ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

ملاقاتِ من با آقای (او)... (قســمتِ دوم - اتاقِ روشـن)

به نام خدا


 

انگار اصلِ مطلب ادا نشده باشه، حِسّم مدام بهم می گفت چیزی رو از قلم انداختی و این چیزی بود که تموم مُدّت ازش می ترسیدم. .برای همینَم به صِرافت افتادم تا حتّی خارج از برنامه هم که شده تَبصره ای، چیزی دست و پا کنم تا بتونم باهش یه بار دیگه، اون اتاقو تجربه کنم و اون مبحَث نیمه تمومو، درست و درمون، به سرانجامِش برسونم.. امّا همه چیز گواهِ این بود، که فُرصت دیگه از دست رفته و من هرگز دیگه قادر نیستم اون فضا رو تجربه کنم. .

باید بدنبالِ کلید خاصّی برای ورودِ دوبارَم به ماجرا می گشتم، همیشه یه راه وجود داشت.. . برای همینَم حسابی فکر کردم. . به اینکه، چه چیزی می تونه اونقدر تَحریکِش کُنه که اجازه ی دوم رو رقَم بِزنه. . شاید یک سوالِ به شدت واکنش بَرانگیز.. چیزی که اگر بی پاسخ می موند، این امکان وجود می داشت که یکی مثل من ایمانشو مُفتَکی از دست بده.. البته اگر براش مهم باشه!.. باید ریسک می کردم.. برام مهم شده بود.

زیاد مُطمئن نبودم، برای همینَم سعی کردم اوّل چشامو ببندمو و بعد، با چیزی که در نَظَر داشتم اونو متوجهِ مُشکلی که دارم کُنَم.. . دقیقه ای، همینطور به سکوت گُذشت و بعدش گفتم: می دونم اینجایی.. من به ادامه ی اون فُرصتِ نیمه تموم، امیدوار بودم امّا تو دقیقاً توی یک بزنگاهِ تَعیین کننده، تمومش کردی و باعث شدی تا چیز زیادی برای من تغییر نکُنه..، باید سودمند بود، اینطور نیست؟!  این از انصافی که همیشه اعداشو می کردی به دووره که بخوایم همینجا و به همین سادگی، رهاش کنیم. .. برای من هیچی تَموم نَشده و اگر اینجام برای اینه که می خوام از تو هم مُطمئن شَم! " درست همینجا بود که سینَمو سپر کردمو جمله ای رو که از قبل براش، تدارُک دیده بودَمو با اندکی تَردید و احتیاط، اینطور گفتم:" ثانیاً: اگر تو، قادِرِ مُتعال هستی، پَس خوبی، مُطلق نیست.. . و اگر خوبی مُطلق باشه، دیگه تو قادر مُتعال نیستی!!  با گُفتنِش، قصد داشتَم تا واکنُش بَر انگیز ترین، جُمله ی مُتناقِضی رو که مُمکنه بشر تا به اونروز تونسته باشه در سرش بپرورونه، به میون بکشم که با شنیدَنِش، نَشهِ براحتَی از کنارش گُذشت.. .

اتّفاق خاصی نَیفتاد و دقایقی به همین مِنوال گذشت و کم کم داشتم از ادامه این اصرار، دست بر می داشتم که یکدفعه احساس کردم تُندبادِ گُذرایی، با سرعتِ بسیار بالا از کنارم عبور کرد.. به دنبالش چشم هامو باز کردم..  چیزی که می دیدم رو به سَختی باور می کردم.. . من در همون اتاق بودم.. و این حیرت انگیز بود، با این تفاوت که اینبار، فضایِ اون اتاق، سرشار از نور شده بود و به رنگ سفید. با چیزی که قبلاً ازش سُراغ داشتم اصلاً جور در نمی اومد.. . امّا میز، همون میز سابِق بود و اون طرف میز و درست روبروی مَن، آینه ی بُزرگی قرار داشت که تقریباً کلّ فضای روبرو رو به خودِش اختصاص داده بود.. تصّورِ من در اون لحظه و با دیدنِ اون صحنه، این بود که خُب، حتماً قراره اینبار صدا از پشت اون آیینه بیاد.. تَهِ دلَم بسیار خوشحال بودم که تونستم دری رو که انتظار نمی رفت دوباره باز بشه، بازَش کُنَم.

در ادامه، انگار که اصلاً اتّفاقِ خاصی نَیافتاده باشه و اصلاً مثل این بود که هنوز جلسه اوّل تموم نشده باشه، طوری شروع کرد که یه لحظه، فکر کردم تَنها تفاوتِش با اوندفعه اینه که فقط همه جا روشنتر شده و دستها، جای خودشون رو به آینه داده بودن.. . به قولِ خودمون، نه گذاشت و نه برداشت، و گفت:

او: می دونی تلخ ترین، لحظه ی تاریخ از نظر من چه موقعیه؟ من: ممم سُقوطِ یک شَهر، فروپاشی یک تمدّن و شاید سر به نیست شُدنِ مُوثر ترین و با اعتقاد تَرین اشخاص؟ او: نه، اینکه آدمها نَدونن در مقابلِ چه چیز یا چه کسی سَرِ تَعظیم فرود میارن.. . من: جالبه، این یک مثاله؟!، خواستی من و با شرایطی که در اون به سَر می برم پیوند بدی؟ او: دقیقاً نه.. امّا شما عادت دارین تا برای کَسبِ آسایش بیشتر، اولین چیزهایی که تصّور می کنید آزاری از اونها به شما می رسه رو از خودتون دور کنید.. و اغلب دلیل مشخصی هم برای کاری که می کنید ندارید.. مثل گرما که فقط از خودتون دورش کردین و حاضر نیستین تا بمونه و به فوایدی هم که مُمکنه با خودش داشته باشه، کمی فِکر کُنید.. .

من: این طَبیعتِ ماست. .ما هَرگز نمی تونیم با چیزهایی که قراره ما رو آزار بدن توی یک قفسِ مُشترک باشیم، خب ما توی این حالَت، در قدم اوّل اونها رو دسته بندی می کنیم، بعدش سَعی می کنیم با خیلیهاشون بِعنوان واقعیت مُسلّم کنار بیایم.. . در موارد نادری هم پیش اومده که خُب، از فوایدش هَم استفاده کنیم، امّا خیلی کم پیش میاد که بتونیم خودمون رو مُتقاعِد کنیم، قبول سختی ها کاریه که از اوّلِ خِلقَت دُنبالش می کنیم.. در ثانی، یادمه گفتی شرایط رو تو بوجود میاری.. اگر اینطوره چرا ما باید اِدارَش کُنیم؟.. او: داری طعنه می زنی؟ من: نه دقیقاً، امّا احساس می کنم بجای اینکه راه حل ارائه بدی، با گسترده کردن موضوع قصد داری از جواب دورترم کنی.. " جالب بود، تصویر من توی آینه ی روبرو بخوبی پیدا بود، امّا به نظر نمی اومد حرکاتِش مُتعلّقِ به من باشه، و از اونجایی که تمومِ اون حرکات، با حرفهای (او) مطابقت داشت، تصّور می کنم اون سعی داشت تا اینبار با چهره ی مَن، پذیرایِ خودم باشه.. . شگفت انگیز بود امّا سعی می کردم نسبَتِ بهش بی تفاوت باشم و بیشتر تمرکز کنم و در ادامه اضافه کردم:"

من: می دونی، برای ما هیچوقت آسایِش، صرفاً به معنی لَم دادن جلوی شومینه و صَرفِ نوشیدنی های گوارا نبوده. .، آسایش، برایِ بیشتر ما این مَعنیِ شرایطی رو می ده که بشه توش، پَنج دقیقه بیشتر از سابِق، دُنیا رو فهمید، چطور بگم.. ممم باهش راحت بود.. آدم با جایی که براش کَمتر ایجاد دَردسر کُنه، مطمئنا راحتتره.. بدون اینکه چیزی مُدام مزاحمت شده باشه و سعی کُنه داشته هاتو مدام به زمین بریزه، می دونی، مَنظورم تمومِ چیزاییه که یه عُمرو برای جَمع کردنشون، داری تلاش می کُنی.. .

او: به نکته ی خوبی اشاره کردی.. . مَن بِهش میگم، نیرویِ مُتضاد یا هَمون بادِ مُخالف، چیزی که باعث سرافرازیِ یه کاپیتانِ کارکُشته میشه، فقط رسیدگی به موقع به خَدمه و مُسافرهاش نیست، بَلکه قُدرتِ رویارویی اون، با بَدترین طوفانهاست. .. تَنها اینه که باعث میشه به مَحضِ اینکه دیدبانا از ساحل، کشتی سالخوردشو می بینن کُلاهشون رو به هوا پرتاب کنن و مردم، اومدنشو جَشن بگیرن. . من به اندازه ی تَمومِ دیدبانا مُشتاقم و البته به اندازه ی تمومِ مردُم، نِگران. . و دنیای اون روزهای من، تَمومش تویِ ساحلِ انتظارِ زندگیِ شما خلاصه میشه..، جایی که من خودَمو از تَفسیرِ افقِ رویدادهاش تا حدود زیادی مَنع کردم.. امّا از طرفی هم مُشتاقم تا ببینم هر کدوم از شما چطور با طوفانهای زندگیتون برخورد می کنین.. آیا خودتون رو به موجهاش می سپُرین، تا هر کاری که خواست باهِتون بکُنه؟ یا اینکه مَسیرِ بهتری برای خلاصی ازش پیدا می کُنین! دوست دارم کاپیتانِ زندگیتون باشید، آبها همیشه فرمانبُردارِ خوبی نَبودن.. ارزش و عیارِ واقعی شما، درست وَقتی مُشخص میشه که سالِم به مقصد رسیده باشید.. دَستی که روزی، آب رو به دریاها انداخته، شاید بِتونه رِغبَتِ مُجددی باشه ، برای فُرو بردنِ پاروهایِ بی رَمَقی که تا قبل از اون، هَرگز قَصد نداشتن دریای نامُلایمات و نا امیدیهاشون رو پارو بزنن... زندگی، تنها به جلو روندن نیست؛ انتخابِ مَسیرِ بهتره..، باید هرکدوم از شما با حرکتِ به چَپ و راست هم آشنا بشه تا بتونه کشتیِ زندگی رو حفظ کنه.

من: نُطقِ قَشنگی بود، راستش تَحتِ تاثیر قرار گرفتم.. نمی دونم..، من بیشتَرِ اوقات، عَقیده دارم شاید می تونست ساده تر از این هم باشه. . همیشه به آدمی فکر کردم که با تمامیِ نیروهای مُتضاد خودِش به صُلح رسیده باشه. . درست مثلِ کاپیتانی که اعتبارش فقط به شجاعتی نیست که توی دریا از خودش نشون داده باشه. . امّا با شنیدَنِ حرف هات به این نتیجه می رسم که حتی اگر کاپیتان با موجها، با خَشمِ دریا کِشمَکِشی نَداشته باشه، حتماً با یکی از خدمه و مسافرین خواهد داشت.. چیزی که تو داری در موردش صحبت می کنی، اینه که قواعِدِ آزمون، تَحتِ هر شرایطی در دنیای ما، پیاده خواهد شد.. حتی اگر کسی سالیانِ سال، خودش رو در اتاق کوچکی، حَبس کرده باشه.. بنا به تقدیر و قواعد بازی دیر یا زود، کِشمَکِش ها به سُراغِش میان...

او: دقیقاً همینیه که می گی.. تو پسر باهوشی هستی. .دارم فکر می کنم شاید هیچوقت از اینکه اجازه مُلاقاتِ دوم رو، اونهَم خارج از روالِ مَعمولِ خودش بهت دادم، پَشیمون نَشَم. من: شاید من اینجام که تو نِسبت به خیلی از چیزا خوشبین تَر باشی.. اگر امکان داشته باشه، ازت می خوام که آبها رو فرمانبردار تر کُنی و به تَبَعِش، شرایط رو آسونتر، تو قبلاً هم یکبار اینکار رو کردی درسته؟ او: اوو آره امّا بشر دیگه برای قَبولِ حقیقت، به پیامی که در قلبِ عَجایب، نهُفتَس توجهی نداره چون مُعتَقِده که خودش، از هر زمان دیگه ای عَجیبتره. . چیزی که شروع شده رو نمیشه تغییر داد مگر اینکه انسان به ایجادِ تَغییر در خودش، پایبند شده باشه.. کافیه به اون صفحه ی چهاگوشی که مُحتویاتِشو هر روز به هَر بهانه ای، به خوردِ مَغزِت می دن نگاهِ جدی تری بندازی، خیلی زود مُتوجه می شی.. که اغلبِ، اونها با طراحیِ چنین روایتهایی، قَصد دارن تا در حَدّ و اندازه های آوردنِ یک مُعجزه، ظاهِر بشَن.. این کپی برداری عادلانه و عاقلانه نیست. .این من بودم که بهترین و مُفید ترین پیامها و برنامه های زندگی رو، بَعد از آوردنِ نشونه هام برای شما ارائه می کردم.. و عواملِ مُخرّبی از این دست، می تونَن بِراحتی بزرگترین و حقیقی تَرین نمادهایِ قدرتمو به چالش دعوت کنه. . اونها خوب می دونَن که پُشت اون خیمه شب بازیا، چیز دُرست و درمونی پیدا نمیشه و این من بودم که از همون لحظه ی اوّل،  اجازه می دادم تا آخرین پرده ی این نمایشِ مُضحِکو طوری که دلشون می خواد کارگردانی کُنن..، تا جایی که دیگه، بازیگرَی نَمونده باشه که نقشی رو ایفا نَکرده باشه..  اونوقته که مِثال بُزرگتری خواهم آورد.. واقعیتی که تجربش قطعاً شیرین نیست.

مارِ بزرگتر همیشه در دستهای من بوده و جادوگرای هر زمان، بخوبی از این مطلب آگاهی دارن.. همیشه داشتن! امّا از اونجایی که گزندی بِهشون نَرسیده بکارشون ادامه دادن و بهش بعنوان یک فرصت نیگا کردن، فرصتی که از نظر مَن هرگز خوب نبوده!؛ نتیجه اینکه، همه روزه جَماعتِ زیادی از شما، خامِ چیره دَستیِ همین عَروسک گردانای قهار می شینو مُسلّماً اونام، به هر سَمتی که مایل باشن، هِدایتتون می کنن، بی اونکه بِفَهمین که دارین تَغییر می کنین، تَغییری که هیچوَقت به نَفعِتون نبوده.. . همین که مِعده هاتون پُر بود، خیالِتون راحت شُد و هیچوَقت، دُرست و مَنطقی، دَر موردِ خوراکِ فِکریتون فِکر نَکردید..

من: می فهمم، ما هیچوَقت امانت دارای خوبی نَبودیم. سَرزنشهات، بِشارتهایی که همیشه به ما دادی رو خیلی آسون، فَراموش کردیم.. تَقریباً اجازه دادیم هر عاملِ بیرونی، اونها رو تَحتِ شُعاعِ خودش قرار بده.. امّا هیچوَقت، دَلیلِ اینهمه سُکوتتو نفهمیدم.. اینکه چرا تا به این حد، در بَرابرِ جَریانهایی که حتّی اساسِ وجودتو زیر سوال می برن و قصد دارن تا قُدرتِ نیروهای بَد اندیش رو بیشتر از تو جلوه بدن، مُسامِحِه می کنی. . از طَرفی، قَلعه ای که اونها بِراحتی دارَن بِهش یورش می برن، شایَد تمامِ اعتقادِ کَسایی باشه که عُمری رو  به امید تو، سَر می کنن و تو، تَمومِ چیزی هستی که اونها از هَستیشون، بدرستی دَریافت کردن.. عصاره و دلیل وجودشون.. چرا باید اجازه بِدی که قَلعه ی آمالشون تا به این حَد، بی دفاع و فُروریختنی جلوه کنه؟.. . مردم همیشه دوست دارن ببینن تا بدونن و باور کنن، تا درخت اعتقادشونو با چیزی که فکر می کُنَن درسته، آبیاریش کُنَن.. اونها نمی خوان بِبینن که محل پَرورشِ باوَراشون، در مُقابِلِ چشای حیرت زَده ی اونها، سُست شده و دیگه پایگاهِ مُناسبی برای تکیه نیست. پایگاهی که مُعاندینِش بِراحَتیِ طراحیِ فِکری پلید، می تونَن هر روز به تَرفَندی، یکی از دیواره هاشو با هر گلوله ای که دِلشون می خواد، نِشونه بگیرَن و آماج حملاتِ خودشون قرار بدن و این همه، دَر حالیه که هَمیشه برگِ بَرنده تویِ دستای تو بوده!. . از موضعی که ما به ماجرا نگاه می کنیم، هیچوَقت صورَتِ خوبی نداره.. .

او: موضِعِ شما، مَسئله همینه.. . اگر دارم پایینو نگاه می کنم دلیل نمیشه که با تموم حرفات موافق باشم.. . بذار یه مثال برات بِزَنم. .من: خُب؟! او: هیچ می دونی با رَوَندِ فَرسایشی که جسمِ شُما پیش گرفته، حدّ اکثَر، تا چند سال دیگه می تونین زِنده باشین و زندگی کنین؟ من: شاید صدو پنجاه. . او: دویست شاید انتخاب بهتری باشه.. گرچه، این قابلیّت بَسته به صلاحدیدها همیشه قابل تجدید نظر بوده. .امّا منظور اینکه، هیچ می دونی کارآمدترینِ انسانها، صَرفِ نَظر از بیماری هایی که مُمکنه براشون در کورانِ کُهولَتِشون اتّفاق بیوفته، (نقطه ای از زندگی که دیگه جسم به هیچ وجه یارایِ ادامه یِ عادیِ زندگی رو نداره، امّا روح، هَمچنان قِبراقه) چی از من می خوان؟

من: حتماً جَوونیِ بی پایان، یا مثلاً عُمرِ جاودانه؟ او: نه!! دُرست برعکس، اونها مَرگ رو صدا می زنن، بُلند و بی وَقفه. .اونها دُعا می کُنَن، تا روزی بیاد و در اون روز، به بهترین وَجهِ مُمکن، از این دُنیا بِرَن.. چون گُذرانِ امور براشون بسیار طاقت فرسا شده. چون احساس می کُنَن، از اینهمه زندگی کردنِ طولانی، اشباع شُدَن. . میلِ شدیدی پیدا می کُنن به وقوعِ سرانجام و مُشاهده ی وَعده ها، دیدن نادیده ها و تحقّق چیزهایی که همیشه نَویدشون داده شده، حتی اگر در طول زندگیاشون، هیچوقت بِهش پایبند نَبوده باشَن. .. صادِق تَرین و با انصاف تَرینِ آدمها اونایی هستن که زمان مرگشون فرا رسیده باشه.. و دروغگوترینِ اونها کسانی هستن که در یکچنین حالتی بِسَر ببرن و سودایِ زیستن در این جهان رو هنوز تبلیغ کنن. . چیزی که الان داره برای دنیایِ پیرِ شما اتفاق میوفته هَمینه پسر.. من: چطور چنین چیزی ممکنه؟ او: تلاش برای استفاده ی خوب، از آخرین بنیه های رو به زوالِ زمین، یک تلاش ستودنیه؛ امّا اینکه بخوای اونجا رو جالِبترین، امنتَرین، دوست داشتنی تَرین و آخرین جایگاهِ انسان جِلوه بدی اشتباه، و یک دروغ بُزرگه. . دنیای شما، همون پیله ی کِرمِ ابریشَمیه، که نِمیشه زیاد روش حساب باز کرد.. و اگر در این میون به جانبِ دَم و دَستگاهِ من هم حَمله ای بشه، نباید تعجُب کرد.. چون نوادگانِ کسی که اولین دروغ رو در زَمین گُفت، می بایست این روزا، رِسالَتِ خودشون رو دَر زَمین تموم کُنن و این اجازه ایه که قَبل از خلقتِ شُما از من گرفته شده. . اونهم به اعتبارِ یک فرشته ی مُعتمد و بَنا به هَدفهایِ مُشخّصِ مَن...

من: تو که نمی خوای بگی این ادامه ی هَمون فُرصتِ شیطانیه؟ او: مُتاسفانه یا خوشبختانه، هَمینطوره.. . تنها عاملِ جدایی افکن و البته، اَصلی تَرین عاملِ تَجزیه کُننده ی دُنیا، در روزهای واپَسین دقیقاً هَمینه.. هر قراردادی تاریخ انقضایی داره پسَر، اینو هیچوقت فراموش نکن. . من: آخه چطور مُمکنه به چنین قراردادی تَن داده باشی. همیشه فکر می کردم، پیروزِ ماجرا تو و عوامِلِت باشید.. یعنی نشونه ها اینطور می گن. .آیا قراره در جهَتِ مُخالفِ وعده هایی که همیشه خودِت دادی حرکت کُنیم؟

" با کَمی عَصبانیت گفت:"  او: به هیچ وجه! من در موردِ روزهای آخر صُحبت می کنم، نه از کیفیتِشون و قرار نیست در موردِ روز بَعد از آخرین روز، قضاوتی داشته باشیم.. این خطِ قرمز مَنه و سعی نکُن تا زیرِ زَبون منو بکشی. . با این حال، این مَطلبی که می خوام بِگم شایَد بتونه تا حدودی راضیت کنه..، اونهم فقط بخاطرِ اینکه نِسبَت به این مُباحثه احساس بدی ندارم. . از جایی بهت خواهم گفت که سوالاتِ بیشماری از اونجا نشأت می گیره و شاید کلیدِ جوابهای بسیاری رو هم با خودش داشته باشه.. سعی کُن کنکاش کنی که زندگی غیر از این نیست نیما.. تلاش کن تا نهایتِ دریافت رو داشته باشی.. خُب، تا اینجاشو که خوب پیش رفتی.. امّا بذار تا جَوابِ آخر، پیش خودم مصون بِمونه.. تو ممکنه به عقیده ی خودِت نامی باشی، امّا هرگز نامیرا نیستی و از سرزمینی میای که هَنوز قَواعدِ بازیِ من داره اونجا اجرا میشه، پس نباید این ریسکو بکُنَم و احیاناً به امثالِ تو، تقلب رسونده باشم من: چیه هنوزم بهم اعتماد نداری؟.. " و بلاخره، چیزی رو که از اوّلِ این همصحبتی، دائم گوشه ای از ذِهنَمو اِشغال کرده بود بهش گفتم" من: راستش هَر لحظه این حسو دارم که می تونی مثل موتوری که داره بَد کار می کنه، خاموشَم کُنی امّا نمی دونم چرا بازم کُنجکاوم و کَمتر به عواقِبِش فکر می کُنم. .. او: لازم نیست نگران چیزی باشی. .همین که حضورِت اینجا قَطعی شده، یعنی این حقّو داری که بتونی ادامه بدی.. دَر ثانی، تو در موردِ مَن چی فکر کردی؟.. .

من: پس بی صبرانه مُشتاقَم تا بشنوم.

او: خوبه!.. ممم جالبه که بِگم نِگاه شیطان به مسائل از اولش برام مُتفاوت و بود. . جایی که همه ی فرشته ها خم شده بودن تا واقعیتی رو که من ازش دَم می زَدم، در عُمقِ وجودِ تو نگاه کنن، اون یکاره وایستاده بودو اینکارو نَکرد. .دلیل خوبی هم برای کارش داشت.. در موضِعی که اون قرار داشت، و با درکی که اون سراغ داشتَم، می دونستم که از هَمونجا داره بخوبیِ هرچه تمام تَر، حِسابی عُمقِ وجودیتونو ورانداز می کنه. . امّا هیچوقت حاضِر نَشُد، تا موضِعِشو بخاطرِ گرامی داشتِ مواضعِ جَدیدی که طرح کرده بودم ترک کُنه.. من: حتّی با وجودِ اینکه عوامِلِ بَرتریِ ما، براش مُشخص شده بود؟ . . او: تا اِسمِ چیو گذاشته باشیم بَرتری.. راستِش خودم، به چیزهایی در شما تکیه داشتم و دارم، که هَنوز هم بر خودتون و او پوشیدَس. اصلاً هم دوست نداشتم اینطوری، حرفم روی زمین بمونه. خصوصاً اینکه یک نافرمانیِ آشکار، اتفاق افتاده بودو داشت کم کم از کوره بِدَرَم می بُرد و از طرفی، کسی که این خطا ازش سر می زد، برای من خاطِرِش خیلی عزیزتَر بود تا دیگرون . .. در عینِ حال، جرقّه ی تعیین کننده ای در ذهنم رقم خورده بود که باعث شُد تا مُجازاتِ این فرشته ی خاص رو به تَعویق بِندازم. .. من:" یه جوری حرف می زَد که انگار چیزِ زیادی، در مورد داستانِ بَدوِ خلقت و اتفاقاتِ پیرامونِش نمی دونم با این حال وقتی از زبون خودش ماجرا رو می شنیدم برام جذابیَتِ خاصی داشت".. او: هااای، فکر نَکُن نمی فهمم که داری به چی فرک می کنی!  می دونی که داستان، تَعریف نِمی کنم و قرار بر این شد، که با مقدمه ای که برات می چینم بهترین دریافت خودتو داشته باشی و البته متفاوت ترین رو، یادت نره که برای چی اینجایی پسر!. .. من: ببخشید، لطفاً ادامه بدید. " و ادامه داد"

او: توو نگاهِ اوّل.. جُرمِ آشکار، شاید مُستوجبِ مُجازات آشکار باشه.. امّا چیزی که شما رو از اون سِرِشتَم می بایست بِطریقی، به بوته ی آزمونی جامِع دَر میومَد تا بنا به اختیاراتی که بهتون داده بودم، بِتونید به تشخیصی همه جانبه برسید و ارزشِ این دستگاه رو با تجربه ای که هر کدومِتون از سَر می گذَرونید، به ثَبت برسونید.. تا اینکه مجبور به انجام و پذیرش چیزی که خودم ازتون خواستم، نبوده باشید، وَجهِ تمایُزِ شما با فرشته ها همینه! . .. باید دستتونو باز می ذاشتم تا خودتون انتخاب کنین.. و اون اواخِر، مدام بدُنبال عاملی بودَم که نذاره این اتفاق به راحتی، بیوفته.. . نیرویی به شدّت مداخله جو، با نَهادی غیر انسانی و مخالِف، که برای پَس زَدنِ شما و دستمایه های ارزندَتون، دَست به هر کاری بِزنه و در این میون، از هیچ حیله ای فُروگذار نَباشه. .. قبول کن که بدونِ اون، هیچ موجی ایجاد نمی شد که کاپیتان بخواد باهش دست و پنجه نرم کنه و در ادامه نَه افتخاری، نَصیبِ کاپیتان می شُد و نه مَن.. .

خیلی وقتا باید نا امیدتون می کردم تا بِفهمید اصولاً امید چیه.. . باید می گریوندمتون تا قَدرِ خنده رو بدونید. . باید عزیزی رو از دست می دادید تا قَدرِ کسایی رو که هنوز هَستند رو بیشتَر بدونید.. . خلاصه بدونِ اون، مَحال بود بتونم به این اهداف دست پیدا کنم.. . برای شیطان، که اجازه داده بود تا نفرَتِ از شما، تمامِ وجودشو تَسخیر کُنه، مُقابله باهتون همه چیز شد.. امّا هیچوقت نذاشتم تا متوجه بشه که در این میون، داره مَنفعتی رو هم به شما می رسونه.. چون در اون صورت مُمکن بود، هر لحظه چیزی که تصّور می کنه تَمومِ دلایلش، برای حُضور در زَمین از اون تغذیه میشه، خَدشه دار شده و اینطوری تموم اونچه رشته بودم، یه شبه پَنبه می شد. .. متاسفم که قسمت بَدِ این میوه ی دوست داشتنی نصیب شما شد.. . هر دوی شما در شکل گیری این آزمون نقش دارید و من قصد ندارم رموزِ اونو تا روز بعد از آخرین روز، بَر شُما آشکار کنم، این جزء حقوقِ مَنه. . امّا از یک چیز مطمئن هَستم. . من: می تونَم بپُرسم که اون چیه؟ او: اینکه همه ی شما، جناحِ نیک و بَدِ ماجرا، از رَفعَت و بَخششِ من مُستثنی نیستید و من، روزی نَهایتِ قُدرتِ خودم رو، در بکار گیریِ اون بَخشندگی جهان گُستَر، به شما نشون خواهم داد و خیلیاتون از اینکه سابقاً این دستگاهِ با شکوه رو، با پیش پا افتاده ترین کارها، و حرف های بیهودتون هدَفِ حمله قرار داده بودید سرافکنده خواهید بود.. .

او: حالا دیگه تو بیشتَر از هر زمانِ دیگه ای می دونی. .نمی دونم تَصمیم گرفتی با این کوله بارِ جدیدی که داری، چِکار کنی. .. در حقیقَت و در این مورد، اینطور خواستم، که نَدونَم چکار می خوای باهش بکنی.. امّا بهِت توصیه می کنم تا همیشه بخوبی ازش مُحافظت کنی.. ایمان، چیزی نیست که بتونی اجازه بدی هر چیزِ گُذرایی، اونو تَحتِ شُعاع قرار بده و با روحیه ای که از تو سراغ دارم، احتمال می دم که نمی ذاری اتفاق بَدی براش بیوفته. چراکه سلامَتِ کوله بارت، می تونه سلامت تو رو هم تَضمین کنه. .. من: بهت قول می دم اینطور باشه.. . او: تو این فرصتو بیشتَر، مَدیونِ سِماجتت هستی پسَر. مُمکنه دوباره مَنو نبینی امّا من هیچکدوم از شما رو ترک نخواهم کرد تا روزی که دوباره به سمتم بیاید. ..این عَهدِ منه که از روزِ نُخست، دُنبالِش می کنم و من موجودِ بد عهدی نیستم. .بر خلافِ دفعه ی گُذشته، نمی خوام چیزی باقی بمونه، نه حرفی و نه اثری از این فُرصتِ دوباره.. پس کارِ پاکسازیشو به خودت واگذار می کُنم و امیدوارم تو هَم به عَهدِ خودت پایبند باشی.. . من: می تونی روم حساب کنی، تمام توانَمو به کار خواهم بَست. .او: خب، اگه هنوز چیزی باقی مونده می شنَوم من: ممم فکر نمی کُنَم، تو همیشه کامِل بودی.. این ماییم که توی سایه روشنای زندگیمون، گاهی می بینیمت و گاهی به تصّورِ اینکه نمی بینیمت، فکر می کنیم نیستی.. . احمقانَس امّا شاید باید اینجا می بودم تا بهم ثابت بشه اینطور نیست.. . او: شاید!

او: و شاید از اوّلِ این جلسه، چندین بار از خودِت پرسیده باشی که دلیلِ وجود این آیینه، اونم اینجا چی می تونه باشه.. . آیینه ها همیشه چیزی بودن که شما رو به اینجا رسوندن و مطمعناً همون وسیله ای خواهند بود که می تونن شما رو از اینجا ببرن.. . مُنتهی اینبار یه خلاقیت به خَرج دادم، تا خودت بتونی کارِ رفتنِتو با دستایِ خودت انجام بدی، زیاد هم مشکل نیست.. و از طَرَفی، جای گِلایه هم باقی نِمی مونه. .. من: صبر کن!

" نمی تونستَم به همین راحتی، بهترین مکانی رو که تا بحال توی عمرَم تجرُبَش می کردم و تَرک کنم. .. دوست داشتم تا ابد توی همون اتاق و حال و هوایی که با خودش داشت، باقی می موندم. .اتمسفرِ اونجا، به طَرزِ عَجیبی سرشار بود از عشق و چیزی جز (او) نبود، حتّی وجودِ اثبات نشده ی من در اونجا، نِمی تونست چیزی غیر از (او) باشه. . پس ازش خواستم تا کمی بهم مُهلت بده تا در سکوتِ خودم و با چشمانی بسته، هوایِ اونجا رو بیشتر نَفَس بکشم. .. برام سَخت بود. .خیلی سخت! .. . اینکه ممکن بود تا لحظاتِ دیگه، برای همیشه از اونجا برم. . طوری که انگار هیچوقت اونجا نبودم و هیچ گفتگویی بینِ مَن و او، صورت نگرفته باشه. ..

حسّی سَرشار از احترام و آرامِش، که یقیناً از سوغاتِ همون اتاق و همون دیدار بود، باعث شُد تا کم کم چشمهامو باز کنم.. . روی میزِ مُقابل، سنگی قرار گرفته بود به اندازه ی کف دست.. . همونطور که انتظار می رفت (او) قدری زودتر، سکوتِ خودش رو آغاز کرده بود. . جایِ هیچ سؤالی وجود نداشت.. . مُشخص بود که چطور می بایست تموم بشه و من بر خلافِ اونچه که در اون لَحظات می خواستَم، سنگ رو به بالای سر بردم و آیینه ی روبروم رو، هَدَف قرار دادم...

(همه جا تاریک میشه و صِدایی، حاکی از شِکستَن و فرو ریختن فضا رو پر می کنه!)

 

پایان

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95


نظرات 2 + ارسال نظر
فرزانه پنج‌شنبه 26 خرداد 1401 ساعت 07:25 ب.ظ

درود و عرض ادب جناب بهبودیان
گمان می کنم، عالم شهود باید همین باشه
ملاقات انسان با معبودش.
البته برای هرکسی این اتفاق نمیفته و کسانی به عالم شهود، راه می یابند که سرشار از اشتیاق باشند.
چقدر خوبه که قبل از کوچ این دنیا، روزنه ای از عوالم غیب به رویمان باز شود.
قلمتان مانا دوست خوبم.

مداد کوچک دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 09:27 ب.ظ http://medadekuchak.blogsky.com

ماجرا همیشه از اینجا آغاز می شود که :
یکی بود و یکی نبود ؛ "‌او " ولی همیشگی بود
نردبانِ بلندش فاصله ی بینابینی را کم کرده بود و تاریکی در کمین بودْ ، صدا صدای خودِ‌او " بی دلیلِ بی همتا "
چه متنی از آب در آمده ، پیچک های نیلوفر هست روییده و سبز رسیده به دستِ ما .
درک و فهم و شعور بالایی پشت این متن هست ، سخت ترین و قابل تامل ترین قسمت رو در بندهای آخر چشیدم .
اتاقِ صلحْ .
ما آزموده شدیم به صبر در برابر مشکلات ، ما آماده شدیم در برابر شیطان . ما آماده ی پذیرش هر اتفاقی هستیم که به وصالش در آییم .
گمان می کنم سعادتمندتر ، کسی باشد که از او بنویسد
گمان می کنم سعادتمند تر همینْ باشَدْ .

عالی بود جناب بهبودیان ، موفقیتتان آرزویمانْ

سلام،
با سپاس فَراوان از حُسن نظر شما.. پاسخ را در قالبِ مَتنی جدید، نوشته ام.

پیروز باشید و برقرار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد