ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آسیب مردمک ها

به نام خدا


براستی چه کسی از گزند چشمهایی که شورشان می دانند در امان است؟ طعمه های شور چشمی این جماعت به ظاهر پر مخاطره، که هیچگاه خود را مسئول آنچه که ممکن است نتیجه نظاره ی آنان بوده باشد نمی دانند، چه کسانی هستند؟ وتا چه میزان این آسیب سیال در تصرف اختیارات فاعل آن می باشد. غالبا درستی این گمانه که بر اساس آن، صادر شدن آسیبهای دیداری را از افراد مجهز بدان، حتمی می داند تا چه میزان صحیح می باشد.

آنچه که در واقع غیر قابل انکار می نماید این است که اصل اتفاق از حیث حدوث آن، انکار ناپذیر و واضح است و در پاره ای از شرایط وقوع آن حتمی می نماید. اما اینکه براستی از جایی غیر از فعل و انفعالات جاری طبیعی و اساسا از ماوراء آن نشست گرفته باشند و اموری غیر ارادی و ما فوق بشری باعث آن باشند، جای بسی گفتگو دارد. آیا گستره ی  جامعه آماری معتقدین به آسیبهایی که تماما از اثرات نگاه آدمی بر دیگریست، جهان شمول است و یا محصول تخیل و باورهای انحرافی تشدید شده در طی قرون متمادیست.

                                  

چطور ممکن است که نگاه، عاملی تا بدین حد معمولی و پر کاربرد، آنهم در شرایطی که شخص دارنده اش هیچگونه دانشی در خصوص بکارگیری و کنترل اثرات نوع مورد بحث آن ندارد اینگونه و بدان کیفیت گوناگون قدرت اثر گذاری در پداید، حالات اشیاء و حتی سرنوشت دیگر انسانهای پیرامون را داشته باشد. در عصری که انسان توانسته اثرات سوء ناشی از پی آمدهای قهری طبیعی اعم از سیل و زلزله و دیگر ویرانی های ارادی و غیر ارادی را به حد اقل برساند، چرا تا بدین حد در برابر اثرات ناشی از پدیده ی اصطلاحا شور چشمی و امثالهم ناتوان است.

مجموع سوالاتی از این دست که بطور حتم اذهان بیشماری را به خود مشغول ساخته است، برآنم داشت تا بنحوی هرچند موجز و ابتکاری بدنبال برخی از پاسخهایی باشم که علم و شریعت اسلام برای این پدیده تهیه داشته اند. امید که این متن بتواند تا حدودی برخی از نقاط تاریک فکری در این خصوص را اندکی روشنی بخشد تا احیانا در صورت وجود صحت و سقم قابل قبول، در مواجهه با این پدیده ی غریب، کمی مجهزتر از پیش گردیم و در ادامه به راه و روش مصونیت در برابر آن نیز اشاره ای خواهم داشت.

مقدمه فوق/نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 93


((متن گرداوری شده ذیل، صرفا جهت پرداختن به سوالات رایج، در خصوص اثرات چشم زخم می باشد و صحت و سقم آن بر عهده راویان و ناقلان احادیث و تمثیلها می باشد.))

دکتر الهی قمشه ای در مسند یکی از عالمین دینی معاصر، در پاسخ به این سوال که آیا چشم زخم بدان معانی که مصطلح و رایج است صحت دارد می گویند:

تقریبا در همه فرهنگ‌های جهان گونه‌ای از اعتقاد به چشم زخم «Evil Eye» مشاهده می‌شود. به نظر ما نیروهایی چون حسادت، نفرت و انتقام‌جویی می‌تواند تاثیرات منفی و آزاردهنده‌ای در زندگی انسان‌ها داشته باشد، البته این به معنی قبول انرژی‌های معجزه‌آسا نیست، بلکه گاهی چند کلمه حرف، یک نگاه یا حتی یک حرکت دست می‌تواند آشوبی بر پا کند. آدمی باید خود را از مصاحبت این گونه افراد بر کنار دارد و بخصوص امتیازات خود را در معرض نگاه همگان نگذارد.

بسیاری از مردم معتقدند که در بعضی از چشم ها اثر مخصوصی است که وقتی از روی اعجاب به چیزی بنگرد، ممکن است آن را از بین ببرند یا در هم بکشنند، و انسان را بیمار یا دیوانه کنند. در ابن مطلب به جنبه های مختلف این موضوع می پرداریم.

این باور از نظر عقلی امر محالی نیست. امروزه بسیاری از دانشمندان معتقدند که در بعضی از چشم ها نیروی مغناطیسی خاصی نهفته شده است که کارایی زیاد دارند و حتی با تمرین و ممارست می توان آن را پرورش داد. خواب مغناطیسی، از طریق همین نیروی مغناطیسی چشم ها انجام شدنی است.

 در دنیایی که اشعه لیزر و اکثر امواج الکترو مغناطیسی نامرئی هستند، می تواند کاری کند که از هیچ سلاح مخرب دیگری ساخته نیست، پذیرش وجود نیرویی در بعضی از چشم ها که از طریق امواج مخصوصی در طرف مقابل اثر بگذارد، چیز عجیبی نیست. بسیاری نقل می کنند که با چشم خود افرادی را دیده اند که دارای این نیروی مرموز چشم بوده اند و افراد یا حیوانات یا اشیائی از طریق چشم زدن از کار انداخته اند.

یک داستان قابل تامل از اثرات آنی چشم زخم

در این رابطه نقل است که مردم روستای «زاغه» از روستاهای شهرستان ملایرِ استان همدان، در قدیم الایام که مشغول حفر زاغه ها به منظور پناه بردن به آنها بودند، گاه با صخره های سنگی بزرگی برخورد می کردند. می گویند در این روستا خانواده ای بودند که به چشم شور شهرت داشتند، از آنها می خواستند به زاغه آمده و با اعجاب به آن سنگ بنگرند و به این ترتیب سنگ ها شکسته می شدند و آنها به حفر زاغه ها ادامه می دادند! 

چشم زخم از نظر اسلام

در روایات اسلامی نیز تعبیرات گوناگونی دیده می شود که وجود چنین امری را تایید می کند. در حدیثی می خوانیم که اسماء بنت عمیس خدمت پیامبر (ص) عرض کرد که گاه فرزندانِ جعفر(شوهرش) چشم می زنند. آیا رقیه ای برای آنها بگیریم؟ (منظور از رقیه دعایی است که می نویسند و افراد برای جلوگیری از چشم زخم با خود نگه می داند. آن را تعویذ نیز می گویند) پیامبر فرمود: آری مانعی ندارد، اگر چیزی می توانست بر قضا و قدر پیشی گیرد، چشم زخم بود.

 در حدیث دیگری از امیرالمومنین (ع) آمده است که پیامبر برای امام حسن(ع) و امام حسین (ع) رقیه گرفت و این دعا را خواند: «  اعیذ کما بکلمات الله التامات وأسمائه الحسنى کلها عامة من شر السامة والهامة ومن شر کل عین لامة ومن شر حاسد إذا حسد ـ»

یعنی : شما را می سپارم به تمام کلمات و اسمای حسنای خداوند از شر مرگ و حیوانات موذی و هرچشم بد و حسود آنگاه که حسد ورزد. سپس پیامبر نگاهی به ما کرد و فرمود « حضرت ابراهیم (ع) این چنین برای اسماعیل و اسحاق (ع) تعویذ کرد.»

 از امام علی (ع) نیز روایت شده است: چشم زخم حق است و توسل به دعا برای دفع آن نیز حق است.

 ذکر این نکته لازم است که هیچ مانعی ندارد که این دعاها و توسل ها به فرمان خداوند، جلوی تاثیر نیروی مرموز مغناطیسی چشم ها را بگیرد؛ همان گونه که دعاها برای بسیاری از عوامل مخرب دیگر تاثیر می گذارد و آنها را به فرمان خدا خنثی می کند.

اهمیت مجزا کردن خرافات از چشم زخم با ذکر مثال:

این نیز سزاوار یاداوری است که قبول تاثیر چشم زخم به این معنا نیست که به کارهای خرافی و اعمال عوامانه در این گونه موارد پناه برده شود که هم بر خلاف دستور شرع است و هم سبب شک و تردید افراد ناآگاه به اصل موضوع می شود؛ همان گونه که آلوده شدن بسیاری از حقایق با خرافات، این تاثیر نا مطلوب را در اذهان گذارده است. به طور مثال شکستن تخم مرغ برای چشم زخم، از جمله این خرافات بی اساس می باشد که نه حاوی بار علمی لازم بوده و نه پیشنهاد عقیدتی خاصی مبنی بر کاربردی بودن چنین حرکت مضحکی وجود داشته و دارد. چه بسا شخص و اشخاصی که در آخر کار، اسمشان به ناروا در سیاهه شور چشمان قرار می گیرد، بواقع تماما خالی باشند از نیرویی که دیگران به رقم آزمونی نابجا در پی اثبات وجودش هستند و آنان را به گناهی ناکرده و عملی سرنزده، مطرود آشنایان و خویشان گردانند آن هم بدان شدت که شخص مورد نظر نتواند عزت و آبروی نخستین را باز جوید!

                                                

و اما در مورد اسفند (اسپند) باید در نظر داشته باشیم که نه تنها خرافه نبوده بلکه در روایات آمده است که شیاطین را دور مى‏کند (چون ضدعفونى کننده خوبى است و در اخبار از عناصر مضر گاهى به شیطان تعبیر شده است). دود آن و خودآن اگر در خانه باشد، باعث محفوظ ماندن خانه و اهل آن از شیاطین است و براى چشم‏زخم بى‏تأثیر نیست، (بحارالانوار، ح 62، ص 233)

                                     

 

 همچنین از پیامبر(ص) نقل شده که بر هر یک از برگ و دانه درخت اسفند ملکی موکل است و با آنها هست تا آن که بپوسد و ریشه اش و شاخه اش غم و سحر را بر طرف می کند و در دانه اش، شفای هفتاد درد است پس مداوا کنید به اسفند و کندر و در روایت دیگری در مورد اسفند آمده است: شیطان ملعون هفتاد خانه را گرفتار و مبتلا می سازد ولی خانه ای که در آن اسفند است از او مصون است. اسفند شفای هفتاد بیماری است که آسانترین آنها جذام(خوره) است پس از آن غفلت نورزید. در کتاب مکارم الاخلاق آمده است که خوردن اسفند ترس را برطرف و شجاعت را زیاد می کند.

 (رجوع کنید به سفینه البحار، ج1، ص587، انتشارات آستان قدس رضوی)

 

مقدمه و گردآوری موضوعی، توسط ن. بهبودیان/زمستان 93

براستی چه کسی جلادخانه های دوزخ را می سازد؟

به نام خدا


به عاریت از تمامی ابناء بشر شرمگینم و ناگزیر. مارها دهان باز می کنند و آدمی می طلبند بهر خوردن، زندانبانان میل آهنی خود بر آونگهای آویخته می کوبند، همه جا پر شده از ارتعاش خشمی مذاب که از لابلای سنگ های سرخ و خاکستری سر بر می آورده و نگاه می کنند صفوف منتظران را. قفس تنگی گرفته ام از این اختناق گرم و آتشین، این شهر شلوغ که دوزخش نامند.

ما دوزخیان جملگی هیزمیم بهر سوختن، و رفیقیم همه آتش زنه ها را به هر کیفیت، چه کاه باشند و چه کوه آتشفشان قهر. در سرزمین تنوره ها کمال اولی، رقص ناب بر طنابهاست که هر چه رنج سوختن بیش باشد لاجرم آن رقص زیبا تر بود. کسی مصون نباشد از گزند حریق تنسوز که امروز همان روزیست که مبشران تاریخ، پیوسته بیم آن می دادند.

" اشتباه نکنید! " خداوند زیبایی ها، ممکن نیست در پس پرده ی محبت خود جلادخانه ها پرورده باشد. اما، جلادان ذهنی زمان، به رغم آنکه همواره نیاز مادی آنها از استبداد فکری من و شما تامین می گردد، مدام در گوش ما می خوانند که خداوند خشمگین ما، تو را اینچنین و آنچنان و با فلان کیفیت رقت بار تعزیر می نماید و اگر آنچه را که ما به تو می گوییم نکنی همان شود!

مهم این نیست که خداوند متعال چه خواهد کرد، مهمتر این است که ما او را چگونه شناخته باشیم. درک زلال و بی واسطه تو از پیرامون، همان بینشی خواهد بود که به مدد هزاران درفش عقیدتی نتوان آنرا در نهاد تو حک کرد و کوبید. آیا خداوند متعال اگر به زبان عرب سخن خود را مکتوب نمود، دلیل قاطعی خواهد بود که کار را مشکل کرده باشد؟ خیر در جایی که تمامی کائنات خطوط خوانا، مانا و مسلم کلام خداست چه چیز مشکل و غیر قابل حلاجی می نماید؟ مگر آنکه فکر تو خشکیده باشد و مشکلش پنداری. دروازه های این ذهن خاک خورده را بگشایید که وقت وقت تدبیر است، این حال و روز نکبت بار را.

                                   

خداوند در تمامی ادوار، هیچگاه برای رستگاری تو کسی را نفرستاد تا بجای تو فکر کند، تصمیم بگیرد و اگر لازم دانست و شرایط هم ایجاب کرد، تو را عملا از منکری بازدارد اما همان خداوند خوبیها بارها مصلحانی را بهر آگاهی دادن تو از منشاء ناپاکیها و آلودگیهای زمین حتی همین جماعت بیکار فرستاد و بارها نشان داد که تصمیم با توست. حتی تو در انتخاب مراتب نحس روزگار مختاری و اگر تشخیص تو بر آلودگی ها دلالت دارد تجربه اش کن اما بدان ابواب رحمت ما همواره باز است. آیا تحلیل و تدبر اعمالی که صد درصد آنها در تسلط ارتکاب ماست آنقدر سقیل و طاقت فرساست که می بایست تا بدین حد آنرا به دیگری محول کرد و چاره جست؟ پس کرامت و شرافت آدمی کجا رفته است؟ آیا خداوند قادر، لگام انسانیت را برای کسب مصلحت احتمالی بیشتر بدست مومنین کثیر الامالی سپرده که باز پس گیری آن هم، اینقدر مشکل شده؟ و آیا مقوله اشتباه بر خداوند مترتب است که غفلتا امری تا بدین حد اشتباه بر وی حادث گردیده باشد.

در مقابل، ذات بندگان وی سرشار است از شکنندگی در ارتکاب اشتباهات که بند خوردن فطرت بلورین آدمیان تنها از عهده کرم و بخشایش پروردگار جهانیان برمی آید و بس. که گفته است انسانی با یکچنین مکنونات متلاطم فکری - رفتاری می بایست سراسر عاری باشد و اگر هم مرتکب شد شایسته ی اشد عذابهاست که نقل کیفیت آن هم بسته به سلیقه ی راوی آن، تفاوت پیدا کرده است؟ در جایی که یگانه حکمفرمای جهانیان حکم بخشش مولود را قبل از تولد وی صادر نموده چه جای آن است که با چشمانی سرخ بر آن آتش دوزخ خودساخته، بدمیم. خداوند برین اهل خلف وعده نیست و هرآنکه جمله اعمالش مردود داند از حیث سرباززدن به رسم و آیین خویش تعزیر می کند و قرار نیست بنی بشر را همچون رمه های چوپانی، به قصد ترساندن از حریم گرگ معاصی، هی کنند و او از بیم آتش و مارهای غاشیه و نوشیدنی های مذاب از ارتکاب امری منصرف گردد.

چرا برای غلبه بر اذهان همیشه در رهنماییهای دینی می بایست از سریعترین و البته مخوف ترین مجاری ممکن وارد شد و نتیجه گرفت آنهم در جایی که روح لطیف خداوندی، در یکایک ما موج می زند و این لطافت ذاتی، خود با نسبت دادن چنین خشونت واضحی بر منشاء هستی منافات دارد. چرا می بایست جهنم و جهنمیان مقدمه ای باشند بر نائل آمدن بر حدود بهشت؟ و آیا ما مردمان عصر حاضر را هنوز می بایست با تمثیلهای بدوی دوران کهن ترساند تا بد نکنیم. آیا نمی شود تفاسیر بواقع نوین تری هم از مضامین کلام خداوندی منطبق بر علوم روز نیز ارائه داد، تا پاسخی بشود محکم تر، بر خیل عظیم پرسندگان امروز؟ مگر نه این است که بنیان ایدئولوژی فردی همراه با او و ارتقاء سطح فکری او رشد می کند و اگر اینچنین است چرا پاسخ شریعت از ابتدا بدان یکسان است؟

آیا این تکلیف بر ما نیست که معجزات کلام خدا را که هرچه بیشتر با رخدادهای زمان در این عصر آهن و خون مطابقت دارد، استهسال نماییم؟ پس چرا هنوز که هنوزه از برندگی تیغ می گوییم و سوزندگی آتش دوزخ و هیزمی که همواره ماییم. آیا راهی که پیوسته به غلط، مرید می ستاند به رغم سادگی در به اجرا گذاردن آن، پیمودنی می نماید و گریزی هم از آن نیست، لاجرم شیوه خوبییست اگر مومنانش از بیم تفدیده شدن در آتش خشم خداوندی به اخلاص عمل رسیده باشند و با رسوم دیگر غریبه شوند؟ مسیر روز بازده همواره مسیر ارجح نبوده و نیست و گاه به گمراهی منتهی گردد اگر همواره افق بد کرداریهایش آتشین و غبار آلوده ترسیم شود. در آن شرایط، خود ازآن خواهید داشت که تصور آن کارزار که بی امان و منتها ترسیم شده و تا ابدیت کشیدگی خواهد داشت ممکن است چه عواقب روحانی منزجر کننده ای در بندگان داشته باشد و چه مشکل تر می شود آنزمان که می بایست راه و رسم بندگی مخلصانه را از لابلای همین تصاویر ذهنی جست و استشمام کرد و موفق هم بود!

                                              

شاید پیروان این مسلک فروافتاده متقاعد شده باشند که دنیا مزرعه آخرت است منتها بهر سوختن، آنهم به کبریت قهر و اشکال تراشی ها اما این با اصل ذات باری تعالی که سراسر بخشندگی و احسان است مستقیما منافات دارد و برخی جنبه های دنیا طلبی بر آن مقدم شده است شاید.

شاید وقت آن فرا رسیده باشد تا بشر با بهره گیری از محسنین و مخلصین واقعی دینی، عالم به علوم جاری زمان و مسلط بر شناخت خدعه های متعدد شیطانی، بی طرفانه و خداپسندانه تر، به تفسیر آیه های نور رود، مسلما اینبار توشه ی او از این دریای زلال آگاهی، وزین تر خواهد بود نسبت به زمانی که منافذ ذهنیش، یا در اختیار اغیار بوده اند و یا در اقلیت بسر می برده اند و یا مغرضانه تفسیر به رای می گردیده اند.

کسانی که می توانند و به حد کفایت از قوای فکرت خود بهره نجویند، نسبت به ذره ذره آنچه می توانستند و نکرده اند، مسئولند و حتما در پیشگاه باری تعالی پاسخگو خواهند بود. مهم این است که بشر با تمام ضعف هایی که دارد نقشی هر چند کوچک در اشاعه حقیقت مستتر در کلام قدسی داشته باشد و برایش اصلا این مهم نبوده باشد که آنچه عرضه می دارد، به حال حکمفرمایان دوران، مقبول افتاده است یا خیر و اصالتا از فقدان صداقت در کلام رنج نبرد.   

اینگونه است که در روز قضا خود را مدیون نمی کند به جماعتی که خدای را روزی از دریچه ای که ایشان به سمت و سوی بارگاهش گشوده اند به کمال دیده اند. باشد تا بسیار آسوده تر از گذشتگان خود، شبا هنگام سر خویش بر بالش آسودگیها نهند و خداوند بهشتیان از وی راضی تر بود. ان شاءا...

دیدگاه شخصی من از جهنم، سوزنده است اما از جنس آتش نیست. چراکه بر اساس این دیدگاه، در روز جزا، دسته ای بر حسب داشتن سیر قهقرایی اعمال در دنیا، شاید دگر جایی در حریم الهی جانان نداشته باشند و چنان دردی را از فراق یار متحملند که آتش، خود مثالی خواهد بود از سوزندگی هجمه ی این فراق جان فرسا... و این حریق جان سوز، جز به وصال آن قائم به ذات عالم هستی التیام نیابد... .

خداوند، آتش را مثال آورده است. چون تو در زمان سوختن، بارها عمق دردش را چشیده ای و در مقام مقایسه، انسان همیشه سوخته شدن را جزء شدیدترین دردهای ممکن قلمداد می نماید و چه بسا منظور از آن، همان شدیدترین عذابها باشد حتی اگر بدان کیفیت برگزار نشود.

پاینده باشید.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 93

پدر

بنام خدا

پدر که می گفتیم فضا به یکباره می شکست. در ورای آن کلمه،  قامتی استوار و مصمم قد می کشید. وجودی سراسر اطمینان  و غرور در برابرت ظاهر می شد. اتمسفر  وزین همراه با او به شدت قابل لمس و دیدنی بود. گویی هر کجا که او می رفت، می شد چند لحظه جلوتر،  ولوله ی  آمدنش را حس کرد و  وقتی به عزم مقصدی از پیش تو می رفت، آنچنان خلائی در پی داشت که گویی برای همیشه ترکت می کند. شاد بود و بی ریا، او توانایی آن را داشت تا  واقئیات زمخت روزگار را آنقدر نرم و دلپذیر بیان کند که بتوان به راحتی، پذیرای آن شد. مشکلات به دستان توانمند او بود که پیش رویمان خوار و خفیف می نمود. سرشار بودیم از اقسام بیشمار حمایت هایش. غصه ای نبود چراکه چون اویی بود که غصه ها را قبل از ما تلخ تلخ، بخورد و عصاره ای پس دهد که دیگر نام او قصه شده  بود، آنهم شنیدنی. آذینی نو بر تن چروکیده حقایق تلخ زمان، از جنس کتمان. در حصار دستان جوان آنروزهایش احساس حفاظت شدن مطلق و گرما به تو دست می دهد اگر بیشتر بگویمت. در انزوای لحظه های یکی بودن اگر گاه گاهی رجوع ذهنی دارم به آن دوران، دلیل دارم برایش. چون من، نوک شکننده ی شاخسار وجود  او بودم و او بود که تا قطور شدنم مجرای نوشیدن و تنفس بود مرا. او با شایستگی تمام، خلق و خوی درخت گونه ای داشت به نام " پدر".

                                                             

او را به سختی در خانه می یافتی. پدر همواره مرد میدان بود  و در حال تکاپو برای معاش و لعاب آشیانه، اما وقتی که بود، یکپارچه پدری می کرد آنهم بدون ابراز اندکی خستگی. زود بر می خاست، دیر می خوابید. هرگز ندیدم دقیقه ای به بطالت گذرانیده باشد. آن سیمای لبریز  از خنده، آنچنان  که گویی خنده  بر سطح  صورتش حکاکی شده باشد، هرگز از  اصل خویش نیافتاده. او خوب می داند اگر هرچیزی تغییر کرده باشد،  فرزندانش او را با همان قاب قدیمی بر چهره، می شناسند. او خوب قادر است حتی پشت این قاب خسته گریه کند و ما اشکهایش را نبینیم. همانگونه که هرگز نگذاشت، اشکهایی که بلد بود در فراق همسرش بریزد را ببینیم.

بیهوده تلاشی بود برای ما، او محکمتر از آن بود که اجازه دهد خرد شدنش را تماشا کنیم. ذره ذره آب شدن مردی پر غرور و  مطمئن را.

تنها تسکین  آن لحظات رعب انگیز و مه اندود فقدان مادر، تصویری  بود در آلبوم خانوادگی که پدر در آن تصویر همچنان لبخند بر لب داشت و  نگاهش، آرامش بخش می نمود. تا آنزمان هیچگاه فرصتی دست نداده بود که به فقدان احتمالی آن چهره متبسم فکر کنم. یکی از دلایلی که در آن روزهای سرشار از دلواپسی، پژمرده نشدیم شاید همان عکسی بود که از او در دست داشتم.

وقتی دیگر بار به خانه آمد، یک لحظه ترسش از مواجهه دوباره  با خانواده را پشت آن قاب معصومانه دیدم. دیدم که چطور ترک بر می داشت و این پا و آن پا می کرد  و در عین حال  بی دریغ و خاکسار، آن تصویر همیشگی، آنچه می بود و هست را دوباره، در قالب همان قاب خندان  ارایه می کرد. پس من نیز کم نگذاشتم  و با جشن لبخندی از جنس عشقی کودکانه به آغوش گرمش پر کشیدم. حس یک فاتحی گمنام را داشتم که گوهری گرانبها را از بند اژدهای سهمگین مرگ ربوده و با خود به سرزمین نگون بخت ها  آورده باشد. من برای اولین بار صبر را به معنای واقعیش در کنار او تجربه می کردم. همان صبر، که اگر بر مصیبتی واقع شود، بس گران است و طاقت فرسا.  

زمان قصد داشت از پدر، این جریان تکرار ناشدنی عشق در  ورید جان، دروغی بزرگ بسازد و انکار کند آن دژ تک نفره را. خواستم تا بفشرم حلقوم زمان را و از او اعتراف بگیرم که تو را چه عاید است از مخدوش نمودن آن آیینه زلال، آن قاب خندان، که اگر هم کدری در میان باشد از توست نه از او، اما او مقصر نبود و دستور از دیگر جاها منشا می گرفت.

اولین رگه های سپید موی،  همچو دندانی درشت و زیبا خفته بر بالش دهان، بر چهره اش نقش می بست و من اولین قدمهایم را در پاییز جوانی، نارنجی و  زرد بر می داشتم، باکی نبود که چون اویی در کنار داشتم. دیگر آمد و شد پدر در میان آن گردباد وزنده ی رویدادها و آن کوران های سخت، همچو رقصی شادمانه می نمود.  هر بار که می آمد می دیدی  قطعه ای از البسه اش طعمه باد شده است. اگر یکی از تعاریف عروج روحانی آن است که انسان چیزی جز خود برای ارایه نداشته باشد و تهی  شود از هر آنچه او را در بردارد، خود  گواه محکمی هستم بر آن، که بارها دیده ام هجی شدن  واژه  واژه ی  کلمه ی پدر در بادهای سهمگین را.  شاهدم  سالیان پر مهنت و رنجی را که هر کسی می رسید چون زخمه ای بر دوتار ، چون شرحه ای خونین بر تن سبز مرغابی وحشی، چو سیلی بر یتیم ، بر او لطمه زنان می گذشت و او به استقرار بیشتر ما در طریق درست زندگانی، در شرایط جدید فکر می کرد. او فارق شد از هر آنچه در پی او بود و به خود رسید و به هیچ نرسید. او نشست اما وقتی دو پایش را زدند نشست.

درخت کهن ما  هرگز به فکر پیوندی دوباره و برگ و بار تازه نبود. وقتی که دیگر کسی نتوانست ریشه های فکری او را هرس کند او  با همان سرمایه لایزال خود،  ذهن پر باری که داشت، دوباره و دوباره در تفکر بر و بار غنچه های زندگیش به سر می برد. نگاه از طوفانها گرفت تا به نفع بر جای ماندگان جوانه ها، زندگی کند. او به زندگی خود دشنام نداد و همچو شخصیت آن تراژدی کودکانه، که خرقه مندرس خود به نفع تحصیل آن پسرک چوبی فروخت از آخرین مجاری ممکنه غنچه ها را آبیاری می نمود. سایه می فکند و جانفشانی ها می کرد. مجرم شد. افول کرد. کم شد تا فزونی بخشد. و اگر من، من و اگر ما، ما شدیم به جسارت حضور او در لابلای طوفانها ربط مستقیم و به هیچکس ارتباط ندارد.

قهرمان زندگی من روح خود را به ابلیس بی کفایتی ها نفروخت و اینگونه قهرمان شد. او هر زمان که اراده کرد از هیچ هر چیز ساخت و من، کمتر این همیت و  غیرت در دیگر پدران پیرامون دیده ام. او هرچند به چشم مقابلین و معاندین و مارقین، حقیر و از پای فتاده قلمداد شد اما برای من و ما همان است که بود و خواهد ماند. بگذارید تا اینگونه از آن قهرمان زنده زندگانی خود یادی کرده باشم و می دانم جملگی تجلیلها و قدردانی ها، چه لسانی و چه از جنس اوراقی که همواره سیاهشان می کنم، در برابر وجود بی مثال ایشان کافی نیست و لازم نیست برای بزرگداشت یکچنین نامی و مقامی منتظر ایام خاصی در سال شوم.

عزیزان، براستی چه مدت است که از طرح آن خنده ی خشکیده بر قاب بند خورده دیوارها یادی نکرده اید. یکصد دریغ و افسوس، اگر از زنده یا مرده ی این گوهر تابناک سراغی نگرفته باشیم ؟!!


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 93 

برچسب ها: 

پدر، قهرمان خانواده، نان آور، پدرانه، سنگ صبور، روز پدر، هدایای روز پدر، ویژه نامه پدران، پدر خانواده، پدرخوانده، سرسخت، پیروز طوفانها، مرد زندگی، اسطوره فرزندان، سنگ بنای خانواده، بابا، بابایی، پدر خوب.

  

 

کودک و لکلک

به نام خدا


لک لکی بیامد و کودک کار به منقار داشت، سایه ی سر عابران بود این رفیق دیرین پشت بامها که گشاده بال و گرانبار می آمد اینبار. کار پرنده سبک بالیست و پررانی، که سخت می کند رسم پیجوییها و رفاقتها. مسافران سرزمین نامعلوم عزم مکانهای معلوم دارند و علوم لازمه را نیک می دانند. در یکی از کوچه پس کوچه های این شهر شلوغ، بار دیگر پیک سرنوشت بار خویش بر زمین می گذارد و بی آنکه دل را مشغول پیش آمدهای ممکن سازد می گریزد.

بار دیگر در بامدادان، جمله بقچه های آدمیت باز می شوند از نو گلان شکفته ای که هر یک رنگی دارند و بویی و طرحی، ساز می دانند و طنین پر سوزی هم دارند. مملو از دست سازه ها و فروختنی هایی که گاه پیش آمده تا غفلتا خود در میان کالای خود عرضه شوند بی کم و کاست و کک ها، بی رمق تر از آنند که  بگزند تن بی حوصله من و شما را به نیشی و تلنگری.

از دیسهای شیرینی تا اشک یتیم پروینی راهی نیست اگر دیار اعتنا، کمی غرور خود را کناری گذارد و برای دیدن نونهالان قهر اندود این شهر کمی خم شود.

                                          

سلما، دختر آفتاب سوخته ای از گذرگاه نگاه. صاحب دو دمپائی زمستانی سبک وزن و خیسیست که بخت وی همچو آهار لباس چیندارش در میان طرح و نقش مخلوط و ناخوانای سرخ رنگی که دارد گم شده و کمرنگ می نماید. مثال کسی که مقصود گم کرده باشد، پرسان و بی هدف  پیش می آید. آنچه می فروشد از جنس فانوسیت بحر عبور از گمراهی، اما خریدار ندارد این متاع انسان گریز مکار. شیشه کوبه هایش به باران نیاز می ماند اما ما قایم میشویم از این خیسی در حمامهای تو در تو و از طنین صدای کریه خود در پیچاپیچ دیوارهایی که به دور خود تنیده ایم لذت می بریم.

شاید اینبار رهگذران محتاجترند از او، به کشف این سادگی که در مسلک خیابانی ها، بدان کودکی محض گویند و این زلالی همان پیراهنیست که دیر زمانیست بر تن من و ما کوچک شده و می بایست راه و رسمش بازجست تا آمرزیده شویم انگار. این معامله ایست که از هر دوجانب نیازی بر طرف می سازد اما چشمها همواره در میان بلند قامتان در کار جستجوست و این فرشتگان کوتاه قامت چه گناهی دارند که دیده نمی شوند و دستشان به طاقچه ی بلند چشمانمان نمی رسد.

سلما و هر آنکه از جنس اوست، خود به ماشینهای استعداد سیار، ماندند تنها با این تفاوت که چرخ دنده هایشان هرز کار می کنند و این عدم کارایی قوای نهفته، روزی شالوده ی درونیشان را خرد خواهد کرد بی آنکه صرف مسیر درستش گردیده باشند و سر و صدایی هم داشته باشد. مطمئنا گوشهایی اینچنین سنگین و مشغول، هرگز یارای شنیدن شکستن این پاره های تن را ندارند. چه سود که هرز رفتن منابع انرژی کثیف، بیشتر چرخانندگان امور را نگران می سازد تا سوختن منابع انسانی بکری اینچنین.

کاری ندارم جز خنده بر هجو روزگار که چه خوشخیال است در نظاره لکلکان بیشمار آسمان این روزهای شهر. شاید نقل داستانهای تلخی از این دست، خود مایه ی سرگرمیست ما فرودستیان را که همواره پی دل مشغولی های نو به نو می گردیم و دل در گرو آنچه نفعی به ما نرساند نداریم و از بیم گزند مناظر آزاردهنده اجتماعی اینچنین گریزانیم تا مکانی امن، که البته خالی باشد از پرسه های معصومانه. آنان چه نیک راه و رسم بدست آوردن دل را می دانند و با سلاح شاخکانی از گل به سمت ما می آیند تا ما را با وجدانهای خاموشمان آشتی دهند. و ما قهر ترین آدمیان ممکن، با وجود مجهز بودن به قرین ترین و نزدیکترین قریحه خدادادی خود که انسان دوستی نامندنش، اینچنین اجازه دادیم به تکثیر اولاد خیابان خواب و خود به خواب رفته ایم آنهم رفتنی.

در جایی که حتی تفکر دلخراش مطلب اجازه ندهد تا اولاد علاقه ی خود را لحظه ای در آن اندازه ها و قالبها متصور شوی چه بهتر که بصورتی مسکوت و نا محسوس، خط بطلانی ظریف بکشی از ابتدا تا انتهای مسئله را و راحت کنی خویشتن را از کمند پرداختن به مسئله ای پر مخاطره که حتی تصور نزدیک شدنش به تو آزارت می دهد تا چه برسد به حل و فیصله آن. هیچکس جز لکلک قصه، منفعت نبرد و سود، که حال مهلکه از آن خالیست و خود بر بامهای بلند، آشیان دارد. کسی چه می داند شاید لکلکها، جملگی مواجب چرخانندگان خواب آلوده را به وقت خود داده اند که اینچنین نمک پروردگان، بی چراغ و مه آلوده گذرگاه عابران را با عهد و عیال و جگر گوشگانشان همه روزه وجب می کنند و این غفلتکده و آن بازار گرم کم سن و سال را نمی بینند.

در سرزمینی که قطر عینکها همچو توده های چربی پوست شکمبارگانش قطور و قطور تر می شود دیگر چه انتظار از آن دو چشم بینای خدادادی که مصارف بهتر می شاید و عشرتکده ها جوید.

عزیزانم مرا ببخشید اگر مطلب کوتاه است و مشکلات شما بسیار و تمام ناشدنی، همینقدر بدانید که نوشتن خرجی نداشت و گرفتاری ایجاد نمی کند وگرنه همین من هم که خود را دلواپس شما می دانم، ممکن بود آنرا از شما خوبان دریغ کنم! شما شاید به همین سادگیها فراموش شده باشید اما متکی به خود و خدای سبحان خود باشید که این از هر چیز مهمتر است و البته بهتر است از چشمداشت به دست کرم این جماعت مشغول به خود، چراکه از این دیگ بی بخار، آبی به نفعتان گرم نخواهد شد. وگرنه اینهمه سال به بی سرپناهی نمی گذشت... " زنده باد بزرگ مردان کوچک و شیر زنان فرداهایی خالی از کلک لکلک ها ... ".

     


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/زمستان 93 

برچسب ها:

کودکان کار، آسیب های اجتماعی، بچه های کار، بیگاری، حقوق شهروندی، وجدانهای خاموش، درد جامعه، کودکان ناگزیر، کوره پزخانه، کارگران کوچک، کودکان کار، کار در سنین پایین، اشتباهات جمعی، دستفروشی، دستفروشان خیابانی، خیابان خوابها، مدد کاری اجتماعی، کارتن خوابی، کودکان خیابانی، بی خانمانها، زاغه نشینی، گل فروشان کوچک، کودکان کار.