ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

"صُلـــح"، این ســلاحِ خـامــوش.. .

به نام خدا


و صُلح، آن اَبَر واژه ی مَهجور که کَسی سراغی از او نِمی گیرد مَگر از برای دستمایه ساختَن.. زیباست هنوز بر پیشانی کَتیبه، تاثیر گذار است هنوز بر گِرداگِردِ کَلام، مایه ی فَخر است، بَر بُلندای سَرسرای مِلَل نا مُتحّد و نا مُتعهّد.. . امّا چه سود از اینهمه کاربردِ بی مُحتوا. .. که جسمِ بی جان هم اگر می بود، به قَهرِ لَگدی بر زیر آن، و در حرکتها مُنجر به انجامِ کار می شُد شاید..


پُرکاربرد تَرین واژه یِ بی کاربرد، پوشِشِ سپیدیست بر تَنِ کُشتگان تاریخِ حالِ در استمرار .. . و کَفن، این رَدایِ آرامش، پیامِ گویا و واضِحیست از جهانِ مُردگان، و دَلیلِ مُدلّل و مُجلّلیست بر عَدمِ بکارگیریِ بموقع ثَمراتِ احتمالیِ آن پرنده ی پرّانِ خوشه چینِ(نِماد صُلح) دست آموز، که جُز به گردِ حَرم دروغینِ بلادِ دَسیسه، نمی گردد.. . دانه های آن سرای شاید، رنگینترند از خون انسانهای خُفته بر تالارِ بلا.. . آیا تعدَدِ پُشته هایِ انسانی و آن گورهای افراشته، به عینیت انجامیدنِ آن سوگندِ کُهَنِ شیطانی نیست؟!
که درعَصرِ اسارتِ مَغزهای مُنقَضی، براحتی نوشیدنِ آب و صَرفِ پاپ کُرنی قوام آمده، ما را به جان یکدگر افکنده و پیشرَویِ انسانِ نُوین، این بهترین ماشینِ خودساخته ی کُشتارِ اهریمنی را نظاره کُند.. و جَشنِ 6 میلیاردُمین سالِ تولّدِ زَمین را گرفته باشد و جانانه به ریشِمان خَندیده باشد که چه خوب و در کَمالِ توحُّش، گلوی هَم اقلیمِ خود را می دریم .. .
کوششِ عَبَثیست بَرادر، که به این زودیها به خود نمی آییم و همه روزه، غراماتِ سَنگینی را برای این خوابِ سَنگینتَر، می پردازیم.. .

 

متن الحاقی

نهایت کوته فکریست اگر گمان کُنیم، سکوتِ غریبِ خداوندِ صُلح، معنای سازش می دهد.. که او را به عَذابهای عَلیمَش نیز به گواهِ اعصارَ دورتَر، می شناسیم ،.. .

اگرچه او دیگر کودکانِ خطاکارِ امروز که ماییم را، به سبکِ گذشته تأدیب نمی کُند، امّا یقیناً تغییر در این رویه، ریشه در تغییراتِ احوالاتِ ما و عوامل زمینه ساز جرائِم غیر انسانی ما نیز داشته است. .. تَطبیقِ مُجازات، با جرائمِ جَدید شاید.. .،

و ما که دیگر مُشکلی، در قَبولِ مَعادِمان احساس نمی شَوَد.. و به چَندگانگی خدایان و شِرکِ خَفی و جَلی، آنچنان که سابقاً رایج بوده آلوده نیستیم، دور از ذهن نیست، اگر که حِساب و کتابِ قطعی ما براساسِ وَعده ها، بهمان زَمان موکول شده باشد (اُقبا) که در آنصورت، جای تأسّفِ بسیار دارد اگر به کیفیتی که خود، تصویر می نماید تعزیر شویم. .. که همانا لَطَماتی که متوجهِ روح باشند هَرگز ذرّه ای از آنرا جِسم، درک نخواهد کرد.. و طنابهای روز واپسین امّا، هرگز پاره نخواهند شد!

خدایِ ابراهیم، اهلِ خُلفِ وعده نَبود.. . امّا به مُجادله با وی، کَسی که تَمامِ وجودَش از (او) بود، تن می دهد.. تنها بدین منظور که به دوست گرامی خود بفهماند، انسانِ آنروزها، مُستوجبِ عذاب همان روزهاست و قرار هم نیست، تا همیشه ی خُدا اتفاقات، قابلِ پیشبینی و مُتِشابه باشد.. آن دسته گوشمالی ها، مثالِ تَلخی بود.. که تَلخی نَوَرزیم در آینده ای که ما زاده ی آنیم و صد اَفسوس، خاطراتِ ما در این زمینه، هَمیشه ضعیف بوده و تا دردی را، با جانِ عَزیزِو دست آموزِمان، لمس نکُنیم آنرا براحتی نخواهیم پذیرُفت...
مَخلَصِ کلام اینکه، فُرصت مُغتنمی، جهَتِ اِضمِحلالِ جَهانِ شَرمسارِ ما فرارسیده است که مُمکن است، انسانِ امروز در آن، به دَستِ خویش و با کمترین دَرصَدِ تَشابه با عذابهایِ کُهن، کُلیَّتِ خود را فَنا سازد که البته تَقدیر در این میان اثرِ خود را بَر آن، گذارده است.. گویی کِشمکشها قرار است، تا جایی که همچو قوم لوط، تر و خشک و کودک و بزرگسال و زن و مَردِمان را درگیر سازد ادامه داشته باشد.. با این تَفاوت که اینبار تَمامی اَرضِ خدا، پهنه ی فُرود خواهد بود.. .

و در حالات خوشبینانه تَر اینکه، کلمات نوید بخش و دهان پر کُنی هَمچو تَکثیرِ فوایدِ و اثراتِ صُلح و پرداختَنِ به حقوقی که همیشه بشر داشته و بنا به صلاحدیدها همچنان از آنها برخوردار نیست، رواج بیشتری یابد.. . امّا در مقابل، سلاح ها متنوع تر گردند و به تبع آن نیز، نحوه و نوعِ کُشتارها خلاقانه تر و مُتنوع تَر شده اند.. . و قُربانیان، هَمه از اقشاری که در سیاستبازی ها، دَخل چندانی نداشته باشند انتخاب می شوند و خود کمک شایانی در خرید و فروش و مبادله اسلحه قلمداد می شوند.. آنهم بنحوی که اگر مثلا روزی 70 الی 80 نفر در سراسر جهان با آخرین نوع اسلحه کشتار نشود، به  شدت بروی قیمتهای پیشنهادی تاثیر گذار باشد.. .
و شاید این روزها شیطانِ لَعین، بیکارتر است از همیشه..، چراکه انبوهِ این سَگانِ بی قلّاده ی دَست آموز، کارِ خویش را بخوبی آموخته اند. ..

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95

ملاقاتِ من با آقای (او)... (قســمتِ دوم - اتاقِ روشـن)

به نام خدا


 

انگار اصلِ مطلب ادا نشده باشه، حِسّم مدام بهم می گفت چیزی رو از قلم انداختی و این چیزی بود که تموم مُدّت ازش می ترسیدم. .برای همینَم به صِرافت افتادم تا حتّی خارج از برنامه هم که شده تَبصره ای، چیزی دست و پا کنم تا بتونم باهش یه بار دیگه، اون اتاقو تجربه کنم و اون مبحَث نیمه تمومو، درست و درمون، به سرانجامِش برسونم.. امّا همه چیز گواهِ این بود، که فُرصت دیگه از دست رفته و من هرگز دیگه قادر نیستم اون فضا رو تجربه کنم. .

باید بدنبالِ کلید خاصّی برای ورودِ دوبارَم به ماجرا می گشتم، همیشه یه راه وجود داشت.. . برای همینَم حسابی فکر کردم. . به اینکه، چه چیزی می تونه اونقدر تَحریکِش کُنه که اجازه ی دوم رو رقَم بِزنه. . شاید یک سوالِ به شدت واکنش بَرانگیز.. چیزی که اگر بی پاسخ می موند، این امکان وجود می داشت که یکی مثل من ایمانشو مُفتَکی از دست بده.. البته اگر براش مهم باشه!.. باید ریسک می کردم.. برام مهم شده بود.

زیاد مُطمئن نبودم، برای همینَم سعی کردم اوّل چشامو ببندمو و بعد، با چیزی که در نَظَر داشتم اونو متوجهِ مُشکلی که دارم کُنَم.. . دقیقه ای، همینطور به سکوت گُذشت و بعدش گفتم: می دونم اینجایی.. من به ادامه ی اون فُرصتِ نیمه تموم، امیدوار بودم امّا تو دقیقاً توی یک بزنگاهِ تَعیین کننده، تمومش کردی و باعث شدی تا چیز زیادی برای من تغییر نکُنه..، باید سودمند بود، اینطور نیست؟!  این از انصافی که همیشه اعداشو می کردی به دووره که بخوایم همینجا و به همین سادگی، رهاش کنیم. .. برای من هیچی تَموم نَشده و اگر اینجام برای اینه که می خوام از تو هم مُطمئن شَم! " درست همینجا بود که سینَمو سپر کردمو جمله ای رو که از قبل براش، تدارُک دیده بودَمو با اندکی تَردید و احتیاط، اینطور گفتم:" ثانیاً: اگر تو، قادِرِ مُتعال هستی، پَس خوبی، مُطلق نیست.. . و اگر خوبی مُطلق باشه، دیگه تو قادر مُتعال نیستی!!  با گُفتنِش، قصد داشتَم تا واکنُش بَر انگیز ترین، جُمله ی مُتناقِضی رو که مُمکنه بشر تا به اونروز تونسته باشه در سرش بپرورونه، به میون بکشم که با شنیدَنِش، نَشهِ براحتَی از کنارش گُذشت.. .

اتّفاق خاصی نَیفتاد و دقایقی به همین مِنوال گذشت و کم کم داشتم از ادامه این اصرار، دست بر می داشتم که یکدفعه احساس کردم تُندبادِ گُذرایی، با سرعتِ بسیار بالا از کنارم عبور کرد.. به دنبالش چشم هامو باز کردم..  چیزی که می دیدم رو به سَختی باور می کردم.. . من در همون اتاق بودم.. و این حیرت انگیز بود، با این تفاوت که اینبار، فضایِ اون اتاق، سرشار از نور شده بود و به رنگ سفید. با چیزی که قبلاً ازش سُراغ داشتم اصلاً جور در نمی اومد.. . امّا میز، همون میز سابِق بود و اون طرف میز و درست روبروی مَن، آینه ی بُزرگی قرار داشت که تقریباً کلّ فضای روبرو رو به خودِش اختصاص داده بود.. تصّورِ من در اون لحظه و با دیدنِ اون صحنه، این بود که خُب، حتماً قراره اینبار صدا از پشت اون آیینه بیاد.. تَهِ دلَم بسیار خوشحال بودم که تونستم دری رو که انتظار نمی رفت دوباره باز بشه، بازَش کُنَم.

در ادامه، انگار که اصلاً اتّفاقِ خاصی نَیافتاده باشه و اصلاً مثل این بود که هنوز جلسه اوّل تموم نشده باشه، طوری شروع کرد که یه لحظه، فکر کردم تَنها تفاوتِش با اوندفعه اینه که فقط همه جا روشنتر شده و دستها، جای خودشون رو به آینه داده بودن.. . به قولِ خودمون، نه گذاشت و نه برداشت، و گفت:

او: می دونی تلخ ترین، لحظه ی تاریخ از نظر من چه موقعیه؟ من: ممم سُقوطِ یک شَهر، فروپاشی یک تمدّن و شاید سر به نیست شُدنِ مُوثر ترین و با اعتقاد تَرین اشخاص؟ او: نه، اینکه آدمها نَدونن در مقابلِ چه چیز یا چه کسی سَرِ تَعظیم فرود میارن.. . من: جالبه، این یک مثاله؟!، خواستی من و با شرایطی که در اون به سَر می برم پیوند بدی؟ او: دقیقاً نه.. امّا شما عادت دارین تا برای کَسبِ آسایش بیشتر، اولین چیزهایی که تصّور می کنید آزاری از اونها به شما می رسه رو از خودتون دور کنید.. و اغلب دلیل مشخصی هم برای کاری که می کنید ندارید.. مثل گرما که فقط از خودتون دورش کردین و حاضر نیستین تا بمونه و به فوایدی هم که مُمکنه با خودش داشته باشه، کمی فِکر کُنید.. .

من: این طَبیعتِ ماست. .ما هَرگز نمی تونیم با چیزهایی که قراره ما رو آزار بدن توی یک قفسِ مُشترک باشیم، خب ما توی این حالَت، در قدم اوّل اونها رو دسته بندی می کنیم، بعدش سَعی می کنیم با خیلیهاشون بِعنوان واقعیت مُسلّم کنار بیایم.. . در موارد نادری هم پیش اومده که خُب، از فوایدش هَم استفاده کنیم، امّا خیلی کم پیش میاد که بتونیم خودمون رو مُتقاعِد کنیم، قبول سختی ها کاریه که از اوّلِ خِلقَت دُنبالش می کنیم.. در ثانی، یادمه گفتی شرایط رو تو بوجود میاری.. اگر اینطوره چرا ما باید اِدارَش کُنیم؟.. او: داری طعنه می زنی؟ من: نه دقیقاً، امّا احساس می کنم بجای اینکه راه حل ارائه بدی، با گسترده کردن موضوع قصد داری از جواب دورترم کنی.. " جالب بود، تصویر من توی آینه ی روبرو بخوبی پیدا بود، امّا به نظر نمی اومد حرکاتِش مُتعلّقِ به من باشه، و از اونجایی که تمومِ اون حرکات، با حرفهای (او) مطابقت داشت، تصّور می کنم اون سعی داشت تا اینبار با چهره ی مَن، پذیرایِ خودم باشه.. . شگفت انگیز بود امّا سعی می کردم نسبَتِ بهش بی تفاوت باشم و بیشتر تمرکز کنم و در ادامه اضافه کردم:"

من: می دونی، برای ما هیچوقت آسایِش، صرفاً به معنی لَم دادن جلوی شومینه و صَرفِ نوشیدنی های گوارا نبوده. .، آسایش، برایِ بیشتر ما این مَعنیِ شرایطی رو می ده که بشه توش، پَنج دقیقه بیشتر از سابِق، دُنیا رو فهمید، چطور بگم.. ممم باهش راحت بود.. آدم با جایی که براش کَمتر ایجاد دَردسر کُنه، مطمئنا راحتتره.. بدون اینکه چیزی مُدام مزاحمت شده باشه و سعی کُنه داشته هاتو مدام به زمین بریزه، می دونی، مَنظورم تمومِ چیزاییه که یه عُمرو برای جَمع کردنشون، داری تلاش می کُنی.. .

او: به نکته ی خوبی اشاره کردی.. . مَن بِهش میگم، نیرویِ مُتضاد یا هَمون بادِ مُخالف، چیزی که باعث سرافرازیِ یه کاپیتانِ کارکُشته میشه، فقط رسیدگی به موقع به خَدمه و مُسافرهاش نیست، بَلکه قُدرتِ رویارویی اون، با بَدترین طوفانهاست. .. تَنها اینه که باعث میشه به مَحضِ اینکه دیدبانا از ساحل، کشتی سالخوردشو می بینن کُلاهشون رو به هوا پرتاب کنن و مردم، اومدنشو جَشن بگیرن. . من به اندازه ی تَمومِ دیدبانا مُشتاقم و البته به اندازه ی تمومِ مردُم، نِگران. . و دنیای اون روزهای من، تَمومش تویِ ساحلِ انتظارِ زندگیِ شما خلاصه میشه..، جایی که من خودَمو از تَفسیرِ افقِ رویدادهاش تا حدود زیادی مَنع کردم.. امّا از طرفی هم مُشتاقم تا ببینم هر کدوم از شما چطور با طوفانهای زندگیتون برخورد می کنین.. آیا خودتون رو به موجهاش می سپُرین، تا هر کاری که خواست باهِتون بکُنه؟ یا اینکه مَسیرِ بهتری برای خلاصی ازش پیدا می کُنین! دوست دارم کاپیتانِ زندگیتون باشید، آبها همیشه فرمانبُردارِ خوبی نَبودن.. ارزش و عیارِ واقعی شما، درست وَقتی مُشخص میشه که سالِم به مقصد رسیده باشید.. دَستی که روزی، آب رو به دریاها انداخته، شاید بِتونه رِغبَتِ مُجددی باشه ، برای فُرو بردنِ پاروهایِ بی رَمَقی که تا قبل از اون، هَرگز قَصد نداشتن دریای نامُلایمات و نا امیدیهاشون رو پارو بزنن... زندگی، تنها به جلو روندن نیست؛ انتخابِ مَسیرِ بهتره..، باید هرکدوم از شما با حرکتِ به چَپ و راست هم آشنا بشه تا بتونه کشتیِ زندگی رو حفظ کنه.

من: نُطقِ قَشنگی بود، راستش تَحتِ تاثیر قرار گرفتم.. نمی دونم..، من بیشتَرِ اوقات، عَقیده دارم شاید می تونست ساده تر از این هم باشه. . همیشه به آدمی فکر کردم که با تمامیِ نیروهای مُتضاد خودِش به صُلح رسیده باشه. . درست مثلِ کاپیتانی که اعتبارش فقط به شجاعتی نیست که توی دریا از خودش نشون داده باشه. . امّا با شنیدَنِ حرف هات به این نتیجه می رسم که حتی اگر کاپیتان با موجها، با خَشمِ دریا کِشمَکِشی نَداشته باشه، حتماً با یکی از خدمه و مسافرین خواهد داشت.. چیزی که تو داری در موردش صحبت می کنی، اینه که قواعِدِ آزمون، تَحتِ هر شرایطی در دنیای ما، پیاده خواهد شد.. حتی اگر کسی سالیانِ سال، خودش رو در اتاق کوچکی، حَبس کرده باشه.. بنا به تقدیر و قواعد بازی دیر یا زود، کِشمَکِش ها به سُراغِش میان...

او: دقیقاً همینیه که می گی.. تو پسر باهوشی هستی. .دارم فکر می کنم شاید هیچوقت از اینکه اجازه مُلاقاتِ دوم رو، اونهَم خارج از روالِ مَعمولِ خودش بهت دادم، پَشیمون نَشَم. من: شاید من اینجام که تو نِسبت به خیلی از چیزا خوشبین تَر باشی.. اگر امکان داشته باشه، ازت می خوام که آبها رو فرمانبردار تر کُنی و به تَبَعِش، شرایط رو آسونتر، تو قبلاً هم یکبار اینکار رو کردی درسته؟ او: اوو آره امّا بشر دیگه برای قَبولِ حقیقت، به پیامی که در قلبِ عَجایب، نهُفتَس توجهی نداره چون مُعتَقِده که خودش، از هر زمان دیگه ای عَجیبتره. . چیزی که شروع شده رو نمیشه تغییر داد مگر اینکه انسان به ایجادِ تَغییر در خودش، پایبند شده باشه.. کافیه به اون صفحه ی چهاگوشی که مُحتویاتِشو هر روز به هَر بهانه ای، به خوردِ مَغزِت می دن نگاهِ جدی تری بندازی، خیلی زود مُتوجه می شی.. که اغلبِ، اونها با طراحیِ چنین روایتهایی، قَصد دارن تا در حَدّ و اندازه های آوردنِ یک مُعجزه، ظاهِر بشَن.. این کپی برداری عادلانه و عاقلانه نیست. .این من بودم که بهترین و مُفید ترین پیامها و برنامه های زندگی رو، بَعد از آوردنِ نشونه هام برای شما ارائه می کردم.. و عواملِ مُخرّبی از این دست، می تونَن بِراحتی بزرگترین و حقیقی تَرین نمادهایِ قدرتمو به چالش دعوت کنه. . اونها خوب می دونَن که پُشت اون خیمه شب بازیا، چیز دُرست و درمونی پیدا نمیشه و این من بودم که از همون لحظه ی اوّل،  اجازه می دادم تا آخرین پرده ی این نمایشِ مُضحِکو طوری که دلشون می خواد کارگردانی کُنن..، تا جایی که دیگه، بازیگرَی نَمونده باشه که نقشی رو ایفا نَکرده باشه..  اونوقته که مِثال بُزرگتری خواهم آورد.. واقعیتی که تجربش قطعاً شیرین نیست.

مارِ بزرگتر همیشه در دستهای من بوده و جادوگرای هر زمان، بخوبی از این مطلب آگاهی دارن.. همیشه داشتن! امّا از اونجایی که گزندی بِهشون نَرسیده بکارشون ادامه دادن و بهش بعنوان یک فرصت نیگا کردن، فرصتی که از نظر مَن هرگز خوب نبوده!؛ نتیجه اینکه، همه روزه جَماعتِ زیادی از شما، خامِ چیره دَستیِ همین عَروسک گردانای قهار می شینو مُسلّماً اونام، به هر سَمتی که مایل باشن، هِدایتتون می کنن، بی اونکه بِفَهمین که دارین تَغییر می کنین، تَغییری که هیچوَقت به نَفعِتون نبوده.. . همین که مِعده هاتون پُر بود، خیالِتون راحت شُد و هیچوَقت، دُرست و مَنطقی، دَر موردِ خوراکِ فِکریتون فِکر نَکردید..

من: می فهمم، ما هیچوَقت امانت دارای خوبی نَبودیم. سَرزنشهات، بِشارتهایی که همیشه به ما دادی رو خیلی آسون، فَراموش کردیم.. تَقریباً اجازه دادیم هر عاملِ بیرونی، اونها رو تَحتِ شُعاعِ خودش قرار بده.. امّا هیچوَقت، دَلیلِ اینهمه سُکوتتو نفهمیدم.. اینکه چرا تا به این حد، در بَرابرِ جَریانهایی که حتّی اساسِ وجودتو زیر سوال می برن و قصد دارن تا قُدرتِ نیروهای بَد اندیش رو بیشتر از تو جلوه بدن، مُسامِحِه می کنی. . از طَرفی، قَلعه ای که اونها بِراحتی دارَن بِهش یورش می برن، شایَد تمامِ اعتقادِ کَسایی باشه که عُمری رو  به امید تو، سَر می کنن و تو، تَمومِ چیزی هستی که اونها از هَستیشون، بدرستی دَریافت کردن.. عصاره و دلیل وجودشون.. چرا باید اجازه بِدی که قَلعه ی آمالشون تا به این حَد، بی دفاع و فُروریختنی جلوه کنه؟.. . مردم همیشه دوست دارن ببینن تا بدونن و باور کنن، تا درخت اعتقادشونو با چیزی که فکر می کُنَن درسته، آبیاریش کُنَن.. اونها نمی خوان بِبینن که محل پَرورشِ باوَراشون، در مُقابِلِ چشای حیرت زَده ی اونها، سُست شده و دیگه پایگاهِ مُناسبی برای تکیه نیست. پایگاهی که مُعاندینِش بِراحَتیِ طراحیِ فِکری پلید، می تونَن هر روز به تَرفَندی، یکی از دیواره هاشو با هر گلوله ای که دِلشون می خواد، نِشونه بگیرَن و آماج حملاتِ خودشون قرار بدن و این همه، دَر حالیه که هَمیشه برگِ بَرنده تویِ دستای تو بوده!. . از موضعی که ما به ماجرا نگاه می کنیم، هیچوَقت صورَتِ خوبی نداره.. .

او: موضِعِ شما، مَسئله همینه.. . اگر دارم پایینو نگاه می کنم دلیل نمیشه که با تموم حرفات موافق باشم.. . بذار یه مثال برات بِزَنم. .من: خُب؟! او: هیچ می دونی با رَوَندِ فَرسایشی که جسمِ شُما پیش گرفته، حدّ اکثَر، تا چند سال دیگه می تونین زِنده باشین و زندگی کنین؟ من: شاید صدو پنجاه. . او: دویست شاید انتخاب بهتری باشه.. گرچه، این قابلیّت بَسته به صلاحدیدها همیشه قابل تجدید نظر بوده. .امّا منظور اینکه، هیچ می دونی کارآمدترینِ انسانها، صَرفِ نَظر از بیماری هایی که مُمکنه براشون در کورانِ کُهولَتِشون اتّفاق بیوفته، (نقطه ای از زندگی که دیگه جسم به هیچ وجه یارایِ ادامه یِ عادیِ زندگی رو نداره، امّا روح، هَمچنان قِبراقه) چی از من می خوان؟

من: حتماً جَوونیِ بی پایان، یا مثلاً عُمرِ جاودانه؟ او: نه!! دُرست برعکس، اونها مَرگ رو صدا می زنن، بُلند و بی وَقفه. .اونها دُعا می کُنَن، تا روزی بیاد و در اون روز، به بهترین وَجهِ مُمکن، از این دُنیا بِرَن.. چون گُذرانِ امور براشون بسیار طاقت فرسا شده. چون احساس می کُنَن، از اینهمه زندگی کردنِ طولانی، اشباع شُدَن. . میلِ شدیدی پیدا می کُنن به وقوعِ سرانجام و مُشاهده ی وَعده ها، دیدن نادیده ها و تحقّق چیزهایی که همیشه نَویدشون داده شده، حتی اگر در طول زندگیاشون، هیچوقت بِهش پایبند نَبوده باشَن. .. صادِق تَرین و با انصاف تَرینِ آدمها اونایی هستن که زمان مرگشون فرا رسیده باشه.. و دروغگوترینِ اونها کسانی هستن که در یکچنین حالتی بِسَر ببرن و سودایِ زیستن در این جهان رو هنوز تبلیغ کنن. . چیزی که الان داره برای دنیایِ پیرِ شما اتفاق میوفته هَمینه پسر.. من: چطور چنین چیزی ممکنه؟ او: تلاش برای استفاده ی خوب، از آخرین بنیه های رو به زوالِ زمین، یک تلاش ستودنیه؛ امّا اینکه بخوای اونجا رو جالِبترین، امنتَرین، دوست داشتنی تَرین و آخرین جایگاهِ انسان جِلوه بدی اشتباه، و یک دروغ بُزرگه. . دنیای شما، همون پیله ی کِرمِ ابریشَمیه، که نِمیشه زیاد روش حساب باز کرد.. و اگر در این میون به جانبِ دَم و دَستگاهِ من هم حَمله ای بشه، نباید تعجُب کرد.. چون نوادگانِ کسی که اولین دروغ رو در زَمین گُفت، می بایست این روزا، رِسالَتِ خودشون رو دَر زَمین تموم کُنن و این اجازه ایه که قَبل از خلقتِ شُما از من گرفته شده. . اونهم به اعتبارِ یک فرشته ی مُعتمد و بَنا به هَدفهایِ مُشخّصِ مَن...

من: تو که نمی خوای بگی این ادامه ی هَمون فُرصتِ شیطانیه؟ او: مُتاسفانه یا خوشبختانه، هَمینطوره.. . تنها عاملِ جدایی افکن و البته، اَصلی تَرین عاملِ تَجزیه کُننده ی دُنیا، در روزهای واپَسین دقیقاً هَمینه.. هر قراردادی تاریخ انقضایی داره پسَر، اینو هیچوقت فراموش نکن. . من: آخه چطور مُمکنه به چنین قراردادی تَن داده باشی. همیشه فکر می کردم، پیروزِ ماجرا تو و عوامِلِت باشید.. یعنی نشونه ها اینطور می گن. .آیا قراره در جهَتِ مُخالفِ وعده هایی که همیشه خودِت دادی حرکت کُنیم؟

" با کَمی عَصبانیت گفت:"  او: به هیچ وجه! من در موردِ روزهای آخر صُحبت می کنم، نه از کیفیتِشون و قرار نیست در موردِ روز بَعد از آخرین روز، قضاوتی داشته باشیم.. این خطِ قرمز مَنه و سعی نکُن تا زیرِ زَبون منو بکشی. . با این حال، این مَطلبی که می خوام بِگم شایَد بتونه تا حدودی راضیت کنه..، اونهم فقط بخاطرِ اینکه نِسبَت به این مُباحثه احساس بدی ندارم. . از جایی بهت خواهم گفت که سوالاتِ بیشماری از اونجا نشأت می گیره و شاید کلیدِ جوابهای بسیاری رو هم با خودش داشته باشه.. سعی کُن کنکاش کنی که زندگی غیر از این نیست نیما.. تلاش کن تا نهایتِ دریافت رو داشته باشی.. خُب، تا اینجاشو که خوب پیش رفتی.. امّا بذار تا جَوابِ آخر، پیش خودم مصون بِمونه.. تو ممکنه به عقیده ی خودِت نامی باشی، امّا هرگز نامیرا نیستی و از سرزمینی میای که هَنوز قَواعدِ بازیِ من داره اونجا اجرا میشه، پس نباید این ریسکو بکُنَم و احیاناً به امثالِ تو، تقلب رسونده باشم من: چیه هنوزم بهم اعتماد نداری؟.. " و بلاخره، چیزی رو که از اوّلِ این همصحبتی، دائم گوشه ای از ذِهنَمو اِشغال کرده بود بهش گفتم" من: راستش هَر لحظه این حسو دارم که می تونی مثل موتوری که داره بَد کار می کنه، خاموشَم کُنی امّا نمی دونم چرا بازم کُنجکاوم و کَمتر به عواقِبِش فکر می کُنم. .. او: لازم نیست نگران چیزی باشی. .همین که حضورِت اینجا قَطعی شده، یعنی این حقّو داری که بتونی ادامه بدی.. دَر ثانی، تو در موردِ مَن چی فکر کردی؟.. .

من: پس بی صبرانه مُشتاقَم تا بشنوم.

او: خوبه!.. ممم جالبه که بِگم نِگاه شیطان به مسائل از اولش برام مُتفاوت و بود. . جایی که همه ی فرشته ها خم شده بودن تا واقعیتی رو که من ازش دَم می زَدم، در عُمقِ وجودِ تو نگاه کنن، اون یکاره وایستاده بودو اینکارو نَکرد. .دلیل خوبی هم برای کارش داشت.. در موضِعی که اون قرار داشت، و با درکی که اون سراغ داشتَم، می دونستم که از هَمونجا داره بخوبیِ هرچه تمام تَر، حِسابی عُمقِ وجودیتونو ورانداز می کنه. . امّا هیچوقت حاضِر نَشُد، تا موضِعِشو بخاطرِ گرامی داشتِ مواضعِ جَدیدی که طرح کرده بودم ترک کُنه.. من: حتّی با وجودِ اینکه عوامِلِ بَرتریِ ما، براش مُشخص شده بود؟ . . او: تا اِسمِ چیو گذاشته باشیم بَرتری.. راستِش خودم، به چیزهایی در شما تکیه داشتم و دارم، که هَنوز هم بر خودتون و او پوشیدَس. اصلاً هم دوست نداشتم اینطوری، حرفم روی زمین بمونه. خصوصاً اینکه یک نافرمانیِ آشکار، اتفاق افتاده بودو داشت کم کم از کوره بِدَرَم می بُرد و از طرفی، کسی که این خطا ازش سر می زد، برای من خاطِرِش خیلی عزیزتَر بود تا دیگرون . .. در عینِ حال، جرقّه ی تعیین کننده ای در ذهنم رقم خورده بود که باعث شُد تا مُجازاتِ این فرشته ی خاص رو به تَعویق بِندازم. .. من:" یه جوری حرف می زَد که انگار چیزِ زیادی، در مورد داستانِ بَدوِ خلقت و اتفاقاتِ پیرامونِش نمی دونم با این حال وقتی از زبون خودش ماجرا رو می شنیدم برام جذابیَتِ خاصی داشت".. او: هااای، فکر نَکُن نمی فهمم که داری به چی فرک می کنی!  می دونی که داستان، تَعریف نِمی کنم و قرار بر این شد، که با مقدمه ای که برات می چینم بهترین دریافت خودتو داشته باشی و البته متفاوت ترین رو، یادت نره که برای چی اینجایی پسر!. .. من: ببخشید، لطفاً ادامه بدید. " و ادامه داد"

او: توو نگاهِ اوّل.. جُرمِ آشکار، شاید مُستوجبِ مُجازات آشکار باشه.. امّا چیزی که شما رو از اون سِرِشتَم می بایست بِطریقی، به بوته ی آزمونی جامِع دَر میومَد تا بنا به اختیاراتی که بهتون داده بودم، بِتونید به تشخیصی همه جانبه برسید و ارزشِ این دستگاه رو با تجربه ای که هر کدومِتون از سَر می گذَرونید، به ثَبت برسونید.. تا اینکه مجبور به انجام و پذیرش چیزی که خودم ازتون خواستم، نبوده باشید، وَجهِ تمایُزِ شما با فرشته ها همینه! . .. باید دستتونو باز می ذاشتم تا خودتون انتخاب کنین.. و اون اواخِر، مدام بدُنبال عاملی بودَم که نذاره این اتفاق به راحتی، بیوفته.. . نیرویی به شدّت مداخله جو، با نَهادی غیر انسانی و مخالِف، که برای پَس زَدنِ شما و دستمایه های ارزندَتون، دَست به هر کاری بِزنه و در این میون، از هیچ حیله ای فُروگذار نَباشه. .. قبول کن که بدونِ اون، هیچ موجی ایجاد نمی شد که کاپیتان بخواد باهش دست و پنجه نرم کنه و در ادامه نَه افتخاری، نَصیبِ کاپیتان می شُد و نه مَن.. .

خیلی وقتا باید نا امیدتون می کردم تا بِفهمید اصولاً امید چیه.. . باید می گریوندمتون تا قَدرِ خنده رو بدونید. . باید عزیزی رو از دست می دادید تا قَدرِ کسایی رو که هنوز هَستند رو بیشتَر بدونید.. . خلاصه بدونِ اون، مَحال بود بتونم به این اهداف دست پیدا کنم.. . برای شیطان، که اجازه داده بود تا نفرَتِ از شما، تمامِ وجودشو تَسخیر کُنه، مُقابله باهتون همه چیز شد.. امّا هیچوقت نذاشتم تا متوجه بشه که در این میون، داره مَنفعتی رو هم به شما می رسونه.. چون در اون صورت مُمکن بود، هر لحظه چیزی که تصّور می کنه تَمومِ دلایلش، برای حُضور در زَمین از اون تغذیه میشه، خَدشه دار شده و اینطوری تموم اونچه رشته بودم، یه شبه پَنبه می شد. .. متاسفم که قسمت بَدِ این میوه ی دوست داشتنی نصیب شما شد.. . هر دوی شما در شکل گیری این آزمون نقش دارید و من قصد ندارم رموزِ اونو تا روز بعد از آخرین روز، بَر شُما آشکار کنم، این جزء حقوقِ مَنه. . امّا از یک چیز مطمئن هَستم. . من: می تونَم بپُرسم که اون چیه؟ او: اینکه همه ی شما، جناحِ نیک و بَدِ ماجرا، از رَفعَت و بَخششِ من مُستثنی نیستید و من، روزی نَهایتِ قُدرتِ خودم رو، در بکار گیریِ اون بَخشندگی جهان گُستَر، به شما نشون خواهم داد و خیلیاتون از اینکه سابقاً این دستگاهِ با شکوه رو، با پیش پا افتاده ترین کارها، و حرف های بیهودتون هدَفِ حمله قرار داده بودید سرافکنده خواهید بود.. .

او: حالا دیگه تو بیشتَر از هر زمانِ دیگه ای می دونی. .نمی دونم تَصمیم گرفتی با این کوله بارِ جدیدی که داری، چِکار کنی. .. در حقیقَت و در این مورد، اینطور خواستم، که نَدونَم چکار می خوای باهش بکنی.. امّا بهِت توصیه می کنم تا همیشه بخوبی ازش مُحافظت کنی.. ایمان، چیزی نیست که بتونی اجازه بدی هر چیزِ گُذرایی، اونو تَحتِ شُعاع قرار بده و با روحیه ای که از تو سراغ دارم، احتمال می دم که نمی ذاری اتفاق بَدی براش بیوفته. چراکه سلامَتِ کوله بارت، می تونه سلامت تو رو هم تَضمین کنه. .. من: بهت قول می دم اینطور باشه.. . او: تو این فرصتو بیشتَر، مَدیونِ سِماجتت هستی پسَر. مُمکنه دوباره مَنو نبینی امّا من هیچکدوم از شما رو ترک نخواهم کرد تا روزی که دوباره به سمتم بیاید. ..این عَهدِ منه که از روزِ نُخست، دُنبالِش می کنم و من موجودِ بد عهدی نیستم. .بر خلافِ دفعه ی گُذشته، نمی خوام چیزی باقی بمونه، نه حرفی و نه اثری از این فُرصتِ دوباره.. پس کارِ پاکسازیشو به خودت واگذار می کُنم و امیدوارم تو هَم به عَهدِ خودت پایبند باشی.. . من: می تونی روم حساب کنی، تمام توانَمو به کار خواهم بَست. .او: خب، اگه هنوز چیزی باقی مونده می شنَوم من: ممم فکر نمی کُنَم، تو همیشه کامِل بودی.. این ماییم که توی سایه روشنای زندگیمون، گاهی می بینیمت و گاهی به تصّورِ اینکه نمی بینیمت، فکر می کنیم نیستی.. . احمقانَس امّا شاید باید اینجا می بودم تا بهم ثابت بشه اینطور نیست.. . او: شاید!

او: و شاید از اوّلِ این جلسه، چندین بار از خودِت پرسیده باشی که دلیلِ وجود این آیینه، اونم اینجا چی می تونه باشه.. . آیینه ها همیشه چیزی بودن که شما رو به اینجا رسوندن و مطمعناً همون وسیله ای خواهند بود که می تونن شما رو از اینجا ببرن.. . مُنتهی اینبار یه خلاقیت به خَرج دادم، تا خودت بتونی کارِ رفتنِتو با دستایِ خودت انجام بدی، زیاد هم مشکل نیست.. و از طَرَفی، جای گِلایه هم باقی نِمی مونه. .. من: صبر کن!

" نمی تونستَم به همین راحتی، بهترین مکانی رو که تا بحال توی عمرَم تجرُبَش می کردم و تَرک کنم. .. دوست داشتم تا ابد توی همون اتاق و حال و هوایی که با خودش داشت، باقی می موندم. .اتمسفرِ اونجا، به طَرزِ عَجیبی سرشار بود از عشق و چیزی جز (او) نبود، حتّی وجودِ اثبات نشده ی من در اونجا، نِمی تونست چیزی غیر از (او) باشه. . پس ازش خواستم تا کمی بهم مُهلت بده تا در سکوتِ خودم و با چشمانی بسته، هوایِ اونجا رو بیشتر نَفَس بکشم. .. برام سَخت بود. .خیلی سخت! .. . اینکه ممکن بود تا لحظاتِ دیگه، برای همیشه از اونجا برم. . طوری که انگار هیچوقت اونجا نبودم و هیچ گفتگویی بینِ مَن و او، صورت نگرفته باشه. ..

حسّی سَرشار از احترام و آرامِش، که یقیناً از سوغاتِ همون اتاق و همون دیدار بود، باعث شُد تا کم کم چشمهامو باز کنم.. . روی میزِ مُقابل، سنگی قرار گرفته بود به اندازه ی کف دست.. . همونطور که انتظار می رفت (او) قدری زودتر، سکوتِ خودش رو آغاز کرده بود. . جایِ هیچ سؤالی وجود نداشت.. . مُشخص بود که چطور می بایست تموم بشه و من بر خلافِ اونچه که در اون لَحظات می خواستَم، سنگ رو به بالای سر بردم و آیینه ی روبروم رو، هَدَف قرار دادم...

(همه جا تاریک میشه و صِدایی، حاکی از شِکستَن و فرو ریختن فضا رو پر می کنه!)

 

پایان

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95


مُلاقاتِ مَن، با آقای (او)... (قســمتِ اوّل - اتاقِ تاریک )

به نام خدا

زیاد طول نکشید. . شاید ده دقیقه، شایدم کمتر... از اون دم و دستگاه و بارگاهی که همیشه صُحبتش بود هم اصلاً خبری نبود. و یا بهتره بگم از هیچی خبری نبود جز صدای پاهای خودم.. . که همون صدا هم با رسیدنم جلوی اون میز بزرگ تموم شد.. یه چیزی بهم می گفت که همینجاس.. اینجا؟ یعنی ممکنه اون یه همچین جایی باشه.. . اون توی تاریکی چکار می کرد!.. این با اکثر چیزایی که تا بحال ازش می دونم همخونی نداشت.. انتظار من درست عکس اینی بود که داشتم تَجربش می کردم.

به هر حال چاره ای نبود. .. چیزی پیدا نبود، جُز دوتا دستِ بلند و کشیده که از اونطرفِ میز  و از توی تاریکی ها روی میز بهمدیگه گِره خورده بودن.. شاید اشتباهی پیش اومده بود..، اما امکان بازگشت وجود نداشت. . انگشت اشارشو که از لابلای دستای بهم تنیده شدش بیرون آورده بود رو بطور نامنظمی مدام می کوبید روی میز و باید بگم حسابی روی اعصاب بود. ..کلافه بودم، خواستم چیزی بگم. .. امّا...

اول اون شروع کرد: مممم نیما! درسته؟

بدون معطلی گفتم: بله.. اضافه کرد: هیچ تا بحال به مَعنیِ اسمت فکر کردی؟. ..گفتم: راستش نه، تا بحال پیش نیومده که بخوام به  معنیش دقیق بشَم. ..او گفت: اولین اشتباه..

من: چطور؟ .. . او: چرا باید زیر بارِ اسمی بری که حتی معنیش رو درست دَرک نکردی؟.. . من: چاره چیه! نامدار، نیمه ی ماه، یه همچین چیزی بود.. آره، یه جا خوندم که همینه. . او:  ممّم خُب پس کارایی کردی. .. اونقدرام بی تفاوت نبودی من: شاید، اِ اما تصور نمی کنم معنی اسم من زیاد به دلایل اینجا بودنم ربطی داشته باشه، اینطور نیست؟.. . او: اشتباهت درست همینجاس پسَر. .. تا ندونی کی هستی و چی هستی چطور می تونیم باهم رو راست باشیم، همه چیز از یک اسم شروع میشه!. .. یه چیز دیگه، اگه روراست نباشی و از طرفی متوجه شم که داری پرت و پلا جوابمو می دی، می دونی که معطلش نمی کنم.. خودتم می دونی که چقدر مشکل بود تا بیای اینجا، بعلاوه دفعه ی دومی هم وجود نداره "اینجاشو با لَحنی گفت که کمی ترسیده بودم... .!". .. من: او البتّه، درک می کنم.. راستش اگه اینبار نَشه، بعید می دونم دوباره تصمیم بگیرم بیام اینجا. .. باشه، سعی خودمو می کنم...

او: خوبه! پس شروع می کنیم، چرا انقدر اصرار داشتی تا منو ببینی؟ من: ممم راستش، باید با خودم کنار می یومدم..، می بایست می فهمیدم که تموم حرفهایی که تا بحال ازت به میون اومده حقیقت داره یا اینکه اَصَن نداره. . برام مُهم بود که بدونم، جایی که قراره منو ببری به جایی که ازش میام از هر نظر ارجحیّت داره و اینکه موندن اونجا، ارزش یه صبرِ طولانی مدّت رو داره. .. اما اگه ناراحت نشی می خوام بگم، تا همینجاش، این راهروها و این اتاق، تو، و تموم چیزایی که نمی بینمشون نتونسته مُتقاعِدم کنه و شاید اصلاً نباید این کار رو می کردم.. چون حِس می کنم، هنوزَم چیزهایی رو که می خواستم، نمی تونم ببینم او: امّا خودتم می دونی که تا اینجایِ کار، حسّت درست شبیه بقیَس، تو فرصتت هنوز سر نیومده و این طبیعیه که هنوز هم چشات درستو حسابی روی حقیقتی که ازش دم می زنی باز نشده باشه.. اگه خواستم ببینَمت، صرفاً بخاطرِ سوالاتِ مشترکِت، با بقیه نیست. ..

این فُرصتیه که لا اقل یکبار به همه دادم و اسمشو می ذارم اتمامِ حُجَّت. .. تا بحال از هر طریقی خواستم با شما اتمامِ حجَّت کنم مشکلی پیش اومده، هیچوقت پیام من، اونطور که دلم می خواست نتونست به شما برسه و یا اگر هم رسید، بعضی از شما انقدر توش دَخل و تصرّف کردید که لپِ کلام میون یه مشت حرفهای من درآوردی گم شد.. و زمزمه کرد:" تا حالا چند دفعه از کاری که کردم پشیمون شدم و خواستم برای همیشه قیدشو بزنم، اما هَر بار.." اِ. .بگذریم.. .

درست بهمین خاطر، تصمیم گرفتم به هر کدومِتون فرصتی بدم تا رو در روو  وَ بدونِ کم و کاست، باهاتون صُحبت کنم.. .اینو گفتم که بدونی اگر اینجایی، اصلاً به این خاطر نیست که موجودِ خاصی هستی و یا اینکه این فُرصت فقط شامل تو میشه. .تو رو مثل سایرین، و توی شرایطی کاملاً برابر، از چنین حقّی برخوردار کردم که فردایِ روزگار حرفی توش نباشه.. اگه جای تو بودم، اونقدرام دسته کمش نمی گرفتم.. . پس خوب، روی چیزهایی که بهت می گم فکر کن و همینطور به سوالاتی که قراره ازم بپُرسی دقّت کُن.. چون ممکنه تا آخر عمرِت هرگز چنین فرصتی پیش نیاد. .. هر جوری می خوای بهش نگاه کن امّا تصمیم اول و آخر با منه. ..

من: مُتاسفم..، من تا همین حالا فکر می کردم این من هستم که برای این مُلاقات پیشقدم شدم.. .او: شایَد؛ حتما کلی به خودت بالیدی وقتی دیدی داری موفق میشی.. . من: همینطوره!.. . او:  اما اگه اراده ی من نبود، حتّی فکرشم به مغزِت خطور نمی کرد که بخوای چنین خواسته ای داشته باشی. .. من: این نشونه ی بدی نیست، چون توو همین لحظه، پی به گونه ای از قدرتت بردم البته اگر تو هم سرِ قولت بوده باشی و روراست بوده باشی.. . " و از سر کنجکاوی، جسورانه پرسیدم:" تو روی اراده یِ من تاثیر می ذاری درسته؟ او: اوو آره، من مجبورَم اکثر وقتا این کارو انجام بدم.. چون تو بدون من همیشه سردرگمی و باید بگم حتی نمی تونی یه روز رو، به درستی به شب برسونی. .. من: عجب!! فکر می کردم مأمورینِت این کار رو برامون انجام می دن.. .او: اگه می خوای کاری درست انجام بشه باید خودت اونرو انجامش بدی، این یه اصلِ. .. من: دقیقاً همینطوره که می گی. ..شاید خنده دار باشه اما بارها دوست داشتم تا چندتا نسخه ی دیگه، از خودم وجود داشته باشه، تا بتونم با اونا کارهای بیشتَر و جالبتَر و البته بهتَری انجام بدم و ... "حرفمو قطع کرد" او: امّا من در هیچکدومتون کمبودی نمی بینم!!" دستاشو از هم باز کرده بود، پُر واضح بود که کمی عَصبی شده باشه". .. همیشه انتظاراتمو تا حّدِ تواناییاتون کاهش دادم تا مشکلی پیش نیاد.. .من: خب آره، اما شاید اونطوری بیشتر بهمون خوش می گذشت. ..شَهرَم شُلوغ بود، اصلاً شاید مُفیدتر بودیم!

او: اما قرار نیست به درخواست های مُضحِک و بی اساس، هر چند توو جَمعِ شما نظرِ اکثریتو به خودش اختصاص داده باشه اهمیّت بدم. .این هرگز چیزی رو عوض نمی کنه. .. یه چیز دیگه، جایی که ازش میای، هرگز با کسی شوخی نداره پِسَر!.. . خیلی تلاش کردم تا هدفها یادتون بمونه. .حتی یادَمه یه روز، تموم اون اهداف و سپردَم تا روی سنگ بزرگی بنویسن.. اما درست همون لحظه عدّه ای از شما تندیسِ غفلت بودن، همیشه در جهت عکس خواسته هام حرکت کردید.. . همیشه خواستید تا بیشتَر، فراموش کنید تا اینکه خواسته باشید، چیزی رو بخاطر بیارید! " او، صحبت می کرد و ادامه می داد.. دستاش روی میز بود اما صدا، دائماً در حرکت بود.. گاهی چپ، گاهی راست و گاهی هم از پشت سرم صداشو می شنیدم و برام عجیب بود. .. ایندفعه صدا درست از جایی که دستها قرار داشتن، اینطور اومد:"

او: بگیر! این قلم و کاغذو بردار و یک خطِ صاف بِکِش. .. حالا روی کاغذ دوم، تصویر زیباترین گلی که تا بحال دیدی رو بکش... " طبیعی بود که برای کشیدَنِ گُل، وقتِ بیشتری صرف کنم .. . سعی کردم تا خیلی هنرمندانه به نظر بیاد.. . نمی دونستم در اون لحظه داره به کاغذ نگاه می کنه یا به من، اما مُصمّم بودم تا نَقصی توی کارَم نباشه، دوس داشتم تا به هر طریقی که شده نظرش روم مُثبت باشه.. ."

من: بفرماید آمادَس. .. او:  خب، تمام تلاشت همین بود؟ من: ممم خُب البتّه!.. ." و با کمی تردید اضافه کردم:"خودِت گفتی که وقت زیادی ندارم اینطور نیست؟ او: با این حال بَدَک نیست. . فکرشو می کردم اینطوری باشه. .. من: فکر می کردی؟ اما تو همیشه ادعا کردی که از نتایج خبر داری. .. او: آره امّا  همین هم به اراده من بستگی داره. . اگه بخوام می تونم اجازه بدم تا سرنوشت، و عاقبَتِ هر چیز و هر اتّفاقی، بِتونه مُتقاعِدَم کنه .. سراغی از آخر ماجرا نگیرم. .مثل کسایی که پیش میاد به حال خودشون وا می ذارمشون.. .و تاریخ شما پُره از ننگ همین آدمایی که یه روز رهاشون کردم، ممکنه کاری به عاقِبَتِ خودشون نداشته باشم امّا حتماً نسبتِ به عاقبتِ کاراشون و تاثیری که دارن بی تفاوت نخواهم بود.. . می دونی پسر، گاهی نباید مداخله کرد، همیشه قرار نیست اتفاقاتِ خوب بیوفته و مجموعِ همین خوب و بداست که می تونه ارّابه های کَجِ شما رو به سلامَت پیش می بره. .. من: یکی از سوالاتِ مَن هَم درست همینه.. چرا؟! چرا بعضی وقتا که باید، نیستی تا مثلاً یه نقاشی که می تونه خوب پیش بره سرنوشتش نشه مُچاله شدن و افتادن توی سطلِ آشغال؟  او:  اتفاقاً جواب تو، توی همین برگه هاست. ..چیزهایی که ازت خواستم تا بکشی!.. گذشته از اون، هیچوقت نَقشِ خودت رو توی زندگی فراموش نکن. ..این تویی که تعیین می کنی، چیزی زشت یا زیبا به نظر برسه. نگاه کُن.. ازت می خوام سعی کنی یه استادِ نقاشی باشی! من: منظورت این دوتا برگس؟ او: خُب آره به اون خط صاف نگاه کن. ..از نظر تو ممکنه بی مَصرفترین و بی روحتَرین چیزی باشه که میشه کشیدِش.. اما از نظرِ من حُکمِ همون گل زیبا رو داره. .من: این ممکن نیست، باید اشتباهی پیش اومده باشه، اینطوری یه جای کار می لَنگه.. .اینا اصلاً باهم هیچ سِنخیّتی نَدارن..

او: سسس تُند نرو. . اینو یادِت باشه پِسَر، اشتباه در من راه نداره، امّا در تو بی سابقه نیست. ..اگر غیر این بود تو یه لحظه هم اینجا بند نمی شُدی.. دو موجودِ عاری، هَرگِز کنار هم دووم نِمیارن.. . .من: متاسفم، می دونم عکس العَمَلِ من شاید نَسنجیده باشه، امّا از طرفی هم طَبعِ زیبا شناختی مَن به هزار و یه دلیل، به این دلالت داره که ایندو به هیچ وجه بهم ارتباطی پیدا نمی کنن. . او: خیلی با اطمینان حرف می زنی..، اینجاست که ندیده ها داره کار دستِت می ده پسر جون. . یادت نَره که تو هنوز چیزهایی رو نمی بینی و از نَظرِ تو، بَخش اعظمِ خود من در تاریکیست. . همین ثابت می کنه که قضاوتها ی اساسی رو باید به وقت دیگه ای موکول کنیم. . بلاخره زمانش فرا می رسه .. من: موافقم، پس اگه ممکنه برام کمی توضیح بده  او: ببین!.. در جایی که تو هنوز تَجرُبش نکردی، تمامِ پداید به هم ربط مستقیم پیدا می کنن، چطور بگم.. ممم یعنی هیچوقت از هم جدا نبودن که بخوان برای یکی شدن باهم در تماس باشن. .دیدگاهِ من با تو فرق داره. .. من از چیزی که بِعَمَلشون آوردم مُطمئن هستم، بهت توصیه می کنم تو هم نسبت به چیزی که بعمل آوردی بیشتر فکر کنی. .. به نظرِ من هر دوی اونها از تو صادر شده و قرار نیست بخاطرِ خوب یا بد بودنشون شماتَت بشی چون همونطور که گفتم از چیزی که بعمل آوردم مطمئن هستم و اون خودِ تو هستی. ..تو در شرایطِ خودت تصمیم می گیری و این منم که اون شرایط رو بوجود آوردم .. . چیزی نیست که بتونه از ارزشهای تو و کاری که می کنی در نَظَرَم کَم کُنه. ..

من: پس با این حساب می بایست اونها رو از هم جدا نَدونم و در ادامه ی هَم ببینَمِشون. . پس می تونَم این خطِ صاف رو به اوّلین قسمَتِ اون گل، اضافه کنم درسته؟ او: همینطوره، مُنتهی در ذِهنِت. .. من: کمی مشکله!!" با چشمایی که حالا از شور و شوق، برقِ عجیبی داشت اضافه کردم:".. ممم در حقیقت چیزی به غیر از یک گل وجود نداره. .. او: آفرین! در واقِع، از اولِش هم چیزی به غیر از اون وجود نداشته پسر.. .

"داشتم یاد می گرفتم که از دیدگاهِ (او) به همه چیز نگاه کنم.. . در همین اثنا بود که صورَتی غرق در نور، زیبا و با لبخندی دِلنشین و سِحر کننده، خیلی آرام تاریکی های پیرامون رو پس زد و کم کم جلوتر اومد. .. و من، بلافاصله با تِکانی نسبتاً شدید، خودم رو توی تختِخوابِ خودم احساس کردم. .. در حالی که عالمانه تَرین لبخندِ زندگیم رو که تا به اون لحظه، هرگِز تجرُبش نکرده بودم به صورت داشتم. .. درسته، مُهمترین درس زندگی، بعد از روراست بودن اینه که هیچوقت نباید جریانهایِ نازیبا و پیش پا افتاده رو براحتی خط زد.

چراکه کوچکترین اعمال و آثار و رویدادها هرچند مُتعلّق به ما نباشَن، در عین حال می تونَن نقشِ مُهمی رو در هستی ایفا کُنن و حتی اگر خودشون هَم، به تنهایی کم اهمیّت جلوه کنن، حتماً از قبل، و بَنا به تقدیر و رسالتی که دارَن، قسمتی از اعمال، آثار و رویدادهای بزرگتری هستن که می تونن هر لحظه توسُّطِ ما رمزگشایی بِشَن و شاید لذّتِ واقعی، همینجا باشه.. . توی کشفِ هر چه بیشتَرِ تاریکی ها... . "

پی نوشت:

شاید این فُرصَت برای من سپری شده باشه.. .امّا حَتم دارم قطعاً برای هر یک از شما وجود خواهد داشت. ..شاید همین امشب، شاید شبی دیگر. .. شما چطور فکر می کنید. ..  

         ادامه دارد؟      

   


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95


14 تیرماه روز قلم گرامی باد

به نام خدا

با سلام و عرض ادب، خدمت دوستان فرهیخته و اهالی مُحترمِ قَلَم.. .

بنده نوازیست از جانب گردانندگان وبلاگ که هنوز هستم و البته حضورِ شما.. همان جَمع خوانندگانِ صمیمی و خوب، همیشه آنرا تکمیل می کند.. . و اگر تا امروز متون پراکنده ام با این عنوان" ایدئولوژی پنهان" هر چند ناپیوسته، اما منتشر شده و دوام یافته اند شاید به همان خاطر بوده باشد.. تداوم در این انتشار، اتفاقی نبود که در ابتدا گمان آنرا می برده باشم اما.. اکنون که تردید ها را به کنار گذارده ام به درصدی از اطمینان رسیده ام که لا اقل عدم تعطیلیِ آن تا به اکنون اشتباه نبوده است و کمترین فایده اش، طبقه بندیِ تفکراتِ موجود در هر برهه از زمان زندگانیم بوده است..

نگران انحلال وبلاگ توسط گردانندگان آن هم نیستم که نسخه آفلاین را نیز به موازاتِ آن ادامه می دهم مَحض بَکاپ شاید.. این جهانِ دوست داشتنی خودساخته اگر مهم نمی نمود حتماً جایی و در زمانی از زرق و برق آن در نظرم کاسته می شد و سوختِ موتورِ آن که شعله اش از علاقه ام بدان تغذیه می شود، تحقیقاً پیش از اینها تمام می شد. با وجود توصیه هایی چند از دوستانم مبنی بر نپرداختن و یا کمتر پرداختن بدان هنوز احساس می کنم برای یادآوری ایّام، وسیله ای اینچنین نیاز داشته و دارم تا هر از چند گاهی مرا به من یادآوری کند و اینکه در گذر بیرحمانه ی زمان، چقدر بر عقاید خود استوار بوده و یا اینکه کدامیک را نقض نموده ام... خلاصه تجربه ی جالبیست.. .

انگار قلمویی شده باشم در دَستان خدا، که او با من بر بوم روزها کشیده نقاشی می کند و با دیدن هر کدام از آن نقشها که من در تهیه ی آن نقشی داشته ام، چیزی برایم تداعی می شود.. . به یاد می آورم روزی را که اجازه می دادم تا نظرات شخصیَم به برون و تا بدین تالارِ عَمود نشت کند.. روزی توام با نگرانی و تردید، و حسی که همواره می گفت موجودیّتِ تو دیگر لو رفته است آنهام با دستانِ بی کفایتِ خودت. .. بندگان، مُشتها را تنها برای خدا باز می کنند و تو داری در برابر نظاره ی بندگانش چُنین می کنی.. .و چرا !؟ باید با خود کنار می آمدم و بیشتر صبر می نمودم تا حصول اولین نتیجه.. .خدا را چه دیده ای.. شاید پاره ای از تجربیات، در صورت صحیح بودن آن، می توانست انسانی را از طریقِ غَلط باز دارد.. . اگر نمونه ی بارز آن من بوده باشم و در آنصورت قلم حُکم طناب را پیدا می نمود برای استمداد.

متونی که بیشتر بر پایه ی نظریه پردازی های شخصی و افشای موریانه وارِ یک ایدئولوژیِ سر از مَهر برداشته، از جهان پیرامون بوده و عموما متأثر از عواطفِ نویسنده شان می باشد.. غیر قابل توصیه و همچون رودی که از باغی شیشه ای گذشته باشد، می گذرد و طبیعتاً از پس دیوارِ کنجکاویِ شما، قابل مشاهده نیز بوده است.. برای یکایک بازدیدهای اتفاقی و غیر اتفاقیتان متشکرم.. .  پس در صورت مشاهده ی هر گونه ناپختگی احتمالی و یا عدم تطابُقِ آن با "حقیقت" و "علم"، آنرا به بزرگی خودتان ببخشایید.. .

چراکه هر تجربه ی غیر جمعی را نمی توان توصیه و زندگی نمود و شاید هر انسانی، آچارهای خود را برای تعمیر داشته باشد و آن ابزار تحقیقاً، برای رفع سایر مشکلها در سایر افراد، قابل تعمیم نباشند.. . پس بر شما باد تا سِنسور احتیاط را همواره روشن نگاه دارید تا همواره طیاره های ایمان خود را در اوج هدایت فرمایید و به چاله های شک نیز گرفتار نیامده باشید... هر انسان مسئول است در قبال آنچه منتشر می کند و یا به اشتراکش می گذارد و من نیز هم.

ما آدمها عموما آرمانگرا و شکوه طلبیم و گاه پیش می آید که در موردِ بهترینهایی که در آب نمکِ اندیشه مان خوابانیده ایم آنگونه گفتگو می کنیم که تو گویی آنچه عرضه می داریم همان است که آرزو می کنیم آنگونه باشیم. پس پیش می آید که می نویسیمشان، و گاه نقاشیِ کنایه آمیزی از زشتی ها ترسیم می کنیم که نظر ها، را به چیزی که درست نیست جلب نموده باشیم.. اما تمام اینها دلیل نمی شود که دقیقاً مُنطبق بر گفته ها و نوشته ها و نقاشیهایمان بوده باشیم. .. ما پیچیده تر از آنیم که به آسانیِ گفتن سُخنی، فراهم آوردن یک نوشته و یا کاریکاتوری زیبا، تماماً و بدون کم و کاست قابل توصیف باشیم. انسانی که به زحمت و به مددِ مُشکل ترین الگوریتمهای فشرده سازی، در کالبدِ زمینی خود جای گرفته است مَحال مُمکن است حتی با تلاش وی در جهت افشای خود، افشا شود و من این را با اندکی تاخیر متوجه شدم که کاغذ جای خوبی برای تقویت حافظه نیست که در ادامه بدان خواهم پرداخت...

انسانِ نسخه ی خدا با انسانِ نسخه ی خَلق خدا مُتمایز است، هرچند که نویسنده در این حالت، از بهترین شیوه های صداقت گرایانه نیز  بهره برده باشد همواره از اینکه به ریا آلوده شود و یا اینکه اینگونه قضاوتش کنند بیم دارد.. و حتّی آن دسته که در متونِ پرداخته ی خود، به عناوینی آلوده اند به خودستاییِ بی حَد و حَصر، تنها وقتی به خود می آید که به آنها گوشزد شده باشد و یا نقیض آنچه هستند بنحوی ثابت شده باشد.. .

مُعتقدم چالش شخصی بنده در این خصوص جاییست که کار از آنجا بیخ پیدا می کند.. نیّتی که در ابتدا خلوتِ ساده ای با خدا بود و سپس جنبه ی عمومی تری به خود گرفته است، جایی که تصمیم می گرفتم تا همگان را بر دیدگاهم مَحرم بدانم و فکر غربال را هم تا به امروز در سر نپرورانده بودم، چون از نظر من، نمی بایست برای آدمهایی تا بدین حد در حالِ گُذر و ناپایدار و البته غیر دَخیل، آنقدر ها هم سختگیر بود.. مثل این می ماند که برای حُضورِ میهمانان، قوانینی وضع کرده باشی، بیهوده و غیر ضرور می آمد تا اینکه عِنایت برخی عزیزان نسبت به اساسِ وجودیِ این خانه و آنچه در اوست بر آنم داشت تا بنویسم .. یا ایها المیهمانانِ گرام، برای من هر کدامتان به میزانِ عزّت نفس و ادب و کرامت و رتبه ای که در همراهیِ جانِ مطلب و سَمت سویِ کلام، با خود حمل می کنید، ارزشگذاری می شوید و هر آنکس که این خانه و اساس آنرا آنگونه که نیّت نُخستین هنوز بر آن دلالت دارد نفهمید، همان بس که نفهمیده و نسنجیده و بدون اظهار عقیده که البته زمان آنان را نیز تباه خواهد نمود، ما را به حالِ خود واگذارَد و خود بُگذرد.. چراکه سلامت و دوام این خانه بر نبودِ باعثینِ چنین حکایاتی استوار است و چه بسا که محافلِ ادبیِ دیگر، حال و هوای مُساعدتری در بر داشته باشند که اینجا خالی از آن است.. .

بهترین مسجدها هم وقتی شلوغ می شوند قادرند از معنویتِ عبادَت و عبادتگاه بکاهند و ما ساده لوحانه گمان می بریم در میان انبوه بندگانِ راستین و معنوی خدا گرفتار آمده ایم که البته جانِ برادر قطعاً اینچنین نیست. .. و اگر بود طویله ها همواره بهترین مکان برای دُعا خواهند بود.. . هیچگاه درک نکرده ام که چرا دین ما بر دیده شدنمان اینقدر اصرار می ورزد و ما نیز به تَبَعِ آن، دست به دامان چنین تلاشهایی می گردیم مَحضِ دیده شدن بیشتر و بهتَر.. .

انسانِ شیشه ای با همان ضعف آشکار که همانا بیم شکستن است در هیاتی شفّاف، ظاهر می شود که بتواند با نظاره ی خود در آیینه ی دیگران به جمع بندی ها برسد.. جمع بندی که دیگر آنرا با انسانی شریک نخواهد بود، آن عصاره ی چیستی را. .. آنجاست که دیگر پوششِ همیشگیِ خود را بر تن می نماید، آن لباسهایِ عادیِ همیشگی را و چیزی جز تشکر باقی نمی ماند و گفتن اینکه خوش گذشت.. و واقعاً هم گذشت.. . شاهدَش هم همین عناوین و تاریخهایی که در سمت چپ مُلاحظه می فرمایید و به گواهِ هر کلیکِ احتمالی بر هر یک از آنها، الحَق که در آن ساعات خوش بوده ام و حس خوبی را داشته ام.. مگر مواردی که نسبت به رویدادهای ناخوشایندِ زمانه خشم نامه  تَحریر می نموده ام و یا بُغضِ کسی را می فهمیده ام که به نوشتن ترغیب شده باشم..

خودِ حقیقیِ خود را اینجا یافته ام و تا به این لحظه نیز تلاش نموده ام که حضورَم خالی از فایده نباشد.. برای خود و برای دیگری.. . و از ادامه ی مسیری که در آن گام بر می دارم یقیناً خُرسند خواهم بود.. هرچند گمانه ها به این اتّفاقِ نظر رسیده باشند که ن.بهبودیان مُتمایز است از آنچه می نویسد.. .

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95