ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

تُنالیـتۀ خاکـستری

به نام خدا

خاک می روبم از این کهنه سرای، آن تالار بلند و مخروب، جایی که رونق ایام را در بطن خویش مدفون دارد و خود اما سنگین و با وقار همچو معبد پانتئون هنوز هم پابرجا، بر جای خویش و در خیال من استوار، این قدیمیِ دوست داشتنی و آن بنای تا ابد جاوید. می خرامم؛ به زیر می کشم تارها را از عنکبوت، پرده ها را از طاق، حیاط را از خاک و مراتب حیات را از ممات. باز می یابم خویش را، ایستاده بر نقطۀ شروع و نظاره گـَر. سرخـورده از منطق نقطۀ نُخست، که تورا بر ابتدای مسیر می خواهد هربار و هرچند آهنگ پیشروی داشته باشی به آنجا بازَت می گرداند. موسیقی گنگی از راهرو برون می تراود؛ دستانی از میان تورهای آویخته مرا به سمت خویش فرا می خواند به وادیِ وداع شاید. آثاری از جشنی کهنه همچو روبانهای رنگارنگ احاطه ام می کنند و آرام همچو گردی که پراکنده است بر لباسم می نشینَند. درنگ می کنم. چشمها را، آن چشمه های جاری بر اتاق را فرو می بندم تبسم می کنم و لحظه ای بعد، تخیـُل جان می گیرد.

تصویرها اینگونه تداعی می شوند، تُنالیتۀ خاکستریِ ذهن بیکباره رنگ روبانها را به خود می گیرد و فضا به رسم گذشته و با همان کیفیّت جان می گیرد. پنجره ها باز می شوند و شبی که به درازا انجامیده از آنسویَش هجوم می آورد. کبوترها از بالکُنِ طبقۀ دوم پر گشوده، لحظه ای بعد بر لب حوضِ مرمر فرود می آیند. این خصلتِ شب است شاید که فراغِ بال را از موجودات بزدایَد و در ازایِ آن، ترس را که هدیۀ تاریکیست بر جُنبندگان، در قلب آنان استقرار بخشیده، پای فرارِشان سُست کند. من نیز بمانند آنان و درگیرِ همان هَوا، از این آزادیِ مشکوک ترسیده  بر جای خویش نشسته میخکوب شده بودم و در شبی تابستانی، بمانند آنان بر خـود می لرزیدم.

هنوز برخی از شمع های معلق در آب روشن بودند و نـورِ حقیری از آنها به چشم می رسید. مجلس برقرار اما خالی از لوثِ وجود آدمها. سازها ی کوبه ای می کوفتند و اگانون همچنان بی وقفه می نواخت. از لابلای شمشادها صدای خنـده به گوش می رسید و گیلاسهایی که بر هم می خوردند. هر لحظه بر صدای مُشمئز کنندۀ فروبردنِ نوشیدنی ها از هر کُجـا فُـزون می شد.

بادبادک های معّلق، بر خلاف جهت جاذبه به زیر می آمدند سرنگون؛ و لشکری از ریسه ها که آنها را مشایعت می کردند. ولوله ای برپابود، رقص ظروف در بی وزنیِ تمام عیار و بر شانۀ گارسونها برۀ بریانی که فریاد می کشید و دُم می جنباند. سوی چراغ ها رفته رفته کم و کمتر می شد. در همین اثنا پای خویش را بر دسته ای در هم پیچیده از روبانهای رنگی گرفتار یافتم که بلندایِ ردایَم را پیموده، همین که به گردنم می رسند برهم تابیده گره در گره، مُحکم می شوند عرصه را چنان تنگ می نمایند، تو گویی نیت آن دارند که امانم نداده، حلق آویزم نمایند. به زحمت یکی از دو دستم را آزاد می کنم و بر آن توده ای که می رفت بر  من چیـره شود، چنگ می زنم. تنالیته های خاکستری باز می آیند و اوضاع را به تاریکیِ مُطلق می کشانند. مزۀ تلخی را در گلویِ خود احساس می کنم. با صدای ترکیدَنِ یکی از لامپهای رنگین، به خود می آیَم که دست بر گریبان خود داشته، نشسته ام و لحظه ای بعد، از آن بَزمِ مُهاجِم، روبانها و ریسه ها، ظرفهای پرنده و آن برۀ بی نـوا دیگر خبری نیست.

به دنبالِ آیینه در جستجـو از این اتاق بر اتاقی دیگر آواره ام، بلکه وجودَش وصف حالِ این آشفته بازاری باشد و تصویرِ درستی از من ارائه گرداند. خبری دهد از رنگ رخِ به یغما رفته ام. لحظه ای بعد می یابم او را، بدان خیره می شوم. هیچ نمی یابم! ؛ دریغ از اثری از خود و خویش که گویای حضورَم در آنجا باشد. اما به واقع من هنوز آنجایَم در آن خانه که توانسته بود روح مرا با خود گره بزند حضور دارم و خود شاهدی مسلم بر این ادعا می بودَم. آنجا که قرعۀ مبارکی از لبۀ امنِ دنیا بود. و کودکی که من بودَم می پنداشت، مرکز دنیا همانجاست. جایی که هنوز مکان خواب ها و کابوسهاست، منظره ای که تا هنوز از آنجا و تا افق زندگی کشیدگی دارد همچو سایۀ عصرگاه.

اینک دستگاهِ هولوگرام را خاموش می کنم و در پی آن تمامی مناظری که پیش از این با کوشش بسیار، از آن مدل سازیِ سه بعدی داشته ام نا پدید می شود. با خود گفتم این لحظه ایست که مرز بین توهم و واقعیت فرو می ریزد. سال 1412 خورشیدیست و من در منزل خود، در سن 53 سالگی سرانجام موفق شده بودم اولین نسخه از مکانهای به یادماندنی ذهنی خود را پس از مدل سازیِ حجمی، بارگذاری کنم. مقولۀ بادبادکهای واژگون در عمل ایدۀ جالبی از آب در نیامده بود و فضا را بیشتر به سمت سورئالیسم سوق می داد. وَهمِ موهومی داشت که در توصیف آن بسیار اِغراق شـده بود. یک نوع گرایش ماورای واقعیت بنحوی آزار دهنده در جریان بود که تداوم آن می توانست سناریو را در لحظۀ تجربۀ آن هراس انگیز نماید و از خط داستانیِ مورد نظر من دور سـازد و تجربه را از حالت بازدید گونه اش خارج سازد. می بایست فضا را در حد سفری خیالی و شهودی تلطیف می کردم و عناصر فرا واقعی آن را حتی الامکان در اقلیت نگاه می داشتم، آنچنان که تجربه ای خوشایند و بی گلایه را در پی داشته باشـد.

از این رو مکانِ موتور های دمنده را که جمعاً 28 دِرونِ مُعلق بودند را تغییر داده و برخی از آنها را حذف نمودم. این موتور ها قابلیت آن را داشتند که نسبت به تغییر مکان ناظر، تغییر جهت داده و حرکت اجسامی را که در نزدیکی او اتفاق می افتد را مدیریت کنند و در نتیجه، عواملی همچون اثرات برخورد، تولیدِ بـو و جابجایی هوای ناشی از حرکت را بر اندام و حواسِ وی ترتیب دهند. تعدادی از بالشتکهای هوای موجود در لباسم را نیز از کار انداخته و با این حساب اثرات ضربه و گرفتاری را بر اندام خود کمتر نمودم.

می مانَـد 128 پرتو افکنِ سَقفی و زمینی که بصورت 360 درجه به گرداگردِ اتاق استقرار یافته اند. هر یک بصورت متناظر دیگری را پوشش می دهد و از برخوردِ چندین پرتو در یک نقطۀ مشخص، نقطه ای رنگین حاصل می شود با قابلیت انعطافِ مکانی و رنگی. مجموع این نقاطِ بسیار کوچک و در حقیقت وظیفۀ آنها، ایجاد شمایۀ کلیِ هولوگرافیک به صورت سه بُعدیست بنحوی که تصاویرِ حاصله برای شخص بیننده زِنده، در جریان و باورپذیر باشد. سیستم باید بتواند با حرکات سر و چشم وی خود را تطبیق داده و با جابجاییِ فیزیکی او، معادل همین جابجایی را در فضای مدل سازی شده پدید آورد و اینهمه برای یک تجربۀ بی نقص در محیطی فرا واقعی کافیست. با این حساب تمامی دنیا را می توان در همین اتاق و بدون دردسری خاص خلاصه نمود.

نزدیک به پنج ماه قبل، کشور چین بعنوان ابر قدرت بلامنازع جهان حال حاضر معرفی شد. در پی این اتفاق و بالا رفتن 30 درصدی تقاضای توریست های مجازی بمنظور بازدید از اماکن دیدنی این کشور، آفـرِ خوبی نیز بر روی تولیدات هولوگرامیک این کشور قرار گرفت و این خود می توانست انقلابی در صنعت توریسم این کشور ایجاد کند. اما لازمۀ تحقق آن که پیاده روی های بلند مدت را در این وادی ممکن می سازد، خرید نقالۀ انسانیست که قادر باشد حرکات رو به جلو را در فضایی کمتر از یک متر مربع خلاصه کند و امکان تغییر جهت نیز در سطح مدّور آن فراهم باشد. باید در لیست عریض و طویلِ مُتقاضیان، جایی برای خود می گشودم پس با مرارت بسیار چنان کردم.

حال این محصول، برایم ارسال شـده و هم اکنون مشغول آخرین مراحل نصب و راه اندازی آن هستم. خوب می دانم سفری که با هیدروجت ها می بایست نیم ساعتی به طول انجامد اینک در کسری از ثانیه قابل انجام خواهد بود و من اما در این تفکر که چقدر این دنیای فراخ می تواند در طی این فرایندِ دست ساخته، کوچک شود و در پی آن، ما آدمها هر بار محصورتر در این اتاقهای تو در تو. خوب می دانم که در قرن آینده انسان سفر کهکشانی و زیر اتمیِ خود را به بزرگی پهنۀ گیتی و به کوچکترین منافذ هستی آغاز خواهد نمود و مهمترین سوال اما هنوز پابرجاست. اینکه در انسانیت خود چقدر پیشرفت داشته ایم و با انسانِ (مدلسازی نشده) که ماییم چه کرده ایم.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 98