ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

خواب

به نام خدا

تو هرگز نمی خوابی، بیدار هستی. و امشب همانند همه شب به بالین غفلت زده ای چو من حاضر شده ای. پلکهایم از تو سنگین است و اندک زمانیست که تنم آرام گرفته. ذهنم اما در دوردستها به تفکر غیر تو مشغول. تو خوب می دانی که به وقت بیداری، از نیایشهای بسیار سرشارم که هر یک از حیث تنوع و تکرار، لاجرم به سمتت راه دارد. من پیر مسلک پرهیزکاری هستم. لا اقل دیگران اینگونه ام پندارند. تو مرا به بسیاری اعمال خاصه می شناسی و من تو را کمتر از حد معمول، می شناسم.

من خود را در قله های نیک خصالی می پندارم و تو در عین کمال، ترجیه میدهی که در پشت روزنه های تفکر من خاموش بنشینی تا هر گونه که میل دارم تصورت کنم. من سرشارم از غروری خود ساخته اما تو در اوج تواناییت، هرگز تندیسی از غرور به گرد خویش بنا نکرده ای تا اینگونه نظرم را به خود جلب کنی.

نگاه تو عمیق است. مدتیست مرا از اعماق درونم یافته ای، وراندازم می کنی و نوازشم. همچو مادری بر فرزند. خواب من اما سنگین تر از حد معمول است. خصلت کسانی چون من، خواب بودن در عین بیداریست. و فراموشی در  صبحگاهان.

می دانم از احوالی که اکنون در آن بسر می برم، ساده نخواهی گذشت اما از اعمالم چرا. نگاهم می کنی و تمام می شوم، شروع میشوم و آماده از برای روزی نو روزیی نو.. . میدانم که وقتی از خواب آلودگی های لحظات خفتن فارق آیم تو رفته ای و من حتی تو را به خاطر نخواهم داشت. گرد نسیان تو را، خواب با خود خواهد برد همچون اوایل خلقت. روزی دیگر از دل شب زاده می شود و من اما همان من همیشگی باقی می مانم.

تو به هیچ، اجازه نخواهی داد تا لحظات با تو بودن را از من برباید. تو نیز به تک تک وعده هایمان پایبندی. شاید تمامی منظور تو از خلقت شب، همین بوده باشد. آخر چه آسایشی بالاتر از آن که تو را به بالین داشته باشم.

 

                              

گاهی از اوقات خاموشی بی حد و حصرت، این سکوت هزار ساله ات، عاصیم می سازد اما این تفکر که تو همواره با ترسیم و ترتیب رویدادهای قریب الوقوع، همیشه حرف خود گفته و می گویی، اطمینان دارم که همواره مقابلم هستی و پاسخم خواهی داد.

پنجره ی اتاق، پر است از هنر دستان خلاق تو  و در خود ستارگان، اقمار و افلک را دارد. من و این فضای متراکم در قاب، دلایل محکمی هستیم بر حضور تو و وجود تو، هرچند در صورت منظره، عرصه از تو تهی باشد اما من این اطمینان را دارم، که هر چه غیر توست همان تصویر توست در سوی دیگری از قاب. و قاب مملو است از هر آنچه که تو روزی بر عوالم مخلوقه افزوده باشی. من نیز روزی بدستان خلاق تو شکل می گرفتم، انسان گونه.  

گویندکه مادران، هر یک گواهی محکمند از کیفیت مهر تو، و من نیز باور دارم که تو تنها با خلق آنان، تنها مثالی آوردی از پهنه ی بی حد و حصر محبتت، و در غایت این مثال، به منطقه ای اشاره داری که زوال متصور بر مادران بر آن معمول نخواهد بود.

چشمه ای که خشک نخواهد شد و همواره در جوشش است و ما کوته نظران اما، آنگاه که بر می شمردی نعماتت را در باغ بهشت از انهار، تنها به چشمه ای نامیرا و ابدی تعبیر به رای داشته ایم. که اگر بهشتی بودیم در جوار او و در سایه سار درختان تناور، بیاساییم و بنوشیم و اطعام شویم تا همیشه.

حمد و ثنای تو گفتیم تا بر تعداد درختان بهشتی افزوده باشیم، با ذکر (سبحان ا...) و در کنه آن دقیق نشدیم. آیا دنیا برای اهلش کافی نیست که غفلتهای مدامشان حتی به آخرت نیز انشعابی داشته باشد.

محبوب من، بگو در کدامین سرزمین و دنیایی می توان بر حضور در بارگاه قدسیت نایل آمد. مگر نه اینکه تو از تمامی آنچه خوب است و خود نام می بری، برتر هستی؟ پس چرا حتی بهشت تو تصویر روشنی از حسن همجواریت در ذهن کوچک من ترسیم نمی نماید.

انگار موجودیت آن پاسخیست به حدت و کثرت در پرستشی بی مدعا که وعده ی پرهیزکاران متقی باشد. آیا میان آفریدگانت این تنها انسان است که از مجموع شرفیابی ها، به کیفیتی که من بدنبال آنم مستثنی است و یا تحقق آنرا به وقت خویش واگذاشته ای، راز گونه. یا شاید هم امری است که الوهیت در آن هرگز راهی نداشته و ندارد و انسان، حتی در فراسوی تکامل عقلی، خارج از قلمرو همسایگی با ذات توست و در این حالت می بایست فرمان طرد، همچنان ادامه یافته باشد حتی در بهشت موعود.  

 

                                          

می بینی! من هیچگاه به سهم خود از دانسته ها، قانع نبودم اما می دانی که تمامی این زیادت خواهی های فکری، همه از وسعت عملی ناشی می شود که خود، روزی در نهاد من تعبیه نمودی. تو با اینکار به من اجازه داده ای تا بپرسم و کنکاش کنم. هر چند که تمامی سهم من از وصل تو در پشت دیواری خلاصه شود که به سمت تو منظره ای دور داشته باشد.

شاید تو قصد داری بدینوسیله مرا از معرض تشعشع فراگیر وجود خویش که قادر است در دمی وجود مرا در خود حل کند، مصون می داری. و یا شاید تمامی درک من از تو با مشاهده تو دگرگون گردد و نتواند کمال تو را پوشش دهد که این خود ضعفیست آشکار.

کم کم قانع می شوم  که شاید تو برای محافظت بیشتر از نفس نا متعادلی چون من، قصد داری این فاصله را تا زمانی حفظ کنی که درک من از تو به حد مطلوب، رسیده باشد.  

پس این اجازه را به من بده که همواره در تفکر وعده گاهی، فراسوی بهشت بسر برم. جایی که تو فارغ از کثرت نوع در ما، با یکایک نفوس، خلوتی جداگانه بر پا می داری و این حضور آنقدر بی واسطه و ناب باشد که از آنچه این روزها به آن دچارم (فراموشی) رهیده و این خود باشم که برای همیشه فراموش شوم تا هر آنچه هست و نیست، تو باشی و وحدانیت زلالت و دیگر از من خبری نباشد.

شاید معنای ذوب شدن در آتشدان معرفت نیز، از ابتدا بر همین مهم تکیه داشته باشد. و انسان به نقطه ای از ادراک کل، رسیده باشد که با مشاهده تندیس کمال در مقابل، ترجیه دهد در این موازنه ی نا پایدار و منطقی به کفه ی سنگین رجوع کند که کعنهو نقطه شروع وی بوده باشد. 

 

                            

هیچ چیز با آنچه امشب بر پشت پلکهایم با تو به تجربه آن نشسته ام برابری نمی کند. آرزو دارم تا به وقت بیداری از هر آنچه که مرا از یاد تو غافلم می دارد، دور باشم و به تو نزدیکتر. در غیر این صورت به مصداق زیانکارانی می باشم که تو در قرآن از آنها به خاسرین یاد نموده ای.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 1392

پیچ خطرناک (16+)

 

به نام خدا

سال 1381، کیلومتر سی و سوم محور مشهد – نیشابور است، خود را می بینم در حالی که روی خط وسط جاده ایستاده ام و نگاهم میان آسمان و آن اتومبیل در حال آمد و شد است. باران بی امانی سطح جاده، شانه ی خاکی، تپه های کوچک اطراف و گونه هایم را آکنده ساخته و صدایی جز کوبه های قطرات بر سقف اتومبیل و کف جاده شنیده نمی شود.

هنوز افسر تصادفات نرسیده بود، حتی عابری یا وسیله ی دیگری هم گذر نمی کرد تا همچون تصادفات گذشته موریانه وار، به گرد صحنه تصادف وول بزنند و گه گاه با گوشی موبایل خود عکسی هم بگیرد، محض یادگاری و ثبت حضور. کم و بیش می دانستم دلیل واژگونی چه می تواند باشد.

شرایط برای یک چنین رخدادی بیشتر از چند حالت نمی توانست باشد. عامل اصلی که تکلیفش از قبل معلوم است، لغزندگی جاده ای آغشته به گازوئیل که با بارش باران لغزندگی آن تشدید شده. تنها لازم بود تا در این پیچ خطرناک، قدری سرعت وسیله نقلیه از حد معمول بیشتر باشد و یا راننده بیکباره تغییر جهت داده باشد و در این حالت سرانجام از پیش، قابل پیش بینی است.

بار دیگر تقدیر کار خود را کرده بود و اتفاق آنقدر سریع رخ داده بود که مجال مهار اتومبیل را از راننده ربوده بود. با خود گفتم کاش لااقل ترمز نمی گرفت، اینکار از قفل شدن چرخها جلوگیری می کرد اما حتی اگر اینکار را هم می کرد، سود چندانی هم نمی داشت. 

 

                                                                  

               

سروان "___" بارها و بارها در مورد این پیچ مسئله ساز، با اداره راه نامه نگاری کرده بود و هر بار پاسخی متمایز با دفعه ی پیشین دریافت می نمود.موضوع درخواست، موکدا در خصوص اتخاذ تصمیمی مناسب درباره وضعیت فعلی نقاط حادثه سازی از این قماش در محورهای منتهی به پاسگاه بود.

پاسخ اما در اکثر جوابیه ها، محدود بود به عبارات دهان پر کنی از این دست: ان شاء ا... در طی تشکیل جلسه ای قریب الوقوع متشکل از اعضاء تعیین کننده ی وزارت راه و ترابری استان، در خصوص مسائل طرح شده موثر در حوادث جاده ای (مجموعه عوامل راهسازی و جاده ای) به بحث و گفتگو خواهیم نشت که با یاری خداوند متعال نهایتا منجر خواهد گردید به تصمیمی مقتضی در خصوص مرتفع ساختن مشکلات فوق الذکر ... .

پیش آمده بود که خود من چندین مرتبه نامه های متعددی به خط فرماندهی پاسگاه وقت به اداره راه استان برده بودم  اما در مجموع نمی دانم چه سری در آن نهفته بود، که تاریخ رسیدگی (تشکیل جلسه) و اصلاح جاده مدام به تعویق می افتاد. رابطه مستقیمی برقرار بود بین فوت وقت و فوت نفرات. هر چه فرایند بازسازی و عمران در چالش مورد بحث، به تعویق می افتاد گویی این تلفات فزونی می یافتند.  

براستی چه تعداد تصادف منجر به فوت و جرح لازم بود تا مسئولین مستقیم را به این فکر وا دارد تا به حل مسئله ی ساده ای مانند این همت ورزند. شاید حضور یک گریدر سنگین در محل آنهم با دستوری محلی، مثلا از جانب مدیر مسئول راهداری محور حادثه خیز، می توانست ظرف کمتر از یک هفته به این مشکل پایان دهد. نمی دانم چرا همیشه مسئولین در تفکر امور زیربنایی تر بسر می برند و از سطوح ماجرا غافل می مانند. انگار به جمع آوری ماهیهای مرده از سطح آب عادت کرده بودند و هیچگاه به ذهنشان هم خطور نمی کرد که شاید زمانی آب مسموم بوده باشد و نیاز به تعویض دارد. 

 

                                                   

اردیبهشت ماه بود. تنظیم نمودار ستونی تصادفات، به تفکیک موارد خسارتی،کشته شدگان و تعداد مجروحان هر دو ماه بدست من انجام می شد. گرچه فصول، به خودی خود عامل موثری در نوع و تعداد تصادفات تلقی می گردند اما با مرور تعداد و نوع تصادفات دو سال گذشته و مقایسه آن با نمودار سال جاری دریافتم، تنها فصلی مانند زمستان نیست که آمار فوت شدگان و مجروحان در آن به اوج خود می رسد.

با بررسی بیشتر متوجه شدم عوامل محیطی اعم از نوع آسفالت، نوع نزولات جوی، عرض معبر و نوع پلها و گذرگاهها و از این دست موارد هیچگاه در جایی ثبت و ضبط نمی شدند و جایی برای ثبت پیچهای خطرناک، زاویه ی آنها و مکانشان نیز هرگز وجود نداشت. لحظه ای شک کردم  که شاید در قرن 21 زندگی نمی کنیم و اگر خلاف این است چطور ممکن است از ابزار آلات مکشوفه و بهره جسته شده توسط سایر کشورها در این خصوص بهره ای نبرده باشیم.

پیش روی خود، تنها صفحه ی مدرج سفید رنگی را می دیدم که تنها قادر بود در هر رج، سه ستون عمودی آنهم موارد سه گانه ی تصادفات را بدون هیچ توضیح بیشتری در خود جای دهد تا هرگاه لازم بود، در بازدید افسران ارشد همچون نفرات حاضر، از ستونها نیز سان دیده شود تا مبادا تعداد کشته شدگان کمتر یا بیشتر از سال پیشین باشد.

همین پیچ خطرناک، بتنهایی توانسته بود در زمان خدمت من در آن پلیس راه، بالغ بر 25 کشته و چندین و چند مجروح بگیرد و خود بارها با چشمان خویش شاهد بودم که تعدادی از آنها را کودکان و خردسالان تشکیل می دادند که به طرز معصومانه ای جان داده بودند، طوری که تشخیص پیکره ی از کف رفته شان حتی برای والدینشان نیز میسر نبود. شاید بهتر این باشد تا همچون مراجع مسئول، ما نیز از پافشاری بیشتر مسئله دست می کشیدیم و تقصیر ها را به گردن خود پیچ با آن زاویه ی کزا و مسبوقین و قدما بیندازیم.

هر گاه غفلتا اتوبوسی بر سر این پیچ دچار سانحه می شد، مسلما تعداد کشته شدگان و مجروحین نیز متناسب با ظرفیت آن بالاتر می رفت، به یاد می آوردم آخرین باری که به همراه فرمانده پاسگاه، ساعت 1 بامداد بر سر سانحه ای فی مابین یکدستگاه اتوبوس ایران پیما و تریلر ترانزیتی حاضر شده بودیم حد اقل کشته شدگان بعد از راننده که از شیشه جلو به قعر پرتگاه سقوط کرده بود، به 4 نفر می رسید، به انضمام نفرات کثیری مجروح دیگر. عامل اصلی: بازهم تعامل پیچ خطرناک و باران.

شاید اصلا مشکل اصلی، ما رهگذران بنشسته بر مراکب آهنین باشیم که هنوز که هنوزه مجبوریم بر گذر از جاده ای که پیش از این، بیشتر ستوران و قافله سالاران را راهنما بوده است تا اتومبیل ها را.

هنوز همانجا ایستاده بودم، چشمانم طوری تپه های سرخ مملو از خاک رس ناب را می جورید انگار دارد در پس آن تپه ها بدنبال وجدانهایی خاموشی می گردد که خود را پنهان ساخته اند، می دانند که تو آنها را می بینی اما با قرار دادن انگشت اشاره در راستاری بینی به تو می فهمانند، هیچ مگو. منتظر بودم که هر لحظه یکی از آنها دلیرانه سرک بکشد، بیرون آید و بگوید منم راه چاره و چنین کنید و چنان! اما ...

خیل بازدید کنندگاه همیشگی کم کم داشت از راه میرسید، کاش لختی دیرتر می آمدند تا خلوتی که با اجساد داشتم را دیرتر بر هم می زدند. لیلا، دختری کوچک که از روی اندازه پاهایش می شد کم و بیش حدس زد که 5 سال بیشتر ندارد در سمتی، و دوچرخه ی مچاله شده اش در سمت دیگر.

بدلیل شدت جراحات و از بین رفتن اندام فوقانی او، تشخیص هویت در لحظات نخست میسر نبود و می بایست منتظر می شدم تا تیم انتظامی برای انتقال اجساد اعزام شود. تاخیر، جزء لاینفک اینگونه حوادث بود خصوصا اینکه باران هنوز قطع نشده بود و بر کندی ماجرا می افزود. بدلیل دلخراش بودن کلیت ماجرا از شرح آنچه بر راننده گذشته بود می گذرم اما به همین بسنده می کنم که ناغافل قسمتی از کاسه ی سر او بر زیر پایم خرد شد. دریافتم در آن لحظه حس من تا چه حد می تواند به بابا طاهر نزدیک بوده باشد.  

دنیا تا چه اندازه می توانست ناپایدار جلوه کند وقتی که شاهد بودی، همان راننده ای که تا ساعتی پیش دفترچه کارش را در پاسگاه پلیس راه ما به تایید رسانیده و بهمراه مسافرانی چند، عازم مشهد بوده است، حال به همراه تمامی آن مسافران به چنین صورت ناخوشایندی از بین رفته باشند. از مامورین انتظامی حاضر در صحنه خواستم تا مدارک شناسایی راننده را با مشخصات ظاهری اش مطابقت دهند تا هویتش مشخص گردد اما بدلیل وخامت مسئله نتوانستند کمکی در این رابطه بنمایند و هویت شناسی موکول به مراحل بعدی شناسایی گردید.

چه زود قطع شده بود رابطه ی میان او، والدینش و دوچرخه اش و دنیا. کمتر کسی خواهد دانست که لیلا و مادرش جانشان را در مسیر تعلل سامان دهی آنهم دیرتر از موعد و بسته به چه عواملی از دست داده اند اما من معتقد بودم همه چیز غیر از تقدیر مکتوب، قابل اصلاح و تعدیل است و اگر خطایا و سهل انگاری های انسانی را از آن کسر کنیم، موضوع شفاف و پرداختنی خواهد شد.

 در جایی که ممکن بود وقایعی اینچنین به مدد تدبیری بجا و دستوری ضربتی، علاج گردند، دیگر دلیل محکمی برای تعلل های احتمالی باقی نخواهد ماند. اما اگر عوامل انسانی، را با تمامی کار شکنی هایشان، کوته اندیشیشان و صرفه جویی هایشان به آن بیفزاییم این معادله تک مجهولی، مجهولات بیشتری پیدا خواهد کرد.  

گرچه لیلا، و لیلا ها سوار بر ارابه ی فرشتگان دور می شوند اما تا زمانی که مشکلاتی از این دست بجای خود باشد، ما سربازان وظیفه که رابطه تنگاتنگی با حقایق ملموس داریم بیشتر از هر زمان دیگری نگران خواهیم ماند. سخت است انسان باشی و دردآشنا و نتوانی در حل مسئله ای آنهم تا این اندازه مهم و حیاطی، تاثیر چندانی داشته باشی.

آنچه به کوشش قلم روایت گردید، بریده ای بود از یکی از رویدادهای تلخ که در شرایط خود و برگرفته از داشته های ذهنی 11 سال پیشم نگاشته ام. به حمد ا... به کوشش مسئولین وظیفه شناس بعدی، در طی چندین مسافرتی که از آن محور داشتم شاهد بودم که بلاخره طی تدبیری شایسته به آن مشکل بزرگ و موارد بعدی رسیدگی شده و زوایای خطر ساز پیچها تا سر حد اعتدال، تصحیح گشته بود.

حال در گذار خود، به محل تصادف ها نظری می انداختم، جان باختگان را هر یک، به قهرمانانی مانند می دانستم که در این منظر، بی دلیل و بیهوده جان خود را از کف نداده بودند بلکه هر یک عاملی فزاینده در جلوگیری از مرگ و میر بیشتر دیگر مردمان بودند. سندی گویا و عینی برای خطر ساز بودن مکانی حادثه ساز. آنان را می دیدم که در کنار جاده، لبخند بر لب دارند و مسیر آمد شد وسائط نقلیه را نظاره گرند. گویی جملگی آنان می دانند که خطرات سابق، دیگر جان مسافرین فعلی را تا به آن اندازه تحدید نخواهد کرد. 

 

                                           

و لیلای کوچک را می بینم که سوار بر دوچرخه اش از فراز آن تپه که به میزان چشمگیری کوتاه شده بود، خندان است و شعری کودکانه زمزمه می کند و راننده را که اینک او را بیشتر از قبل می شناسم. بارانی آهنگین می بارد و بر سقف اتومبیل می کوبد و من از اینهمه حس آرامش، سرشار و از غرور و التیام خاطری که پیدا کرده ام لبریزم.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 1392

رویای سپید

به نام خدا

لحظه ای در شبانه روز همواره در انتظار است و در یک دم تو را به خود فرا می خواند. اوراق خاطرات، باز می شوند و تو را به زمستانی می برند که کودکی را در لابلای برفهای سپیدش جا گذاشته ای و خود گذشته ای. همینطور که در کنکاش ناشیانه ی خود فرو رفته ای دستی از قفا شانه هایت را لمس می کند. وقتی که باز می گردی، گلوله ای از برف تمام صورتت را احاطه می کند. زمستان از همین نقطه اوج می گیرد و هوا کمی سردتر می گردد.

مهم نیست که آن دست، ازان خواهرت باشد، پدرت و یا حتی مادرت. مهم این است که تمامی سرما و بلورهای برف را با تمام وجودت باور کنی و قبول داشته باشی که خیس شدن، لرزیدن و تماشای بخار متساعده از دهان و احساس کرختی در هر دو پا، رکن اصلی این بازیست. هر کس نقش اولیست برای خود، شاید رکن زندگی نیز همین باشد. اصلا بگذار تا جمله را اینگونه سامان دهم: "زمستان از تو شروع می شود آنهم در لحظه ای ناب... " .

این اتفاق با حرکات آرام بارش در تعارضی دیرین است چون دفعتا رخ می دهد و در پی تصادمی شیرین اتفاق افتاده. آنچه در صبح بارش برای تو به ارمغان می آید، در واقع همان لحظه آشنایی تو با این فصل است. رخدادی که تا روز پیشین از آن خبری نبود. پس بیراهه نرفته ایم اگر از آن به لحظه تعبیری داشته باشیم.

داستان آشنایی من و زمستان، از همانجا آغاز می شود. همانروز صبح، که موفق نشده بودم بر بهت خود از این دشت سراسر سپیدی غلبه کنم. باور نداشتم آنهمه تعریف و بشارت، به این دانه های بلورین و زیبا راهی داشته باشد. مشغول مزمزه ی آنچه چشمانم به خورد مغز میدادند بودم که ناگهان همان گوله برفی که پیشتر از این نقلش برده ام صورتم را آکنده ساخت. فهمیدم که توده ی فشرده از برف، تا چه اندازه می تواند سر سخت، زمخت و سرد باشد. عالی شده بود، چون تنها در این حالت بود که می توانستم آن را با جان و دل دریافت کنم، بو کنم و بفهمم.

رویای سپید داشت کم کم آغاز می شد و متمایز ترین صبح زندگیم نیز به تبعیت از آن رقم می خورد. تنها نبودم و شاید اگر بودم کمتر به خود جرات می دادم تا چنین مطمئن پای بر برف گذارم. کودکان به سن و سال آن روزهای من، کم و بیش در رویارویی با پداید جدید، همواره احتیاط می کردند. هر چه باشد، شنیده بودم این دانه های زیبا در مواقعی، قادرند بر زمینم زنند و خطرناک شوند. حس می کردم اگر هم چنین باشد، زمین خوردن را دوست می دارم، چراییش را هم نمی دانستم.

در ذهنم تشک بزرگی را تصور می کردم که روکشش را از آن جدا ساخته باشند و چیزی که باقی مانده تنها، پنبه باشد و پنبه، نرم و دلنواز که حتی سپیدیش چشمانت را آزار دهد. بی درنگ و با همین تصور خام بروی آن تشک پنبه ای دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. گوشم تنها اصوات بم را می شنید گویی هر دو را با دو دست گرفته باشند اما باز، می شنیدم صدای خرچ خرچ، راه رفتن خواهرم در برف را. آسمان پر بود از هیچ، آبی آبی، بدون حتی لکه ای از ابر. انگار شب گذشته در بارشی طاقت فرسا، تمامی بار خویش را بر دوش زمین گذارده باشد و خود سبک شده باشد.

حیاط بزرگی داشتیم. آنقدر بزرگ که بشود مقادیر زیادی از برف را در آن، به روی هم تلنبار کرد و اگر آنچه را که بعدا، از پشت بام بر آن افزوده می شد را با آن سر جمع کنیم، بعد از ساختن آدم برفی کلی برف دیگر باقی خواهد ماند، تا روزهای پیش رو هم بیکار نبوده باشیم. پس چنین کردیم و به سبک خود، بزرگترین آدم برفی که می توانستیم، ساختیم.  

 

                       

دو چوب در طرفین، بجای دو دست و دست آخر، توده ای نه چندان دایره ای و سیقلی، بعنوان سر، به آن افزودیم. با هویجی که از مادر قرضش گرفته بودیم، همبازی جدید در حال شکل گیری نهایی خود بود. خوشحال بودیم و به گرد آن موجود سپید، می چرخیدیم و سرودها می خواندیم تا اینکه پدر که به زحمت درب حیاط می گشود، داخل شد و به جشن نوپای ما نیز هم.

پدر،کلاه خود را به حرکتی از سر برداشت و روی سر آن آدم برفی قرار داد. گویی کاری که تمامش می پنداشتیم در آن لحظه تازه تکمیل شده بود.

آن روز، می رفت تا به یادمانی شیرین و خواستنی بدل شود، کامل و داستان وار. ماجرایی از یک روز برفی که حتما برای شما نیز با درصدی از تشابهات اتفاق افتاده است. رویای سپید، به خاطره ای مانند است از اولین برف زندگی هر شخص، که کم و بیش با مراسم معارفه ای میان و شما و این پدیده ی قشنگ زمستانی همراه بوده است.

سعی کنید تا آن معارفه را با جزئیاتش به خاطر آورید. شاید نعمتی از نعمات خدا را بواسطه آن یادآوری، در مخیره خود پر رنگ کرده باشید و آن رویا، در حالتی بتواند شما را به این حقیقت نزدیک کند که خداوند (لطیف) است.

مایلم تا بعد از مرور این حس نوستالژیک، شما را به شنیدن ترانه ای با همین مضمون دعوت کنم ار فرهاد عزیز:

ترانه: بوی عیدی  

فرهاد

حتما شنیده اید اما شنیدن دوباره اش خالی از لطف نیست!

                                                  نوشته شده توسط: ن.بهبودیان/ زمستان 92