ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

در همسایگـیِ آفتـاب

به نام خدا

اگر بخواهم بر خلاف جهت عقربه ها پیش بروم و سپس در لحظه ای خاص و عجیب متوقف شوم. آن نقطه به مکانی واحد مُنتهی خواهد شد، دور افتاده، خارج از دسترس و غریب. این رویداد نه تنها برای من اینچنین است، بلکه می دانم خاطراتِ مکان حاصله را با بسیاری از همسالانِ خود که از قضا کودکانه های خود را در آنجا گذرانده اند شریک هستم و آن خانۀ مادر بزرگ است. معوای کسی که به او می گفتیم " حاجی مامان".

    حاجی مامان زن سرسخت، سخت کوش و خوش زبانی بود، قدی رَشیـد داشت و به سحر خیزی شُهره بود. با وجود بروز نشانه های تجدد هنوز به طرزی سنتی، متکی به اصول اولیۀ زندگانی و همراه با رسوم یکصد سال گذشته گذران امور می نمود که هر یک از این سنّت ها در جای خود دوست داشتنی، قابل احترام و در عین سادگی زیبا بودند.

دستانَش بوی خمیر مایه و گیاهان سبز، دانه های گندم و نان و شیرینی می داد. با وجود گذشت سالیان بسیار، سوی چشمانَش همچنان برقرار بود، به همان تیزبینی روز نخست شاید. مهمان نواز بود و متبحّر در این خصوص، چشم بر راه داشت و گاهی هم نگران راهرو های خالی را سیر می نمود. به یاد می آورد روزی که عزیز الله در رخصتی از خدمت اجباری به منزل مراجعت نموده بود و او از فرط دستپاچگی و خوشحالی، بقچه ای را که در دست می داشت را به بالای بام انداخته و نمی دانست که خود را چگونه و به چه حال به پای درب منزل کشانیده بود. با دیدار وی اما دنیایش شکوفا شده بود و شکوفه نام یکی از آخرین دخترانش به یاد ایام شکوفایی.  او برای هر یک از نوه ها، نامی جُـز آنچه با آن شناخته می شدند در نظر گرفته بود و سهم من از آن سخاوتِ کلامی، شُد "زیبـا"، شاید تنها به این دلیل که او همه چیز و همه کَس را زیبا می پنداشت و زیبا تر می دید؛ با این وجود می دانستیم که در واقع چنین نبود. و من در آن سرای به گواه اولین تصاویری که در آلبوم های قدیمی وجود داشت به قورباغه ای سبز شبیه بودم که به این سو و آن سو می جهید، سر پُر شوری داشت و گهگاه خرابکاری به بار می آورد، از آن طفره می رفت و به اولین رهگذری که در آن حوالی می پلکید نسبت می داد. او به تمامی این پریشان احوالی ها، شانه خالی کردن ها و عموماً به هر چه دشواری و تلخی و زیبایی که در زندگی یافت می شد لبخند می زد و گل هدیه می داد، پاسخی که خود زیبایی می آفرید.

خانۀ او در کوچۀ اسرار، این خیابان پر رمز و راز واقع شده بود. صحنِ مستطیلی شکل و بزرگی داشت که تمامی اتاق ها به رسم معماری ایام دور، گرداگرد اضلاع آن واقع شده و باعث شده بود تا  اکثرِ این اتاق ها به یکدیگر راه داشته باشند که دلیل مشخصی داشت. طبع سردسیر منطقه بر نحوۀ ساخت و ساز اثر گذار بود و می بایست دسترسی های اندرونی بیشتر می شد تا هر چه کمتر سرمای بیرون به داخل خانه ها راه یابد و نهایتاً دیوارهایی که بسیار قطور بودند می آمدند و کار را برای نفوذ سرما مشکل می ساختند و رسماً حائلی خشمگین برای جداسازی فضاهای آن ناحیه بشمار می آمدند. اینهمه خود نشانه ای از تدبیرِ هوشمندانۀ مردان قدیم و معماران صدۀ پیشین محسوب می شد که اینچنین در رگ و پیِ بنا جاری شده بود و بنحوی بدان زندگی، معنا و البته گرمـا می بخشیــد.

جای جای آن حیاط که دیگر پس از گذر سالها به باغ می مانست پر بود از درختان میوه که هر یک در بهارِ خویش پر بار و بود و سایه افکن. و در قسمت انتهایی آن، درخت گلابیِ پیری وجود داشت با بازوانی ورزیده، در هم پیچیده و عظیم که ظاهری مخوف بهم آورده، در آن قلمروی تاریک فرمانروایی می نمود و با خساست مخصوص به خود، هر سال تنها چند گلابی درشت به دستان خود می آویخت و بعد از آن وضعِ حَمل دشوار، اکثر روزهای سال را به استراحت می پرداخت. کاسب گران فروشی هم بود و معمولاً محصول خود را به کودکان براحتی عرضه نمی داشت مگر به خواست بزرگترها آنهم گزیده، به ندرت و شمُرده. ظاهری داشت که گویی از تو خوشش نمی آید. از اینرو  ما را با آن کاری نبود و دست کم بدین منوال از گزند آسیب بچه ها مصون می ماند.

سیبها در آن حوالی بوی بهشت می دادند؛ درختان آلبالو در فصل باروری از فراوانیِ محصول به دخترانی کوتاه قَـد با موهای قرمز و چتری شباهت می یافتند. رونق بازارِ سبزی های چیدَنی کم نمی شد مگر اینکه ایام ارائه ی این گیاهانِ خوش بو از خاک به سر می آمد و در این میان نَعنـا و ریحان، دلبران پر کرشمۀ پهنۀ سبز باغچه ها، که قد کشیده و نکشیده چیده می شدند و بر سر سفرها حاضر می شدند بی کم و کاست. پیش قراول لشکر سبزینه ها بودند و رایحه ی شان فضا را پُر می نمود. کمی دورتر، تره ها به این منظره حسودی می کردند و سعی داشتند بیشتر و بیشتر قد بکشند بلکه دیده شوند و شاید هم چیــده، اما حاجی مامان آنها را برای نان و پنیر عصرگاهی و لابلای نان-سبزی های تنوری اش در نظر داشت. اتفاقی که نهایتاً در وقت موعودش رخ می داد و تمامی تره ها را شادمانه روانۀ شکم های سیری ناپذیرِ ما بچه ها می نمود. و البته تجربه ی این طعم در سالهای بعد هرگز تکرار نشد.

خنده و بود و قهقهه، شادمانی بود و طراوتِ لحظات که می شد از آجُر آجرِ آن خانه هدیه گرفت و خام خام نوشید. روحِ مکان، آنقدر زنده و ملموس بود که بدان شخصیتی جاودان بخشیده بود و این شخصیت، با وجود زوال بنا در سال های پیش رو همچنان در ما، که کودکان دیروز آن پهنه و دیار بودیم زنده است و خواهد ماند. گهگداری با ما به گفتگو و چاق سلامتی می نشیند. با او چای می نوشیم و یاد ایام می کنیم و او که دیگر ردایی فرتوت بر تن دارد جویده جویده از آن روزها یاد می کند و به دوردست ها خیـره می ماند و ساعتی بعد محو می گردد؛ همچون نسیمی که گُـذشت، گذرا و بی سرزمین.

حال که بیشتر تصور می کنم می بینم چشمانم چقدر ظرافت کارانه و عمیق جای جای آن خانه باغ را وجب کرده، به نگارخانۀ خاطرات سپرده اند و این سرای چقدر مسئولانه نسبت به حفظ این آثار بصریِ ارزشمند کوشیده و بدرستی بایگانی شان نموده که حتی با گذر زمانِ بسیار، ذره ای خلل بر این محصولات و محفوظاتِ دیداری وارد نیامده و باعث شده تا در نظرم هر یک همچو روز ثبت آنها، تَر و تازه بنماید. از آن تصویر های مشجر عطر یاس به مشام می رسد، جلوتر که می روی، به وضوح می انجامد و چندی بعد دیگر شاخه ای از یاس های رونده را در دست می یابی. و این بخشِ انکار ناپذیر و دوست داشتنیِ ماجراست. و خدا چقدر در ساختمان وجود آدمی کوشیده که می توان اینچنین گریبان قسمت مشخصی از زندگانی را در اختیار گرفت و او را به پای میز اکنونَش کشانید. نه برای بازجـویی، بلکه برای باز جویَندگی و بازیـابی شاید. و من شخصی بهتر از خود در مسند کاویدنِ گذشته ها را نمی یابم که این سَندُرمِ نظر به ادوار مختلف را اینچنین در خود پرورانده باشد و بدان بها دهد که نتیجه اش بشود مشاهدۀ تمام و کمال صحنه ای که هم اکنون پیش رو دارم آنهم با تمامی جزئیات و عزیزان پیرامونَش؛ حـّی و حاضـر.

و حاجی مامان چون دلسپردۀ این مکان و آنکه او را ساخته می بود، تا اکنون در لابلای این خاطرات زنده است و معـوا گزیده، شیرین زبانی می کند و نان ها می پزد. و این دو تنها با اوست که به سه می انجامند. اولی زمان، دوم مکانی که او را در خـود دارد و سوم خود او که رُکن است این باغچه ها را و بی یاد او اینهمه بُنیاد نگردد. تمامی این احوالات که در ذهن برپا داشته ام،  بی او خالی از منطق و مفهوم خواهند بود، لا اقل برای من اینگونه است. گیاهان خاصیت نمو را از دست داده سر به بالش خاک خواهند گذارد. شیشه ها تیره و تار خواهند شد، طاقچه ها خالی از آیینه و قرآن. شعله های گرم تنور خانه خاموش و فانوس ها و چراغ رواق ها کم سو خواهند شد. نخ تسبیح های آویخته می شکافد و تک تک صلوات های فرستاده از آن حصارِ در تسلسُل و سرگردانی می گریزند تا عصر پیغمبران. رشته های آش، پنبه خواهند شد و مرغکانِ هراسان در پی دانه ای چند متواری می گردند. الوارهای خُـفته بر سقف های چوبین خواب به خواب شده، چین می خورند و در پی یکدیگر فرو می افتند و از پس این ماجرا و دگرگونی ها و لرزه ای که به جان من و این منزل می افتد، لودرهای زرد و گرسنه با سربلندی بیرون آمده عرق خویش می زدایند و راه خویش را تا خانۀ خشتی دیگری پیش می گیرند.

در آن صورت من می مانم و آوار خاطراتی که بر یکدیگر تلنبار است. سراسیمه بدنبال آن درخت یاسی که سر سلسلۀ سلسله هاست بر خاک ها، این خون پراکنده  چنگ می زنم و او را صدایش می کنم. نصیب من اما مشاهدۀ درد ریحان است و شیون نعناها که یاس های شکسته را در بر گرفته رو با آسمان فریاد می کنند: " اینهمه آبادانی را چه شد!؟" .

 

بام ها می ریزند تا گامهایی نو برداشته و در این راه قامتها افراشته شوند و اینهمه به بامی نو بدل گردد. زندگی درس استقامت است و  رویارویی با آنچه پیش رو گسترده می گردد و لبالب از انواع طریقت و حـّقِ انتخاب. و فرش های بی شمارِ خدا که در پیشگاه آدمی گسترده. باشد تا پیشگام باشیم و رهسپار، طریقَتِ دوست را، با بهترین انتخاب های مُمکن.

 و دلیل باشیم بر پایداریِ ساختمان های امروز، که یادمان کنند بعنوان کسی که احیاناً خوب بود و در آن سرای، چندی نفس می کشید و اکنون...

دل سپردن بر ابنیه هرچقدر مکروه باشد و بی ثمر، در عوض بر آنان که سالها در بطن خویش پرورانده و همه از نوعِ آدمَند، سپردنَش توصیه شده، ممدوح است و اینهمه که نگاشتم جمله بهانه ای بود تا به کمک آن بشود اهالی آن منزل و عاداتشان را بازجُست و بنحوی مقابل دیده آورد. به ریشه ها نفسی دوباره دمید، با آنها همراه شد و به رُشـد رسید و به تمامی آن عزیزان چه بدرودِ دُنیا گفته باشند و چه در قیـدِ حیات به سر برند، سلامی دوباره نمود؛ چراکه خداوند سلام را بسیار دوست می دارد.. . و السلام.

 

موفق و سربلند باشید

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ تابستان 1399

نظرات 2 + ارسال نظر
دختر بهمنی شنبه 16 مرداد 1400 ساعت 05:51 ب.ظ

گاهی خاطرات بچگی مثل نسیم خنکی که به ناگه دست خنکش رو روی گونه های ما میکشه ،میان و ما رو چند لحظه مهمون روزهای گرم و پر نور گذشته میکنن ، تنها جایی که غم و مشکلات فاصله ی کوتاه در تلاش برای تموم کردن بستنی ای که در حال آب شدن بود، بود ...

درست مثل بوی خاک نم خورده ، غریب ولی در عین حال آشنا و روح نواز اما کوتاه...

به حتم حک شدن خاطرات اون روز ها در ذهن ما آدم بزرگ ها موهبتی بزرگه که اجازه میده به وقت عبور خاطرات از کوچه پس کوچه های شلوغ ذهن مون نفسی عمیقی از سر آسودگی رو ضمیمه ی لبخند گرمی که با مرور شون رو لبمون میاد ،بکنیم و همین مثل کند شدن سایر اتفاقات جهان پیرامونه ...کوتاه ،عجیب اما خوشایند...

با آرزوی موفقیت

فرصتی برای مراجعه، بهانه ای برای ترمیم روح، جایی برای نفس های عمیق .
جایی برای فراموشی و جایی برای به خاطر آوردن شاید..

اینهمه با مرور خاطراتی از این دست در کسری از ثانیه، هر کجا که باشیم میسر است.. بی وسیله، بی واسطه و حتی با چشمانی بسته، سوار بر ارابه ی چوبینِ تصّور، کوتاه اما عمیق و همراه با طعم ها و رنگ های گوناگون..

بله موهبت اگر نباشد یقیناً چیز دیگری هم نیست.
این دنیای عجیب را ما می سازیم باورتان می شود؟ ما انسانهایی هستیم به غایت مجهز و پیچیده، کاونده حتی در باور و مشاهدات خویش، صد سال هم اگر بگذرد این ابزار را با خود داریم .. و چه بی پایان است دامنۀ خیال و چه بی پایان تر .. ما.

پیروز باشید.

مداد کوچک دوشنبه 14 تیر 1400 ساعت 09:53 ب.ظ http://medadekuchak@gmail.com

سلام و ارادت
تابستان و تابستانه هاتان گوارای وجودتان.
ووووو
روز قلم مبارکتان.
قلمتان مانا

عرض ادب و ارادت متقابل بنده را نیز پذیرا باشید

و این ایام بر شما خوش
(اندکی با تاخیر).. اما این روز بر شما که از زمره ی ارادت ورزان قلم و کارآزمودگانِ حوزۀ کتابت به حساب می آیید فرخنده باد.

پیروز و سرفراز باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد