ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

چند قدم با سهراب

به نام خدا

باران علاج روح زمین نیست، پرم از ابر گریه های تو اما شعورم به درک اینهمه قطره که بی امان از پی یکدیگر می آیند، قد نمی دهد. من برای درک خیسی ، هنوز جوانم... خلوص می باید جست در برهوت آدمیت تا بشود واژه واژه به معانی بارش رسید، آبی آسمان. تا بشود با ترانه ی فرود قصیده ی آسمان در حلزون گوش فرودستیان را جلا بخشید. زمین من امروز درد می کشد از جور آفتاب، از خشکستان نسلی که وارث گیاه بود اما اسلحه ساخت. دوست دارم گندم گندم به دسته ی داس های خشمگین بوسه زنم و نانی شوم از برای التیام معده ی بیکار یتیمی با لباس سبز.

می دانم سهراب! روزی تو با زنبیلی سرشار از روشنی، خواهی آمد و ندا سر خواهی داد: " ای سبدهاتان پر خواب سیب آورده ام، سیب سرخ خورشید. رهزنان را خواهی گفت: کاروانی آمده بارش لبخند و ابرها پاره خواهی کرد ..."  

 

                          

حاصلش بارش. که شاید علاج خواهد بود اندیشه ی بیمار ما را اینبار. و صدف خواهد شد، همان پیرایه ی دست درخت، پای آوار و اندامهای بیجان، جانی خواهد بخشید علف را، ذهن من و ما که قرین دریا بودیم روزی، و در مکتب درک تنها قطره ای از آن رفوزه شدیم دو بار.

خواهیم فهمید شاید دلایل احتکار سیب را پشت دروازه های بهشت، پشت قامت نور. و شاید آنزمان که مسیر، ارزان تر شد همتمان بلند باشد به درازای قایقی که می سازیم به مقصد پشت دریا از درختان مثله، کسی چه می داند کنار دامنه آخرین کوه که می شناسیم، زیر سایه ی خدا.

یادت باشد من شنا نیاموخته ام همسفر، راستی یادم هست که تو نیز شنا نمی دانی. ما به دردی مشترک رهسپاریم رشته های باریک نور را که کلافش در دست داری محکم دار، نباشد که به غفلتی مسیر ترازوی انصاف پوشیده گردد. نگاه کن، مرز پایان شب و این توهم تاریک را می بینی؟ نوک پیکان هستی تورا نشانه گرفته است.

کاش از کودکی به ما می گفتند، زیر باران جای بازیست، و هر خیس شدنی ختم به زکام نمی شود. یا اینکه همینطور که قدر می کشیدیم به قول تو فکر را، خاطره را، عشق را ... با خود به زیر باران می بردیم. و از یکایک آنها اعتراف می گرفتیم که چقدر مرا در خود دارند، شاید اینگونه می توانستیم بدانیم که چقدر از آنها بر اندام عقولت خود نم داریم. و اگر شب بود، شبنم.

آب گل شد، و ما از ترس رسوایی ناب، گلالودی آب بر گردن هم انداختیم و به آنسوی رودخانه ی خیال جستی زدیم اما فرو افتادنمان در آن رود، آلوده ترش ساخت، چون دیگر ما را در درون داشت.

بیا باهم به سرزمینی برویم که لادن ها در آن اتفاقی نیستند، جایی که در چشمان دم جنبانک های امروزش برق آبهای شط دیروز جریان داشته باشد. جایی که در آن تمامی گل های ناممکن زاد و ولد کنند و دشتش از بوی صبحدم سرشار است. سرزمینی که در آن سنگ، تنها آرایش کوهستان نیست و در بطن خود حرفها دارد از شکست انجماد، دریا، جانوران، نفت. نقطه ای از کمال، که همگان خم شده اند تا در زیر ناقوسهای واژگون، کف دست زمین، پیشانی ابر، گوهری ناپیدا را ببینند که رسولان همه بر تابش آن خیره شده اند، بیا تا پی گوهر ناب باشیم، نه بتول و باطل.

باید امشب برویم، به جایی که آسمان مال من و توست. اگر کمی بخت با ما یار باشد و کسی هم آن اطراف نبود، زندگی را خواهیم دزدید و در وقتی مناسب در میان دو دیدار باهم قسمت خواهیم نمود. صبح که مردمان بیدار شوند خواهند فهمید که دو مرغابی از بستر دریا کم شده است.

 

                                

آری، ما غنچه های یک خوابیم باهم، روزی با جنبش برگی، در دره ی مرگ، در تاریکی و تنهایی خود زیبا می شویم، چه کسی ما را خواهد بویید؟ چه کسی ما را با خود خواهد برد؟ همان مایی که بادی پرپر می شویم و زندگانی دوباره می یابیم پروانه وار.

می خواهم با تو قایم باشکی بازی کنم کودکانه، من سر بگذارم و تو بگریزی. اندکی بعد، قرین هیچستان بیابمت در حالی که رگهای هوا، پر قاصدکهاییست که خبر می آورند، از گل وا شده دورترین بوته ی خاک، روی شنهای نرم. تو چتر خواهش باز کنی و من نسیم عطشی که در بن برگ در وزش است، بر دیوار هیچستانت نقاشی کنم. سپس قلم بر زمین بگذارم و عقب تر که رفتم سایه ی نارونی را بر دیوار ببینم که تا ابدیت جاریست. ابدیت از ما سرشار شود، سر برود، فروریزد و من و تو خیس شویم و در کنکاش چیستی این خیسی جوان شویم. پلک بر هم بگذاریم کم کم، در آغوش هم تا صبحی دگر از راه رسد.

دلخوشی ها کم نیست. مثلا .. این خورشید. لا اقل از هر سو که بدان می نگری دوار است، راستی چشمانت طاقتش را دارد؟ سخن نابینا تلخ است. پس بیا چند کلامی بشنو از مادر من.

 مادرم صبحی گفت: موسم دلگیریست ایام رهسپاری. من به او گفتم: زندگانی سیبیست، گاز باید زد با پوست. من سیر بودم از حجم میوه، او گاز زد و رفت، سیب گاز زده را با خود برد و در میان هیاهوی ظلمانی شب گم شد. کودک وی تا هنوز، دربدر سیبی شد که صبح روزی از روزها، نیم خور شده است.

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد. حال نوبت توست که حکایت کنی از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد. بگو بدانم، راستی مرا شمرده ای؟ چند مرغابی از دریا پریده بود؟

صدا کن مرا، صدای تو خوب است. صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبیست که در انتهای صمیمیت حزن می روید. من از حاصلضرب تردید و کبریت می ترسم، من از سطوح سیمانی قرن، آهن، دود، طنین بمب و گورستان دسته جمعی بی گناهان، اتم، همه می ترسم. راه فرار کجاست از این حیات خلوت شیطان، زمین که جولانگان نابکاران نا مبارک شده بر من تنگ و تار گشته. سهراب، که چیزها دیده بود از زمین، از قفسی که در نداشت، از سرزمینی که ماه را در آن بارها بو کرده بود، و دهی که در آن از شعور علف جمله سازی ها کرده بود، پله پله تا بام ملکوت بالا رفت و محو شد. کجای این روزگار تهیدست، دست من ول شد و مرا به رخوت جملات معمولی و سبکتر پیوندم داد؟

او رفت و قرین پیچ جاده و من قرین تاب شدم. بارانی گرفت اما ... باران همچنان علاج روح زمین نبوده و نیست اما خواهد شد، سهم من از تمام آن قطرات، تنها زکام و رفوزگیست. می روم تا بار دیگر ظرف سوراخ ادراک خود بیاورم، باشد تا سهم من از بارش، چند قطره از اشکهای خدا باشد به حال زمین ...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان / بهار 93