به نام خدا
گُمگشته ی اُفت و خیزِ دریای مَوّاجِ زُلف تو..، چهاردهمین سالِ آوارگی نَمناکِ خود را شانه می زَنم.. .
و امید دارم که روزی، و دَر جایی از این بَحرِ طَویل، پیدایَت کنم ..
آنگاه به بانگی که بی شَک زاییده ی دِل تَنگیست، بیدارَت خواهم نمود..
و تو از خواب هایی که می دیده ام و هَر مَرتبه موفّق می شُدی تا به تَرفندی دوباره،
از تیر رَسِ نگاهِ مُلتَمِسانه ی مَن پنهان شَوی، خواهی گُفت .. .
و دَلیلِ آن هَمه قایم باشَک هایِ طولانی و بیهوده را که تو را در خود نَداشت. ..
مَن از مِدادهای رَنگیِ تَراش نَخورده ام خواهم گفت..
و اینکه هَنوز، سَهمِ تو را از آنها مَحفوظ داشته ام..
باهم نقاشی های نیمه کاره را رَنگ خواهیم نمود
من بالاخره، تَصویرِ تو را به اتمام خواهَم رساند و تو از شَهرِ پَریانِ دریا زَده، قصّه ها برایَم خواهی گفت..
شانه های شِکَسته ام، آن پارو های خسته را مرمّت خواهیم نُمود..
و آنقَدَر سَرَت را با حرفهایِ بی سَر و تَه گرم خواهَم نمود، تا به خُفتن دوباره نیاندیشی، رَفتَن شاید..
و دِگربار اگر دریا و دِلشوره ی ماهی ها را بَهانه کُنی .. من نیز به حیلَتِ خواهِشی،
شانه کردَنِ زُلفانَت، آنهم تا آخَرین تارش را، پیش خواهَم کِشید.. .
و گُمان می کُنَم، تو آنقَدَر مِهربان هَستی که می شود ، به هَمین بهانه یِ سَبُک سَرانه، کِنارَت ماند..
تا همیشه... .
مادرم
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95
در این باب نَخواهــم نوشت، دریایِ نابرابَری را آنقـــدَر فــــراخ و بی ساحِــل می بینم، که گفتگـوها را بی حاصِـل.. .
قَعرِ این دریا پُر است از سنگهای نِفرَتی که قبل از من، بارها بر آن روانه شده و هیچگاه این برخوردها به مـوج نیانجامید.
تا دُنیا، هَمین دُنیاست.. . دلایِل بیشُماری بر دَوامِ این بی عِدالتی های مُزمِن وجود خواهد داشت..
همـانا هدیه ی دُنیـا به ترسـوها، رَنـجِ مُضـاعف است.. .
صاحبانِ دستانِ قرمز رنگ را کشف کُنیم.. رســوا شاید.
اساسِ بی تفاوتی در مُسامحه است و اساسِ تَغییر، ریشه در مُجادله دارد. فَرق است میانِ چشمه هایی که به زیر پا جوشَد و چشمه ای که از مَغزها جوشش آغاز می کند.
تَن را رودی سـاز، جاری و رَها، که در سَنگِستان چیزی جُـز سَنگ نمی روید.
موفق باشید
نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95