ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

نجوای یک جفنگ نامه، در گوش باد

به نام خدا


امروز از آسمان حاصلخیز چمن، چتر می بارد و من، بسته ترین زندانی بند انداخته به نخ ایمان، بسته ترین نمای ممکن را از رخ آفتاب دزدیدم و به چنگال عدالت قانونی خنک و خنگ اسیرش کردم. سرمه سرمه چشم شدم تا چکمه ترین قدمهای هرزه مردمان را در بحبوحه ظهر بر آسفالت ترین دهانها نظاره کنم و هیچ نگویم اما نشد. شد که یک بار بگویند عقربه ای مکار که لکلکی بیکار به منقار گرفته میل بازگشت به نخستین جاها را دارد؟ مثل اول تاریخ، مثل مهبانگ، مثل ... نه، پس کار نشد دارد.

شغال هم که باشی فشنگ پندارانه می گریزی اگر بگویمت مرگ، جایی دورتر از تصادم اندام با سپر خودرو های شبروست. که گلوله، خود اگر تو را زودتر می شناخت، هرگز هست نمی شد که تو خود سخت، سرتری از حیث دریدن، جویدن و فروفرستادن زندگی ها. آدمی را بهر ماری ساختند بنام هوا، گفتم که اگر نا غافل هوایت برداشت، بگذاریش و بگریزی با ریز ترین هم گریز عالم، عقل.

هستی به نشخارهای وقت و بی وقت من و تو، به کنشهای سبک سرانه ما معتاد است، عیشش بر هم مزن وقتی طفلکی دارد از چپق تن من و تو چاق می شود و فربه، سر کیف می آید و بند کیف ها می طلبد و می طلباند. شلغم ترین آشها به ساده ترین شعر ها واکنش منشور نشان می دهند از جنس همان چکمه. و حنجره ها برای رسواییت در بوق می کنند تا همچو آب دهان از منافذش، مرتب و بی وقفه چکه کنی در سیاهچاله های معاصر، جایی که من امروز چتری از آسمانش آوردم تا از تو خیس نشوم. هیچکس مثل من نمی داند که تو روان شدی و در بوق، ساده شدی و نیستی تو همچو باران انکار شد، دریغ شد بر آسمان شهر. و شهر من امروز از تو خالی می شود از فرط بارش. ریش می شود از فرط تراشیدگی.

از تو عقب می کشم همچو ماشینهای عقب کش، همچو گوگل ارث با رویکردی منفی و در همان نمای کلی، نخست روی ماهت را می بوسم بلکه زمین بدان رشک ورزد و کمی اشکریزه بگیرد. بلکه اشکش جمع شود در آبششهای تفتیده ارومیه و سیلان و همدان و فارس و پائینهای تهران که هر چه بلاست از بالاست.

کره خروس سگ صفت هم که شوی به الاغ ذهنت هم خطور نخواهد کرد که روزی رسیده است که نثار رگ برگهای نحیف طفل من و تو، مایع سفید رنگیست، مثل روغن صنعتی، وایتکس و از این دست ها. خروسی خروشیده  می شوی و غران، همچو شیر ادیسونیزه، یکپارچه برق گرفتگی خواهی شد اگر بگویمت، وقتش رسیده که من و تو نیز دست بکار شویم تا از شعر دوران غلط جمع کنیم و در کیسه های متعددش کنیم و به پیش حاکم دهر بریم و درم طلبیم و دقدقه گردن های باریکمان را هم نداشته باشیم که بر جای می مانند یا هرس می شوند به صدقه سری شهرآشوبان خوب روی مه تمثال. چشم روشنی هایمان را به قسمی که ایکس به سمت شمال میل می کند یا جنوب، غرب یا شرق با هم منقسم خواهیم بود تا صبح دولت که دمید جاها، جملگی تر باشند و از من و ما نباشد اثری و حتی بیتی. 

 

                                                 

باشد تا نیمه شبی همچو پطرس خواجوی انگشت حیرت بر گودال چپق تاریخ بریم و آنقدر فشار دهیم تا جهان از دودمان کور کورانه به ظلمت بگراید، سپس آخرین نسخه آنتی دود خود را به گزافترین رقمهای اعشاری بفروشیم به خلق و بگوییم چه خوب است. راه خوبیست برای معرفی آثار نامطلوب چپق و دسته اش. به تو قول می دهم آنگاه هیچکس مارا با آن صورتک دود اندود نخواهد شناخت. معامله سلامتیست دیگر، بعید می دانم در آن هیر و ویر، کسی بدنبال چیستی و کیستیمان باشد، ریزترین هم گریز من.

بالاتر از فوقش هم اگر جویندگانمان به درجه ی یابندگیمان نایل آمدند، من تو را انکار می کنم و تو مرا. بگذار تا متورم ترین حس حساسمان، همان عقیدمان را آنقدر بفشارند و کنکاشش کنند تا پندارند از آن هیچ بر جای نمانده، همچو تخم مرغ بر ماهیتابه ها. آنها فارغ التحصیلند از خطور این فکر که مردمان، هر یک به نوبه خود به متورم ساختن این منطقه حساس دچارند و آنچه تبله و کند و سر بر آورد و بیدار شود، به سختی خاموشی می گیرد و گود می شود و به خواب ها آلوده می گردد.

بیا برویم کنسرتی منحصر به حصار کنسرو، که کوچک شده به ابعاد قابل مشاهده تر. لااقل اگر در آن اثناء ، قری هم به کمرمان اوفتاد، چشمی باشد که زوایای انحنای آن را محاسبه کند و بر نمودار آوردش و بکمک آن، من و تو را از انحنای بیش از حد، که در آن بیم کنده شدن، شکستن و نصف شدن می رود هشدارمان دهد و به موعد بشارت و اشارت. اینگونه خیالمان از دست کنشهای نا معقول خود راحت تر خواهد بود، بدین ترتیب به دفعات تعریف توان نمود، که به جایی رفته ایم که نیروی اراده فارغ از بدنهایمان در کار تصمیم است و چه خوب می دوزد البسه ی زیب بر تنهایمان که مبادا خودش از تکرر در نظاره، حالی به حالی گردد و به بحر هوا سقوط کند. بازهم هر چه باشد ما در عشرتکده ها، عیان و پوست کنده تعزیر می شویم. آنان که در خلوتکده سکنی دارند چطور عنان اختیارات خود را به یکصد حجاب تو در تو حفظ می کنند از متعجبات است.

لیقه ی تمام مرکبهای سبز و سرخ و خاکستری عالم بر سرت اگر اندکی لب دوزه هایت را زمزمه کنی، چه برسد به بیان. نوشابه ها هم اگر دیدی دم فرو بند، بگذار تا نخورده نوشابه به عمق و کنه مضراتش پی بری، مبادا از فرط تصور پهنای شیشه جان دهی که سحر نزدیک است. چوبه را هم اگر دیدی در حکم سحری، باز خیال بد نکن که آن بزرگ سوزن تاریخ، عمریست دارد به کله امثال من و تو نخ می شود، نخی که به جایی دوخته نگردد جز برگی خشکیده از اوراق همان تاریخ.

چه سرت به درد بیاورم که سر تو خود متورم است از حساسیتهای مدام مناطق حساس فکری که دسته های دیگر خود بدان حساسترند از تو. پس تو ای ریز ترین هم گریز من، ای عقل از هم گسیخته ی به سیخ گرفتار آمده ی تاریخی شده، ای چکیده ترین اشک زمین از روزنه آفتاب، ای دودی شده با من و ای صاحب تاریک ترین صورتک پنهان، ای تنها منادی و ناظر نوشابه های آخته و ای اخته شده به خاطر تورمی بی جا و ای افراشته ترین گودال ممکن، از من بگذر که من با وجود تو متوحش ترین موجود عالمم، بگذار تا حیوانیت از من پیشی بگیرد که بی شعوری هم عالمی دارد و ضرر، کمتر دارد. در سرای جفنگ، حتی سگها هم بی دلیل، به سرزمین پارس باز نمی گردند ...

 

یواشک نوشته ی/ ن. بهبودیان/پاییز 93

 

 

قدیمی اما جاوید

به نام خدا 

گاه پیش می آید که دستهایت را دراز کنی و یکی از آن پوشه ها را برداری، پوشه ای از جنس کاهگل، آجر خالص و تیرهای چوبی قطور و دیگر دلت نیاید به این راحتی ها آن را در کشوی پرونده ها جا بگذاری. نه، قرار نیست درباره حرفه ای مثل معماری و یا مرمت ابنیه و نظیر آن صحبت کنم. امروز کشوی ما رنگ و بوی اوراق خاطراتی را دارد که رکن اصلی آن، همان عناصریست که در بالا از آنها یاد شد. شاید پرونده پیش رو، در لباس همان پرونده خاک خورده ذهنی باشد که در شلوغی ایام حاضر کمتر بدان رجوع شده و در نتیجه غبار بسیار گرفته باشد.

امروز شما را به خانه ای خواهم برد از جنس یاد، از جنس خنکای سایه و تلعلع آفتابی طلایی، که ضرب سکه رویش انگار بدست خوبرویان قدسی بوده و  بطور حتم، نظیرش را در داستانهای کهن خواهید یافت. اما باز این اطمینان را به شما می دهم که حقیقیست، دور دور نیست و نزدیک هم. ایامی که در او بودیم، فاصله ای دارد کمتر از دو دهه اما بنا، به خودی خود قدمتی داشت، قابل توجه و از جهت محسنات درونش، قابل تامل.

به همین سادگی و در عرض یک یا دو دقیقه، میتوان شمایل آنرا اینگونه تصویر نمود. مربعی بزرگ را تصور کنید متشکل از خشت و کاهگل و الوار، که محیط آن از داخل پرشده باشد از اتاقها و وراقهای تو در تو و در مرکز آن حوضی نیلین که آب آن از چهار طرف به پاشویه می ریزد. منتها با اندک تغییری در کاربری، به ظرفشویه. و تمامی فضای باقیمانده میان آندو، پر شده باشد از پوشش گیاهی، درخت و راههای متقاطع به مرکزیت همان حوض که ذکر شد. این تمام مشخصاتی بود که فضای آن حوالی، روزی از آن آکنده بود و اگر روزی از قفا، لودری به جانش نمی افتاد، شاید بیش از اینها نیز عمر می نمود.

خانه مادربزرگ، گرچه خسته و فرطوط، اما همیشه مالامال بود از قصه هایی که بر لبان دوخته اش همچو منجوق های پیراهن ترمه مادر بزرگ هک شده بودند و گفتنی هایی داشت شنیدنی از روزهای دورتری که تمام طفولیت مادر، دایی و خاله هایم در آن سپری شده بود. حکایاتی که غالبا به گرد کرسی و سرد و گرم ایام شکل می گرفته اند.

به کاروانسرایی کهن می مانست که ستوران و قافله سالاران، دیگر بدانجا راه خم نکرده باشند اما آثار حضور دیرین یکایکشان، در جای جای آن اکبر  خانه ها مشهود بود. آری اغراق نیست اگر در همین ابعاد کاویده شود تاریخی که خشکید، در رگ و پی آن دیوارها و رواق ها.

قدیمی که می گوییم احترام، همچون آدرنالین در شریانهای خیال می دود و به این زودی ها هم قصد بازایستادن ندارد. و من امروز با همان احترام که نشعات گرفته از صوری از مکنونات قلبیست، به واکاوی مکانی ورود می کنم که امروز، به صورتی کاملا امروزی و متفاوت، که حتی قادر نیست تا اندکی شور قدما را در قلبها جابجا کند سخن خواهم نوشت و حتم دارم که سخن امروزم دقدقه بسیاری از مردان و زنان دیروز و حتی امروز باشد.

بیشتر از آنکه شرح وصف حال دوارانی را که گذشت داشته باشم، به گرد پاسخی برای این سوال خواهم بود و آن اینکه چرا گذشته، همواره از حال حاضر نمره رفوزگی می گیرد و چرا عناصری وزین همچون حرمت، معنویت و فرهنگ و آداب آن دوران قادر نیست تحت هر شرایط، سوغاتی برای فرداها که امروز ما را شامل می شود قلمداد گردد. دستانی که شیء یا مکانی را هرچند آکنده از روحی بزرگ، که اکتسابش حاصل سالها آمد و شد قشر های متعدد آدمیست، براحتی ریشه کن نمودن گیاهی یا لگد بر خانه ای شنی کوفتن بر می چیند، آنهم به مدد ابزار خشن امروزی، آیا متقابلا در این باب، اندکی برای پاسداشت میراث گذشتگان خود کوشیده است و یا جایگزین صحیحی برای آن آورده است؟ و اگر اینطور نیست چرا؟ 

 

  

این را کسی می گوید که خود از واپسین نسل قدم گذارندگان است بر پیشانی خاک گرفته همان ماوایی که تا دیروز شاید فقط خانه بود، آنهم از نوع ساده خود. اما حاوی پیچیده ترین عناصر تربیتی و زیستی که شاید در شرایط دیگر حتی با نوین ترین روشهای آموزشی هم نتوان الگوی مناسب انسانی خوبی از آن انتظار داشت. گاهی انسان متجدد که به اکنون دنیا دچارتر از گذشته است، همواره بیشتر از سایرین بدنبال طرقی بوده که به مدد آن بتواند هرچه بیشتر کانالهای ارتباطی خود را با محیط زندگی گذشته خود که از سبک سالخورده تری بهره می جسته، قطع کند و در این مورد خاص شاید یک چنین تفکری توانسته باشد، سر دمدار عقیده جمعی لشکری متشکل از افرادی بوده باشد که قصد دارند، بنای امروز خود را بروی یکچنین ابنیه های رنجوری احداث کنند بی آنکه نشانه ای از آن برای فرداها باقی گذارده باشند که شاید این نشانه، در کمترین حالت می توانست با حفظ کردن طاق اتاق و یا قوس ورودی دالان، فیصله یابد اما نیافت و ما در ترکیب بناهای امروز، بیشتر شاهد زوایای تند و خطوط مستقیم هستیم که در آن از انحنا، شکست، قوس و یا اقسامی از اسلیمی ها همچون شمسه و ترنج خبری نیست. نگرشی لازم است که اثبات کند چنین بناهایی با چنین مشخصات ظاهری و چنان کارکردهایی، به مرور و با گذشت سالیان متمادی قابلیت این را پیدا می کنند که نقشی، بیشتر از یک فضا، تنها برای منزل گرفتن ساکنینشان بازی کنند.

دستاورد کودکان ما از هرآنچه بعنوان مسکن از آن، در فرداهای دورتر یاد خواهند نمود، شاید دیگر خالی باشد از این دست ابتکارات گذشتگان. حتما آنچه سابق بر این از مشاهده این عناصر و اشکال فرح فضا بر احساس آدمی مستقر می شد و اتفاقا ژرفایی هم داشت، دیگر اثری نیست و اگر هم باشد، از سیگنالی ضعیف برخوردار است و نمی توان بکمک آن با عوالم فوق ایجاد ارتباط نمود. نورهای اندک نه مولد حرارت و شورند و رمق آن دارند که تو را به سمت و سوی سرمنشاء انوار راهنمایی کنند. آنان همواره برای بقاء خود در تمنای چراغبان خود هستند.

بگذریم، بنده هیچگاه منکر حال و هوای مستقر بر زمان نبوده و قصد ندارم به اشتباه بساط سفره های برچیده را دوباره پهن کنم چراکه فرزندان زمان، می بایست برای کامیابی و صعود، همواره خود را به علوم زمان تجهیز نموده و از ابزار مقتضی آن نیز بهره جویند و حتی مشکل را سهل نمایند. صحبت بر سر لطایفیست که همانند گیاه می تواند در خانه ها و مجتمع های فشرده امروزی باشد و نبودشان می تواند گواه بر نادیده گرفتن برخی از احساسات طبیعی باشد. شاید یکی از دلایل متعددی که از انسان امروز بعنوان دارنده قلوب سنگی یاد می شود، نادیده گرفته شدن همین لطایفی باشد که می توانند محیط اطراف را طراوت بخشند و دریغ می شوند.

بعبارت دیگر اگر زندگی با شرایط حاکم بر روزهای دیرین میسر نیست نمی تواند دلیل خوبی برای از بین بردن تمامی نشانه های آن دوران هم باشد، شاید دیگر تن مردمان، کمتر به بوی کاه و کاهدان، انبار های چوب و ذغال و پشم و علوفه و... آغشته باشد اما باید بدنبال عناصری با درصد جایگزینی مناسب بود که میراث دار هویت اصیل و ناب یک ایرانی و درخور فرهنگ او باشد و هرچه این عناصر از واقعیت آنچه در گذشته بوده ایم فاصله داشته باشد به همان میزان ما در پرورش و آموزه های منطقه ای خود دچار  انحراف شده ایم. نتیجه اگرچه به سرگردانی هویتی منجر نشود اما کنش های رفتاری ما را به این و آن (کشورهای دور و نزدیک) قرین و از خود غریب تر می گرداند. نمونه اش کپی برداری فضاهای داخای و خارجی منازل امروز که اکثرا از سبکهای اروپایی و غیره تاثیر گرفته اند.

هرچند در این سالها، ارگانهایی از قبیل وزارت مسکن و شهر سازی و امثالهم تلاشهایی مطالعاتی، در راه شناخت گونه ی ساختار  ابنیه گذشتگان، به نیت بکارگیری مصالح اقلیم مورد برداشت داشته اند، اما باز از آن جهت که مردمان منطقه مورد بحث، بیشتر گرایش به ساخت منازل خود، با مصالح مناطق دیگر و با آب و هوای منطقه ای متفاوت تر داشته و دارند، بنیان چنین مطالعاتی همواره به چالش کشیده می شود و روند آن کند و کندتر می گردد.

شاید یکی از عمده ترین عوامل ویرانی خانه مادربزرگ به دست فرزندانش، همین مجموعه تفکرات نو گرایانه ای باشند که با گذشت زمان و بدون یافتن عنصر جایگزین شونده مناسب، به فعل تبدیل شده باشند. بی آنکه در قید اثرات مخرب آن برای سبک زندگی آیندگانشان بوده باشند. در مثالی، امروز شاهد آن هستیم که نحوه ساختمان و جنس و نوع مصالح بکار گرفته شده در روستاهای استان هرمزگان با سبک و سیاق ساختمانی متناظر، در شمال یا شمال شرق کشور برابری می کند و این خود قبل از اینکه مضحک به نظر آید، این نکته را یاداور می شود که در یک چنین منازلی، بدلیل عدم استفاده صحیح از مصالح اقلیمی- منطقه ای مناسب، اتلاف انرژی گرمایشی، سرمایشی در حد اعلای خود اتفاق می افتد.

چرایی مطلب از آن جهت که ریشه در خصوصیات افراد دارد و هر یک از افراد هم بنا به موقعیت فکری خود در جامعه، دارای طبایع متضاد و نا شبیه بهم می باشند و متقابلا تعهدی خاصی هم در راستای ساخت و سازهای علمی و فکر شده ندارند و بیشتر از سبک خود بر اساس مدلهای اجرایی به ظاهر مطلوب پیروی می کنند و بعضا ضروریاتی همچون صرفه جویی های مادی و عمده سازی به نیت بهره جویی بیشتر ریالی باعث آنند، بماند بر عهده خوانندگان عزیز متن. تجربه نشان داده که در این میان، حتی نمی شود به منازل باستانی آنهم با درجه قدمت تاریخی بالا نیز امید داشت، در جایی که اهرم ثقیل ماشینهای تخریب آنها را نیز نشانه رفته اند.   

پیروز باشید. 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 93

رویای کرایه ای

به نام خدا

خطاب به دخترم، که او را نخواهم دید.

آسوده باش دخترم، آسوده اگر هنوز سایبان خلقت بر سرت سایه ای نیافکنده است. آسوده باش که این دایره ی خاک اندود با تمام دبدبه اش، هنوز نتوانسته است به مرزهای درک من از این رویای پاییزی نزدیک شود و به چیستی تو. جایی که دنیا، اندکی فارغ از خویشم ساخته باشد و تو در آن رویا بطریقی راه یافته باشی، آوردگاه ما و تمامی تفکرات من در رابطه با صورت معصومانه توست. اعجاز تصور، تو را برایم آنگونه که من خواسته باشم باز می سازد و از تاریکی های ذر، بازت می ستاند.

بگذار تا ساعتی هم که شده از آن عالم فوق، دنیایی را کرایه کنم که هرگز قدرت خریدش را نداشته ام. باکی نیست اگر این مزرعه ی تک محصول، پیوسته در کار ساختن هرآنچه غیر توست بوده باشد. مهم این است که شبی، نیمه شبی به ذهن کاهگلی من سرکی کشیده باشی و آهسته از پس حیاط مقصود، مرا صدا بزنی. دوست می دارم آنزمان را که دزدانه و پاورچین با هم از سر پرچین خیال جستی می زنیم و گم می شویم میان درختان تناور و آن جنگل وهم اندود. بی فانوس و بی قاعده.  

 

                                        

گم شدن را دوست می دارم اگر رفیق گمگشتگی هایم تو بوده باشی دخترکم. شتاب نمی کنم از پی تو، اگر در حال دویدن بینمت. دنبال نمودن رد قدمهای تو در سایه روشن های تجسم عالمی دارد. در پی تقلای این باور که تو را در مقابل دارم، قادر خواهم بود تا هر آنچه کودکیست را  بیکباره در خود زنده سازم.      

خوشوقتم اگر اینچنین زیرکانه دست اغیار از استحکامات فکریم کوتاه است وقتی دژی بنام دروازه های تصور چنین دامنه نامتناهی پیش رویم گسترانده و قادرم ساخته که حجمی اینچنین گران از نعمت را بر سر سفره طلب بنشانم. بی آنکه آب از آب تکان خورده باشد و یا در ازای ترسیم آن از من طلب استطاعتی شده باشد.

می رویم آنجا که تا بوده عقربه ها از سکون رنج می برند و به ساحت من و ما رشک می ورزند. من امشب با صورتی از زندگی خلوت می کنم که در عینیت، از آن فاصله ای مشرف به بعید گرفته ام. اینبار خلقت از ذهن من آغاز و در همانجا صبح نشده، پایان می پذیرد. چراکه نه. مگر من مشتی از خروار آن وجود، بی کران نیستم با نام خدا؟ پس به نام خدا، خطاب به دخترم که هرگز او را نخواهم دید، می نویسم.

سر حیات در دو چشمانت جاریست جان پدر و فهمیدن شاکله وجودیت همچون فهم نقش ابر بر آسمان خلقت، سخت است و دست نیافتنی. دوری و به من نزدیک که من به حکم وامداری تمامی این دقایق خودساخته یکپارچه و شبگردانه تجسم توام. ببین، از تو موسیقی نرمی ساخته ام که آن را به هزار کرشمه نازبالشان درباری، به کرور کرور مزارع انگور، گندم، بستانهای پر ز میوه و رودهای جاریش، به قنات نفروشم. به ملامت، حسد، به انبوه کتب تاریخ و ارتعاش قلم.

دخترم غصه مخور اگر آشیانه تو، تنها بر بام خیال من است و آنقدر این آشیانه سست است که هر لحظه بیم فروافتادنت می رود. تو زاده دنیای بزرگتری هستی، محکم و استوار که آرزوی هر آنکه زمینیست. زمین اما پیوسته همچون خیال من ناپایدار و متغییر است و بدان اعتباری نیست. او برای بشر تا بحال نتوانسته میوه ی جاوید بیاورد. اما تو خوب می دانی که در مزارع تصور میوه ها جاویدند و جویها خشک نمی شوند. تو خاتون سرزمینی هستی که بادهای سرخ و سیلابهای آبی بدان راهی ندارد. تو از جایی می آیی که حرمت آب و آیینه هزاران سال بر سر جای خویش است و ذره ای جابجا نشده، تو خط بطلان تمامی جنبشها و حرکاتی هستی که فاقد عشقند و تهی از فهم آن.

راستی چه خوب که مجال تولد نمی یابی دخترم. دنیای امروز ما مبتلاست به امراض بسیاری که اکثر این امراض مسریند و دامن گیر. هرچقدر هم که تورا با آن کاری نباشد و عفت پیشه کنی، در مقابل او با تو کارها بسیار دارد و تو اگر بیایی، جسمی را بدنبال خواهی کشید، از جنس نظرکده ی حرامیان بیکار که پیکانها، بیشمار در پی دارد همچو سیبل. اگر بخواهم مثالی برای تو آورم همین بس که بدانی، در جامعه ی ما مردان، کسانی را می شناسم که ذهنشان از کژی ها متورم شده، پیش خواهد آمد که آنان تو را با چشمانشان هدف قرار دهند. از دید آنها دنیا آنقدر کوچک شده است که معتقدند، می توان همواره با مقادیر اندکی هوسرانی و بی قیدی به نهایتش سفری داشت. اما سوال اینجاست که رجعت از این دنیای متناهی، آیا به سهولت سیر در این تنزل، انجام می شود؟ البته که نه. حتی توبه قادر نیست زمان را به عقب برگرداند اما در عوض، شوینده ایست قوی و آلاینده های روح را می تراشد.

در جایی دیگر شاهد خواهی بود که ظرفیت پیشرفت، حق الزحمه تلاشت، دیه ات، پوششت، کلامت، عقیده ات و کلی چیزهای دیگر، براحتی درگیر محدودیتهایی شده اند که بجز چند مورد، دلیل اکثر آنها را نخواهی فهمید و با خود فکر خواهی کرد، براستی چرا دلیل این همه محدودیت تنها جنسیتم باشد و چراهایی دیگر از همین قسم.

خلاصه که کارزاریست این دنیا برای خودش و سخت است نگاهداری بیرق وزین عدالت بر بالای سر، که سر، خود می بایست بیارزد به تن و این خود نیز از اقسام عدالت است. من از تو بخاطر همین رویای کرایه ای چند ساعته عذرخواهم، چراکه به جایی دعوتت می کنم که سرای مالکیت های خرد و کلان است و همینطور سرای فراموشیها که سرمنشا مالکیتها غفلتا فراموش کرده ایم. درست به همین خاطر است که تو را هرگز از خود نمی دانم و متعلقت به جایی می دانم که از آن جدایت می سازم به نفع خویش.

الحق که آسمان معوای توست و برازنده ات چون هرچند زمینی باشی و منزلتت به پوشش جامه مادری، تکمیل گردد باز انسانی خواهی بود پر ز خطایا و احیانا گناهانی که تو را دیگر بسیار از کبریا و آن عرش روحانی فاصله ات داده است و برای عاری شدن می بایست مستمسک وعده های الهی باشی و استمرار در طلب بخشش. هرچند که تو شبیه هیچیک از این زنگارها نباشی اما در دنیای امروز ما، وجود هیچیک را نمی توان انکار نمود چون ذات خاک، ناپاکیست و به تفته شدن عاری گردد. خوشحالم برایت که هیچوقت حاضر نخواهی بود که دامان روح خویش به غبار بنشسته بر جبین خاکیانی چو من، آلوده سازی. من همیشه به انتخابت غبطه خواهم خورد.

بیا و فکر آمدن از سر خویش بیرون کن و بگذار، همان که هستی باقی بمانی. بگذار تمامی نقشه هایی که در پی هست شدن توست،  پیوسته بر آب شود، بیا و نگذار هرآنچه از حسد پاکدامنی تو، تنوره می کشد در نهایت تورم خود بسر برد، فیتیله انفجارش با من. بگذار خیال من همچنان از این رویای پاییزی شبانگاهم لبریز باشد. بگذار میان پرچین خیالم و آن باغ وهم آلوده و متروک، راهی باشد از جنس قرار، از جنس فرار. بگذار لحظه ای به این قانون شک کنم که فرش خیالبافان را تار و پودی نیست و اگر هم هست از جنس نیاز است و ساختن به حکم تقدیر. من سوار بر ارابه ی تصور به دروازه سرزمینت رسیده ام با سپری شکسته. تو به این شوالیه گمنام و مغموم، معنا می بخشی، هویت. هویتی که پدران را بدان افتخارات بیشمار است. 

 

                                                 

تو همان حس نمور و نامیرایی هستی که تداعی کننده رگ برگ درختان است. سیمای مستحکم و پوشیده یک برگ، ذهن تو را از تمامی آن زندگی، که در بطن خود در جریان و نهفته دارد، گمراه می کند به غیر از ماهیت تو. کسی فکر آن را هم نخواهد کرد من و تو امروز به آوند ها مانندیم و سرسره بازی را با تنفس یک گیاه تجربه می کنیم. زلف تو تمام بلندای گیاه را طی می کند، شانه می خورد، صاف می شود. و من شاهد رویش ناب ترین گل واژه ها از سر زلف تو در این دالانهای تو در تو هستم، من در قعر انحنای یک گیاه به رشد تو فکر می کنم به شکوفاییت به بهار. اما افسوس که این رویای پاییزی را بهاری نیست.

من زاده آبانم، جایی که فصل، به نیمه می رسد و مردد از آنکه تابستانی بماند یا زمستان شود، لاجرم به پاییز تن داده و از این اتفاق خرسند است، چراکه در این فصل خصوصیات شگرفی نهفته است که شاید سردترین و گرمترین ایام سال بدان رشک ورزند. من ممنون ممتنه بودن خویشم و همواره از باران بی امان برگها لذت برده ام. اما آن روز که آن برگ خشکیده، که تو را و تمام آمال مرا در خود داشت چروکیده و فاقد حیات یافتم، لبخندی زدم و دانستم تو دیگر تصمیم خود را گرفته ای و دیگر زمینی نخواهی شد، تو تنها کسی هستی که از نیامدنت تا به این اندازه خرسندم. ماندنت در آن عرش کبریایی و نیامدنت مبارک عزیز من. 

 

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 93