ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

فریاد خاک

به نام خدا 

به خرده سنگهای باغ متروک میمانم.. .  

پا خورده و نخورده. پر غبار و خاکستری. دلخسته و مشکوک به همت باغبان. دلتنگ خراشهای دردناک ایام شخم، بر فرق. پر فراق و پر گداز. تشنه ی زیرو زبر شدن و سر شار از یادواره های ماسه ای و روان. به بار نشسته و  ننشسته. سزاوار گامهای ترحم رهگذری بر تن. لایق عاشقانه ترین بذر افشانی ها، آبیاری ها، روییدنها و  حتی خشکسالیها. صاحب ملتمسانه ترین نگاهها بر ابرهای زودگذر، بادهای آواره و پناه بذرهایی که همیشه شبهای اول در دل سیاهم میترسیدند و با قد کشیدن و  مشاهده ی اولین بارقه ی خورشید، سبز میشدند و دایه شان، مرا فراموش میکردند.   

داغدار ریشه دوانی نامهربان ترین درختان تناور و شناور در رویاهای بارانی و خیس. مقبره ی نونهالان گرمازده که به غروب نخواهند رسید و بستری امین، برای شاخساران سوخته. نشنیده و شنیده داستان هجرت گرده های باردار به بیرون حصار و شاهدی بر تگرگ، که همیشه غیر منتظره فرود می آمد و صورت باغ در هم می کشید.    

متحمل روزهای رقت بار زمستانی. سفید و روحانی و پاک، همچون دامان برنادت مقدس. و شهیر چون اساطیر پارس. مرموز چون زنگ آهن و افروز، چون آتش سرخ .. . سهم من از حوض ها، فواره ها، صوتها و نقاره ها، رنگ ها و افشانه ها، افسانه هاست و طاقتم به گندابی مانند است که از آخرین باران تا بحال، فرود برگ برگ فصول متعدد را درونش به کررات دیدم و چمن چمن خشک شدم. سست شدم و امروز که در این آخرین فرود، اولین فراز را با مشاهده ی جوانه باور کردم با شبنم گریستم و قطره قطره، سبز شدم.   

مطمئن شدم که باغبان هنوز بیدار است و دل در گرو سلامت محصول دارد. پیش آمد و با طرحی نو، چهره آهن حصار، به یکصد رنگ از زنگ زدود . بجای بوی آتش و دود،  عود و عنبر آورده بود و در نفسهای آخرین با اولین ضربه اش از تبار شخم، زنده ام ساخته بود.   

دیگر تنم بوی نان میداد و گلیم و چای تازه دم. در نوای آهنگین باران این من بودم که امید را ساقه ساقه مشق میکردم و می روییدم . باغ نفس میکشید و سار بر درخت لانه می کرد و بوته بر خاک، خانه. در امنیت کاشانه ام دریافتم محنت دوری به گلشن صبوری می ارزد و جرات شرح این رخداد آهنگین در گوش سنگین باد، میتواند داغ جراحت خشکیدن، از تن بزداید و شاید تنها نمی بودم اگر در کالبد شاخساران خفته زندگی را میجستم وحیات را در ممات نظاره میکردم و شاید در آن صورت، دیگر زمستان اینقدر بر من طولانی نمی نمود.   

حصار عزیزم تو مرز باورهای من بودی و من غافل از موجودیت بهار، در پندارهای نومیدانه خود محبوس بودم . ایستادگی تو در مقام محافظت از من و ممانعت از نمود جسارت مهاجمان  علیه من، ستودنیست و اعتراف می کنم که زیستن، حق من است و من، این را در آیینه ی وجود غبار گرفته ات یافته ام.   

پافشاری تو در بازگرداندن طراوت از کف رفته از بستر این باغ متروک، مرا به خود و آبادانی هایم سوق داد. من در اسارت میله های آهنینت آزاد از کمند خیالهای باطل به حاصل اندیشیدم و جوانه زدن را به خاطر آوردم. ندیده ام تا کنون، خواسته یا نا خواسته بر من ریشه کنی ای تمامی تکیه گاه من. اما مطمئن باش همیشه در خاطرم ریشه داری. 

من و تو از عناصر سرسخت روزگاریم و به یکدیگر دچار. ترکیبی غیر قابل انکار و قدیمی. آهن و خاک مثال امید واستقامت، که حتی از کوچکترین قلبهای بزرگ دنیا دریغ ناشدنیست و تا من، من باشم و تو همین، نصیب آرواره های ویرانگر نومیدی، شبهای سرد زمستانی است و باغهای بی حاصل.  

به همت باغبان امروز، به کارخانه ای می مانم که تنها و تنها، زندگی می سازد و می دانم زیر یکایک شاخساران آرمیده و خموش محصولاتم، شریانی است از حیات، که با ضرب آهنگی موزون و ناگسستنی، جاریست که ممکن است در نگاه اول بیشتر به مرگ تشبیه گردد تا زندگی.. .   

 

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 92        

  

سخن نویسنده: 

( این متن در حقیقت برگرفته است از وبلاگ گذشته ام در سالهای بین 86 - 83، اما بدلیل دارا بودن بیشترین بازدید در میان دیگر دست نوشته های آن دوران، تصمیم بر آن شد تا ضمن بهینه سازی قسمتی از متن، آنرا به وبلاگ جاری منتقل سازم. )  

 

 

ریز نظریه ای خرد، در باب اصل پیمایش کیهانی

به نام خدا 

 

بنشسته بر زورق آرزوهایم، تنم را پذیرای هجوم بی امان بادهای مخالفی ساخته ام که قادر است با هجمه ی خود، به پیش برد مرا در انحنای زمان. بادبانی از جنس جان بر می افرازم، و با رنگی سرخ و سترگ، چنین بر او می نگارم: " سرای استقامت همینجاست" . باد می فرساید و خرد می کند، در هم می شکند و پیش می برد. همچون آوار موج بر تن عریان ساحل، مملوام از خراشهای نافرجامی که سوغات این حسن همجواری است. من و باد، از دیرباز رفیقیانی هستیم ناگسستنی. 

 مجریان موازنه ای پایاپای که اگر دمی هر یک از ما از بودمان قصور کنیم و شانه خالی کنیم، به رایگان فضیلت خود به توبره ی دیگری جاری ساخته ایم و  وزینش ساخته ایم. وجه تسمیه ی این سفر، بر پایه ی وزیدن و استقامت استوار است. استقامت نه به معنای مبارزه،  و میل به سکون بلکه از حیث ضرورت اصل پیمایش که از او زمان ساطع شود، در حرکت باشد.    

 

 

  

علمی تر اینکه:

او می باید در تمثیل، به حرکت اجرام در اسماء مانند باشد. همانگونه که اگر جسمی با جرم مشخص و با شتاب معین در فضا حرکت کند، از او زمان ساطع شود. حال اینکه او ممکن است در هنگامه ی پیمایش از لحاظ موقعیت مکانی در چندمین لایه ی منظومه ی خود، مدفون باشد و در عین حال می باید برای دقت بیشتر، شتاب اولیه او در شتاب اولیه یکایک منظومه های موازی با آن ضرب شود.   

این امر و کلیه محاسبات هم راستا نشان می دهد، زمان فعلی جسم مورد پیمایش، تنها از دید شخصی که از لحاظ موقعیت مکانی با او هم عرض شده یا به عبارت دیگر در لایه ی منظومه ای آن اتفاق افتاده است، قابل محاسبه و درک می باشد. حال اینکه ممکن است، ساعت و زمان کیهانی هر دوی آنها کلا از دید لایه های فوقانی یا تحتانی، بگونه ی دیگری باشد.   

 دوری صور فلکی از یکدیگر، مکاشفه ی دقیقتر این اصل را با مشکل مواجه می کند، اما چیزی که انکار ناپذیر و قابل درک می باشد این است که در سکون مطلق، پدیده از بود خود فاصله گرفته و با عدم، همسایه می شود و زندگی و شوریدگی در همان اصل پیمایش مشروحه خلاصه می شود. سکون مطلق بر اجرام سبقه ندارد و به معنای " هرگز وجود نداشتن" است و با مرگ متفاوت است.    

شاید! برای حلول مرگ، حادثه ای دیگر  و در جهت عکس، با سرعت بسیار بالا اتفاق می افتد. جسم که ماهیتا  وجود آن در کیهان دارای سابقه بوده، حال با تغییر وضعیتی ناگهانی بر اثر اتفاقی ناگهانی، قرینه ی اثیری خود را با شتابی دیوانه کننده و سریع در کیهان رو به جلو،  رها می سازد. شتاب فعلی قرینه، اکنون برابر است با برایند سرعت کنونی کلیه ی لایه های منظومه ای موجود در کیهان در همان لحظه قادر است او را به منتهی علیه عالم قوس دهد.   

حال بیایید کلیه نسبتهای عالم را همچون رشته ای مرتبط و قابل تبدیل در نظر بگیرید و نظریه ی فوق را بر اصل تک تک آنها شدنی بدانید. اتفاقی که ظاهرا می افتد این است که از کوچکترین ذره کشف شده قبل از اتم که نوعی باریون است بنام " زی بی"، تا بزرگترین توده رصد شده عالم بعد از هسته منظومه ای بزرگتر از شمسی، جملگی در کار حرکتند و پیمایش و این در مورد کواکبی هم که از دید ما همچون میخی در کیهان ثابت مانده اند، می شود. چون جملگی ما و آنها به سمت و سویی مشترک در گذار هستیم.   

حال کم و بیش این حق را به خود می دهم تا آنچه مرا به کوران حادثه ها، هل می دهد از خویش بدانم و از  وی سپاسگذار هم باشم. چراکه تا بادی اینچنین مخالف بر بادبان جان نپیچد، من و زورق چوبیم غرقه ی هفت دریاییم و سرگردان تر از همیشه. دلیل پابرجایی و استواری مدام زورق نشینی چو من شاید این نیز باشد که چشمی ستاره گون شبها بر پهنه ی دریایی دنیایی که بر او شناورم به من می نگرد و تا به خاطر دارم همیشه از او گرا گرفته و به سمتی مشخص میل میکنم منظومه وار .. .    

    

نوشته شده توسط نیما.ب / پاییز 1392

 

چهار گام تا خوشبختی ذهنی

بنام خدا    

آهنگ درون، نوای ذهنی و هر چیز دیگه ای که اسمش هست،  انگار که پرسشنامه ای دستش باشه، مدام ازت سوالات بی ربط و  مرتبطی می پرسه که زیادم دخلی به وضع و حال الانت نداره.

مثلا در مورد من، همین الان این آهنگ درونم، سعی داره بدونه : نظرم در مورد گل ذنبق کوهی چیه؟     

یکی نیست بهش بگه ،آخه برادر من !  لازمه ی ایراد پاسخ درست، همیشه اینه که در مورد شیء یا مورد سوال شونده، اطلاعاتی داشته باشی که بتونی از پس جوابش بر بیای . اما کو گوش شنوا. بدبختی درست همینجاست که تنها طرف حسابشم دقیقا خود تویی. طبیعتا نوایی که تقریبا به اندازه سنت باهات بوده و هست، با شناختی که ازت داره میدونه که جای دوری نمیتونی بری و با خیال راحت در صورت نگرفتن پاسخ مقتضی خودش، سوالو یا جور دیگه ای طرح میکنه یا زیرکانه تغییرش میده. تموم اینا میتونه زمانی اتفاق بیفته که تونستی چند دقیقه ای وقت بگذاری تا تو کاری که دست گرفتی دقیق بشی و تمرکز کنی!      

وقتی هم  که قصد داری به کارش دقیق بشی و مچشو بگیری و سر از کارش دراری، اون پرسشنامه لعنتی رو کناری میذاره و ساکت میشه! دیگه هیچی تو گوشت زمزمه نمیکنه. هیچی! تو میمونی و یک اتمسفر خالی ذهنی. پاک پاک عین پنبه. 

 بدبختانه خیلی از راننده ها هم که جونشون رو تو جاده ها از دست میدن، بعضا غرامت سنگینی رو بخاطر برخی سوالات نابهنگام و پیچیده ی اینجور نواهای ذهنی پرداخت کردن.  پیش اومده که بعضی از اون بینواها میون انبوهی  از ماشینها ی سبک و سنگین، حتی هنگام یه سبقت نابجا، توان فکری خودشونو صرف تهیه جوابیه ای درست و درمون برای آقا یا خانوم نوای درون، می کردن و عاقبتش هم که اول عرض شد.   

داشتم دنبال راهکاری، میگشتم تا باهاش بتونم  لااقل اثرات مرگبار این مطلب رو، حد اقل برا خودم کاهش بدم و اگه شد توصیش کنم.     

 

  

به این نتایج رسیدم که:   

 قدم اول:  

توصیه ی من به گذشته اینه که دست از سر من و حال من برداره! وگرنه مجبورم فراموشش کنم.   

 

قدم دوم: 

با نوای ذهن، شوخی کرده و به او متلکی شایسته بگوییم! مثلا در مورد ذنبق کوهی اینطور می شود سوال را با سوالی دیگر پاسخ داد که: فکر می کنید نظر خواهر گرامی شما در مورد ذنبق کوهی چی باشه؟  

 

قدم سوم:

سعی کنید ماهیت ذاتی او را کشف کنید: مثلا: ببینم! شما شیطان رجیم یا فرستاده او می باشید؟! شما فرشته برین و فرستاده خداوند متعال می باشید؟ شما از خودتان خانواده محترم ندارید؟    یا اینکه: یا خودتان را دوستانه و منعطفانه معرفی کنید یا اینکه سر خود را به شیء سختی خواهم کوفت!     و امثالهم...  

 

قدم چهارم:

از او فاصله ی ذهنی بگیرید: 

 به این ترتیب که دست او را بگیرید و چند قدمی با او پیاده راه بروید. با لحنی عاشقانه و اغواگرانه به سه سوال ابتدایی او پاسخ دهید. به چشمان او خیره شوید و مدام آب دهان خود را قورت بدهید. سپس با آن دسته از سلولهای عصبی که قادرند تصاویر ذهنی مجسم و ترسیم نمایند، سکویی ترسیم کنید،چوبی و  زیبا در کنار یک تالاب سبز با آبهای نیلین با او در هنگامه ی صحبت به منتهی علیه سکو پیش بروید و وقتی پرسش بعدی طرح شد، وانمود کنید که در یک کنکاش فکری ،سخت مشغول محیا کردن پاسخ مناسب هستید. اما بیکباره او و پرسشنامه و هست و نیستش را به تالاب هول دهید و تمام. فراموش نکنید نوشته ی THE END   را نیز در قاب ذهن، طوری تصور کنید که هر بار لازم شد، بجهت فرار فکر به آنجا مراجعه کنید.   

راستی! وقتش رسیده تا کمی هم محتاط باشید. 

شما با خواندن و دانستن این مطلب، از این به بعد بیشتر از هر موقع دیگری در معرض هجوم نواهای ذهنی و درونی خود می باشید. چون بر طبق تحقیقات من برخی از نواهای ذهنی هستند که ممکن است هیچگاه تا آخر عمر با کیفیت ذکر شده، بر بعضی از آدمها ظاهر نشوند یا لا اقل به شدت نوشته شده نباشند. اما  یقین بدونید، اکنون با فرکانس خاصی که به ذهن شما فرستادم، مطمئنا به این راحتی ها  دست از سر شما بر نخواهد داشت چون اون حالا دیگه بیداره. همین که بهش فکر کردید براش کافیه تا کارش و با شما ادامه بده یا از سر بگیردش... . 

با پوزش فراوان از این روشنگری دست و پا گیر. تا فرصتی دیگر خداحافظ.. .   

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 1392

قوز بالا قوز!

به نام خدا   

 

1367،  دفتر دبستان پسرانه ی استاد شهریار، چشمان سبز، درشت و خشمگین آقای نیکزاد، مدیر وقت مدرسه خیره به من، دوباره سوال پر طمطراق خود را اینگونه تکرارکرد:" نیما هیچ شمردی ببینی تو ماه اخیر این دفعه ی چندمه که میارنت دفتر؟ خودت از این اومدن و رفتن ها خسته نشدی؟ خداییش نشدی؟ بهت گفتم چرا  از پنجره کلاس آشغال سیب ها رو تو کلاس پرتاب کردی، صباغی با چشای خودش دیده! لالمونی گرفتی بچه؟" و من که هنوز درست و حسابی از مزمزه حس و حال غریب و رعب انگیز دفتر با اون بوی مخصوص چای دم کرده و ... ، بیرون نیامده بودم با حالتی ومحزون خواستم به رسم بچه های مدرسه پاسخم را با یک اجازه آقا شروع کنم که ناغافل  درب دفتر باز شد و زنی شکوه کنان وارد شد در حالی که دست پسر بچه ای هم سن و سال مرا در دست داشت. دست دیگر پسرک شکسته، و با بانداژی به گردنش حمایل شده بود. جلوتر که آمدند پسر را شناختم. یکی از همکلاسی هایم بود.    

زن بغض آلوده به پسرش اشاره می کرد و خطاب به آقای نیکزاد می گفت: ببینید آقای مدیر! ببینید، تو مدرستون بچه ها، چه بلایی سر پسرم آوردن لابد شما هم بی خبرید؟ . و آقای مدیر که حسابی غافلگیر شده بود با همون نگاهی که حالا از من گرفته بودش به دست پسرک نگاه می کرد.تو همین میون که مادر بی وقفه داشت شکوه و شکایت می کرد پسر اون دستشو که توی دست مادر بود آزاد کرد و خیلی مصمم و مطمئن با انگشت اشارش  به من اشاره کرد و گفت: خودشه. پسر خانم آشفته، اون بود که با سیامک دوتایی دستمو شکوندن. مجال هیچ گریزی نبود!   

آقای نیکزاد که دیگه حسابی عصبی شده بود گفت: اینم قوز بالا قوز! و من که این مثال رو برای اولین بار می شنیدم غفلتا تصوری مضحک توی ذهنم نقش بست یعنی به معنای واقعی دو تا قوزک پا، رو سوار بر هم تصور کردم. اما هر طوری بود خندمو قورت دادم تا بیشتر از این کفریشون نکرده باشم از طرفی هم نمی دونستم چی پیش خواهد آمد.    

آقا مدیر تلفن انگشتی سیاه و بزرگ روی میز کارشو به آرومی، طرف من چرخوند و با لحنی آرامتر گفت: شماره مدرسه مادرتو که از حفظی انشاءا....؟ گفتم:آقا اجازه بله آقا!. خب بگیرش دیگه! و گوشی رو بعدش بده به من. رنگم رو حسابی باخته بودم و احساس میکردم نوک تک تک انگشتام سرد شدن. وزن گوشی تلفن بیشتر از حد معمول بود، یا شایدم لا اقل من اینطوری حس می کردم. اونو گرفتم و مشغول شدم. مکالمه بین آقا مدیر و مادر اون پسر کماکان ادامه داشت. آقای نیکزاد  قصد داشت با صحبت تا حدی که ممکنه، اون زنو آروم کنه. 

شنیدم مادر میگفت: چرا آقای مدیر با پدرش تماس نمی گیرید؟ زده مفتی مفتی دست پسرمو شکسته! آقامدیر: خانم مطمئنید این اتفاق داخل مدرسه افتاده؟:... بوق دوم تلفن!  و اونطرف خط، صدایی آشنا اینطور پاسخ داد:    

راهنمایی دخترانه ی فارابی، بفرمایید. میشناختمش، خانم زورکاری مدیر مدرسه راهنمایی دخترانه فارابی که نزدیک به یه سال بود مادرم به اونجا منتقل شده بود. گفتم: سلام میشه با مامانم صحبت کنم پاسخ: نیما جان شمایی عزیزم! حالت خوبه پسرم؟ الانه میگم مامان بیان پای تلفن . وچند  لحظه بعد مادر: الو سلام نیما جان مگر شما مدرسه نیستی پسرم؟  گفتم: آره مامان! ولی آقا مدیر با شما کار دارند. درست همین موقع بود که آقای نیکزاد گوشی رو از من گرفتند و ما وقع رو  مفصل و بدون کم و کاست برای مادر تشریح کرد و اینطور  مقرر شد، که ایشون تا ظهر، بعد از راهی کردن دانش آموزها به خونه هاشون، بیان مدرسه ی ما یا به عبارتی  محل قبلی کارشون.   

این میون دیگه حرفی از جرم اول یعنی پرتاب سیب، به میون نیومد. چون مسلما اتفاق دوم که منجر به مجروح شدن پسرک شده بود مهمتر از اولی بود. پنداری خود آقا مدیر هم به شلوغ کاریهای معمول من عادت داشت و از طرفی اکثر اوقات تا حدود زیادی به خاطر سوابق تدریس مادر، در این مدرسه از دسته گل هایی  که معمولا به آب میدادم چشم پوشی می کرد. اما ایندفه بر خلاف دفعه های قبل، زده بودم دست پسر مردم رو شکسته بودم اونم مفتی مفتی!   

 

مادر زودتر از قرار منعقد شده، با رنوی پنج قدیمی سفید رنگش وارد حیاط مدرسه شد.اون جزء معدود کسانی بود که میتونست ماشینو  داخل مدرسه بیاره، اونم تا اون حد نزدیک به دفتر. بچه های مدرسه که ماشین، و راکبشو خوب به یاد میاوردند، از همون اول دورش کردن و یک صدا به همدیگه میگفتن: بچه ها خانوم آشفتس! خانم آشفته اومده!!. با دست بهم نشونش میدادن.ساده لوح بودن و  الکی شاد، فکر میکردن مادر دوباره برگشته تا بمونه . چند تایی از بچه ها به زحمت خودشونو روی سپر پشتی ماشین چفت هم چپوندن و به کمک همدیگه ماشینو، روی فنرش  بالا و پایین میبردن. آقای شفیق، ناظم وقت مدرسه از راه رسید و همشونو متفرق کرد.  

 مادرم رو همینجا،  روی پله های درگاهی جلوی دفتر داشته باشید تا کمی از حال و هوای اون مدرسه در خلال تدریس ایشون براتون بیشتر بگم. سالهایی که بی تردید گوشه ای زیبا، از خاطرات  شاگردان کلاس کوچیکشونو در اختیار خودش داره. تا اونجایی که بعد ها از زبون برخی از شاگردان و مسئولین مدارس ایشون شنیدم، بعد از ایشون دیگه کسی را با همت  و اهتمام  و ابتکار در رویه تدریس پایه نخست تحصیل، در اون حوالی سراغ نداشتند.   

 

 وجود مادر خیلی از طفلان گریز پای اون منطقه ی ضعیف رو به پای مکتب علم، ثابت قدم کرده بود. ایشون مو فق شده بود، با بکار بردن شیوه های گونه گون روانشناختی، کودکان و خردسالانی که در آنزمان به هر نحوی در رویه تحصیل و دانش اندوزی، دچار مشکلاتی می شدند، اصلاح مسیر کنند. و همچنین، توانسته بود عواطف اولیاء کوته نگری را که تمایل چندانی به عقوبت فرهنگی فرزندانشان نشان نمی دادند به سمت واقعی خودش سوق دهد و میل به ادامه تحصیل را به رده های بالاتر، در یکایک آنها زنده کند. روش خاصی داشت و به سادگی از سهل انگاری ها در این خصوص نمی گذشت.   

من نیز سالی را در حکم یکی از شاگردان او در همین پایه، از تعالیم بی شائبه اش بهره مند شدم. مهر او را با تمامی شاگردان سهیم بودم بیشتر از سایرین به من نمی پرداخت و کمتر از آنان نیز همینطور. احساسات مادرانه هیچوقت باعث نشد که نمره ای فزون تر از استحقاقم به من دهد.دقیق نمیدونم که صحبتهای آقای مدیر، مادر اون پسر و مادرم توی دفتر، چقدر طول کشید.    

یادمه اونوقتا توی مدرسه ، برای با خبر کردن دانش آموزا از زنگ تفریح،  هنوز از روشهای قدیمی و دستی استفاده می شد. منظورم  همون آویز دیواریه که یه صفحه ی تمام فلزی هم ازش آویزونه. کسی که مسئول نواختن زنگ می شد، می بایست لوله فلزی دیگری که حدود چهل سانتیمتر طول داشت رو محکم و به دفعات، به اون تخته فلزی می کوبید تا بدینوسیله بچه ها به نشونه آزادی کوتاهشون به سمت حیاط مدرسه هجوم بیارن و خوشحال بشن.   

 لحظات پر التهاب انتظار من برای صدور حکم نهایی اون دادگاه کوچک هم دقیقا زیر همون زنگ کلاسیک میگذشت و با اینکه هنوز زمان زیادی از شروع جلسه نمی گذشت، متحیرانه دیدم که در  دفتر باز شد و مادر در حالی که دست پسرک در دست داشت به همراه مادر اون از دفتر خارج شدند. حدسش زیاد سخت نبود، مادر موفق شده بود اینمرتبه هم با اعتبار دیرین خودش توی مدرسه، رضایتشون رو جلب کنه. با خودم گفتم گمون کنم پسری که زحمت دستشو براش کشیدم بعید نیست، قبلا خودشم از شاگردای کلاس اولی مامان بوده باشه!    

نگاه مادر برعکس اوقات دیگه نامفهوم و سرد بود. شاید اینطوری داشت مراتب تادیب رو به وقت دیگه ای موکول میکرد. شایدم.. . جلوی جایگاه که رسیدن، مادر بهم گفت خیلی زود برم سر کلاس تا بعدا راجع به این موضوع باهم بیشتر صحبت کنیم. زیرکانه نگاهی به پسر انداختم که حالا لبخندی فاتحانه بر لب داشت. همین که اومدم راه کلاسو پیش بگیرم، آقا مدیرو دیدم که از پشت شیشه ی دفتر چیزیو  بالا گرفته و نشونم می داد. دقیق که شدم دیدم همون سیب گاز زده ی بخت برگشتس که مثل یه مدرک جرم عالی داشت توی دست آقای مدیر می چرخید. گرفتم منظورش چی بود. یعنی: آقا نیما! بدون که حواسم بهت هست و ماجرای سیب هم در عین کوچیکیش فراموشم نشده! خیلی تیز و بز خودمو به کلاس درس رسوندم.   

شب اون ماجرا، وقتی مادر داشتن از نگرانیشون نسبت به رفتار من در مدرسه به بابا میگفتن فهمیدم که حدسم اشتباه بوده و پسرک هرگز از شاگرد مادر، نبوده و عواملی که تونسته بود اونها رو از پیگیری بیشتر مسبب این کار، که من باشم منصرف کنه، عذر خواهی مادر بابت رفتار ناشایست من، سوابقشون و البته پرداخت هزینه ی درمان بوده. خب اینم پایان ماجرا. راستش بعد از اون خیلی کم دعوا می کردم و اگر هم دعوایی می شد، بیشتر مراقب ضربات پاهام بودم.  

 می دونم! این کاملا اشتباهه که نتیجه اخلاقی داستان این باشه که توی دعوا ها می بایست ضربات کنترل شده داشته باشی.. . درست ترش این می تونه باشه که اصلا دعوایی نباشه تا در حین اون مجبور نباشی چیزیو کنترل کنی که اگه کنترل نشه مجبور باشی تاوانشو بدی.   

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 1392