از تنهایی روزای بعد میترسم و دلم گرفته از تنهایی روزایی که هیچکس نیست که حتی دلش بخواد به حرفام گوش کنه و اونوقت حتی دغدغهای مث این کنکور لعنتی هم ندارم، حالم از همهچی بهم میخوره. دلم برای بیکسی خودم میسوزه.... توی دوسال گذشته موهام به طور وحشتناکی با سرعت فوقالعاده بالایی شروع به سفید شدن کردن... به امید یه روز خوب پوسیدم... کاش قبل از این مرده بودم....
چی بگم والا؟
حالا که اون چند روز به چند ماه رسیده و محبت من داره روز به روز عمیقتر میشه و اصلنم افراطی و آتیشی نیست آیا من واقعن عاشخ پاشخ شدم؟ هوووم؟
اسم آدما از آسمونا میاد
من عاشق چشمای مهربونتم و هیچوقت ناامیدت نمیکنم :)
#بهترین_آدم_ها #بنفش_ترین_هام #خدای_من_تو_بهترینی_مهربونم
گفت آنك یافت می نشود آنم آرزوست
من به جایی كوچ میکنم با روزهای طولانی تر... آدم های خوشحال تر... قصه های باحال تر... خنده های واقعی تر...
#بزن_بریم #جدی_باش #حال_كن #كم_نیار
1. یکی از شبکههای استانی سریال " کتاب فروشی هدهد " رو پحش میکنه. من تووی بچگی این سریال رو دیدهبودم اما تنها چیزی که ازش یادممونده یه اتوبوس بود که کتاب میفروخت. حالا که دوباره دیدمش، قسمت هفتمش واسم خیلی باحال بود.
ماجرای یه آقای فوقالعاده بیش از حد محترمه که ظاهرن کارشو از دست داده و بهشدت هم عـــــــاشق کتابه. جوری که فقط چهار تصحیح از مثنوی داره و با دیدن تصحیح پنجم که تازه چاپ شده بازم آب از لب و لوچهاش آویزوون میشه. توی این اوضاع هم بیکاره و اصلن پول نداره. طوری که یه صحنه از فیلم نشون میده که دره یخچال خونهاش رو باز میکنه و فقط یه تیکه هندونه توشه و از گرسنگی از همسایه تخممرغ میگیره. که باز موقع نیمرو کردن تخممرغها داره کتاب میخونه و اون بیچارهها میسوزن!
در این وانفسا دست به دزدی کتاب میرنه. یه روز دوجلد از سه جلد یه کتاب کمیاب رو میدزد. از اونجایی که دزد همیشه یه محل جرم برمیگرده، فردای اون روز برای دزدیدن جلد سوم میاد که گیر میافته و ادامهی ماجرا هم واضحه! چون این یه سریال ایرانی هست و حدس پایانش سخت نیست.
با دیدن این قسمت به فکر افتادم که من اگه بیپول شم، واسه بدست آوردن کتاب ممکنه همچین کاری بکنم؟ میدونم کتابخونه هست.. کلی آدم هم هست که بشه ازشون کتاب قرض گرفت، اما اون حسی که کتاب واسه خود خود آدم باشه یه حس ناب دیگهاس که من عاشقشم!
2. امروز تیم ملی والیبال ایران موفق شد بعد از 52 سال به المپیک راه پیدا کنه. واقعیتش اینه که والیبالیستهای ما مردِ مردستونن. شیر جلوشون کم میاره ماشالا همگی اژدهان. اما اژدها بودنشون تنها واسه توی زمینه بازیه. شان و شعور فرهنگیشون متاسفانه یه مقدار پایینه. من این حرف زو با بررسی دقیق صفحات اجتماعیشون میگم. در این مورد کلی حرف توی ذهنمه که دوست دارم بنویسم اما حوصله ندارم فعلن! و شاید هم درس نباشه بنویسم و توضیح بدم. چون واقعن به من چه ربطی داره؟ (درگیرم با خودم بهشدت!!!)
her
Her رو دیدم. بعد از تموم مدتی که فکر دیدنش توی سرم پیچ و تاب میخورد. تموم اونایی که منو میشناسن! میدونن من آدمی نیستم که دور و بر خودم رو شلوغ کنم با چیزهایی که به ارزششون مطمئن نیستم! اما من به ارزش her مطمئن بودم.
توی تمام مدت، من شیفتهس حرکات بازیگرها بودم و نفس توی سینهم حبس بود. من عاشق ظرافت حرفزدن، خندیدن، نگاه کردن و عاشق لباسهاشون شدم. من شیفتهی صدای بینظیر "سامانتا" بودم.
مگر لحظههای ناب زندگی چی میتونه باشه واسه من جز لذت درس و کتاب و فیلمهای ناب؟
برای عاشقان سینهچاکی نسبت به نرمافزاز مثل من رو به رو شدن به هوش مصنوعیای مثل سامانتا خارقالعاده بود. من همیشه به راحتتر کردن زندگی آدمها با هوش مصنوعی فکر میکنم. اما نه تولید چیزی مثل سامانتا. من ترجیح میدم عاشق کسی باشم که وجود خارجی باشه و نه فقط یه صدای خیلی عالی. ترجیح میدم گرمای بدنشو حس کنم بتونم ببوسمش نه صرفن اینکه حرفِ بوسیدنش رو برنم.
چیزی که her به من یاد داد این بود که فقط به کوتاه کردن زمان کارها واسه آدمها به عنوان یه برنامهنویس فکر کنم، نه انداختن مسئولیت به شکل کامل گردن یه برنامه. راستش این که یه چیزی رو کاملن از دست خودم خارج کنم، بیانداره میترسم.. ترس از ندونستن اینکه الان ممکنه براش چه اتفاقی بیوفته؟ الان حالش خوبه؟ درست و کامل کار میکنه؟
اینجاست که من هوشمصنوعی رو تنها کمککننده و راحت کننده میتونم قبول کنم نه همهکاره.
دايی جان ناپلئون
دايی جان ناپلئون!
نویسنده: ایرج پزشکزاد
تصويرهايی كه قبل از خوندن اين رمان توي ذهنمه از سريالِ دايی جان ناپلئون هست. سريالي كه توی روزاي نوجوونیم قسمتهاييش رو از تلويزيون ديدم. چطور به نظرم میرسيد؟ فوقالعاده بیكيفيت و كسلكننده! اما الان بعد از خوندن رمانش چه حسی دارم؟ اوووم! بدون اغراق میتونم بگم اين رمان يه شاهكاره و ايرج پزشکزاد يه نابغه ي نويسندگی. از صفحهی حدودن 80 به بعد وارد قسمت هيجانانگيزناك (!) ماجرا میشيم و داستانهای باحال و خندهدار و صدالبته قابلتامل فوقالعادهای رقم میخوره.
كتاب ماجرای نفرت و بيزاری دايی جان ناپلئون از انگليسی هاست. اولن بگم كه لقب ناپلئون بخاطر علاقهی بیاندازهاش به ناپلئون روش گذاشتهشده. دايی جان فكر ميكنن سه چاهارتا ماموريت كوچيكش در زمان محمدعلی شاه كه درجهى نايب سوم (كه درجه بالايی هم نيست) رو داشته به شدت به انگليسیها ضربهزده. دايی جان توی ذهنش چنان اين ماموريتهای ساده رو واسه خودش بزررررگ كرده كه خيالميكنه فرمانده ميدون نبردی بوده با كلی توپ و تفنگ و اينجوری ريشه انگليسیها رو به شدت سوزونده و انگليسیها قصد نابوديش رو دارن! (البته اين فكر بر اثر بدجنسی ديگران توی ذهنش شدددت ميگيره.)
راوی داستان كه يه روز گرم تابستون عاشق میشه:
" من در یک روز گرم تابستان، دقیقن یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد. " صفحه 1
ماجرا حول عشق راوی میچرخه.
این کتاب جدای اون که داستان قشنگی داشت که واقعن مجذوب کنندهاست به من یاد داد چقدر ما آدمها میتونیم بد باشیم و دردسر درست کنیم و چقدر هم میتونیم خوب باشیم که همش در حال رفع مشکلاتی که بقیه درست کردن باشیم تا خوشی زندگی باقی بمونه و قلب اطرافیانمون نشکنه. مبارزهی دایمی و تموم نشدنی خوبی و بدی جدن توی چشم بود. روی اعصاب بودن آدمهایی که با نادونی، ارزش پوچی رو برای خودشون در نظر میگیرن و واقعن اونو باور میکنن و احمق بودن اطرافیان که هیچ مقاومتی در مقابل زور نمیکنن و حرف اشتباه رو خیلی ساده میپذیرن.
از ویژگیهای خوب این کتاب صحبتهای قشنگ و کنایههای باحالشون بود که من واقعن کیف کردم.
این کتاب برای من میره جزوه کتابهایی که هر سال باید خونده بشه. کتاب کتاب روون و خوشمزهای هستش که هر بار میشه حدودن 40 صفحه یا بیشتر خوند. من نسخه PDF رو خوندم البته کتاب چاپیش هم هست و من نمیدونم که آیا سانسور شدهاست یا نه؟ اما احتمال میدم که سانسور شده باشه.
شخصیت مورد علاقه ی من توی این کتاب "اسدالله میرزا" بود که نمونهی که انسان واقعیه! یه قسمت بینظیر از حرفاش اینجا بود که واقعن نفس منو توی سینه حبس کرد و چندین بار برگشتم خوندمش:
" امتیاز عبدالقادر به من این بود که من با ظراقت با زنم حرف میزدم و او با زمختی و خشونت. من روزی یک بار حمام میرفتم و او ماهی یک بار، من حتی پیازچه هم نمیخوردم او کیلو کیلو پیاز و سیر و ترب سیاه میخورد، من بیشعور بودم او با شعور، من زمخت بودم او ظریف ... فقط ظاهرن مسافر خوبی بود ... دست یه سفرش خوب بود ... یک پاش اینجا بود یک پاش سانفرانسیسکو و لوسآنجلس ... " صفحات 455 و 456