ای دل ... ز عبیر عشـق ... کم گوی...!!!! خود بو بَرَد ... آنکه یار باشـد...
|
پ.ن:وقتی داشتم اینو میخوندم ،اولین چیزی که اومد تو ذهنم این بود که ،این موضوع اون زمان اولین چیزی بود که ازش ترسیدم...!سیگار کشیدن ....!
یک شب که به ماه ِ روشنش می ارزید
روحی که به آزار ِ تنش می ارزید
بگذار بگویند که او مرد نبود
این عشق،به گریه کردنش می ارزید
سید مهدی موسوی
نگران توام که پشت گوشی تلفن
بغض کرده ای
و برای صدای گرفته ات
دنبال بهانه بهتری می گردی...
#رسول_ادهمی
پ.ن:عنوان از سعدی
دلتنگیات که دائمی بشود
دیگر برایت فرقی نمیکند صبح شنبه باشد یا ظهر سهشنبه یا غروب جمعه...
همهی غمهای دنیا در ثانیه ثانیهی زندگیات نفوذ میکنند ...
انگار که هر روز جمعه است و هر لحظه وقت غروب!..
#علی_سید_صالحی
منو ببخش اگه تنها دردم جای خالیته...!
خدایا منو واسه خاطر این همه فکر و خیال و راه و بیراهه ببخش...!
خدا این حجم از دلتنگی نمیذاره برگردم به خودم و آرزوهام....
+مث آبی که می ریزه
واسه جمع کردنش دیره
دلی که بشکنه هیچ وقت
دیگه آروم نمی گیره
در کودکی عاشق بادکنک بودم
امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم
اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید...
فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!! بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت... آن هم ترکید... فهمیدم نباید چیزی را که دوست دارم بیش از حد بزرگش کنم
بادکنک بعدی را که خریدم حواسم بود... نه دوست داشتنم را زیاد نشان دادم نه بیش از حد بزرگش کردم ولی آن هم برای من نماند
بردمش پیش دوستانم و در یک چشم بر هم زدن صاحبش شدند!!!! بادکنک بعدی را خیلی اتفاقی از دست دادم وسط روزهای خوبمان وقتی همه چیز خوب پیش می رفت افتاد روی بخاری و تمام... رفتم سوپر مارکت محله و یک بادکنک دیگر خریدم
همان جا به آن نگاه کردم و گفتم تو آخرین بادکنکی هستی که دوست دارم... رفتم خانه و آن را در کمد گذاشتم.
نه بغلش کردم... نه زیاد بزرگش کردم... نه به کسی نشانش دادم... اینطور دیگر هیچ خطری تهدیدش نمی کرد... یک دوست داشتن یواشکی... یک دوست داشتن از راه دور... یک دوست داشتن بدون روزهای خوب و شاد... هر چند وقت یک بار می رفتم سراغش تا مطمئن شوم هنوز هست... یک روز وقتی رفتم سراغش دیدم که خیلی کوچک شده... خیلی پیر شده...
همان جا بود که فهمیدم دوست داشتن را باید یاد گرفت.
فهمیدم به دست آوردن کسی که دوست داری تازه اول ماجراست.
دوست داشتن نگهداری می خواهد.
نوشته از پرویز پرستویی نازنین و اینستاگرامش:)
به شوق خلوتی دگر که رو به راه کرده ای
تمام هستی مرا شکنجه گاه کرده ای
محلمان به یُمن رفتن تو رو سپید شد
لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای
چه روزها که از غمت به شکوِه لب گشوده ام
و نا اُمید گفته ام که اشتباه کرده ای
چه بارها که گفته ام به قاب عکس کهنه ات
دل مرا شکسته ای ببین گناه کرده ای
محلمان به یُمن رفتن تو رو سپید شد
لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای
چه بارها که گفته ام به قاب عکس کهنه ات
دل مرا شکسته ای ببین گناه کرده ای
ولی تو باز بی صدا درون قاب عکس خود
فقط سکوت کرده ای..فقط نگاه کرده ای
ترانه سرا : عبدالجبار کاکایی
بشنوید با صدای محمد اصفهانی
از قرنطینه به تبعید ببر مختاری
تو که نمرودترین آتش این بازاری
مردم از بس که نمُردم ! کفنم خیس نشد
ابر من بر سر چتر چه کسی می باری ؟
تو فقط خاطره ایی باش و به من فکر نکن
من خوشم بر لب این پنجره با سیگاری
من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم
تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری؟
آه از این وحشت یک عمر به خود پیچیدن
در زمستان پتو این همه شب بیداری
گسلی زیر همین فرش برایم بگذار
نامه نه خاطره نه ، زلزله ایی آواری !
مرگ دلخواه ترین حسرت من بود ولی
مرگ با له شدگان تو ندارد کاری ...
از احسان افشاری عزیز
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم
زبان مرغ میدانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق میگویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بیچون عجب با این دل پرخون
که ببریدهست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
از مولانا
گفت عشق نه..!
بيا تا هميشه «دوست» بمانيم
دستش را رها كردم ، گفتم ببخشيد ما به كسی كه برايش روزی چند بار از درون فرو ميريزيم ، دوست نمی گوييم...!!
فريد صارمی
پ.ن:عنوان از صائب تبریزی
فاجعه ی داستان می دانی از کجا شروع می شود ؟
از آنجایی که
نگاهت هر سویی می چرخد
الا
به چشمانش
حواست به کفش هایِ واکس زده ی همسایه هست
اما
به دلتنگی هایِ هرروزه ی او نیست
خنده هایِ بلندت تا بیرونِ درِ خانه ادامه دارد
اخمت اما
داخل می شود
ساده تر بگویم
فاجعه از آنجایی شروع می شود
که به خیالت
دیگر وقتش شده کمی
غرور
چاشنیِ لحظه ها کُنی
پیشِ خودت می گویی
دیگر زیادیش می شود
بیش از این گفتن و نشان دادن
و باور کنید
هست لحظه هایی که عاشقترینمان نیز
از فکرمان چنین حرفهایی عبور می کند
.
دوست داشتن هیچ منتی بر سرِ هیچکس ندارد
ما آدمها
آمده ایم تا عاشق باشیم
حالا در این میان چه شد که
اینچنین سرد می گذرد روزهایمان را
باید گاهی از روزگار پرسید
دوستش داری ؟
بودنش برایِ بودنت آرامش است ؟
خنده هایش از جنسِ نابِ بهار است ؟
قدم محکم بردار
به سویش برو
و تمامِ این ها را بگو
هیچکس از عشقِ زیاد نمی میرد
این روزها
بی مهری دارد
دمار از روزگارِ تمامیِ ما
در می آورد جانم.
+متاسفانه نام نویسنده را نمی دانم:(
همین که با شروع پاییز،
حس و حالی که پاییز سال قبل و سالهای قبل تر داشتیم عیناً تکرار میشه
وقتی بی دلیل همونقد دلگیریم یا دلتنگ،
همونقد عاشقیم یا غمگین ؛
یعنی جا گذاشتیم...
همه مون توی این مسیر یه تیکه از قلبمون رو جا گذاشتیم...
#زکیه_خوشخو
از پاییز قبل
دلم را در آن قطار بین شهری جا گذاشته ام...
قطاری که انتهای آن مسیر خانه تو بود..
چه صبح و شب ها
چه برف و باران و سرما و گرماهایی که هر روز به جان خریدم
و همان مسیر را دوباره و چندباره رفتم..
اما گفتنش جرات میخواست!
گفتن اینکه تو "یک جور خاص" دلم را برده ای جراتی میخواست که نداشتم..
ترس اینکه دیگر از دور هم نتوانم ببینمت دیوانه ام میکرد!
زبانم بسته بود و دلم هرلحظه لبریز تر از "تو" میشد...
پاییز بود
و مسیر باد و برگ ریزان هم مرا به خانه ی تو میرساند...
همان قطار
همان کوچه و خیابان
و همان "تو"
این ها مرا به مسلخ میکشید
اما گفتنش سخت بود...
دوباره پاییز است لعنتی جان دوست داشتنی من!
کاش...این پاییز هم...تنها ببینمت...
فائزه فضلی زاده
آنها همه اش یک مشت افسانه است آقا.. که معشوق برود و سالها بگذرد و تو گوشه ی پنجره دستت را بزنی زیر چانه ات و حس کنی چقدر دلتنگی!
دلتنگی های ما جنسشان عوض شده؛ از رو نمیروند.وقتی کنارت قدم میزنم، همانموقع ها که میخندی و ساعت به وقتِ همه ی پایتختهای دنیا می ایستد، دلتنگی ایستاده آن گوشه، ساعت مچی اش را گرفته سمت من و باضرب پا به تیک تاکِ زمانی که تا رفتنت مانده اشاره میکند.. ما راه میرویم و دلتنگی مسیری را که یک ساعت دیگر خداحافظی میکنی و میروی نشان میدهد! ما هم را درآغوش میکشیم و دلتنگی هجمه ی خالی روزهای نبودنت را با دودست به رخ میکشد..
دلتنگیِ یارِ رفته بهانه ی قصه هاست جانانم.. دوست داشتن از یک حدی که بگذرد، دیگر فرقی نمیکند تو کنارم باشی یا هزار کیلومتر آن طرف تر. دوست داشتن از یک حدی که بگذرد دلتنگی جوری لانه میکند گوشه ی دل آدم که حتی اگر ساعتها روی یک صندلی نشسته باشی و خیره شده باشی به من، همیشه یک چیزی هست که بگوید:
"او که تا ابد روی این صندلی نمیماند.."
دلتنگی؛ حکایت غریبی ست آقا ..
#نازنین_هاتفی
بـه هر فردی که برمیخوریم همیشه درست آن قسمت از وجــودمان را آشــکار میکند که ما میخواستیم پنهانش کنیم.
دردمان این است که میبینیم معشوق جلوی چشممان در تصویری که از ما برای خود میسازد با ارزشترین فضیلت هامان را حذف میکند و ضعفها، نقصها و جنبه ی مضحک وجودمان را برملا میکند ... و دیدگاهش را به ما تحمیل میکند، وادارمان میکند خودمان را با چیزی که او در ما میبیند منطبق کنیم. با ایده ی تنگ او..
و همیشه فقط در چشم کس دیگری که محبتش هیچ ارزشی برایمان ندارد فضیلتمان آشکار میشود، استعدادمان میدرخشد، قدرتمان فوق طبیعی جلوه میکند و چهرهمان بهترین چهره میشود..
#فرانسوا_موریاک
برهوت عشق