ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

ساده تر بودیم انگار...

به نام خدا

 

ساده تر بودیم انگار... محجوب، بی ریا و رفیق. رقیق و پر سیلان، همچون اشک چشم عشاق در شبا هنگام. آرام و خواستنی همچو ماهی تنهای تنگ. و مهجور، چون شبنم چکیده.

ما قدیمی بودیم و قدیمی بودنمان حسن بود و آزارمان نمی داد. صمیمی بودیم و صمیمیتمان خلاصه بود و خالی از پیچیدگی و نیتهای پراکنده. دلم لک می زند برای گذشته های خاکستری، قهوه ای و تاریکی که می دانم سپری شدن ایام رنگشان برد و خسته شان ساخت. درست مثل تابیدن پرتوی خورشید که رنگ از بوم یادها، می برد. بهترین جوهر ها هم که باشی یارای تاب آوردن بر این تابش مدام را از کف خواهی داد. 

 

                                   

دوست دارم نمیمه های شب که شد، تمامی آن عکسهای یادگاری، آن درختان تناور دشت، آن سرخی خاک کوهپایه، رود، گونه های آفتاب سوخته ی کودکان روستایی، جاده ها، دوستان جوان و خردسال، همه و همه، جانی بگیرند و احاطه ام سازند. و من از این هجوم بی امان و آن رجعت باورنکردنی خشکم بزند، دست و پای خود را گم کنم و دوباره کودکی کنم، جوانی. ذهنم بی تجربه و خام شود، تا آن حد که بشود براحتی گولم زد و تمامی شکلاتهایم را صاحب شد. سپس بغض کنم.

گاه به زمان لعنت می فرستم، به این زندگی رمان گونه، که چرا می آید، می رود و می برد. چرا آتش می زند و سرد می سازد و دوباره آتش می زند. و اینکه چرا از گذشته ها نردبانهای بلند بلند درست می کند تا اکنونیان بالا بروند. چه ارزان خریداریست، این حال حاضر. 

پرم از سوالات بی پاسخ. دلم می خواهد تا می توانم با معماران و صنعتگران، کارشناسان فضاهای شهری ، مکتشفین علوم طبیعی، پایه گزاران تمامی نظریات حجمی و تمام افکار نو و پر زرق و برق، دست به یقه شوم. می پسندم در صدر سوالاتم، همواره واژه ی "چرا"، بدرخشد. آنان جملگی اعتقاد دارند که هر یک بگونه ای طلایه دار نظم نوینند، آسودن بشر در سایه پیشرفتهای علمی، با وعده واحی آرامش خیال، همسایگی این دو شعار بعید است اما برای پیوند توده های همراه انسانی، تزریق دوز کمی از این تصور هم کفایت می کند. اما نه، از من کاری ساخته نیست. خود را تباه می سازم اگر با این قماش در اکثریت در افتم. همین چند سال پیش بود که تنها در یک فقره زیرکی عاملین برخی شرکت های سود جو، انگشتان بسیاری، سعادت مردم را بر نوک هرمی مثلثی نشان می دادند. قله ای که فراسوی آن امنیت و آرامش متجلی باشد و نبود. مردم اما هرگز حدسش را هم نمی زدند که بلند ترین جایگاهها شاید مکان خوبی برای سقوط بشمار آید. پس از چندی، فرودست پر شده بود از نو عروسان و دامادان و خوش خیالانی که خواب برق شمش می دیدند اما در اولین پرواز، سقوط غافلگیرشان کرده بود.

ساده تر بودیم انگار... محبوب، خواندنی، بی مدعا و پر از اشتها برای آموختن. همچو ساقه که در تصور تنه ی بلند قامتان، شیرازه زمین می مکد و قطره قطره، قطور می شود. حتما این میان کسی به اینهمه زلالی و زیباییمان رشک ورزیده بود، یا شاید هم حواسمان نبوده و بزرگتر که می شدیم به گذشته ی گذشته ی خود بی اعتنایی کرده بودیم و نا غافل لگدمالش نموده ایم. به هر دلیل نمی دانم در کشاکش رفت و آمد سریع  این پاندول ها، عقربه ها و ثانیه شمارها، چه شد که غرایز سوء، کدورت در نیات، حیله و پیچیدگی، جای آنهمه سادگی را گرفتند و رنگارنگمان ساختند، درست مثل تصویری با وضوح و بسیار، در کنار منظره ای درشت از یک مخروبه. زیبا اما پر از رنگ، ریا.

در آن تصویر قصد داری به هر ترتیبی که شده خود را با تاریخ، با شور قدما، با لطافت دلهای پژمردگان و رفتگان در پیوند نشان دهی، خرج می کنی و به اماکن رنگ باخته، با قدمت بسیار سفر می کنی، سه پایه ها علم می کنی اما تناقضی مضحک را رقم می زنی که پس از چاپ آن عکس قادر است حتی خودت را بارها بخنداند. تو می دانی چه هستی. و همین باعث می شود که اتمسفر پیرامون را از خود ندانی. عبرت فردا ها از تو یعنی خودت، فاقد از هر صحنه ای که می سازی. منظره یعنی طبیعت بدون تو. تلاش مکن خود را در سکویی نشان دهی که بدان تعلق، یا تعلق خاطر نداری.

ای امروز،ای فرزند امروز، قرین تکنولوژی بی احساس قرن، سوسول بنیان نو خاسته، خواهشم از تو این است که دست از سر آنچه بر دیار تو گذشته برداری، بیش از این نظر خاکروبه ها را به خود و چیستیت جلب نکن. تو کثیف بشو نیستی، خود را از او و او را از خود مدان. کمی شرم کن و مطمئن باش هیچیک از رویاهای تو از آنچه گذشته، به مدد هیچ عینک دودی، دودی، خاکستری، قهوه ای و تاریک و خواستنی نخواهد شد. پس چه بهتر که از سیاه آبه ی استخر امروزت لذت کافی را ببری و غم مخوری. همان استخر که روزی زلال بود و از برای نوشیدن. در بند آنچه در مثانه به همراه داری مباش. تخلیه کن، کسی نخواهد فهمید حتی با نگاهی نافذ.

ما فرق کرده ایم و این فرق تنها به محیط سکونت خلاصه نمی شود. خانه دل وسعت سابق و گنجایش سابق را ندارد. کوچک شد و ما را نیز کوچک ساخت، حقیر.

ساده تر بودیم انگار... می شد تنها با نگاهی کوتاه، تا به عمق وجودمان را نگریست و فهمید. دیده که می شدیم با گونه هایی گر گرفته، این پا و آن پا می کردیم و بدنبال مفری بودیم بحر مصونیت، از سنگینی نگاه. کاش می شد همیشه کودک ماند و کودکی کرد. کاش می شد روزهای رنگی را نادیده گرفت و بی رنگ ماند. کاش می شد پتکی وزین برداشت و به پیکار سقفها رفت تا جایی که عددی از آنها باقی نماند، شاید در آن صورت می شد سرزمین آفتاب را موروثی کرد، برای رنگ باختن، حل شدن، ساده شدن و ساده زیستن. جایی بتوان ساخت که نگاه رهگذران محارم تو را آزرده نسازد و نگاه تو نیز عاری شود.

شاید بتوان گفت در آن صورت اگر سبکسرانه روزی بر بستر رودخانه ای دراز بکشی، دیگر تشخیص خود از رودخانه را مشکل ساخته ای، چون زلالیت را به اتمام رسانیده ای. خیره در رخساره آفتاب به دوردستها دچار و خمار خواهی رفت ...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 93