ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

مـــا پیــر نمی شــویم

به نام خدا

به خیالش رسیده بود که می تواند مرا درنوردد، سَرِ پیچِ از پا افتادگی و رنجوری، کُهنسالی شاید.. امّا نه، بر این پوشش چروکیده و کوتاه، کوتاه نخواهم آمد که هنوز هم قامَتی بلندم و بلند پروازی را با من مثال می زنند.. . هنوز پلّکان وجودم جای پای فرزندان را طلب می کند.. هنوز چشمان خسته ام مناظر شاداب را وجب می کنند.. خیالش اگر باشد آن مطلوب، دگرباره تَب می کنم .. به نخلستان شترها،‌ طبق ها بارِ رُطب می کنم..

ز پینه پولاد می باید ساخت که لشکَرِ سالها در عبورند و اگر کورانِ دوران در پیش.. دورِشان می باید زد به تدبیری دوباره و بی تشویش.. باید به قانون عصا گفت نه.. که شمشیرِ صَبر می باید داشت بر کمر این ساختمان رو به سقوط و عجول.. و اَجَلْ، در پس پردۀ خلقت، داسِ خویش بر دیوار وجودم ساییده، تیز می سازد.. . شراره ها را ببین، این مُنادیان بی قرارِ نیستی را! بگو بهای این سِتاندنها را.. دندان نشان دادنها، ساعتها را، که همه اش یکجا بپردازم. که تو برای من و کاشانه ام یکجا نقشه کشیده ای.. بگو تا هر روز، دیگر  آن ساعت بزرگِ شماطه دارَت را بر طاقِ خانه نبینم که همه یاد آوَرِ توست و آن درمانِ نخ نما و آن آخرین چاره ها که در انتهای گیلاس خالیت همواره می چرخانی.. آن جام خالی را که منم.. . و صدایت را و صدایش را که نوای خردسالیِ مَن، تا امروزِ من است.. امان از این واژۀ امروز و درد هر روزه.. امان از تو.. .

گیرم که تلخم امروز به کام زمانه، این شولای شوریده حال، شیرین شربتِ فتانۀ دیروز است که تنها مزّۀ آن فراموشت شده.. . از خُمره های وارهاندۀ عسل هم انتظار شیرین مسلکی نرود اما از چون مایی چرا.. . چرا؟!

حال ای فرزند.. چشم بر هم گذار، بگذار تا برای یک لحظه هم که شده شمایل فرطوطِ امروزم آزارت ندهد.. بگذار آن منظرۀ بی تفاوت که تویی، کمی آرام گیرد و آسایَد.. چشم ها را فروبند بر این باران برگ، بر این تگرگ بی امانِ رو در رویی، میان صاعقۀ برخاسته از این تصادُمِ دیر پای.. . آنگاه بر پیکرۀ ای که از تو تراشیده ام درنگ کن، بیشتر لمسش کن.. . که منم آن مجسمه سازِ چیره دست، که مجسمه سازِ چیره دستِ دیگری می تراشد از تو، از تو که از هیچ بر این پیچ و تاب رسیده ای، ای تُرنجِ بادرنجِ خوش نقش و نگارِ امروزَم.. بازویَم، آرزویم.. . می تراشم و می بینم سرنوشتی که روزی تو را هم در خواهد نوردید. .. باشد تا مشاهدۀ رَنجِ امروزم، تورا بیش از این رنجت ندهد که گنج هم اگرکه باشم به کُنجِ خاک اندودِ این گنجه بر نظرها نیایم.. دیده از من فروگیر.. و راه سعادت خویش را پیش گیر و از هرآنچه مخلّ آمالِ توست پیش گیر، حتی اگر حضور من بوده باشد... بگذر از این گُذشتِ آشکارَم، تا از گذشته ات بگذرم...

ببین، اذان می گویند.. . زِ قَد قامت آید و زِ صَلات، آواز بر مناره بر آید و زِ مَن میلِ آغاز سَر آید.. که بی نیازم امروز از ناز سایبان ها، وارثین و ناکسین و غایبین.. چه باشد و چه نباشد، چه باشند و چه نباشند، چه باشی و چه نباشی.. . چه کسی را جز خویش و خدای خود بر ما یارایِ یاری رساندنش بوَد که او از من، بر من دلسوزتر آید و اوست که در آوردگاهِ نمازم به پیشواز خواهد آمد.. صد افسوس که دَرها باز بودند و هر بار، تو نمی آمدی.. همینم کافیست.. که در او، همواره میل یاریست..

اما صحیحتر بگویمت که ما پیر نمی شویم مگر در نظرها، مگر به زوالِ جسم و اعتصابِ سلولها، که اینها همه درست، امّا در دست گذر است و هر آنچه هست به تازگیِ روز نخست، محفوظ است میان جانِ ما..، که عیارَش نه به زَر نویسند و نه به سیم و سیما سَنجند. .. مهم این باشد که در روز واپسین، دُرّ وجود ما را در کدامین بازار حراجش کنند و خریدارش که باشد.. .

حال دیگر چشم دل بگشا و بهتر ببین.. امید دارم که گوهَرِ نهادِ تو را.. این عزیزِ خفته را، به بیشترین و بهترین وجوه ممکن خریدار باشند که اگر جز این باشد چه حاصل از اینهمه زندگی که ما باعثش بوده باشیم خوبِ مَن، پشیمانی را از هم اکنون دریاب که کلیدی عجیب است و همواره در دستها.. . عیارِ فردای خویش را، از همین امروز رَقَم زن، که من نیز با خود چنین نموده ام که توانی یابم برای آراستن شاخۀ سرسبزی که تو باشی .. و من اگر نبود دیگر غمی نیست که تو هستی، هَستیِ من...


(تقدیم به همۀ پدران و مادرانی که مورد بی مهری فرزندانشان واقع شده اند)

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 96

رویای کرایه ای (2) - رّد پایی تازه

به نام خدا



(برای مشاهدۀ قسمت اول این مطلب، بر روی لینک زیر کلیک نمایید)

 ((من سوار بر ارابۀ تصّور، به دروازه های سرزمینت رسیده ام با سپری شکسته. تو به این شوالیه گمنام و مغموم، معنا می بخشی، هویتی که پدران را بدان افتخار بیشمار است)) ...

جمله ای که کامل و بی کم و کاست ادا شد، درست مثل همان شبها..  پس از گذشت چندین سال، هنوز کلمۀ عبور را بخوبی بر خاطر داشتم؛ تنها راهی که قادر می ساخت مرا تا بار دیگر به آنسوی پرچین خیال قدم گذارم.. لحظه ها گذشت و چیزی جز سکوت از آن استشمام نمی شد.

ناگهان آن درب بزرگ با تمام هیبتی که داشت تکانی خورد.. چندین شاخۀ در هم تنیدۀ پیچک و گیاهان دیگر از هم گسست و با صدایی که شبیه به ساییدن فلزها بر یکدیگر آهسته و سنگین، گشوده شد. و چیزی نگذشت که دوباره باز ایستاد.. و تنها فضایی برای عبور یک نفر از آن پدیدار شد.. . شنیدم که دسته ای از کلاغها در طنین صدایی که ایجاد شده بود، غرغر کنان و بال زنان از سر درختان دوردست بلند شده، گریختند... حرفی نبود و می بایست داخل می شدم.. که خود این دوباره را خواسته بودم و اینبار امّا بدون او...

می دانستم که پر رنگ ساختنِ محدودۀ  برگزیده ای از خیال و دامن زدن بدان عاقبتی جز جنون بدنبال نخواهد داشت.. که خیال، هیچگاه زیستگاه مناسبی برای عاقلان نخواهد بود و منزلی که از استحکام کافی برخوردار نباشد هر لحظه بیم فروریختن از آن خواهد رفت.. از همین رو، مرتبۀ گذشته با او در همین نقطه، برای همیشه وداع نموده بودم و از آن منزلِ سُست بنیان، به سختی امّا گذشتم و هر آنچه که حاصل تلاشهای ذهنی ام می داشتم را، بواسطۀ آنچه که او  از آنجا سرچشمه می گرفت راهیِ سرزمین فراموشیَش داشتم.. و غُبار آخرین چیزیست  که به یاد می آورم از مراحلِ نیستی او.. که چیستیَش در انطباق با انتهای منظرۀ ذهنم از هم می گسست و دور می شد.. کمرنگ شاید. همراه با رنگهای شدید و در هم تنیده که مدام پیچ و تاب می خورد و بر زمین چنگ می انداخت و دست آخر از مَرزِ حفره ای کوچک و به درون کِشَنده، می گذشت ... نهایت اینکه جز نقطه ای سبک و نورانی از وی اثری بر جای نماند. او همچو پَر، آرام آرام سوار بر نسیم می رفت تا اینکه آنقدر کوچک و باریک شد تا در دل رگبرگِ یکی از برگهای فرو فتادۀ پاییزی خاموش شد.. مثال ستاره ای که می میرد..

و من در خلاء حاصله از آن، چند لحظه ای نفسم را کم آورده، گُم نمودم.. . اما فراموش نکنیم که تداوم زندگی در گرو ضربانی دیگر است.. و تپشی نجات بخش و دوباره ...

روزی که آن برگ خشکیده، که تو را و تمام آمالِ مرا در خود داشت، چروکیده و فاقد حیات یافتم، لبخندی زدم و دانستم تو دیگر تصمیم خود را گرفته ای و دیگر زمینی نخواهی شد، تو تنها کسی بودی که از نیامدنت تا به آن اندازه خرسند شدم و باعث شدی تا در قعر انحنای یک گیاه به رشد تو فکر کنم به شکوفاییت، به بهاری دیگر.. همان بهاری که مقدماتش در باغی که من به زیر پاهایت تنیده بودم فراهم نبود و همین شد که آن آشیان بلند را بر تو سزاوارتر دانستم..

پس آسمان را بهترین معوای وی بر می شمردم و زمین را به توده ای مکـدّر شبیه می دانستم که بدست آدمیان، به انواع امراض مُسری آلوده شده.. اینهمه را به یکدیگر می بافتم تا از میل ماندنش در این باغ کاسته باشم.. از خُلقِ تنگ این خَلقْ گفتم و عُقوبتِ نزدیکِ خالق.. در لحظه ای که او می رفت از تاثیر آنچه که بر وی بر شمرده بودم اطمینان کافی نداشتم اما از طرفی می اندیشیدم، اگر تمامی این دلایل کافی نمی بود، او به طورِ حَتم، در بابِ گشودۀ مجادله، اندکی تقلا نموده حتی اگر شنا کردن نمی دانست و به بهانه ای از رفتن سر باز می زد و یا لا اقل به تاخیرَش می انداخت.. . اما هرگز چنین نشد و او لبخند زنان همه را می پذیرفت و با چشمانی که آنها را بسته بود دور می شد..  

مدتها گذشت... شبهای بسیاری را از سر گذرانده بودم و در اکثر آنها رگه هایی از نگرانی موج می زد و آنهم بدین خاطر بود که مبادا وی مصلحت مرا به ماهیت خویش ترجیح داده و بدان سبب که من از وی تقاضا می داشته ام به آن دشتِ فراموشی رضا داده باشد.. چه بسا خواستِ خویش را در آن تاثیر نداده باشد.. و این شاید خود دلیل محکمی برای رجعت دوبارۀ من بدان ورطۀ تاریک بود مُنتها با خمیر مایه ای از دلتنگی و بُهرانِ فقدان.. بهانه ای به دستانم فتاد که بر تراشیدنش سعی می نمودم و انگار که همیشه سعی می نموده ام.. .

چه چیز مرا به مکانی جذب می کرد که می دانستم چیزی جز پژواکِ صدای خویش در آن نخواهم یافت. نمی دانم اما انگار، بودن در آن فضا، قادر بود تا روح را پالوده و اندکی آرامَم سازد. .. انگار چشمانم جای پای دخترکی را می جست که زمانی شاهد جست و خیزش در همین باغ بوده .. همین که سر را باز می چرخاندم چشمهایَم اثری خوش را از وی شکار نموده بودند .. تاب...! آن تابِ درختیِ بُلندی را که او را بارها بر آن نشانده بودم و او بلند بلند آخرین شعری را که به گفته خود، فرشته ها در گوشش زمزمه می کردند برایم می خواند .. خودَش بود .. آن بارگاه عمود، که به تو می رسید و هر بار که به دیدار تو می آمدم تو را در همان حوالی می یافتم با موهایی بافته و موّاج.. دنبال نمودن رد قدمهای تو در سایه روشَنِ تجسّم عالمی دارد دخترکم.. . مرور گذشته ها در هوایی که هنوز از یاد تو لبریز است، نیز زیباست. عالمی که به بهانه ای دوباره خالقَش هستم و بنا به حدوثِ ضرورتی، مُهمترین گردانندۀ آن را حذف نموده ام.. تو را.. این کمال خودخواهیست .. . بله.. من خود را و کمال خود را همراه با تو می خواهم.. با تو می جویَم.

هر چه بیشتر به پیش می رفتم، نشان بیشتری از تو می یافتم.. باغ، به موزه ای از آثار تو بدل شده بود و کمی جلوتر ... باور نداشتم آنچه را که با چشمان خود سیاحت می کردم.. ردّ پایی تازه که از عِطر تو چنان سنگین بر زمین نشسته بود که درختان بر خاک تکیه می کنند.. جامه دران و سراسیمه چوب دست را به گوشه ای وارهیده چنگ بر خاک می زدم.. همچو یعقوبِ نابینا که به پیراهنی بشارت یافته باشد.. شفا شاید.. . نورچشمیِ خود را در این تحفۀ گسترده بر خاک می جستم که به سفرۀ مراد می مانست. .. ساعتی گذشت و دریافتم که همان بود که بود.. . و رد پاها را، هیچ ادامه ای نیست که نیست.. بی مقصد به راه افتاده بودم.. دیگر به کرانۀ باغ نزدیک می شدم که به ناگاه آن شعرِ دوباره را شنیدم.. گویی هزاران هزار لب از تو بر خواندنش دخیل شده باشند.. و چه شکوهی داشت..

تشعشعی خیره کننده از بیرون به درون باغ تابیدن گرفته بود و راهی به سمت و سوی خویش آنچنان گسترانید که هر چه بیشتر به گونه ای دعوت شبیهَش می ساخت.. . جلو رفته و دقیقتر شدم.. . دیدم آن اتفاق را که همه تکثیر تو بود.. درختی با هزاران شاخه و برگ، که هر برگ از آن، تلالوی وجود تو بود و سراسر نور و سرور.. من یکایک آن نقاط نورانی را می شناختم و در پس هر برگ افسوس مَردی را می یافتم که هر یک از قرارگاهی به گرد آمده بودند.. . جشن پایان ظلمت بود شاید و من خود را تنها میهمان آن می یافتم.. . آنهمه نشانه کافی بود تا متوجه شوم که تو در زندگانی جدید خویش موفق بوده ای و دلیل محکمی برای آن می داشتم و آن تداوم سرود تو بود در هر رگ و ریشه از آن درخت.. نا گفته پیدا بود که تو، با دیگر دخترانِ زادۀ رویا در ساز و برگ این درخت تناوَر، به اجتماعی نو رسیده اید که سرنوشت های مشابه از آن شمایلی نوربخش ساخته بود.. . و درخت را تنها یک میوه بود که مرا هر چه بیشتر به یاد این جمله می انداخت:

(بگذار تا دنیایی را کرایه کنم که هرگز قدرت خریدش را نداشته ام. باکی نیست اگر این مزرعۀ تک محصول، پیوسته در کار ساختَنِ هرآنچه غیر توست، بوده باشد) .. .آری تو در هیاتی که غیر ذات زمینیِ توست و بر کالبد چوبینِ درختی، تنها با یک محصول دگرباره پدید آمده ای تا نوید بخش وجود ابدی خویش بر این باغ متروک باشی .. باغی که دیگر عقیده دارم هنوز هم می توان بر آن رفت و آمد.. امّا اینبار شاید با دلیلی محکمتر و با گامهایی مصمم تر .. چراکه دریافته ام، تو را و تمام تو را هنوز در آن دارم و تا زنده ام از این نعمت بر خود خواهم بالید.. .

شاخه ای که حاوی آن میوۀ دردانه و بلورین بود به پایین متمایل شده و به سوی من خزید.. نوایی ملایم آواز می داد مرا، که برای چیدنش پیش آیم و همان نمودم که او می خواست.. . میوه ای بود شفاف و بلورین با رنگهای قلتان که همواره در پیچ و تاب بودند و بر هم سُر می خوردند همچو موج ..انگار دریای رنگینی در آن گوی کوچک در جریان بود که حتی می توانستی صدای آن را نیز به وضوحِ هر چه تمام تر بشنوی.. . اکسیری ناب، از رویایی متراکم بود که دانستم هر گاه فقدانِ مطلوبی برایم جانفرسا شود می توانم با شکستن آن، برای دقایقی با تمثالِ او همنشین گردم و این خود داراییِ شگفت انگیزی محسوب می شد.. . رسم خداحافظی را با تمامی سختی های مرسومَش بجای آورده و در مسیری که حال از نقاط بیشتری از نورهای راهنما پر شده بود قرار گرفته و بازگشتم.. . سبک بودم و اکثر نشانه های اندوه بر من برطرف شده بودند در حالی که همچنان آن گوی بلورین و دوست داشتنی را، آن عصارۀ هستی را، آن دریای کوچک و متراکم را، تو را.. . در جیب پالتوی خود در دست داشته، می فشردم ...


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 96