می خندید تا صبح...

بیت شعری را دیدم منسوب به هیچ، که به دنبال شاعر خود سالها سرگردان دفاتر این و آن شده بود... دم جنبانکی نحیف را دیدم که خلقِ تنگی داشت، جنباندن را رها داشته و به ساعت بزرگ میدان خیره شده بود، عقربه ها اما دیر زمانی بود که از کار افتاده بودند...

من خود دیدم که وال قاتل توبه می کرد و پیکر نادمش را به موج شکن ها می سایید، بلکه ماهیان سیاه کوچک به او فرصتی دوباره دهند،.. پلیکانها اما خوشحال بودند...

دایره ای را دیدم شهیر، که او را به اضلاع بیشمارش می شناختند.. اما هرگز از آنها بهره ای نمی برد جز همان عنوان.. غرور، این هدیه همسایگان، در او تسلسل داشت تا هنوز...

با چشمان خود دیدم که چندین سایه عصرگاهی، دزدانه نقشه ای طرح می نمودند که بشود به مدد آن شبانه به برهوت ناپیدا گریخت، از برای آسودن... شب را دیدم که به خیال خام آنان پوزخندی حسد آمیز می زد...

صحف را دیده ام که دامان خویش بر می کشید تا مبادا زبور، بروی آن پای گذارد، عیسی را دیدم ناصری، که از تلوزیون منزلش در حال مشاهده مراسم تصلیب خود بود و اندر احوال حواریون بی باک، چاره می اندیشید... داوینچی فقید را دیدم، در اثنای آنچه از پرتره ی مونالیزا رسم می نمود... خسته بود و کار را برای روز دگر موکول می نمود، روز دگر اما مونالیزا حاضر نشده و خود طرح لبانش را به سر انجام رسانیده بود،.. او همیشه مردی بود مردد و عبوس...    

اصفهان را دیدم که نقش جهان با آنهمه جلالی که داشت، همچو آیینه آسمان، درست در وسطش فرو افتاده بود و خلایق اما، بدنبال بازارچه های ترمه و خاتم و مینا کاری آواره بودند و مقصد نمی شناختند، زمین اما خمیازه می کشید...

نمک را دیدم که مقتصد بود و عزم مریخ می نمود، او شنیده بود که پزشکان به ماهیتش پی برده اند، پس اکنون به جایی می رفت که آینده را در اختیار گیرد، انسانها اما فراموشکارند و طماع...

آفتابه ای را دیدم که شکایت از یک شلنگ، به پیش قاضی برده بود، قاضی اما دلش جز به آفتابه با دیگر چیزها رضا نبود، و سنت، همان برادر  واپس ماندگی های روزگار، ردیف اول نشسته بود به نظاره...

من عید را دیده ام که با بعضی خانه ها مشکل داشت و بهر دیگری آسان شده بود، قدرت می خواهد خریدنش شاید،.. در فاکتور این سال وی هزینه ایاب و ذهاب نیز در سطر آخر، منظور شده بود! ... مردمی را دیده ام که به دست خود پنجره ها را بروی شادی می بندند و هنجره ها را بهر اندوه می خراشند، خشن و آهنگین همراستای نواهای شادی بخش دور... مرد مجلس ها اما، در فکر خودروی تقدیمی امروزش، پر سوزتر از همیشه می سرود...

صنعتی را دیده ام غذایی که هر چند سال یکبار قضایی می شد و باز دکانها را لبریز از خود می ساخت، تجهیزات تولید اما، همان است که بود و مردمان، خوشحال تر از همیشه که ترازویی هست بهر انصاف فرداها... و فردا، عنصری همسایه ی بعید که هنوز نرسیده است...

من قطاری را دیده ام بلند و کشیده، که از آنسوی کره زمین به خود می رسید و باز می پیمود اما هیچکاه نه به خود، و نه به هیچکجا نرسید،.. بلیطش ارزان و در دست من و شماست...

در این بین، یکباره مامور قطار سر می رسد و با ضربات پیاپی خود به درب کوپه، تمامی آن توهمات تو در تو، و این چُرت نیمروزیم را بر هم می زند...


وقت برخاستن است شاید، از این خوابهای ملال آور و همیشگی... مرا و آنان که خواب مرا مکدر و مخدوش می سازند و پیوسته خود در خواب های سنگین و رنگین دیگری هستند، جمله بر می خیزیم از هم، از اینهمه همهمه... دست آخر، روزی تازه خواهد رسید و امروزمان همچو سالی پر هیاهو، تقدیم بی چون چرای سالی دگر خواهد شد.. روسیاهیش هم نه به زغالها، بلکه بر صورت آنان که ببارش می آورند می ماند..


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 94