ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

در فراسوی گندمزار

به نام خدا

می ترسَم..، می ترسم تو را نیز همچو ذوق نقاشی از دست بدهم.. .

پس تا دست گرم است.. می نویسم برای دست گرمی، برای طول عُمرِ قلم..، و چه بهتر از این که اینبار از شهر کوچکی بگویم که اجدادم در آن خفته اند.. سرزمین روشنی که خاطرَش همواره در نظرم گرامیست و تصویری که از آن در ذهن می دارم، هیچگاه دستخوش تغییر نشده است.. حتی با وجود اینکه امروز بولدوزرهای گرسنه، چهره نخستین آنرا بطور کلی مخدوش کرده اند و حاصِل، چیز دیگریست.. .

به یاد می آورم که ظهر بود و بادهایی را که بی وقفه بر گیسوان پریشان درختان بیدِ مَجنونِ آن کوچه ها می پیچید.. خانه های خشت و گلی را که خط در میان هنوز حضور داشتند.. همچو پوستی چروکیده بر دستانِ کوچه های خالی.. کوچه هایی با دستانِ خالی شاید اما بی نیاز.. . و بر هر دَر، کوبه ای و بر سَرِ هر گُذر، جویباری در گذار و مردمانی پر شور و شکر گذار.

اِسمَش آشاک، آرسکا، خوجان، خبوشان که بعدها قوچانَش نامیده اند.. با قدمتی برابر 250 سال قبل از میلاد مسیح، که اترَکْ در کنار دارد و داغ کشتگانِ دو زمین لرزۀ پیاپی را بر پیشانی.. . پر از فریادهای خاموش مردمانی که به برپایی انواعِ شادمانه ها شُهره اند.. .

عده ای آنجا را پایتخت پارتها می دانند و جمعی دیگر آن را محل اقامتِ خانوادۀ اشکانیَش دانند.. نگین انگشتریِ آن دو کوهِ استوار، این دو برادرِ دور افتاده از یکدیگر، به نامهای اکراد و جُوِین، که همچو خط چشمی ناب، به زیر و زِبَر مردُمک چَشمِ زادگاه این مردُمِ خوش طینَت، آرام گرفته اند.

و به اِذعانِ همگان، قوچان پایتخت موسیقی مقامی کشور است و دوتار نوازانِ این دیار را "  بَخشیْ " نامَند، و بخشی هموست که هم می نوازد و هم در آتشدانِ درونیّات خویش، نان شعر بعَمل می آورد.. که آن نان، عجیب خوردَنیست و آن زخمه ها عَجب شنیدَنیست .. . ساز را سازِ تنهایانَش نامیده اند و در روزگارِ قدیم، بعلّت وجود برخی عقایدِ غالِب، اغلب نیمه شب ها و در خاموشیِ چراغها نواخته می شد.. چرا که برخی استماع آن را صحیح نمی دانستند.. .

به علی آباد، روستایی در همان حوالی می رویم.. ، انبارِ کاهی را در دلِ شَبی تاریک تصور کنید که مردی دوتار به دَست، در نور چراغی پی سوز می نوازد .. رعشه های آهنگینِ سیمها، بر بَطنِ توخالیِ چوبِ گردو پیچیده، طول دسته و یکایک پَرده ها را پیموده و به سرپنجه ختم می گردد آن سرآپردۀ  ناآرام.. که بواسطۀ هر پنجۀ نوازنده اش، به خود می لرزد و همه آویزها را با خود می رقصاند.. . این در حقیقت همان فضاییست که حاج قربانِ اسماعیلی بخشی، آنچنان که خود ترسیم می نمود، در آن کار موسیقیِ مَقامی خویش را آغاز می نموده، آنهم از هشت سالگی.. . از حرفهایش پیدا بود که نسبت به سالهایی که بنا به رهنمونِ دو تن از واعظین آن دیار، سازَش را به کناری گذارده بود، سَخت پشیمان است .. همانگونه که سر خویش را به نشانۀ افسوس تکان می داد، از او می گذرم و می بینم که خانۀ وی در احاطۀ گندمزار است .. گندمزاری که تا دامنۀ کوهستان امتداد می یابد.

و چه شکوهی دارد نظارۀ این فرش زرّین، که سَر  بر بالش دشت گذارده و هرآینه به نَفَس باد، به سویی مُتمایل می گردد و این خود سند مُعتبریست از طبع بخشایندۀ میراث گُذارانِ ایام دور، که کار و دانه را توأمان برای فرزندانِ خویش بر جای گذارده اند.. چه شیرین مَسلکیست که انسانی، بر جوانۀ گندمی واسطه گردد و بدینسان زندگی ها به دَستِ وی جاری گردد و چه بهتر که اتفاقاً امرار معاش وی نیز در همین اتفاق مُبارک نهفته باشد.. و نان، ثمرۀ آفتاب سوختگی و رنج بسیار آدمیان، و زَخمیْ که زمین از فراوانی ادواتِ شُخم بر پیشانی اش برده است، حُرمتی دارد  به درازای اولین گامی که وی بر زمین گُذارد.

انگار که با رؤیت هر خوشه، سرگذشت آدَمیْ را مرور می کنم .. . و آبادی، نشانۀ خوبیست بر آبادانیِ دلها و مَرام و صفایِ مردمانَش.. که با وجود داشتَنِ قامَتی فرتوت، هنوز قلب تپندۀ ایام است و چه موزون و بی وقفه می تپَد.. همچو موتورِ چاه پیری در دوردست و پر تکاپو.. که تو گویی دسته ای از اخگران، بَر آن شده اند تا بی وقفه بر آن سندانِ آهنین بکوبَند. و با هر کوبه ای آبی جاری گردد.. مرد روستایی در هیأتی مخصوص، پیش می آید و خیشْ را بر آبراهه می نهَد و این اکسیرِ قَلتان و گریز پای را، بدینسان به زانو در می آورد.. و همچو سُکانداران قهّار، مسیر می دهد به این رودِ تازه جوشیده،  تا بُرهانِ واضحی گردد رونق باغ را، سرسبزی پیرامون را و شکوهِ گندمزار را...

چه سجاده ای نیکو تر از پهنۀ این زمین؛ که مزیّن است به اقسامِ ریاحینِ به بار نشسته، از عنایتِ مُتنوّعِ یَزدان، که به همَّت مردانی اینچُنین سخت کوش، هر ساله به ثمر می نشیند و چه گواراست آبی که چَندیست از آن وضو ساخته ای بَهرِ نماز .. و خداوند، همان دادارِ بی نیاز که اول بار، دانه را بر کَفِ دستان وی گُذارد، حال شاهدِ قدردانی هاست .. آیا این سمبُلِ عبودیتِ تام، نیست؟ آنهم در جایی که آب و خاک و آدم و خوشه های آویخته، همه حاضرَند.. . آری.. این ساده ترین نماد و قدیمی ترین وعده گاهیست که آنان را به گِرد خویش دعوت نموده است.

او را، وَ دو دستی که بر آسمان بر افراشته، همراه با عطر دلنوازِ نان، به حال خوب خویش وا می گذارم و می گُذرم.. . پای پیاده، مسیر بازگشت به شهر را پیش می گیرم و می دانم چیزی طول نخواهد کشید که در هیاهوی آن گم خواهم شد.. هَضم شاید.

می اندیشم که ای کاش زمان به گونه ای متوقف می گشت که مردمان در آن، هنوز هوای شهر نشینی و تجدّد بر مُخیره شان خُطور نکرده باشد.. تا آنهمه صفا و بندگیِ خالصانۀ خود را در معرض تابشِ خورشیدواره های خانگی، قرارَش ندهند..  چراکه در روزگارانِ قدیم، هر کدام از ما مَنزلتی داشتیم بیکران، که در این منزلِ کوتاه، هرگز پیدایَش نخواهیم نمود.. رجعَتی دوباره لازم است شاید ما را، به اصلیت خویشتَن..، به آنجا که در هر قدم، گیاهان، آسمان و زمین، تو را و کِردو کارِ تو را تَکریم می کنند و ما به خود مَشغول شدگانِ امروز، وا مانده ایم از قافله ای که رفت و ما را ناشیانه بر جای گذارد، آنهم با چندین اسبابِ بازی، که اسبابِ زندگانیِ امروزَش می دانیم و می رانیم هنوز، این ارابه های آهنین و دلخوشیم که سختی ها و مرارت های کُهنه را به سبک خویش مهار نموده ایم، غافِل از اینکه او با ما چُنین نموده و ما را بندۀ مَصنوعاتِ خویشمان گردانیده است.

و من دل زده تَر از همیشه، پشت به شهر و هیاهوی مرسومَش..، چشم در چشم آبادی و در جاده ای که خوب می شناسمَش، دوتار خویش بر دست دارم و چنین می نوازم، که اجدادم نواخته اند و راهی را خواهم پیمود که آنان.. و در خاکی خواهم خُفت که آنان خُفته باشند.

 

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ بهار 96