ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

عروسـک مغمــوم

به نام خدا


بر لبۀ پرتگاه آفرینش، لحظه ای پیش از آن شیرجۀ نخستین، زمین را سخت می نگرم؛ با ابروانی گره خورده.

می بینم که درختان بلوط از تو پا می گیرند. ریشه ها جایی در دل زمین می گشایند، نامش استقامت،

اساسَش رویش و کنیه اش گندمزار. پیش رو سالیان بسیار و میوه ها یادآور سرافکندگی در جهان پیش از نسیان.

جاده سرسخت است. مه آلوده و دراز، پر رمز و راز. سنگ ها فریاد می کشند از بی کسی و شب ها،

زوزه کشان از کنار روز گذر می کنند؛ شادان از انتشار ظلمت در نور و به این اندک راضی.

ادامه مطلب ...

شهر پرهیزکاران

به نام خدا

اهالی شهر مشهوری که به اخلاص عملشان می شناسند امروز گرسنه اند و منزوی. سرهاشان در گریبان و دستها بر آستانِ آسمانیان می سایند بی خستگی.

انگار همین دیروزِ روزگار بود. جایی همین نزدیکی ها، مشرف به نقره افشانی ماه و در همسایگی ستارگان ناظر، بر روی این گنبد دوار. مردمانی که حقیقت خود را در پیشگاه خدایشان مقبول می دانستند، یکدل و هم پیمان شدند. ناپخته تر از آن بودند که بدانند قدمها را وقف کدامین طریق می گردانند و قرار است درازای زندگیِ خود را صرف کدامین مسیرش کنند که ارزشش را داشته باشد.

چنان شد که تا امروز همچنان بر سر پیمانی که دیگر کمتر اقتضای زمان بر آن راه دارد پیش می روند آنچنان که ملازمین بدان اصرار می ورزند. تعصب می ورزند آنچنان که پیشوایان بدان اجبار می ورزند. تحکم می پذیرند آنچنان که در گوششان خوانند، سرسپردگی به عّمال خود خواندۀ خدا در زمین، همانا سرسپردگی به ذات اقدس اوست و سرپیچی از آن به مثابه رو در روییِ کفر آمیز است با خدا. 

ادامه مطلب ...

چهلُمین پاییـز

به نام خدا

 

دلم یکباره فرو می ریزد همچو برگ، از سر شاخسار بلند جایی که بدان تعلق دارد تا پهنۀ زمین. آن اسارتگاه هزار رنگ.

ما آمده ایم؛ از تاریکی های فراموشی، تا آگاهی یافتن. تا نورِ ابدیت را برای مدتی هم که شده همچو فانوسی در بطن خود روشن سازیم و تا پایان از شعلۀ آن حراست کنیم.

مجالی برای دانستن آن که جهان بی مخلوق اداره می شود اما بدون خالق نه.
ادامه مطلب ...

مهبانگ به سبک 1401

به نام خدا

گوشه گوشۀ شهر خدا را نام تو آذین است.

بیدار که می شوی به یمن گشودن چشمانت، فرشتگان مقرب در شیپور های زرین می دمند و صبحدمان، این پایان ظلمت را نویدی دوباره می دهند.

تو بیدار می شوی، در سرزمینی که کاغذ های مچاله اش در بُهت آخرین لغزش هنوز خمیازه می کشند، درد شاید.. .

لحظه های آغازینِ روز به فرمان چشمان مشتاقت اتفاق می افتند. قامت که راست می کنی، برف های رخوت را که می تکانی از پیکرت، خوابهای سراسر زمستانیِ پیش از تو به ترجمان درون و امضای بهار می رسد و از وجود بی آلایشت برطرف می گردند. و این مُهرِ قبول، از سَرِ مِهر است و چه بسا از سّرِ وجود تو سرچشمه می گیرد.
ادامه مطلب ...