ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آذرَخـشِ سُــرخ

به نام خدا


گیریم که شُد هرآنچه که می خواسته اید. کرکَس های مهاجم از بام منزلتان به پرتابِ سنگی رمیده، عزم دیار خویش نموده اند و کدورت پنجاه سالۀ آسمان مه گرفتۀ شهرِتان چُنان برطرف گشت که بتوان تا خانۀ خدا را از فراز آن رصد نمود. پوشش های اجباری و دست و پاگیر، جایِ خود را به پوشش های ابتکاری و مهار گسیخته داده و باب کلیۀ امور، به عزم و اراده ای اندک محیا شده باشد. کسی نباشد که شما را از سرانجام کارِ دنیا و عقوبت معاصی و غضب خدا بیم دهد. جایی نباشد و آیینی که مردمان را بهر تبلیغ شعائر عقیدتی گرد هم آورد و محفلی نه که در آن مَجالِ پُرسمان و مجادلۀ کلام، به رَقمِ یک سویه بودن وعظ در شما فراهم نیامده باشد. هیچ اجتماعی از آدمهای درشت چشم و بیکار پدید نیاید که هر دَم به تماشای تنفیذ و اجرای حکمی شتابزده دعوت شده باشند و اتفاقاً شاهد توقف نفس کبوترهایی باشند که منقارشان را بیش از حدود سد جوع خویش گشاده باشند. کسی نباشد که از هیبت خصمانه اش خوف کنید، دِژی نباشد که از طنین صدایِ پوتین مزدورانَش خفیه ها، زبانهایتان و اندیشه های سر به مُهرتان را کلید کنید و دم نزنید.

دیگر خطر یورشِ وقت و بی وقتِ شغالها، این زادگان تاریکی بر اموال میهنی شما بر طرف شده باشد و این سرزمین، آنچنان که می پندارید سرافراز بنمایَد. قلم شده باشد دست اجانبی که در پوشش خادِمینی صداقت پیشه، این گرگ های در پوستین درآمده، شامگاهان جیبهایتان را جسته و بروبَنـد. اینهمه برادرانِ هابیل که گورهای زر اندود و فریبنده پیش می آوردند و ضَریحَش می خوانند تا تمامی عمر همچو زنگوله های پر صدا آویزانتان نمایند از آن و شمایان مویه کنان حاجتهایی که می بایست خرج درگاهش می نمودید را خرج سازه های دست عزیزان نمایید و تا سرحد ستور که به زنجیرشان می نمایند فرمان ها بردید و دم نزدید؛ روزی نبود که امامی و امامزادگانی جدید پدید نیامده باشد و شما اندر حیرت این زنجیرۀ نامتناهیِ نکاح، از محاسبۀ تعدد این عزیز زادگان فرومانید و مدح این فرومایگانِ رجیم نکنید که آنان را به یکصد حیله پیش آورده اند و به میزان موفقیت در تحمیق شمایان کیسه های الوان پرداخته اند. بر شما واجب بود تا  با زبانی غیر از آنچه که تکلم می کنید و فهم درستی از آن نداشته اید انابه کنید، توبه ها از جرائمی که نداشته اید و یا حتی مرتکبشان نشده اید و به اشکال و با اعمالی غریب. می گفتند جامه هاتان، نگاهتان، کلامتان و وجودتان گناه است و کدورتِ این خسران اخروی را شاید بتوان خرید. سپس متفکرانه و از سر لطفی ساختگی، دستی بر ریش سپید و روحانیِ خویش کشیده می فرمودند کفاره! این انابۀ عملی که از برکات و آپشن های نابِ خداوندیست بهر بخشایشِ خلق و آنهمه که می گفتند تراوشات و ثمراتِ ذهن شکوفایشان بود و آنهمه را منسوب به حضرتش می دانستند. چه بسا که با پذیرفتنشان، افزودیم به شاخسار درختِ ننگینِ این غرایب و متصلینِ بی اصل و نصب ایشان که ریشه به امپریالیسم زمان می رسانند و او امّا  از وجود این موالیدِ شوم اظهار بی اطلاعی می نماید همچو پدرانی که فرزندان حرامی ببار می آورند و از احراز هویت حقیقیِ آنان همواره می هراسند.

اسلام اما غریبه ترین و بهترین دین ممکن در این میان، رهیده ای مغموم که بر پستوی دلها جانانه خاک می خورَد و از آن استفاده ای حقیقی نمی گردد مگر محّرَم و صَفرش که عده ای بی نماز همچو کرمهای خاکیِ گرسنه در هم لولیده و بعضاً نیتهایی متفاوت آنها را به گرد یکدیگر جمع نموده است و در کناره ها اما بساط عیش و دود و طرب و نوش نیز به قدر کفایت و به عدد متقاضیانَش محیاست. ای به بیراهه ها دچار، بازگردید و بدرید این دستاویزهای سست و بی اساس و آن زندان های مکعبی که بیشتر به گرد شما تنیده شد تا به گردِ متوفیانِ متبرک دروغین. بشنوید این قهقه ها که از فراسوی دیوار غفلت شما تا به ثریا رسیده است. به خود آیید که شبا هنگام، طلای نذری امام زادگان را بر زبانه های آتش کوره ها ذوب نموده اند تا صبح بی خبریِ خلق که معتمدینتان با این دلق و پوستینِ پوسیده، دینتان ربوده و در ازای آن وعده های ناپیدا را به بها و صدای سکه ها، به محصول دسترنج یکایکِ شما فروخته اند و بشارت رستگاری را چه وقیحانه بذلتان نمودند و چه صمیمانه و از سر نادانی پذیرفتید و پنداشتید گذرگاه رستگاری همین است و باب استمداد آدمی همان و هر چه کردید به رضای خود کردید و اینچنین شد که جای گلایه ها باقی نگذاشته اید.

امید داریم همچنان، که صبحی آمده باشد و زمانی، که دیگر گوری اینچنین تُهی پرداخته نگردد، مگر آنکه باعثینَش، رسوایان رو سیاه تاریخ شده باشند و در آن خفته باشند. آزادی نه به قسمی که به سمت رسوایی و بی بند و باری سرازیر باشد، آنچنان حادث شود که از حیث اشاعۀ فساد با احوالِ مخلوئین زمان برابری نکند تا آنچه آنان ببار آورده اند تکرار نگردد تا مشکلی نشود بزرگتر از آنچه اصلاح می نموده اید. چراکه نونهالان دیروز، همان ها که دست پروردۀ دورانِ خفقان و سرکوب امیال و چه و چه  بوده اند در این ولوشوی شتابزده که از کنترل بیرون آمده، مَجالِ عقده گشایی خواهند یافت و چه بسا مغزهای آنان فرمان درستی صادر نکرده و از سوی دیگر پشت بامِ منزل به زیر افتند. پس همه چیز را نمی بایست سوخت و از دایرۀ اطمینان خارجَش دانست. حفظ معتمدین معنوی به تعدادی که هوای مجددِ تسلط بر سرشان خطور نکند شرط عقل است منتها نه با این هیأت و یال و کوپال که ریشی به زمین رسانده و ریشه از زمین برکنده باشد و از آن بالاها با مردم سخن براند، مردم ما از حیث جایگاه تاریخی خود، پابوس می خواهند نه جماعتی که بهر سواری گرفتن از آنان در به در، بدنبال زین و لگامِ طلاکوب باشند و بمنظور چپاول هر چه بهتر تتمۀ داشته های آنان، دورۀ فرنگ دیده باشند. جرعه ای آرامشِ ناب و فارغ از ناخالصی های مرسوم، آنان را بس که عمرها به سر آمد و قلاب ها از برکۀ کوچک و کم روزیِ مردمان برکشیده نشد.

اوضاع بگونه ای شود که شجاعت و متانت و پاک سیرتی و غیرت، این دروس رها شده و تجدیدی از سر گرفته شوند و دست آخر شأن و اعتبار آدمی که همواره حیران و در سفر  می بوده به جای نخست خویش بازگردد. پرندگان دور افتاده زِ آشیانه به موطن خود بازگشته و خدمات شایسته آنان شامل حال مردم سرزمین خودشان گردد. به جایی برسیم که کدورتِ دیدۀ دنیا از ما همچو ابری تیره که به نسیمی عصرگاهی می گذرد از آسمان این شهر برطرف گردد و ما را نه با اسماء جنایت کاران و گروهک های آدمکُش، بلکه به دانه های خوشۀ گندُمِ بنشسته بر منقارِ پرندۀ صلح بشناسند. و بار دیگر عامل شناساییِ صلح و آشتی شویم در جهان، آنگونه که اجداد دیرینه مان بر تحقق این مهم تلاش می نموده اند و الحق که سرآمد بوده اند از این حیث دنیا را.  و همین بس که لاف مردم سالاری ابرقدرتها برگرفته از کلام ایرانیان کهن است با این تفاوت که آنان در عمل چنین می نمودند و اینها به افاضۀ کلام بسنده می نمایند و البته بابِ تحدید در این میان، چُپق چاقیست که دود حاصل از آن جز بردیدۀ مصرف کنندگانش نخواهد شـد.

واژگان غریبه را پس زنیم و پا پس بکشیم از هر بلادی که با حکم اسلام به تصرف خویش در آورده ایم و صلاح مردمانشان را بر مردمانمان مقدم شمردیم و باب اعتراضِ هر دو جناح را نیز به این انتخاب های منفعت طلبانه و حمایت طلبانه بِبَستیم. وقت است تا هر یک از ما به کسوت و لباسِ مختار در آییم و تار و پود این گلیم آفتاب خورده و ریش را به همتی نو شکافته از سر ببافیم و بار دیگر به پرگشادن سیمرغ خفتۀ این سرزمین ببالیم. تهمینه و سهراب ها در دامن خویش پروریم که لا اقل اندازۀ بینیشان، حجم لبانشان و پُفِ گونه ها و رنگ مویشان عاریتی نباشد و بتوان با بشارتهایی چند، این نسل به انحطاط گرویده را با اصالت ها و جسارتهای خویش آشتی داد و آشنا نمود. نسلی که در تنگناها بتوان پسرانش را از دخترانش تمیز داد و به استمداد طلبید و ابزار مقابله را تقدیم آنها نمود و نه موشهایی شکمباره که سر بر هر سوراخی دارند و جز تحقق هوای نفس از دنیا چیز دیگری مطالبه ندارند و همین که آب استخر آنها لَبالب باشد و یاری در کنار آرمیده باشد، پندارند که قافلۀ اندوه به گرد ایشان طواف نخواهد نمود. همین که سقف خانه ها برقرار و خانه را استوار بینند پندارند چهارستون مملکت قُرص و محکم است و حاکِمِ دَهر حَکیم است و دوای علاج وقایع در دستان اوست. غافل از اینکه بناهای موریانه زده با آن صلابت های پوشالین که ارائه می کنند، از درون آهنگ نابودی می پردازند و نم پس ندهد. پس در واپسین لحظات، آنجایی که انتظارش هم نرود فروخواهند ریخت و اینگونه ویرانی ها را سخت بتوان مرمت نمود چراکه آمادگی خاصی ازبرای آن وجود نداشته است و حال و هوایی مناسبِ ساختمان نیز وجود نخواهد داشت چون داشته ها، پیش از آن بر باد فنـا رفته اند و مصالحِ لازم نیز صرف مصلحتی دیگر شده اند.

این سینه های تفتیده ز جور، این نَفَس های گرم که حاصل تنفس هوای سنگین و غمبارِ پیرامونِ من و توست، در صورتی که درهَم آمیزد یارای برپایی آتشی دوباره دارد که خصم زبونِ زمان را از او گریزی نیست و خاکستر خواهد نمود هر آنچه که باطل است. پس قبل از آنکه سیگارهای کشیده را به دورِشان اندازید، نگاه عمیق تری به آن شعله های کوچک و رو به خاموشی نمایید که چطور به به نسیمی اندک زبانه می کشند؛ حال آنرا به عدد دَمَندِگانش ضرب کنید تا جهنمی عالم سوز در مقابل چشمانتان تصویر گردد. خواهید دید که در صورت تحقق چنین تصور آتشینی، هیچ عرب چهار پایی را از آن محلکه راه گریزی نیست.

شعله شوید قبل از آنکه همچو سیگارهای کشیده و بی رمق، نفستان را، تمامتان و همه همتتان را  لگدمال کنند. دود شوید و بسوزانید همه چشمانی که خیره به نوامیس و دسترنج شماست.. بشورید این نکبت چندین ساله را و بیاویزید آفتابه های مسین بر گردنهایی که صاحبانشان لایق رسواییَند و پایان دهید به این ساده انگاری های مسالمت آمیزی که پای اجانب را به خانه ها گشـود. زنهار که از اینهمه سکوت و سکوت چه ســود ؟!

 

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ تابستان 97

کجـاوۀ سرنوشت


به نام خدا


همان نگاه بود، از جنس آخرین نگاه مادر که در واپسین روز حیات خویش بر من می نمود و در آن سکوت عمیقی که داشت، تبادل واژه ها را از مسیرِ زبان، به مسیر دیدگان سوق داده بود.. به یاد می آورم که گفتمانی کامل بود، اگرچه هرگز به کلمات منجر نشـد.. شاید آدمها آن هنگام که در صادق ترین و روحانی ترین حالات خویش به سر می برند جایی که آلام و بیماری ها و پیامدهایی اینچنین سرشتشان را به غایت تطهیر نموده و چیزی برای مقاومت در برابر حکم یزدان در خویش نمی پرورند، وقتی که دیگر وَقتِ چندانی برایشان باقی نمانده باشد اینگونه و به این طریق سخن می گویند.. و اینبار این مادربزرگ بود که بسانِ مادر  و با همان خصوصیات بر من می نگریست.. چیزی طول نکشید که تمامیِ او را همچو مادر  دَر می یافتَم و آنچه از او می دیدم ورای اندام نحیف و ضعف هایی بود که در وی پدید آمده بود که او در تصور من همچنان دارای قامت همیشگی خود بود. چه بسا دنیا از زاویۀ دید او دستخوش تغییرات اساسی شده باشد.. چیزی که به نا آگاهی های مدام ما از پیرامون می افزاید و این امر در او به شدت کاهش یافته بود.. شاید تا در آن شرایط قرار نگیریم، نگرش ما به قضایا آنچنان که بر وی اتفاق افتاده تغییر نکند اما هر چه که هست، بین ما معمول نبوده و برای فهمیدنش باید بیش از اینها درخت غرورمان خمیده گردد تا به زمزمۀ گیاهان کوتاه قامت گوش دهیم، گیاهی که از اینگونه افراد باقیمانده.. به همان ظرافتها و همانقدر نحیف و شکننده که سبزه ها بر سَرِ سفرۀ عیـد.

زنی سحر خیز و خوش کلام بود که با صلابت همیشگی خود، به امورات و احوال خانه و هر آنکه در اوست می پرداخت. از قدیم تر ها می گفت و لبخند می آفرید سفره هایی که می پرداخت همه بلند و بساط میهمانی اش همواره به راه بود. به درختان و گلهایی که در باغچۀ بزرگش می داشت صمیمانه عشق می ورزید. در دستانم دانۀ گیاهان مختلف را ریخته و مکانی را برای کاشتَنِشان نشان می داد.. درخت گلابی بزرگی داشت که در انتهایی ترین نقطۀ خانه قرار گرفته بود و من بخاطر شکل عجیب و در هم پیچیده اش که به بازوان گره خوردۀ پهلوانان بود و سایۀ وسیعی که به گرد خود ایجاد می کرد از او واهمه داشتم و از او دوری می نمودم.. خانۀ او با چسبکهای سبز و در پاییز به رنگِ زرد احاطه شده بود و یاس، این درخت بهشتی درست در میانۀ خانه جا خشک کرده بود و عطر ها می پراکند و این عطر هنگامی که همراه با نسیمِ ظهرگاهی، خنکای سایه را در می نوردید و خود را به آفتابگیر ترین نقطۀ خانه می رساند، می توانست کودکی در قد و قامت مرا سرمت و سرشار از زندگیِ مَحض کنَد خصوصاً اوقاتی که بر سر راهَش با رایحۀ سیب های آویخته در هم می آمیخت.. سر به سر جوجه خروسهایی که به تازگی تاجشان رنگ و لعابی به خود گرفته بود می گذاشتم و گاهاً تخم مرغ ها را به یغما می بردم، چسبکها را می چیدم و از منافذِ درشتِ قفس به آنها می خوراندم و می دیدم که چه با ولع فرو می برند. چه نوک ها که از مرغ های کرچی که جوجه هایشان را می گرفتم نمی خوردم و جمعِ اینگونه رخدادها رویای کودکانه ام را تکمیل می نمود و خاطره ای که بر جای می ماند دست کم نقص نداشت.

شکوه داشت از اینکه چرا زودتر به دیدارش نرفته ام و من همچون دفعات گذشته بُعدِ مسافت را بهانه می کردم و او می پذیرفت.. دستانم را نوازش کرده می فشرد و به دفعات صورتم را به سمت خویش می کشاند تا بر من بوسه زند. حاضرین را طاقت خودداری از کف رفته، گونه هاشان تر و فضا معطر شده بود و من خیره به او، خاطراتی را که با او رقم زده بودم را مرور می نمودم.. دوست می داشتم تا به حالی که دارد تاسف نخورم که او را در اوج کمال خویش دیده بودم اما چه می توان کرد. واقعیت همین است.. آنکه دوستش می داری و بوی مادر را می دهد، آنقدر رنجور وناتوان شده که در به اتمام رسانیدن ابتدایی ترین امور خویش ناتوان است و در کنار آنهمه طراوتی که وی در فضای اطراف خود رقم زده بود باید تاسف ها می خوردم و بر گذر بی امانِ زمان لعنت می فرستادم.. آنگونه که خود را می شناختم، می دانستم اتفاق حقیقی از زمان ترک وی در من پدید خواهد آمد.

می دانستم که این دیدار می تواند آخرین باشد، چون خصوصیاتی که با خود داشت را بخوبی می شناختم و بارها تجربه اش نموده ام.. بعد از مادر تبحّـر عجیبی در شناسایی اینگونه محافل به دست آورده ام و از مرتبۀ دوم به بعد است، که بیشتر سعی می کنم حال و هوای جاری را درک نمایم تا اینکه بخواهم با ابراز دلداری های ساختگی خود، نویدبخش اموری واهی باشم که از آن به شفای عاجل و اینگونه تعارفات تعبیر می شود.. چرا که سرنوشت، هر آنچه که باشد خطوط خویش را بر دفتر زندگانی آدمی خواهد نگاشت و این اوست که بر دوام و ممات انسانها حکمرانی می کند  پس این نوازش ها را بَس، که شاید در حکم بدرقه جای گیرند. و دلتنگی هایی که ممکن است برای دوست داشتنی ترین افرادی که دیگر آنها را نخواهیم دید پدید آید همه منطقی هستند، و باید آنها را در دل پرورید و کتمانِشان ننمود و آنها را جزئی از ادامۀ همین زندگی دانست.

زندگی هایی که هرچند شعله هایشان رو به خموشیست اما می بایست آنها را به واقع درک نموده و پذیرفت تا اتفاقاتی که در ادامه رخ خواهند داد آزارمان ندهد چراکه در صورت عدم آمادگی قادرند تا مدتها پژمرده مان سازد.. و رفتن، اگر همان حاضر شدن است در سرای جاوید و پیشگاهِ خدا چه از این بهتر.. پس ما را از این مهم گریزی نیست و همگان از آن قاعدۀ آخر مستثنی نیستیم و اتفاق ممکن است به هر شکلِ ممکن برای هر یک از ما رخ دهد. بیاییم از عواملی که طبیعت ما بدرستی با آنها گره خورده است نگریزیم و سخن راندن در این خصوص را به بعد موکول ننماییم. انسانها نه با بکار بردن الفاظ و تعارفات، و نه با دعای بسیار ما بهر ماندنِ بیشتر، جاویدان نخواهند ماند و گاهی باید آدمها را با کجاوۀ سرنوشتشان بدرقه کنیم تا فرصت کنیم آخرین کلام ها را صادقانه و بی پرده با آنان بگوییم و اینگونه به آنها نیز چنین فرصتی را ارزانی داشته باشیم.


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 97