ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

من دویست سال دارم! شاید هم بیشتر ...

به نام خدا

من و سازه های بلند آجری و سیمانی، با آنهمه رنگ و لعاب و این شهر تو در تو، دیر زمانیست که با هم غریبه شده ایم. شاید تو نیز کم و بیش این حس را تجربه کرده باشی. اینکه احساس کنی در زمانی، غیر از زمان متعلق به خود، اتفاق افتاده باشی. مثل شعری که اندکی دیر سروده شده باشد بی هویت و مهجور. و واژگانت مطلقا به مکانی که در آن جولان می دهی، تعلق ندارند.

فکرم مدام درگیر آنجاست که هنوز، موتور هیچ اتومبیلی فضا را مرتعش نساخته باشد. همانجا که چشم انداز بسیطش قادر باشد، ماهیچه های خسته ی دو طرف مردمک چشمم را ورز دهد به مناظرش، به دوردست ها و از اعتیاد بیشتر، به نزدیکی ها برهاندم. خلوتی که در آن بشود اندکی خود را باز جست و نجات داد از اینهمه همهمه. جایی که بتوان در آن نهری یافت، و انعکاس نرگسان مست را  هر روز صبح، در آن دید و باور کرد و لبخند بر لب داشت.

اشتباه نکن! آنچه تصویر میکنم، نمی تواند لزوما و مستقیما، از پهنه ی یک روستا باشد. من هم اکنون در همین تهران، کنار میز کار خود، در آن حوالی ایستاده ام. با این تفاوت که تنها با آن همزمانی ندارم. سعی دارم مشامم را از آنچه تقریبا در دویست سال گذشته در اینجا می گذشته، پر سازم. از عطر شاخسار، بوی علف و شبدر، و بوی حتی لباسهایم، وقتی که آفتاب تند ظهرگاهی به آن تابیده باشد. بوی نم.  

 

                                                  

وقتی آن مرز شکستنی میان من و این خیال دوست داشتنی سست تر از همیشه می شود، کم کم حس می کنم شعر وجودم در آن دشت مصور، معنا و پژواکی پیدا می کند. گویی طبیعت، پاسخی باشد به حضور تو. من و تجسم کوچکم از مجموع آنچه خواستنیست، به پیکار منطق می رویم. منطقی، که اکنون مردد تر از همیشه است. او مجبور است میان من و آنچه از من در گذشته ی این لامکان، سیران دارد به جریان واحدی برسد که نتیجه اش، جز احترام گذاشتن به این رسم، نمی تواند باشد. بگذار تا با این حضور دوگانه، قانون فضا زمان را برای لحظه ای هم که شده دچار شک کنم و تو را هم متقاعد سازم، به جایی فکرش را می کنم تعلق دارم و اینجا آنجایی نیست که انتظارش را دارم.

چه کوتاه است اندیشه ای که مرا در میان اعماء و احشائم گرفتار بیند و به جسمم محصور. من و تو همان دو دنیای بی منتهایی هستیم با سرمنشائی بر گرفته ازعوالمی بزرگتر، به حکم آزمونی ازلی چند صباهی بواسطه این کالبد جسمانی قرین یکدیگریم و به آیین زمان خود دچار، منصفانه نیست اگر نتوانم لحظه ای به مدد این تجسم کوتاه رجوعی به اصل و ریشه ی خود داشته باشم. ریشه ای که بجای زمین سر بر بالش افلاک داشته و دارد. پس اصولی نیست اگر قانون خاصی را بر قدرت ذهن روا بداریم. ذهنی که قادر است تو را به هر کجا که مایلی ببرد و به لباس هر که خواهی درآورد. از نظر من ذهن، کارکردی بیشتر از حد تصوراتت دارد که بشر، با سرعتی بسیار کند و با ریتمی نامنظم، به توانایی های آن پی می برد. جزئی از تو که میان تمام توانایی های مرموز دیگرت در صدر قرار دارد و از حیث پیچیدگی، ناشناخته تر باقی مانده.

حتما شنیده ای که دالایی لاما به کمک ریاضتهای فکری، چطور به شاگردانش می آموخت که با متمرکز شدن بر یکی از قابلیتهای ذهنی خود، وزن جسمانی خود را فراموش کنند و از زمین فاصله بگیرند. تمرکز در تجسمات، آمیخته با شعائر مذهبی، شاهکاری بوجود خواهد آورد که کمتر کسی از عهده انجام آن بر خواهد آمد.

در عهد کهن، بعضی از اساتید ربانی چینیان باستان نیز در پاره ای از آموزش ها، به هر یک از شاگردان دینی خود، بومی برای نقاشی از طبیعت می دادند. اما ترسیمات آنها به روی بوم، هرگز در حالت عادی اتفاق نمی افتاد نیازی نبود آنها برای نقاشیهای خود مدت زیادی را در طبیعت بگذرانند چراکه استاد، از آنان خواسته بود، تا با نگاهی گذرا آنچه در کمترین زمان از بیشتر مناظر دریافت می دارند، در ذهن محفوظ دارند و سریعا به معبد بازگردند. شاگردان می بایست آن روز را با مراقبه کامل به شب می رساندند، سپس در روزی دیگر استاد، به هر یک قلم و رنگدانی می داد و میگفت: حال آنچه در ذهن خود، از روح آن اماکن طبیعی محفوظ داشته اید به روی بوم منتقل سازید. نتیجه باور نکردنیست و این سبک از نقاشی در میان چینیان تا به کنون منحصر به فرد باقی مانده گرچه در اصل اجرای آن تغییراتی بوجود آمده، اما آثار نخست در این زمینه بدلیل مراقبتهای فکری خاص، از اصالت و معنای تاثیر گذارتری برخوردار می باشند. آنان عصاره طبیعت را با نیروی ذهن در آمیخته، اثری پر پیچ و تاب و مفصلی بوجود می آوردند که به لحاظ کمی و کیفی نیز به مراتب فزونتر بود از آنچه دیدگان قادرند ثبت و ضبط کنند.

بدنبال آنم تا بدانم دیگر چه عواملی در کار اینند تا بیشتر مرا در پشت این میز کار، این تن و این شهر محصور سازند. آموخته ام تا هیچ چیز را به پای تقدیر ننویسم و برای کوچکترین رخدادها همیشه بدنبال بزرگترین دلایل آن بوده ام. ثانیا، می خواهم، من نیز به سهم خود آنچه را بعنوان منظره، از پیرامون به من تحمیل می شود را در بومی دیگر و به رسمی دیگر به چالش بکشم و ترسیم کنم. می خواهم بدانم عصاره روح مکان پیرامون من از چه قماش است؟ آیا ارزش دیدن را دارد و یا اینکه می بایست تسلیم هر آنچه مقابل دیدگان، پیوسته رخ می دهد بشوم. یا آنکه زشتیهایش را در تصویری عینی به هجو بکشم تا مضحک به نظر آید. 

 

                                       

اینکار را تاجایی که ذهن معبر کشاید ادامه خواهم داد. اصلا می خواهم بدانم لایه های متعدد این دشت سراسر رنگ، چه رنگی دارد آیا می توان به قلمویی، ترسیمشان کرد و با قلمی دیگر نوشتشان؟ من معتقدم محالات در ذهن خم می شوند و احتمال رخ دادنشان فزون می گردد. تنها عاملی که تو را بیشتر به حلول آن رخداد نزدیکتر می سازد، الزام تسلط بیشتر بر قوای ذهن توست. هر چه در اینکار خبره تر گردی، توانسته ای گونه ای از انواع محالات را بیشتر از سابق، به ممکن ها نزدیکتر سازی.

تو در ذهن خود، استاد نقاشی داری که هر روز از تو می خواهد بوم سپید خود را برداری، به میان طبیعت دلخواهت ببری اما هیچ نکشی و بازگردی و تنها آنچه خواستنیست را تصور کنی چون خوب می داند دنیای پیرامون، آنی نیست که با دیدگانت می بینی و از آن بیشتر است.

 تو در ذهن زیبای خود دالایی لامایی نیز داری که به تو می آموزد، فکر خود را از اباطیل روزگار آنقدر تهی نگاه داری که سبک شوی و از زمین و زمینیان فاصله گیری.

مجموع این عقاید در تلاشند به تو بعنوان کانون توجه کائنات و فرو فرستاده خدا بفهمانند، که بیش از اینها منزلت داری و بیشتر از آنکه حتی خود میدانی از تو بر می آید. استیون هاوکینز را که حتما خوب می شناسی، او سمبل شکوفایی ذهنی و در عین حال، معلولیت و محدودیتهای حاد است. اما قوای ذهنی اش با درصدی بالا در حال کارکرد مثبت است. او حتی قادر است دنیا را فراتر از تصور من و تو ترسیم کند و از دل آن به نظریات تکان دهنده ای در باب کیهان برسد. او قبل از اینکه کاشف سیاه چاله های فضایی باشد. کاشف محدوده های جدید ذهن خویش است.

او اگر چه برای تک تک ثباتها و سلولهای مغزی خود اسمی مجزا قائل نشده اما خوب می داند چگونه نیروهای ذهنی خود را مرتب کند و آنرا به گرد خویش منظومه وار بکارگیرد. شاید محدودیتهای جسمی او و بی حس بودن اکثر اعضاء بدنش، بیشتر به فراموش کردن این جسم خاکی، به او یاری رسانیده باشد. و شاید منظور استاد نقاش، دالایلاما و من هم درست همین باشد ... (تعمیق در ورای پیرامون).

نوشته شده توسط نیما.ب/ زمستان 1392