ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

تبعیـدی

به نام خدا

از زادگاه که می گویی سینه مالامال از احساس می شود. چیزی که در شهر غریبه کمتر بدان دست می یابی، یادواره های آویخته به اماکنیست که فرسنگها از تو دورند و دورو بَر امّا خالیست از آن نشانه ها که روزی به رایگان گسترۀ چشمانت را پر کرده بوده اند. اگر که می بودند، این گذرگاهِ سرد و بی حوصله، این خیابانهای بی روح و پر مشغله که هر روز تا به خانه همچو دقیقه ها می شمارمشان و تمامی هم ندارند، اندکی رنگ می گرفتند و ملایم تر از این می بودند. رنگ سبز گیاهان، رنگ آبیِ فیروزه ای ترمه های ریش ریشِ سر طاقچه، روسری های رنگینِ آویخته به رخت، که باد در آن می پیچد و به رقصی جمعی دچار می شوند. در آن صورت حوض میدانها به حوض کوچک خانه می مانست و درختانش بوی حیاط را به وقت آبیاری تداعی می کردند. در لابلای قطرات بارانش عِطر مرموزی می پیچید و بجای فرار از مضّرات قطرات اسیدیِ آن، گشاده بال بر زیر آوارش می ایستادی و گوش می دادی به این سمفونیِ بی آلایش آسمان فیروزه ای در آن شَهرِ شَهیـر.

اما این امکان وجود ندارد، هرچند که آسمان را با آن دیارِ دورافتاده شریک بوده باشی بازهم چیزهای زیادی را کم خواهی آورد تا با آن به تکمیلِ پازل منقوصِ خیال خود بپردازی، چیزهایی که بازخرید آنان بسیار گزاف و ناشدنیست و بیش از پیش به تو یادآوری می کنند که عقربه ها هرگز معکوس نمی چرخند.

قدم که می زنم خوب می دانم که آشنایی مرا نخواهد دید و با همشاگردی های دبستانیم که دیگر احتمالاً صاحب زن و فرزند شده اند، برخوردی نخواهم داشت. کسی که بیاید و بر شانه ام زند و بگوید مرا یادت هست؟ من همانم که روزی ناغافل در آن زنگ تفریحِ زمستانی، گلولۀ برفی نثارم کردی و من در عوض با تو خندیدم و به وقت فراغ امّا  این من بودم که در بارگاهِ آن هشتُمین ستاره که خود نیز به تبعید آمده بود به تمامی آن خنده ها گریستم. حال غریبیست غریبگی در میان جماعتی به خود مشغول و پر هیاهـو که بی وقفه در کارِ دوختن روزها به شبند و فردا که فرا می رسد، دوباره بر این جامۀ هزاران بار پوشیده در می آیند و روز پیشین از یاد می برند. نجوای تو در این میانه گوشی را تیز نمی کند مگر با فریاد. و فریاد، این رسم کهنۀ شهرهای بزرگ و مدّعی، رایج ترین ابزار گفتگوست و دقیقه ای بعد، مصالحه و روز بعد امّا مجادله.

حالِ این روزهای مرا اگر بپرسی خوب نیست. سوختی که برای خروج از مدارِ آن شهر عزیز بهمراه داشته ام، هم اکنون به پایان رسیده و مرا به مرز تعلیق و واماندگی ها کشانیده است. ایجاز و اطنابی باید، طنابی شاید که بتوان به کمک آن دوباره پای بر زمین گذارد. به امید آنکه دیگر بار این زمین، زمینِ غریبگان نبوده و ملاقات با آشنایان و مرور خاطراتشان در آن مستلزم سفـر و خطـر نباشـد.

در شهر بی ستاره شبها، بادبادکهای نور زا را بجای چشم بی فروغِ آسمانَش به فروش می رسانند. ستارگان در تبعید و در دستهای فروشندۀ شهرستانی اگرچه وجوه مچاله فراوان است اما دست ها همچنان خالیست. کسی به محبت دست او نمی فشارد. کسی نمی پرسد حال امشبَت به چند؟ کسی سراغی از خانوادۀ رنجـور او نمی گیرد که شب را به چه سو و به چه کیفیت سر می کنند. سرپناه او همچون سرپناه عنکبوتِ قصّه، سُست ترینِ خانه هاست. عنکبوتی که بر گوشه ای ناب از اینگونه زندگی های بیشمار چنبره زده و بر دست و پای ایشان تارها تنیده است و اینان همچو عروسکهای خیمه شب بازی، حرکاتی را که او می خواهد عرضه می کنند و رهایی امّا امریست ناممکن.

حالِ این روزهای من اگر خوش نیست، بگذاریدَش به حساب حالِ خراب مردمانی که مثال فتیلۀ چراغ رو به خاموشی می روند و به ساز زمانه سخت می سوزند، دلواپسی های بیشمار آنها را دیگر نمی توان برشمرد و شبا هنگام، شرمندگی های آنان را نمی توان پشت درب خانه ها، آنزمان که این پا و آن پا می کنند تا جمله ای امیدبخش بهر اهل خانه فراهم آورند، به راحتی شاهد بود.

اما با این وجود، هنگامی که در باز می شود بیکباره عِطرِ زندگی در آن کوچۀ تاریکی می تراود و از خانه ها نوای " ما هنوز زنده ایم به عشق" سر بر می آورد. بله، دیدن این مناظر اگرچه سخت است، اما سخت تَر  آن دلیست که تداوم این رویه را تاب آورد و بر آتش مهلکه فوت کُنـد. تا از کالبَدِ سوختۀ مردم شهر بوی کباب بر سرزمینهای دور ساطع گردد، بلکه گمان کنند اینجا همه چیز موافقِ مُراد و احوالِ آدمیان است و بساطِ سور چرانی ها همواره و همه روزه برپاست.

حالِ من اگر خوش نیست  با این حال، به ناخوشیِ ناخوشایندِ خویشاوندانِ دروغینِ این پهنه طعنه می زند و از احوال زنندۀ ایشان بَسـی بهتر است. چراکه اگر نمی توانیم و نمی کنیم و در عوض سکوت را اختیار می کنیم، لا اقل دلی را نمی سوزانیم و مسبب گرسنگی های کلان چه از نوع روحی و چه جسمی نمی گردیم و بیمناکِ گرفتاری های ممکنه از آهِ مردمان نخواهیم بود.

گاهی انسان، حتی با مشاهدۀ سختی ها، خستگیها و گرسنگی ها، سختی به سراغش می آید، با کوله باری از خستگی ها غفلتاً گرسنه می گردد و در ادامه از پای می افتد. عذاب را می بیند، سیـر می شود و کباب را می بیند، اشتهایش کور می شود و جفا را نیز هم.. . و بر پیکر بیجانِ کاغذی سپید، انبوهیِ مظلمه را فریاد می کند و گوش زمان را بدان می خـراشَد؛ اگرچه چیزی جز پژواک صدای خویش نصیبش نگردد.

خوب می دانم که روزی باز خواهم گشت به پای خویش یا بر شانۀ رفیقان. مدفَنَم آنسوتر از تپه های سلام به زیر سایه گاهِ خنکِ نارون های برگ ریز، وَ آنک همراه با غروری لبریز از اینکه بر خاکِ غَریب فرود نیامده ام اینبار؛ بی چتـر و بارانی به خوابی عمیق فروخواهم رفت سرخوش و شادمانه، پس از آن خستگی های بسیار که پیش تر با مشاهداتم رقم زده ام و این سکوت را  تا همیشه خواهم ستـود.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 98