ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

مادرم

به نام خدا



شاعر شانه ها، ای شکوفۀ مهر ریز، ای تاکستان هزار انگورم مادرم.. . منم همان دانۀ افتاده از ساقۀ نگاهت.. گشته با سایه ها گلاویز .. کِشتۀ کُشته را رطوبتی نیست، نمی نوشندش و شهدش شیرینکامی به بار نمی آورد.. . از او شراب می سازند و ساعتی مخمور می گردند، غافل شاید.. و منم باعثِ آنهمه غفلت که در گرماگرم اتصال به وجودت، آنرا آنگونه که می باید نمی فهمیدم و سرمست از آنکه هستیْ، هَستیِ خویش را نمی جستم از تو.. . اینهمه را که تو بتنهایی بودی.

تو دانۀ درشت تسبیح خدایی که در دستانش همچنان می چرخی و جهان به گرد توست که جان می گیرد.. ای جانِ جَهان مَن، مادرم.. . به وقت رفتنت بارها کوچۀ اسرار را گشتم و آنهمه بیهوده بود وقتی تو با تمامی اسرار و اسباب و القابِ خویش پای بر لگام رخش بی بازگشتت می گذاردی.. . نگاهی نثارم کن که به دنیایی بیارزد.

زندگی، با پُشت گرمیِ آفتاب وجودت به عنصری خواستنی بدل شده بود و هنگامی که یگانه خورشید منزلمان بر کرانه های افق زندگانی خویش چمیده،  سر بر بالش نوازشگر زمین می گذارد، تمامی اهالی آن شهر چهار نفره را خوابی گران فرا می گرفت. . خوابی که تو به تنهایی در آن به بیداری محض رسیدی.. . و من پندارم، هر آینه آن که می رفت ما بوده ایم.. .دنیای آنروز ما در خلاء حاصله از مرگ ستارۀ وجودت بی آنکه متوجه شده باشیم رفته رفته در خود هضم می شد و مسیری دیگر به خود می گرفت.. مدارها از هم گسست و آن چرخش دقیقِ ازلی درهم شکست.. . دیگر برای چینش دوبارۀ تمام آن مهره هایی که مغناطیس تو به گردشان آورده بود، دیر شده بود و باید به این بی نظمی جانانه، که طرحش به امضای جانان رسیده بود تن می دادیم.. آن تلخ ترین شکست تاریختمان را به هر ترتیبی که بود می بایست می پذیرفتیم.. سرگردانیِ سیاره هایِ بی مسیر، وصلۀ ناجوری که اینک بر پیشانی فراخِ کهکشان دوخته می شد و چه بسیارند کهکشانهایی با سرنوشت مشترکی اینچنین، که در خود گمند و از نظرها پنهان.. .

باید می آموختم که بدون تو رشد کنم.. گویند که دانه ها مسیر آسمان را از بهرند و کاری جز این هم ندارند که همواره قد بکشند و رشد کنند.. باید از تمامی گذرگاههای خالی از تو رد می شدم.. باید راهی را می رفتم که تو رفته ای.. باید رشد می کردم.. آن شاخه های اطمینانی که از تو می آمد و تو به زیرشان افکنده بودی رفته بودند و من در ستیزی رو در رو با وقایع، می آموختم و تجربه ها می اندوختم و از آن جامه ای دیگر برای خود می دوختم.. بین خودمان باشد.. عقربه ها سخت بیرحمند و سر به دنبال یکدیگر گذارده اند .. . به همین زودی ها سن من به تو خواهد رسید و این در حالیست که اطمینان ندارم همان شده باشم که تو خواسته ای .. اگرچه انسان را به قوۀ خیار و اختیارش تمیز می دهند اما من پسری بودم و می شدم که تو می خواستی باشم.. پس از خود تو می پرسم که شده ام یا که خیر؟ ای که تمامی مقیاسها در تو مجسّم.. شده ام؟

گاهی از خاطر می برم که تو هم سکوت اختیار کرده ای همانند خدا.. از همان سکوت های بلند و تمام ناشدنی.. نمی دانم که آیا از من یادی هم می کنی یا که خیر .. اما با این حال می گذرد.. اگرچه سخت.. . دوست می دارم هرچه زودتر دفتر ایام ورقی بخورد و این کتاب سنگین پایان یابد .. . دلخوشم به تمامی وعده هایی که ادیان به میان آورده اند.. به معاد..، و زندگی های جاویدان.. افقی که هنوز خبری موثق و دندانگیری از فراسوی آن عاید انسان نشده .. اما من بدان همه امیدوارم، چراکه شاید قادر باشند مرا به دیدار دوباره ات نایل کنند.. . تو را بیابم دست آخر در این قایم باشَکِ طولانی و بی مزّه.. تو پنهان شده ای بر پشت آن درخت بلند بالا و خیره به منظرۀ رنگینِ پیش رو انتظار مرا می کشی . .. در جهانی که عده ای حتی به انکار وجود خدایش قد الم کرده، قلم می فرسایند.. حضور تو برایم مغتنم بود که تا بودی خدایی می کردی.. . که در این دهکدۀ تزویر تنها تو را به راهنمایی، امین می دانستم و الباقی را توده های انسانیِ سراسیمه ای می پنداشتم، که در پس زمینۀ تاریک زندگی در خود می لولند و هر یک به بیماری عجیبی دچار. ..

گرگ ها را، همانها که تو بخوبی تصویرشان می نمودی را به خاطر می آورم.. که با سرپنجه های آرد اندودِ خود شبا هنگام بر دربهای آهنینِ منزلمان خراش می انداختند و تا پاسی از شب، آهسته صدای تو را تمرین می کردند. شاید که می دانستند خواب آراممان را عمری نپاید.. و نه به قدر کفایت و در نهایت، رفتنت بهانه ای برای هجوم از خدای بی خبرانی شد که در یورش اول، دست خط تو را در هم دریدند و در یورش های بعدی خانۀ امنِ دلمان را که به کوششِ تو قراری یافته بود نا امن نمودند.. . گرسنه بودند شاید.. اما بعید می دانم که با خوردن دستمایۀ تو نیز نشانه های سیری در آنها پدید آمده باشد.. اما یقین دارم که نشانه های پیری در آنها اندکی پیش از موعد مقرر استقرار یافته و من بیشتر از هر زمان دیگر، بی تاب رستاخیزی هستم که تمام این چپاول را در این سو، و در سوی دیگر تو را به تصویر بکشاند.. گاه می باید بجای مجادلت نجابت نمود و اندکی شکیبایی و خود را هر چه کمتر همردیف متعدّیانِ کارزار قرار داد.. . که خداوند خود بر تمامی امور واقف است و در نهایت شکی نیست که نقطه ای هم از قلم نخواهد افتاد چه برسد به طومارها ی پیچیده، که بر امور راستین دلالت دارند.. . و خداوند در آن روز  وَرای شعور آدمیان حُکمِ خویش را خواهد راند و در احکام آنروز شکایتی وارد نگردد.. چراکه فرصتها به منتهای خود رسیده اند و وقت، همان وقت داوریست که او وعده داشته است.

 

شبی که تو ما را ترک می گفتی با تمامیِ داستانهای غریبَش دیگر صبح نشد و اهالی این خانه دیدار با صبحدمان را به وقت دیگری موکول نموده اند.. به وقتی که...


ادامه دارد...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 96