ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

در استخـــدامِ بـاد

به نام خدا

دخترکِ ساحل نشین، به آن دایرۀ نورانی که مدتیست در دل ابرها جای گرفته خیره می ماند. لبخندی می زند و از صندوقچۀ کوچک چوبی خود قایقی که شب گذشته از چوب های بستنی و کمی مقوای رنگی و کاموا ساخته، بیرون می آورد.. کفِ قایق را به روغن آغشته می کند و آنرا به موجی از دریا می سپارد.. با دستان کوچکش آنرا به سمت جلو هدایت می کند.. هر دو پایش تا زانو خیس می شوند و دست آخر موفق می شود تا آنرا به آب دریا بسپارد. قایقِ کوچَک آرام آرام دور می شود.

در دوردست، شعاع نوری استوانه ای شکل از حفرۀ موجود در میان ابرها بصورتی مایل بر سطح دریا می تابد و با حرکاتِ سطح دریا  اندکی به اطراف جابجا شده و به جای خود باز می گردد.

این پنجمین تلاش دخترک برای رسیدن به منطقۀ نورانی بود.. اینبار نخ بیشتری با خود به ساحل آورده بود تا مثل مرتبۀ آخر آنرا کم نیاورد.. او دریافته بود که باید  فاصلۀ زیادی تا آن منطقۀ نورانی وجود داشته باشد، برای همین تصمیم گرفته بود تا هر روز، قبل از آنکه از آنجا برود نخ را بوسیلۀ تیرِ چوبی محکمی در ساحل ثابت کند تا بتواند در روز بعد که به آنجا می آید به طول آن نخ بیافزاید.. بلکه به این روش بتواند قایق کوچکی که به نیابت از او راه در دریا می گشاید را به جلوتر هدایت کند. او چندان متوجه نبود که هر بار، باد قایق کوچک را از مسیر خود بسیار جابجا می کند اما مصمم بود تا کار را هر طور شده به سر انجام برساند . به یاد داشت که در روز سوم، ساعتی نگذشته بود که احساس کرد قایقش جلوتر از آن نمی رود. نخ قایل به شیء معلقی پیچیده و با تقلای دخترک پاره شده بود و قایق سرگردان شده بود و او مجبور شده تا دومرتبه تمامی نخ را بپیچد و قایقی دیگری درست کند.

پدر دخترک ماهیگیر بود و هر روز صبح قبل از آنکه برای صیدِ ماهی به دریا برود، مشغولیت عجیب دخترک را دیده بود اما مزاحم احوال او نشده و دختر را با دنیای خود تنها گذاشته بود، او دوست می داشت  تا کمترین مداخله را در بازی های دخترانۀ او داشته باشد از اینرو پیش نرفته بود.. اما از آنجایی که در مرتبۀ آخر، این بازی را بس طولانی دیده بود جلو رفته و او را صدا می زند.. دخترک محو تماشای آسمان است و به زحمت متوجه حضور پدر می شود.. . پدر از اینکه بازی او به درازا کشیده گلایه دارد و دخترک دلیل آنهمه را با انگشت اشاره به پدر نشان می دهد.. پدر ابتدا تصور می کند منظور دخترک از آن حلقۀ نورانیِ واقع در آسمان، خورشید است و برای او توضیح می دهد که خورشید فرسنگ ها از زمین دورتر است و رسیدن بدان خیالی باطل است و به او توصیه می کند بازی دیگری را برای خود بر گزیند .. دخترک نظر پدر را به سمت دیگری از آسمان متمایل می سازد اما او هر چه تلاش می کند چیزی جز تودۀ متراکمی از ابر مشاهده نمی کند با این حال چیزی نمی گوید تا در بزم دخترک وقفه ای ایجاد نشود.

اندکی نگرانی وجود پدر را فرا می گیرد و تصمیم می گیرد تا فردا برای منصرف ساختن دخترک، تصمیم قاطعانه ای بگیرد اما از سویی دوست نداشت تا دل دخترک شکسته شود پس اجازه داد تا آنروز با تمامی ابهامی که با خود داشت به همان صورت سپری شود.

صبح روز بعد پدر به همراه دخترک به ساحل بازگشتند. پدر نخ زیادی برای او فراهم کرده بود. او که ادواتِ ماهیگیری را در دست داشت، در دست دیگر خود پارچه ای در هم پیچیده داشت که روزهای گذشته آنرا با خود حمل نمی کرد. دخترک که متوجه آن شده بود تاب نیاورد و از او پرسید: پدر این چیست؟ و او در پاسخ گفت بزودی خواهی فهمید.. پدرِ دخترک قصد داشت تا با سوالاتی در مورد ماهیتِ اشعۀ نورانیِ آسمان که دختر از او دم می زند، به این نتیجه برسد که او درگیر خیالپردازی های مقطعیِ کودکانۀ خود شده و با خود گفت اگر اینچنین باشد و در همین حد خلاصه شود بدون شک  گذراست و می تواند ناشی از خلوت گزینیِ دختر باشد خصوصاً اینکه او زیاد در جمع همسالان خود حاضر نمی شد و از ابتدا بازی های خود ساختۀ خود را دنبال می نموده است.. این را با خود گفت و خود پاسخ داد که "پس جای نگرانی نیست".. دخترک در پاسخ به این سوال که آن پرتو دقیقاً چیست؟ با شوری هر چه تمام تر از زیبایی منطقۀ نورانی خود گفت و از اینکه پدرش در آن مورد حرفی به میان نمی آورد بسیار تعجب می کرد.

به ساحل که رسیدند دخترک متوجه شد که شب گذشته پدر تا پاسی از شب مشغول ساختن بادبادکِ زیبایی بوده است تا او بتواند با آن در ساحل بازی کند. دخترک که متقابلاً نمی خواست دل پدر را شکسته باشد قبول می کند، پدر از اینکه توانسته است با ابزاری ساده او را از قید و بندِ خیالی واهی برهاند خرسند است و با خیالی آسوده به دریا می رود.. اما دخترک همچنان دل در گروِ داستانِ نیمه تمام خود داشت و اینگونه تصمیم می گیرد تا نخی که با خود دارد را به نخ بادبادک افزوده و هر دو را به نَخِ متّصِل به قایقش اضافه کند. همین کار را انجام می دهد.. چیزی نمی گذرد که در ساحل بادی بر می خیزد و بادبادک را با خود به سمت دریا می برد و دخترک تا به خود می جنبد که آن را مهار کند دیگر دیر شده بود.. بادبادک برخاسته و دیوانه وار در آسمان آبی به این طرف و آنطرف می رود و مدتی بعد از نظر ناپدید می شود. دخترک از اینکه نتوانسته بود حتی ساعتی را به رسمِ دلخواه پدرش به بازی بپردازد غمگین می گردد. به آسمان که هنوز آن دایرۀ نورانیِ خیره کننده را با خود داشت نگاه می کند.. نخ ها را گره زده و آرام آرام به سمت دریا رها می سازد. او عقیده داشت تا زمانی که نخ کشیده می شود قایق در حال پیشرویست و نباید مشکلی در کار باشد. آنروز قایقَش به زعمِ او، بیشترین فاصله را با ساحل پیدا کرده بود و اینطور به نظر می رسید که آن دایرۀ نورانی نزدیکتر از روزهای گذشته شده است.. زمان می گذشت دخترک می دید که آن نور همچنان نزدیک و نزدیکتر می گردد تا جایی که اگر به آب می زد با اندکی شنا می توانست به آن برسد و درون آن قرار گیرد.. پس نخ را در ساحل رها کرد.. با تردید فراوان در این فکر بود که آیا به آن سمت شنا کند یا که نکند، از دور متوجه صدای پدر می شود.. او با سراسیمگیِ خاصی بی وقفه قایق را به سمت ساحل می راند.. بیشتر که دقت کرد دید پرتوی نورانی، پدر و قایقَش را در بر گرفته و پیش می آید.. گویی همراه با آن در حال حرکت است.. دخترک شگفت زده می شود.

چیزی طول نمی کشد که قایق در شنهای ساحل متوقف می گردد.. دخترک به سمت آن می دود.. چیزی که می بینید باور کردنی نیست.. پدر در قایق جسـدِ مردی سفید پوش را بهمراه خود به ساحل آورده بود. که مقدار زیادی نخ به دور بدن او پیچیده شده بود بنحوی که حشرات گرفتار به تار عنکبوت را تداعی می نمود.. . مدتی گذشت تا دخترک بتواند بر حیرتِ خود غلبه کند و کمی بیشتر بر آن مرد بنگرد.. چیزی که بدیهی بود اینکه نخ های پیچیده شده به بدن بی جانِ آن مرد، در حقیقت همان نخ هایی بودند که در روز سوم به شیء شناوری تنیده شده بودند و ادامۀ کار را ناممکن ساخته بودند.. چراکه در آنروز دخترک نخ های قرمز رنگ را انتخاب کرده بود.

آنطور که از وجنات و لباس آن مرد بر می آمد می بایست از ملوانان و یا خدمۀ یک کشتی بخصوصی بوده باشد خصوصاً اینکه بر روی آستین هایَش پرچمی سه رنگ، از کشوری که آن را نمی شناخت نقش بسته بود.. سبز و سفید و قرمز رنگ.. . و بر دو طرفِ شانه هایَش علامتِ ویژه ای که حاکی از رتبۀ کاری او بود وجود داشت. .. چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری توجه دخترک را به سوی خود جلب می نمود، جای برخورد گلوله ای بود که درست وسط سینۀ آن مرد جا خشک کرده بود و خبر از کشته شدن او قبل از اینکه به دریا بیافتد می داد. .. پدر خواست تا دخترک را از ادامۀ مشاهدۀ این منظرۀ رِقّت بار دور کند .. اما زمانی که از او شنید، آن حلقۀ نورانی با آنها به ساحل می آمده سست شد.. گامی به عقب برداشت.. آب دهانِ خود را قورت داده با تعجب فراوان گفت: " من می روم تا به پلیس اطلاع دهم، اگر می ترسی اینجا بمانی با من بیا " و دخترک با سرش به او پاسخ می دهد نه! و همانجا ماند.. . نورها از نظر او کم کم محو می شوند.. گویی به ماموریتی که داشته اند، خاتمه می دهند.

روز بعد در حالی که امورِ مربوط به انتقال آن جسد به کشورَش انجام می گرفت پدر به دخترک گفت چیزی هست که شاید بخواهی بدانی.. دخترک به صورت پدر نگاه می کند.. او ادامه می دهد باورش کمی مشکل است.. آن نور را می گویم، قایقی که این چند روز سعی داشتی با تلاش زیاد به سمت آن روانه کنی،  به جسد آن مرد رسیده و در لباس او گرفتار شده بود. زمانی که جسمِ بی جان این مرد را از آب می گرفتم به داخل آب افتاده و غرق شد.. دخترک همانطور که می شنید با خود اندیشید که قایق کوچک او در تمامی دفعات در مسیر درستی قرار داشته است اما نمی توانست دلیل آنرا بدرستی متوجه شود.

بی آنکه حرفی زده باشد صندوقچۀ چوبی خود را گشود و از داخل آن عکس تا خورده ای را بیرون آورد و به پدرش داد. پدر متوجه شد که این تصویر متعلق به همان مرد است.. در حالی که دختر خردسالی را سخت در آغوشِ خود دارد، هر دو لبخند می زنند و به لنز دوربین نگاه می کنند و انگار دوربین در لحظۀ عکاسی مشغولِ ثبت لحظات شادی بوده است.. . دخترک گفت هنگامی که شما برای مطلع ساختن پلیس از اینجا رفته بودید، به خود جرأت داده و این عکس را از جیب پیراهنِ آن مرد بیرون آورده بودم.. پدر بی آنکه بخواهد او را ملامت کند دریافته بود که وجود آن عکس شاید بتواند موجباتِ اندوه دخترک را فراهم آورد. پس گفت ما نمی توانیم این عکس را نزد خود نگه داریم.. دخترک حرفی نداشت و گفتۀ پدر را تصدیق نمود.. پس هر دو آن عکس را به دریا سپـرده و دقایقی بعد ساحل را ترک می کنند.

ماه بالا آمده و دریا آرام گرفته بود به نحوی که کوچکترین جنبنده ای بر سطح آن جلب توجه می نمود.. . با سرعت بسیاری سطح مواجِ دریا را می نوردیم و سپس به قعر آبها می رویم.. حبابها به سرعت پس می روند، صدای بَمِ ناشی از حرکاتِ شدید آب، گوشها را پر می کند.. . کشتیِ غرق شدۀ دخترک را می بینیم که بادبانش از هم گسسته و نخ نما شده است، جلو می آید و از مقابل دیدگان به آرامی عبور می کند..

حرکت ادامه می یابد.. کمی پایینتر، لاشۀ کشتی سوخته ای که بر بستر دریا آرام گرفته نمایان می شود.. در موازاتِ عرشۀ در هم خرد شدۀ آن کشتی حرکت می کنیم و به راهرویی بلند وارد می شویم.. هنوز چندین نور افکن بر جدارۀ بیرونی آن راهرو متصل است.. جلو رفته و بر یکی از آنها دقیق می شویم، جلوتر می رویم.. آن نور افکن در پی جرقه هایی کوچک، جانی گرفته روشن می شود.. نوری شدید همه جا را روشن می سازد.. در پیِ این روشنایی، تمامی نور افکن ها یک به یک روشن می شوند.. کشتی و فضای پیرامون را روشن می سازند. سازۀ در هم کوبیدۀ آن کشتی با سر و صدایی مهیب و گوش خراش که ناشی از ساییدن فلز ها بر یکدیگر است، ترمیم می شود. .. از بستر دریا برخاسته و به سطح آب می رسد.. آبها از عرشۀ آن به دریا می ریزند و اوضاع بگونه ای مرتب می گردد که گویی هیچ اتفاقی برای آن کشتیِ حادثه دیده نیافتاده است. .. در مرحلۀ آخر تمامی رنگ و لعاب از دست رفته، دوباره بر پیکرۀ بزرگِ آن کشتی که حال، دیگر نفتکشِ عظیم الجثه ایست باز می گردد... خدمه بر روی آن مشغول فعالیت هستند. .. با حرکتی پرواز گونه بار دیگر طول آن کشتی را می پیماییم.. به درب ورودیِ اتاقک کنترل می رسیم.. . مردی که جسد وی از آب گرفته شده بود با جدیت خاصی بی آنکه نگران چیزی بوده باشد، مشغول هدایتِ آن کشتیست. متوجه حضورِ ما می شود.. پیش می آید و بر لب لبخندِ رضایتبخشی دارد. دستانَش را به نشانۀ دوستی دراز می کند. .. منظره محو می شود.. در ادامه دخترک را در اتاق خود می بینیم که در خواب لبخند می زند.. نور سپیدی تمام فضا را پر می کند و خورشیدِ روز بعد، در فراسوی دریا ظاهر می گردد.

 

در آسمانِ آبـیِ تو حفـره ایست شاید.. .

با آن می توان به دنیای تو سرک کشید و روشَن تر شد و در عینِ حال، خاموشی گزید.


نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ زمستان 96

تمامیِ تعهّـداتِ سودازدۀ یک نویسنـده

به نام خدا

آنان که زیاد می نویسند خنده و گریستنشان در متونی خلاصه می شود که از خود بر جای می گذارند.. برای همین است که با اندکی تاخیر حال و روزشان را دریافت می کنیم، درک شاید. نوشته، این ترسیمِ الفباییِ دنیای خاموشانِ در خود فرو رفته، چیزی نیست که صرفاً با داشتنِ چهره ای در هم کشیده، میز تحریری از چوب بلوط و فنجانی نیمه نوشیده و ترَک خورده و ته سیگاری در حال سوختن، بر لبۀ زیر سیگاریِ نقره بتوان بدان دست یافت.. که مستلزم چاشنی های ذاتیِ دیگریست که بعضاً اکتسابی نبوده و نصب آن اساساً کارخانه ایست.. نوسیندگانی که در خدمت صنعت نشر و تیراژهای آنچنانی فعالیت دارند پس از مدتی، اغلب این عنصر ذاتیِ با ارزش را با بوتۀ فراموشی می سپارند و رئوس فعالیتشان را بر پایۀ درآمد زایی و صفحه آرایی هر چه زیباتر قرار می دهند و همچون خیک های متورم از ماست، شقیقه های خود را بی وقفه ماساژ می دهند تا بلکه آنچه مایۀ روزیست از روزنه های آن بیرون تراود و بدینسان مایۀ مباهات سر دبیر نشریه را فراهم آورده باشند.. تا بدینسان ستونِ خالی خود را به سرانجامی نه چندان مطلوب رسانیده باشند.. همینقدر که تحت لوای نامِ پرداختۀ آن نشریه خواننده، چیزی برای خواندن یافته باشد گویی هر دو جناح را راضی نگاه می دارد و کار ادامه می یابد.. .

غافل از اینکه هر گونه سرعت عمل در رویۀ نگاشتن بر خلاف انتظار، روح نویسندگی را کُنـد می کند آنچنان که قلم، هَمانندِ خودفروختگانِ بی پیراهن و چفت و چاک خواهد شد که دیگر از آنچه می آوَرَد لذتی نخواهد برد و همین حس را به گردانندۀ خود نیز منتقل خواهد ساخت و هر دو مأیوس تر از روز پیشین به ادامۀ این حرکتِ بیمار می پردازند.. . می باید کمی اصالت و ملاحت و بلاغت به خرج داد و بر این منوالِ کُهن، به چشم دیگر تکنولوژی های رایج روز ننگریست و به حال خویشَش وا گذاشت و هوای پیرامونِ او را بر هم نزد..  که نویسندگی اگر وضع حمل ماکیان نیز باشد، باید به او فرصتِ عمل آوری داد و در آن حالات طاقَت فَرسـا، مدام از وی و آنچه هنوز بر شکمِ خویش دارد خبر نگرفت وگرنه هم مرغکِ بی پناه آسیب بیند و هم تُخم وی درخورِ سفرۀ صبحانه ها نخواهد بود.

غَرَض اینکه شاید می بایست منتظر بود تا اثری شکل گیرد، متنی نوشته شود، تابلویی نقش بندد تا بتوان از پس آن، پدید آورنده اش را بیشتر شناخت و با روحیاتش بیشتر آشنا شد.. . گاه این شناخت، حتی در همسایگیِ اینان آنچنان که باید و منطقیست اتفاق نمی افتد مگر آنکه روزی، خود در جهت افشای خویش همتی بهم آورند.. و اینهمه چیزی نیست که انتظار داشته باشیم بر زیر فشار دگنَک و اتاقِ تاریکِ استنطاق، بدرستی بازگو شود.. و باید یقین دانست که جان مطلب همچنان در لفـّافه باقی خواهد ماند.

آنچه اینان در آثار خود بیشتر بر آن تکیه کنند و مدام بر آن اصرار ورزند را سَبک می نامند. حال همین سبک ها هستند که خط سیر فکریِ آنان را پر رنگ و عواطفشان را در قالب اثر، شفاف تر می سازد.. و نتیجه آنکه هُنرمندی را نَخواهید یافت که تنها با یک اثر به شهرت رسیده باشد.. درستی و مهارت وی در پر تکرار بودَنِ آنچه بدان می پردازد و به مرور به اثبات می رسد. او غالباً این امور را بمنظور جلب تشویق و ایجاد تشویش و البته نان انجام نداده و در جهت رضایت درونی خود حرکت می کند و با این کار روح پر تلاطم وی آرام می گیرد.. حال اگر عده ای نیز همچون بوته های بائو باب در این باب مغرضانه و از سَـرِ دستمُـزد، مطلبی در هم تنیده تحویل اجتماع دهند را نمی توان بسادگی در قلمروی قلمشان دانست.. که می بایست اصالت و ارادتشان را بررسی نمود.

از آن جهت که خود مدتیست دستی بر قلم می دارم و بر نگاشتن، هر چند کوتاه و مُنقطِع اصرار می ورزم  بر آن شده ام تا در لابلای متن های شکل گرفته، پیرامون ماهیت آنچه هستم و افرادی همچو من هستند توضیحاتی ضمیمه کنم تا فرق آن دو دسته (آنکه هست و آنکه زور می زند تا باشد) را بیشتر مشخصَش کرده باشم. . تصـّور کنید روزی برسد که تمامی شریانهای اساسیِ صنعت مسدود شوند و از ادامۀ کارِ خود عاجـز.. کلیه سیاست های اقتصادی جهان گره ای کور خورده و با شکست های اساسی مواجـه شوند.. معیشت مردمان این سیاره به خطر جـّدی بیافتد، دیگر بودجه ای صرف پرداختن به امور مکاشفات فرا زمینی و ارسال ماهواره ها و رصد ستارگان نگردد، آموزه های اولیۀ دینی براحتی در میان مردمان تسّری نیابد و غالب آنان بنا به دلایلی همه گیر رویگردان شده باشند، کاربرد اسلحه ها و مراکز ساخت آن تعطیل شود، نعش تعفّن یافتۀ آدمی هر کجا پراکنده شده باشد، میزان آلاینده های محیطی به سر حـّدِ خود رسیده باشد، دیگر سفری صورت نپذیرد و همه در حصارِ تَنگِ مرزهای خود محبوس شده باشند و از ارتباط با یکدیگر به هر تریبی که هست منع شده باشند و با انواع بیماری ها دست و پنجه نرم کنند و . . .  

اما باید دانست که حتی در آن شرایطِ حـاد نیز قلمها از حرکت نخواهند ایستاد و به کار خود ادامه خواهند داد  همانطور که فکـر.

این ابزارِ چنـد سانتیمتری، بیشتر از آنچه که به کاغذ متّکی باشد به ذهن پرورانندۀ گرداننده اش اتکـا دارد و کار خود را ادامه خواهد داد.. خواهد نوشت و در استیلای انسان بر آنچه که نتیجۀ ندانم کاری اوست نقشی دوباره خواهد داشت.. حتی اگر به عَصرِ سنگ نوشته ها بازگشته باشیم و اگر همه چیز را به باد فنا سپرده باشیم بازهم می تواند شروعِ دوباره ای باشد بر تمامی آن راه های پیموده و مُنجـر به شکست.. فراموش نکنیم که خداوند بر پایۀ قدرتمند ترین ابزار ممکن، که شایستۀ تحـریرِ گفته های اوست سخن گفته و آن کتابت است چراکه یقین دانسته آنچه که به تحریر در آمده باشد، بنا به خاصیتی که در آن نهفته است لاجرم تکثیر خواهد شد. . پس از اینکه قلم نامیراست و اندکی اعجاز هم در آن مـوج می زند تعجبی نیست که شاید به برکت این انتخاب، قدرت قلم در عینِ خاموشی بلند آوازه کشته و تمامی اعصار و ممالک را تحت پوشش خود دارد.

گاه اتفاق افتاده که مطلبی از حیث محتوایی که در خود دارد، آنچنان در تشجیعِ عواطف و افکار عموم نقش دارد که توانسته است پایه های حکومتی را سست نموده و یا بلعکس، استحکامِ آنرا تضمین کند. .. آنچه بتواند تمرکز و از هم پاشیدگی نیروی فکر را کنترل کند، کاربردی به مراتب کوبنده تر از سلاح را یدک می کشد و بهمین خاطر است که اکثر حکومتهای درون نگر، پیش از آنکه در صدد دفع حملات احتمالی دشمنانِ فرامرزی شان بر آیند، بر آنچه از زیر قلمها گذر می کنند نظارتی جانانه به خرج می دهند و بودجه ها آن صرف می کنند تا مبادا لطماتِ مُحلک از درونشان آغاز گردد.. پس اینجا دقیقاً همانجایی است که نویسنده می بایست نسبت به مَنظر و اهداف خود بارها توضیح دهد که حتی در این حالت، باز هم آنچه که به واقع هست، عایدِ اتاق های تاریک نخواهد شد و بیشتر جنبۀ تکمیل فرمِ فرمالیتۀ اعترافات را خواهد داشت تا اینکه هستۀ مرکزی را هدف قرار داده باشـد.

آنان که از جان و دل، نیروی ذهنی خود را به منظور نوشتن فراهم می آورند، احتمال کمتری دارد که بازیچۀ بازیگران وقت خود گردیده و به جهت خوشایند و ناخوشایندی آنان مطلبی را ترتیب دهند و اگر مطلبی را از این دست نویسندگان یافته اید که به ظاهر رنگ و بوی آلاینده و مسمومی داشته و اتفاقاً موافق احوالِ آقایان بوده باشد، اتفاقی نادر است که یا نتیجۀ سـوء تفاهمِ شماست و یا  ناشی از عدم تسلط کافی بر طیـارۀ ذهن بوده و باعث شده که نهایتاً فرودگاه مناسبی را برای فرود انگیزه هایش انتخاب نکرده باشد. بهترین و ماهر ترین خلبانها نیز بسته به شرایط فراهم آمدۀ جوّی، گاه طعم سقوط را چشیده و در خفیفترین حالاتِ مُمکن از آن صدمه ای دریافت نموده اند که خود مثال بجاییست بر این ذهن پرّانِ آدمی، که هر ثانیه به جایی سرک می کشد و با خود اندوخته ای بهمراه می آورد.. در حالی که مراد او از نوشتَنِ فُـلان متن، ذاتاً چیز دیگریست و این تعابیرِ نابجا هستند که او را همانند مومی مُنعطف، به هر حالتی که می خواهند شکل می دهند که عمدتاً صحیح و پر پایۀ علم نمی باشد.

البته در این میان عُنصر ارزیابیِ معیارها نیز می بایست از اصالت و اعتبار کافی برخوردار بوده باشند.. بدان معنی که برپا کنندگانِ اتاق های تاریک، آیا خود بر این صنعت واقف بوده و از صاحب نظرانِ لایق و شایستۀ این وادی محسوب می گردند یا که خیر.. و هر چه بیشتر پاسخ منفی باشد بدیهیست که آن مجلس از درجۀ اعتبار کافی برخوردار نخواهد بود و سطح اتکـاءِ آن بیشتر معطوفِ حال و هوای پس از بارانِ کلمات آن نویسندۀ بخصوص خواهد بود.. بنحوی که پس از آن جلسه، دیگر میل پرداختن به موضوع مورد بحث را هر چه بهتر از سر بیرون کرده باشد و سیر عادی تری را نسبت به گذشته پیش گیرد. چرا که انحنای موجود در کلمات، بعضاً قادر است خاطری را مکـّدر ساخته و در صورتِ ادامه می تواند نگرانی هایی را در سطحِ جامعه پرورش و توسعـه دهد که این موافق نظر اکثریت نخواهد بود.. پس عزیزانْ وارد شده و مرحمت نموده، بدین ترتیب و با این روشِ کارآمد، به گیاهانِ خود روی باغچۀ وطنی می فهمانند که یا برای ما برویید و یا نهالِ پُر پیـچ و تابتـان را از بیـخ و بُن هرس خواهیم نمود.. آخر مگر می شود که آبی مُشترک نوشید و لعن آنرا روانۀ سرچشمه اش نمود؟ پس اندکی قدر شناس بوده، حیات خود را مغتنم شمرده و ازبرای خوشایند سرچشمه ها چیزی بگویید تا نوشتنَش ارزشِ باروری و شاخه گسترانیدن را داشته باشد.

سنگ دوم که پیش پای نویسندگان قرار دارد و خود از وجود آن بی خبرند اینکه، اغلب پیچیدگی های موجود در یک متن، اموری مثل دریافت آسانِ منظـورِ اصلی نویسنده را مشکل می سازند که می باسیت چنین نُقصانی هر چه سریعتر از جانب پدید آورندۀ متن بر طرف گردد که در غیر این صورَت، بدیهیست که ابواب استنباط، افزایش خواهند یافت و همانند یک نقاشیِ در هم آمیخته، هر فرد برداشت شخصی خود را از متن پیش خواهد گرفت و چه بسا پاره ای از این اکتشافات به نفع وی تمام نگردد و منجر به تکرارِ همان رویدادهای گیاهی گردد.

در نهایت، آنکه از او نگاشتَن بر آید و نکند همواره بر ننوشتن متهم است و آنکه نمی تواند و صرفاً بمنظور امور منفعت طلبانه و متکی برپایۀ جلب رضای خاطر جمعی از خوانندگان و اصولاً فرمایشی بنویسَد، بر عدم تعهّـد لازم به این صنعت ملامت گردد.. پس اگر بر این واقعیت که هر کسی را بهر کاری ساخته اند پایبند باشیم می بایست یکی از این دو را برای خواندن انتخاب کنیم.. چراکه تحقیقاً انسان، حیوان نیست که بی هوا، سر بر هر آخـوری نموده و هر آنچه از قِسمِ گیاه و غیر آن را، بی آنکه یکی را از دیگری تمیز دهد بخورَد .. پس بیایم بر خوراکِ فکری خود اندکی سختگیر تر باشیم تا هر چه بود و به هر کیفیّت در ما راه نیابد مگر به اذن و اختیارِ ما.. . و همواره منابع انتشار چنین رویدادهای مکتوب را به دقت بررسی کنیم و در عین حال، اصالت متن و درصد تعهّـدِ نویسندگانِ آنرا در اولویتِ رد یا قبول این نسخه های واصله قرار دهیم. .. باشد تا با این نگاهِ موجـز و نکته بین، محافل نادرستِ به ظاهر ادبی با کمبود مخاطب مواجه شده و از این رو دَر صدَدِ اصلاحِ رویۀ کاری خود بر آمده و از نویسندگانِ واقعی و متعهدتری بهره جویند.. تا تاریخچۀ مکتوب این مرز و بوم، هر چه کمتر با اراجیف من درآوردیِ چنین محافل نو پایی مکـدر گردد. گاه برای ترتیب دادنِ یک ستون مملو از متونِ پُر بار، می بایست ستونهای پیشین را سخت در هم شکست و فکری به حال بُنیادَش نمود.


پیروز باشید

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 96

فصـلی عجیـب، زلـزله

به نام خدا


فصل عجیبیت، عصر در خون تَپیدن و پُشته شدن.. به جراحتِ آهن و آوار و دود کشته شدن.. . به دست خویش ابنیه ها کنیم آبادو  به وقت دیگرَش در خون غرقه شدن.. .

شهر من اندکی دورتر، برادرِ بزرگی دارد. چندیست دندانهای کرم خورده اش بی قراری می کنند .. این سپیدِ مُطلق، به زردی گراییده چنین فغان بر می آورد که منم همان درد جانکاه و همیشه در کمین.. قرینِ دیرینِ این کُهنه سرزمین، که رفته رفته شوم بیدار، خسته خسته ام از جماعتِ رفته  بَر دار.. حال اگر مرد میدانی تو اولین سنگِ پهنه را بردار.. سنگ نه بهر شکستَن، که شُستن و رستَن و برائت جستن از همه آلودگی های زمان.

لحظه  هاج و واج از انبوه رخدادها، تن به ورودِ این ویرانیِ ایرانی داده و اولین دندانِ بی تاب عنان اختیار از کف داده فرو می افتد، لثه چین می خورد و دروازه ای فراخ آشکار می گردد به پیش رو، که تقدیرَش از همینجا تا مُنتها پیداست .. تاریکیِ محبوس، خمیازه کشان به بیرون سرک می کشد وکفش هایش را جفت می کند.. این دالانِ اکنون تُهی، نشان از پوکی و ریشه های سُستِ بسیار دارد که سُستی، دلیل مُبَرهنیست بر جابجایی زمین.. در پیِ آن لرزه ها، فاش می شود دلیل آنهمه زردی و پژمردگی.. . خاکها به کناری می روند.. موشهای شهر، پیشبند های خود را بسته، چنگالها بر دیوارِ خواب آلودگی ما خراشیده تیز می کنند.. بدنبال فرصتی نه چندان دور، که جهانشان با جهانمان معاوضه کنند. .. که ما به زیر و آنان در بالادستها جای گیرند و آهنگ جیر جیرشان بر سَرِ هَر گُذر شنیده شود به وضوح.. .

شهر، همان شهر موشها که به شکم چرانیِ کُپُلَش بارها خندیده ایم، آنک آوردگاهِ این غولهای کوچک خواهد بود و تا چشم کار می کند فریاد سنگهاست.. ساختمانهای خَمیده، دست هایشان را دراز می کنند و از نعش آدمها، هیزُمی به بار آورده خود را گرم می کند.. . فرشتۀ مرگ پیپِ خود را بیرون می آورد، می تکاند و با آن آتشی نو بر پا می کند.. دودِ حاصله را می بلعد، زیر لب دَم می گیرد و به آهستگی بر این سرای عیش قدم می گذارد.. .

روزِ پُرکاریست، باید دست جُنباند.. باید کاری کرد کارِستان. کم نگذاشت و از جنسِ بَم (شهر بَم) نُت زیر پرداخت و نواخت.. زَنها بر زیر آوارها جیغ ها بر می آورند و نت های زیر به بالای آسمان شلیک می شوند و بر پیشانی خدا اصابت می کنند.. کسی به استمداد و استخراج آدمی از گودالها، خوابش آشفته شده بیدار می گردد. گُلِ مهربانی از قلب ساکنین شهر می جوشد.. هر کسی در حـّدِ خود در این تجسّسِ مَنـگ می کوشد .. .

بدینسان برای ساعاتی هم که شده، بدترینشان بهترین ها می شوند تا نُتهای نواخته را به کلاویۀ خود بازگردانند تا بَم تکرار شود.. فرشته، کامی عمیقتر از پیپ خود می گیرد و بر اینهمه تلاشِ واهی و ناکام، پوسخندی می زند و در پیِ آن تفعُّلی بر اولین گودالها.. چه تاجر، چه فقیر و چه فئودالها، که یکسانند از نظر او همه انسانها.. داس را بالا می برد و همچون گرگی گرسنه بر مزارعِ آدمی می تازد و آنان را تک به تک از هر ناحیه که می پسندد دِرو می کند و نام این شهر را در دفترچۀ جیبی خود خط می زند .. . که اینهمه، کمی بالاتر مایۀ فخر است و روسپیدی و قیمتی گزاف دارد.. هر آنچه خاطرۀ تاریخِ آدمی را اندکی قلقلکی داده باشد، محکوم به تحریر است و یادآوری ها. ..

می گویند اینهمه درد و از هم پاشیدگی از برای دادن درس است.. و نتیجۀ معاصیِ مُتنوع و حرکاتِ شریعت گریز.. اما چرا چنین خشمی، جزایر خالی از سکنه که موش ها در بستر ندارد را نیز در می نوردد. .. با این حال فرشته، تعطیلات خود را در آنجا خواهد گذراند و در پوستۀ نارگیل وی بی شک، جانورانی کوچک که جهل معصیت بارشان کار دستشان داده، سِـرو خواهند شد.. .

از آشفته ترین خوابِ خود بیدار می شوم.. پیشانیِ خـدا را می بوسم. ..لبانَم رنگ خون و طبعَم حّسِ موسیقی را تداعی می کنند.. او مرا و من او را می بخشیم. او این شلیکِ نابجا که از سمت دست نوشته ام روانۀ پیشانیَش داشته ام را.. و من، آنهمه که دلیلش را نمی دانم... حساب ها پاک می شوند و فرشتۀ پُرکار از میانمان گذر می کند و با نگاه سنگینَش سخت ملامتم می نماید گویی هر آنچه را که نوشته ام خط به خط خوانده و کیسه ای پُر از کینه برایم دوخته است.. . مَحضِ دلجویی هم که شده، آتشی برای پیپ خاموشَش فراهم می آورم و دستی بر شانه اش می گذارم.. . نگاهی رد و بدل می گردد.. از چشمانش اینطور بر می آید که او همچنان بر کدورت خود اصرار می ورزد و تسویه حسابها را به روز و ساعتِ خود موکول نموده است.. .

اما در آخرین لحظه که دورتر می شود به پشت سر نگاهی انداخته، چشمکی می زند و درمی یابم که به حال عادی خویش باز گشته است و باز رفیقِ یکدیگریم. .. نفسی تازه می کنم..  باز می گردم و ساکَم را از حیث لوازم اولیه آماده می سازم.. . باید مُهیـا بود و دل در گروی چگونگی آن نداشت که چگونه می رویم.. . و اگر برویم خواست محضِ خداست و سراسر زیبایی و نور است.. . نه نتیجۀ آنچه که عده ای گناهَش می پندارند و گناه را از گرد خویش و خویشاوندانشان دورَش می پندارند. .. تو با این ذهنِ ظرافَت جوی خویش، به طور حتم می دانی که چه کسانی قصد جان واقعیَت را نموده اند و از جانَت چه می خواهند.. . زندگی متاع نیست که اگر از کسانی زایلَش نمودیم فرصت بازخرید و بخشیدن مجددَش را یابیم.. روزی می رسد که روزهای رنجیدگی خود را چندین برابر بازَش می ستانیم و آنروز چندان هم دور نیست.. . دل آن است که به لغزش های خویش بلرزد، نه آنکه از حرکات درونیِ زمین بر خود بلرزد.. . در اسارت زمینِ لرزان و بی ثباتِ خدای بودن را خوش است.. اگر تن به عثرَت نداده، سیرت خویش را از معرض کلام مُفت برکشیده به جایی امن بریم. .. مصاحبت با نادان، صدارَتِ عقل را باطل می کند و موافقتِ بیهوده و از سر بندگیِ غیر خدا عین بردگیست و آنکَس که چنین نمود اعمالَش ارتفاعی به خود نگرفته، تا ابد با زمین و همه کاستی هایَش محشور خواهد بود.. . فانوسِ عقولت خویش را همواره روشن بدارید و مگذارید که در این وادیِ پریشانی، از عقلِتان کولی گرفته شود.. شما مالک تمام خود هستید.. نه تنها قسمتی از آن جانِ برادر.. .


ادامه ندارد...


نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ زمستان 96