ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

بـَر بُلندای دیــواری سُـــرخ رَنـگ

به نام خدا


که گفته است صُعود بر دیوار تعّقُل، مَرد می خواهد.. .آنهم کُهَن؟ که برای دستیابی به هر گونه ای از فَرازها، تنها دورخیزی مُختصر می خواهد و الباقی تَقلای انگشتان است و چشمان و ماهیچه ها. . حال اتفاق می افتد که بنشینی و تنها آن صُعود را بر دیوار پیش رو مُتصّوِر شوی، همچو تصویری از درختی رَوَنده و رویَنده..، شاید فرایندِ بالا رفتن، همان نباشد که کوهنَوردان بدان اقتدا می نمایند.. اما نتیجه ممکن است همان شود که تو می خواهی آن شَود و البته برپا کُننده اش.. . همیشه راه آسانتری هم وجود دارد.. . و نامش تکیه بَر تَلاشِ دیگران باشد.. .

دیوارنوشته ها پیمودنی خواهند بود، اگر ارزشش را داشته باشد و نقشهایَش، نَقشی داشته باشند در شکافتِ هسته ی کائنات، حال چه با چَشم ها و چه با لمسِ نُتِ کلماتِ آنها.. . که همانا کتابها، آلَتی هستند از موسیقیِ کلام، که حتی نابینایان نیز آنرا هر چه صحیح تر می نوازند.. . مهم این است که دیوارها ما را بالا می برند. . بالاتر از اینجایی که هَم اکنون هستیم، و اگر نَرویم و تنها بعنوان منظره ای زیبا  که هنرمندش آن را باعث شده از آن  یاد کنیم، درونِ ما اتفاقی نخواهد افتاد و یا اینکه از کنار اتفاق خوبی که می توانست بیافتَد و ممکن بود ما باعِثش باشیم راحت گذشته ایم. ..

کتابها همان الواحِ بلندند که شاید در یک نظر عَطفشان از حیث قُطر، به آجُرِ هَمین دیوارها رود، و خواندنشان بَسی دشوار به نظر رسَد.. . اما بازش که می کنی بیکباره عُطوفتی از آن تراوش می کند، سپَس تورا فرا می خواندَت به فراسوی علوم.. . و دستی بُرون خواهد آمد از آن که قادر است جاذبه را تا زمانِ اِتمامِ آن خطوطِ پلّکانی و مُستحکَم، به نَفعِ تو،  واروونه اش سازد تا در این نُزول، یا بعبارتی همان صُعود، تو پیروزِ میدان باشی و دَر آن فراز، دَرها فراز کُنی ..

آنجا که رُباب و چَنگ به بانگِ بُلند می گویند:که گوشِ هوش به پیغامِ اهلِ راز کنید.. . در آن فرادست ها، آفتابِ عالَم تاب است و تابه هایی که به قَصدِ سُرخ نمودن عقولَتِ آدمی، در مَعرضِ آن نهاده شده اند... تا دقایقی بعد، شما نیز در زُمره ی یکی دیگر از دانایانِ به اهتزاز در آمده عَرصه ی امکان، در خواهید آمد... که  الحَق مُبارکتان باشد، اکنون دیگران قادرند تا بر نتیجه ی تلاش شما تکیه کنند. .. تکیه، بَر دیواری مُستحکم شاید...

خداوند، "باعِث" است و دقیقا هَمان کَسیست که اول بار، قَلَم را به دستانِ باعثینِ کتابها داد و تکرارِ این عَمل را بر آنها و گروندگانِ آنها نیکو دانِست.. . ما همه پژواکیم بر صدای خاموشِ وی و به درازای اعصارِ مُتمادی و مَملو از نادانی ها ی نَزدوده و سُستی های نَتِکانده، همچو دوده های آتشِ کاهلی بر دیوارهای گنبدی شکل غارها در روزهای نخستینِ ورود.. . و گاه حَنجره ها را می توان نوشتَن و پنجره های ذهن را می توان گشودن و بر این اولین تکلیف نهاده می توان فائق آمدن.. . و در این عرصه هرچه را بَر خواست او نزدیکتر بنگاریم،  بیشتَر، نُمودیم بر  وجودِ او  بواسطه ی خود، دیگران را .. . و کتاب، اولین و آخرین وسیله است برای نجات بشرِ گرفتار آمده به انواع شَر  ...


نوشته شده توسط ن.بهبودیان /بهار 95

شَبان و رَمه های سرگردان

بنام خدا

دانی که کیست آن شَبان، که تو را از میان دشت هراس تا مراتع سرسبز و خرم عبور می دهد؟ .. او که در مقابلِ چشم دشمنانت در دشتِ اجابت ها سفره ای بهر تو گسترانیده و تو را همچو میهمانی عزیز، بر خود پذیرفته و جامهای شوق تو را لبریز نموده است ... او که تو را تا ورای این سرزمینِ وسیع، تا نهایَتِ پیمودن، ترکت نکند.. هرچند تو از رویِ وی منحرف شوی و غافل، و همچو بزغاله ای چموش و کنجکاو، راه خویش را بی سبب از وی دور نمایی و در آن لحظات، سایه های مرگ لحظه ای تو را ترک نکند مگر به اذن او. ..

او هر که را بخواهد رهنمون باشد و خانه ی او، خانه ی امنی خواهد شد که آجرهایش هر یک از جنس نیکویی و رحمت است..  و تا ابدالاباد در آن سکنی خواهی گزید بی آنکه گزندی بر تو رسد از گرگ های زمانه و خیل دُشمنانِ گماشته، که برق چشمانشان از پشت درختان تناور به تو می رسد...

عصا و چوب دستش تو را قوت قلب خواهد بود و جز به وقتش فرود نخواهد آمد.. یا بر پیشانی معاندینت و یا بهر تادیبِ تو.. . در این دشت وفا، حتی سگان نیز جز به حراست از تو نمی اندیشند و بی وقفه پارس می کنند.. و تو از اینکه همگان، فرستاده ی اویند احساس امنیت خاطر داری و در اندیشه ی آن چراگاهِ ابدی باقی خواهی ماند...  

تو در میان آن انبوه، همچو ذره ای به شعور غَلتیده، مقصود وی خواهی بود، همانگونه که از ابتدا بوده ای ... و چه بسا که این دشت و هرآنچه در اوست و دیگر جانداران، همه بخاطر تو برانگیخته شده باشند .. درختان، میوه ی خود را در موسِمَش به بار خواهند آورد و تو می اندیشی که بهشت برین، جز اینجا نیست، جایی که هزاران سال بر شبان نامدار، همچو نیمروزی بیشتر به چشم نرسد پس او را تا جایی که زمان نفس بر می آورد، سرود تازه ای بسرایید.. ای تمامیِ زَمین و هرآنچه در اوست.. زیرا که خداوند  بزرگ است و به غایت، شایان بهترین ستایشهاست. . از جلال وجود او بر خود بلرزید و فرو ریزید گَردِ یادهای مُشوَش را، که این عین بخشایش است.. اوست که انسانها را روزی به انصاف خود، داوری خواهد نمود...

عزیزان.. یاد خدا، همان یادِ خُداست.. او که خود گفت: (این مَنم که مَنم)، یَهوَه، الله، اهورا مزدا، همان خدای قادرِ هَستیست و مهم نیست که او را بر یِگانگیَش با چه زبان و از بطن کدامین رشته ی اعتقادی می خوانید. . و مهم نیست که واژگانِ دعا و ثنای شما به کدام آیین نزدیکتر و از کدام آیین دورتر باشد.. چیزی که همواره مهم است و منظور او نیز هموست، این است که رمه های سرگردان، همیشه در اختیار شبان باقی مانده و از جمع ریسمان الهی مُتفرق نگردند.. .

اما ادیان در این میان، همواره نسخه های متفاوتی از درک بشری هستند که قصد دارند تا ذاتِ انسانهای مُوحد را به سمت و سوی هَمان دشتی مُتمایل سازند که جز خدا و بندگان در مقابل چیزی در او نگنجد.. پس اگر ما این را درست دریافت می داشتیم، هیچگاه در مَنجلابِ مُجادله، دست و پا نمی زدیم. ..

بنده به نوبه ی خود، امروزَم را با دعایی شبیه به آیینی دیگر، روانه ی درگاهِ قُدسیَش نمودم و هرگز از آنچه کردم پشیمان نخواهم بود.. باشد تا روزی دِگر، شگفت زده ی دعایی از آیینِ وحدانیِ دیگری گردم و آنرا نیز بیاموزم و چنان که آنان خدای را صَلا می دهند صَلایَش دهم...


موفق باشید

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 95

کویر در اندیشه توست، باران همه بهانه است

بنام خدا


خلاء فکری ناشی از فراموشی گذشته، همان اصل بی وزنی در خود می گوید

ما زاده ی زمانیم شاید معلق مانده در مکانی، که همنوعانِ چندین هزار ساله ی ما در آن زیسته اند.. زمین، زادگاه ذاکرین امروز است هرچند لبها را دوخته باشد تا آتشفشانها زبانه بکشند.. همان اول قرارگاه متأخر. .. متورم شده، از نوع بشر.. . گودالی بزرگ و میعادگاه روحی بزرگتر...

ما شرایط مُمکنیم و واجدینِ به ما همان رویدادها، در برابرمان صف می کشند.. به بلندای ردایِ تاریخ، دادگاهِ ناکسان دیروز.. . صدای سُم چهارپایی از دور،  نزدیک می شود...

تک سوار خسته، پا پس می کشد از رکاب و لگام را به سمت خویش می کشد، اکنون را.. و نفس را به اسب باز می گرداند، به گذشته .. . او را رها می کند بر کنار جویباری و بسته به نَخلی.. به او وعده ی عیسی را می دهد که روزی خواهد آمد و آنروز (اسب) فربه تر از همیشه خواهد بود.. و اسب اما مادیانی بود درشت چشم و تیزپا و بسیار گرسنه...

کوله اش را، حاصل زندگانیش را عامدانه بر پشت اسب جای می گذارد و رهسپار می شود.. . شیهه اسب از هراس واماندگی نیست .. که از سَرِ پُرسش است.. او می خواهد به راکب دیرینش بفهماند پس تکلیف آنچه رهانیده ای بر من چه می شود؟ و گرهِ نگاهِ آندو، تا مدتی باز نشد .. او به واقع برای جُستنِ همین جواب، راهی می شد که البته برای دانستنش می بایست کلیه ادوات و اندوخته ها را بر جای می گذارد...

بیابان بسی بخشنده است، از سراب رایگان تا نهرهای گزاف زیرزمینی. .. او حقیقت است و حقیقت همیشه عریان باقی خواهد ماند، همانطور که خارها هیچ برگی برای سِتر خویش ندارد و کلیت آنها در لحظه ای قابل مشاهده است. ..صاعقه می دمد. . رگباری تیغ گونه به جان تَرَکها می افتد و باد از هجمه ی این حجامت بر خود می پیچد و فریاد می کشد.. بیابان ناله می کند و آب می نوشد. .. تک سوارِ پیاده حال، اینچنین می نگارد. . در زمین، هر آنچه مایه ی سرخوشیست با درد توام باشد .. و بیابان هنوز حقیقت می سرشت. . هر چه بیشتر می پیمود، پاهایش هر چه بیشتر با زمین انس می گرفتند.. .

قطرات، یکدیگر را از میان شکافهای گل خشکیده ملاقات می کنند و در یکدیگر جاری می گردند، و حاصل این پیوند، رودهای کوچکِ جاریست.. .و آنقدر تکرار می گردد تا همه ی دشت مرکب می شود و فصلی دیگر آغاز می گردد از جنس پوستِ کرگدنهای گل اندود و نقشی نو بر جانِ تفتیده ی بیابان، اینچنین حکاکی می شود... .تنها آنکه در مَرز می زید، سرزمینی خواهد آفرید... و آفریدگار، هنوز در منتهای بیابانِ دُنیا پنهان است..دیدار با او امتداد می خواهد در این رهسپاری شاید. .. آخر قصه هموست که اول یادش می کنی و این یاد، تا ابد گرامیست و همراه... صاحب بدنها روی صحبتش امروز با توست که از چشمه ی اکنون آب می خوری و گذشته را به درختی بسته و راهی شده ای. .شُکرش همان که نظر را از قرمزیِ اُفق، منقطع مسازی و بگذاری تا خورشیدِ جانها بر پیکره ی باران زده ات بتابد.. . خواهی دید، آنکه اینبار می بارد خود تو هستی.. . بی پرواتر از همیشه.

از جایی که باران، شوینده ای قهار است ...روح جلا یافته ات، از تو فرار می کند و بر تو می لغزد مُدام. . چراکه در وفورِ مغناطیسی که در فراسوست.. خداوند، اراده کرده است تا آنچه در جانها به ودیعت گذارده را باز ستاند. .نبض زمان تندتر می شود تا ساکنین زمینِ باران زده را به لحظه ی آخر رساند. .. رستاخیزی هم اگر در کار باشد جز به خیزش و خضوع میسر نگردد و نه با جور و عصیان... رازِ از هم گسیختگی آنچه تو را فرا گرفته است رهایی یافتن از کمند زندانِ ذهن توست، همان که سالیان دراز بر خود تنیده ای .. وقت پوست اندازیست.. حال، پروانه ی درونت را به همین بُرهان، بِرَهان.. دربها را بگشای که زندگی همین لحظه است و آینده همان افق پیش رو. .. گذشته را هم رجعتی اگر باشد تنها بهر عبرت است و بس. .. و این را همواره بخاطر بسپار، چابک سواران زبردست و مَرکبشان دَستِ آخر، روزی از نفس خواهند افتاد.. آیا وقت آشنایی قدوم تو با زمین فرا نرسیده است؟. .گاهی پیش می آید که برهوت با تو بیشترین حرفها را دارد و حاوی بیشترین نشانه ها برای پیدا شدن و پیدا نمودن...


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 95