ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آن معلّم تنها، که نمی شناختمَش

به نام خدا

انگاری سی سال پیش بود.. آره، زمانی که تنها شش سال بیشتر نداشتم.. .

بکمک خواهرم، یکی از همون نقاشی هایی که توش خونه، کوه، خورشید و رودخونۀ جاری داشت رو نقاشی کرده بودم تا بفرستیمش برای بخش نقاشی های تلوزیون.. و همین کارو هم انجام داده بودیم.. . یادمه از میون تموم مجری های برنامه کودک، علاقۀ خاصی به خانم خامنه داشتم.. هه! اسمشو گذاشته بودم "خانوم خوبه!"..

هفته های زیادی انتظار کشیده بودم و خط و خبری از پخش نقاشیم توی تلوزیون نبود.. خواهرم بهم می گفت، از اونجایی که تعداد نقاشی های ارسالی برای رادیو تلوزیون زیاده، ممکنه پخش نشه و یا اینکه ممکنه خیلی طول بکشه تا این اتفاق بیافته.. با این حال، هر روز می نشستمو تا آخر کارتونها رو می دیدم، اونم کارتونهای اونزمان که اکثراً غمبار بود و پر از دیالوگ.. انگاری توی اون کارتونا همه همدیگرو گم کرده بودنو حالا حالاهام قرار نبود همدیگه رو پیدا کنن! هووف!!

با این حال مدام می دیدمشون، بلکه هر چه زودتر آخر برنامه بشه و نوبت به قسمتی که من انتظارش رو می کشیدم برسه، نقّاشیا..  و خدا رو چه دیدی، شاید اینبار نقاشی من از تلوزیون دیده می شد.. اما نشد که نشد.. .

فراموش نکنیم که من یه سالی زودتر به مدرسه رفته بودم.. این چیزی بود که توی اون سالا تقریباً معمول شده بود، خصوصاً اینکه مادرت معلم کلاس اول باشه وو تو هم قرار باشه بری به همون مدرسه ای که ایشون توش تدریس می کنه و دست بر قضا، قرار باشه مادرت معلّمت هم باشه. .. یجورایی دس گرمی بود، امّا خودم خبر نداشتم که همه چیز سوریه و قراره سال بعد، بطور رسمی کار تحصیلمو از اوّل شروع کنم.. خلاصه حسابی جدّیش گرفته بودم و دلم خوش بود به هزار آفرینهایی که وقت و بی وقت از مادرم گوشه کنارِ دفترای مدرسَم می گرفتم.. . حال و هوایی داشت برای خودش.. همه چیز رنگی بوودو همۀ آدما غیر از خودمو همکلاسیام آدم بزرگ بودن.

دیگه پاک داشت نقاشیم یادم می رفت.. سال تحصیلی شروع شده بود وو چیزی نگذشت که کم کم با بچه ها بُر خوردم.. . وقتیَم  به خونه بر می گشتم توی کلّم هنوز هیاهوی مدرسه ادامه داشت.. آخه بین مدرسه تا خونمون راه زیادی نبود که بخواد به این زوودیا از سَرم بیافته.. مادرم با تموم خستگی هایی که داشت، تازه می بایست شلوغکاری های منو که ناشی از هیجانات تموم نشدنیم بود تحمل کنه.. خدا بیامرز عجب صبری داشت..

مادرم توی مدرسه همکارای زیادی داشت.. از بیشترشون خجالت می کشیدم و از مدیر مدرسه و ابهتش هم خیلی می ترسیدم.. . همیشه در مواجهه با معلّمها، پشت مادر پنهوون می شدم و نمی تونستم توی چشاشون نیگا کنم، از نظر من همه معلما جز مادرم کمی ترسناک بودن و ممم شایدم عبوس.. اما نمی دونستم چرا وقتی منو کنار مادرم می دیدن انقده خوش اخلاق می شدن؟! دست بردار نبودنو با اینکه پشت مادر سنگر گرفته بودم، حرفاشونو از همونجا می گفتن.. بیخودی قربون صدقم می رفتنو هی می گفتن.. چه گل پسر خجالتی هستی شما.. . بماند که بعضی وقتام بچه های دیگه، اگر  احیاناً نمرۀ کمی می گرفتن دق دلیشونو سر من پیاده می کردن.. مثلاً یکیشون میومد و از پشت دستهامو می گرفت و اونیکی مشت محکمی حواله شکمم می کرد بعدشم جفتی پا می ذاشتن به فرار ولی چهرشون یادم می موند.. عجب دردی داشت! اما از موقعی که حال یکیشونو سر جاش آورده بودم کمتر دوروبرم آفتابی می شدن. ..آخه هفتۀ اول مدارس بود که با پشت گرمی مادرم سر یکیشونو محکم کوبیدم به دیوار مدرسه.. پسره با یه زنگ تاخیر اومدش سر کلاس و از جایی که من نشسته بودم بخوبی می شد پانسمان بزرگ روی کلشّو دید.. بهش دوا گُلی زده بودنو حسابی حول ورم داشته بود.. چون فکر می کردم لابُد همۀ اون چیزای قرمزی که روی کلّشه کار منه.. همین منظره کافی بود تا باقی بچه ها حساب کار خودشونو بکننو دیگه برای اذیت من نقشۀ دومی نکشن. ..بگذریم.

میون اونها، منظورم معلّمهاست.. یه خانم مُسِنّی هم بود که همیشه  عینک درشتی به چشاش می زد و قد نسبتاً کوتاهی هم داشت.. این خانوم چم و خم منو خوب شناخته بود و یادمه هیچوقت نتونستم از دست اینیکی قصر در برم و درست و حسابی پنهان بشم. .و نتیجه اینکه اون تنها کسی بود که از میون معلما موفق شده بود یکی دوباری منو ببوسه ..

از اونجایی که خونشون بسیار نزدیک خونۀ ما بود، بارها اتفاق افتاده بود که با من و مادرم هم قدم بشه .. . همیشه ما زودتر می رسیدیم .. چون خونۀ خانم معلم مُسن انتهای کوچه ما قرار داشت. .. به نظر خانم مهربوونی می یومدو خیلی خوب و شمرده حرف می زد.. انگاری دوس داشت تا همه حرفهاشو منم متوجه بشم.. . آخه پیچیده حرف نمی زدو بهمین خاطر صحبتهاش برام خیلی قابل فهم بود هرچند روی صحبتش با مادرم بود..

یادمه یه روز که مادرم برای خرید رفته بیرون رفته بودیم بصورتی اتفاقی برخوردیم به همون خانم معلم مُسِن.. . یه لحظه هم چشم ازم بر نمی داشت و مدام می خندید.. . دست آخر بعد از خوش و بشی که با مادر داشت، رو به من کرد و گفت: "عجب پسر هنرمندی، چه خوب بلدی نقاشی بکشی پسرم.. آفرین.. هزار ماشالا به تو".. و تازه دوزاریم افتاده بود که ای دل غافل، مثل اینکه  نقاشیه از تلوزیون پخش شده وو من آخرشم ندیدمش. .. هیچی دیگه!.. به همین سادگی فراموشش کرده بودم اما از طرفی تهِ دلم کَمَکی خوشحال بودم که لا اقل یکی اونو دیده و اتفاقاً خوشش هم اومده.. و لا اقل از اینکه به مقصد رسیده بود احساس غرور می کردم..

بعد از اون ماجرا، یکی دو هفته ای از خانم معلم مسن خبری نشد. . مادر می گفت مثل اینکه بندۀ خدا کمی مریض شده.. برا همینم بعد ظهر یکی از روزها آماده شدیم تا برای عیادت به خونش بریم.. یادمه خونشون انتهای یه کوچه ای بلند و بالا بود که از خیابون ما منشعب می شد.. دَرِ بزرگ و سبز رنگِ دو تکه ای داشت که قسمت چپِ انتهای کوچه واقع می شد و مدتی طول کشید تا دَر  باز بشه. ..

داخل که شدیم.. حیاط بزرگی پیش روی ما ظاهر شد پر از سازه های سفید رنگ که با سنگ مرمر ساخته شده بودن. ..تعدادی مجسمه سفید و آب نما و تک و توک درخت که از لابلای اونها سرشونو بیرون آورده بودن و راهروهایی با عرض کم و توو در توو، که همشون به مرکزیت یه حوض مرمریِ دایره ای شکلِ خوشگل قرار داشتن. اختلاف سطح زیادی توی اون حیاط بود و آدم مجبور بود برای رفتن از جایی به جای دیگه، چند تا پله رو بالا و پایین کنه.. خلاصه جای زیبا و عجیبی بود و بیشتر شبیه یک پازل بزرگ بود تا یه حیاط و عجیبتر اینکه خانم معلم مُسن، تنهایی توی اون خونه بزرگ زندگی می کرد. .

با اینکه مشخص بود کسالت داره اما با همون خوشرویی همیشگی مخصوص خودش به پیشوازمون اومد و یه لحظه لبخند از روی لبهاش پس نمی رفت. .. چیزی نگذشت که مثل همیشه با مادرم گرم صحبت شدن. . من هم به رسم تموم بچه های کنجکاو دیگه.. شروع کردم به راه رفتن توی اون خونه درندشت و با چشای کوچولوم همه چیزو ورانداز می کردم .. از یه چیز مطمئن بودم، و اونم این بود که اینجا مطلقاً از اسباب بازی و امثالهم خبری نیست.. فوق فوقش یدونه تاب توی حیاط بود که بتونم باهش بازی کنم.. اما وضعیت رُعب انگیز حیاط طوری نبود که بتونم جرأت به خرج بدمو تنهایی برم اونجا.. .

روی یکی از دکوری های ورودی اتاق اصلی، مجموعه تصاویری وجود داشت که مشخص بود اعضاء همین خانواده هستند. . هر کدوم از اونها توی قابهای چوبی قشنگی جا گرفته بودن.. میون تموم اون عکسها یکیشون برام خیلی جالب بود .. آخه توش یدونه هواپیمای ملخی وجود داشت .. درست مثل اسباب بازی خودم بود با این تفاوت که جلوش یه آقایی، در حالی که لباس خلبانی داشت و کلاهشو توی دستاش گرفته بود، ایستاده بود. . تصویر سیاه و سفید و خیلی قدیمی به نظر می رسید. .با خودم گفتم حتماً این آقا شوهر همین خانوم معلمَس .. وای، ینی شوهرش خلبانه؟!  

زیاد نتونستم تحمل کنم و بصورتی کاملاً یواشتی مطلبو به مادر گفتم و ایشونم همونجا تصدیق کرد که آره پسرم همسر ایشون سابقاً خلبان بودند و مدتی پیش به رحمت خدا رفتن .. پیش از اونم مادر چند باری برام گفته بود که بعضی از آدمها، بنا به یه اتفاقی که خودشونم قرار نیست بدونن چه اتفاقیه، دیگه برای همیشه نیستن.. در حقیقت به رحمت خدا می رن و ما دیگه نمی تونیم هیچوقت اونها رو ببینیم مثل پدر بزرگت.. و منم اونروز مثل همیشه که سرسری از کنار ماجرا می گذشتم نتایج خودمو گرفتم و همین کافی بود که می دونستم خب پس، این آقاهه هم مثل دوتتا پدر بزرگای من دیگه نیست و قرار هم نیست ببینمش ..گرچه همیشه دوس داشتم یه خلبانو از نزدیک ببینم و جالب اینجاس که همیشه فکر می کردم، خلبانها آدمهای متفاوتی هستند که ممکنه توی خونشون هم با لباس خلبانی راه برن و هر لحظه ممکنه پرواز کنن!!

بچه ای بودم که خیلی با آدمای بزرگتر از خودم به راحتی جوش نمی خوردم و رفتن به خونه خانم معلم مُسن برام جزء اولین ها بود .. اون خونه و تنها آدمی که توی دل خودش داشت با تموم چیزای قشنگی که توش دیده بودم تا مدتها توی ذهنم باقی مونده بودنو همش به مادر می گفتم میشه دوباره بریم خونه خانم معلم میشه مامان؟! .. . یادمه چند بار آخری که این سوالو کرده بودم مادر یجورایی جویده جویده و طوری که انگاری سعی داشت صورتش دیده نشه، همینطور که مشغول کارای خونه بود بهم گفت باشه پسرم.. یه روز که کار نداشتم دوباره می ریم اونجا .. سردی خاصی تو جوابش بود.. ولی مهم این بود که قرار بود بریم خونشون.. .

اون روز بعد از ظهر مادرم گفت .. خب وقتشه که بریم خونۀ خانوم معلم. .منم کلی خوشحال شدمو گفتم: آخ جون! .. همونی که شوهرش خلبانه.. و اضافه کرد: آره! .. راهی شدیم و سر راه، مادر چند قلم خرید کرد .. یه چیزهایی مثل قوطی توی پاکت کرم رنگ کاغذی همراه داشتیم که زیاد توجهمو جلب نکرد. .

همین که وارد کوچشون شدیم من دویدم که زنگو بزنم که مادرم گفت .. نه نیما!! اونیکی خونه باید بریم! ..گفتم آخه مامان خونۀ خانم معلم اینجاس مگه یادت رفته؟! گفت نه پسرم امّا امروز خانم معلم خونه همسایشون مهمون هست و ما باید بریم اونجا .. منم که پیش از اون حسابی دلمو واسه بازیگوشی هایی که در نظر داشتم صابون زده بودم، حسابی خورده بود توی پَرَمو غر غر کنان با مادرم وارد خونه همسایه شدیم.. بدیش این بود که دیگه نمی تونستم عکس هواپیماهارو نگاه کنم..

برعکسِ تموم تصوّراتم، خونۀ همسایۀ خانم معلم بسیار کوچک و جم و جور به نظر می رسید و با پاگردی در داخل ساختمان به طبقه دوم می رسید.. بدون معطلی زیاد با مادرم به طبقه دوم رفتیم و در کمال تعجب، اونجا خانم معلم رو دیدم که وسط یه اتاق نسبتاً پت و پهن، توی یه رختخواب سفید رنگ دراز کشیده بود و زمانی که صدای مادرم رو شنید خیلی آرام و به زحمت سرش رو به طرف ما چرخوند و با جملاتی که نمی شد همش رو متوجه شد داشت بهمون خوش آمد می گفت.. چیزی که برام جای سوال داشت این بود که اگر خانم معلم مریض شده چرا می بایست حتماً خونۀ همسایه بستری بشه؟..

خانوم معلم مسن با دست بی رمقش به من اشاره می کرد و می خواست جلو برم تا بتونه منو ببوسه برای همینم مادرم منو به کنارِ بسترش برد. . یادمه براحتی جلو رفتم و گذاشتم تا اینکارو انجام بده .. . تا اون زمان هیچوقت انقدر دست و دلباز نشده بودم.. اون خانم انقدر مهربون و با لطافت برخورد می کرد که فکر می کردم هیچ راه گریزی از تیر رس ابراز محبتش وجود نخواهد داشت پس هیچ تلاشی نمی کردم. . و فکر پنهان شدن لحظه ای به ذهنم خطور نکرد .. .

و احساس می کردم مادرم هم به ایشون علاقه خاصی داره .. . و با لبخندی که داشت مشایعت می کرد.

چند روزی گذشت و کماکان از احوالات خانم معلم خبری نبود یا بعبارتی شاید من در بی خبری بسر می بردم. . یه روز مادرو دیدم که با عجله داشت برای رفتن به جایی محّیا می شد .. مثل همیشه نبود.. هر چی که بود می دونم، کوک نبودو سرسری جوابمو می داد .. تا اومدم به خودم بجنبم دیدم چادر مشکیشو سرش کرد و رفت و سر راهش به خواهر بزرگم در مورد من سفارشاتی می کرد.. . باهاش تا دم در رفتم.. کنجکاو بودم ببینم کجا میره و دوس داشتم اگر جای خوبی میره، منم باهاش برم. . کارَم کم کم داشت به گریه می کشید که دیدم عدۀ زیادی از معلمای مدرسمون سر خیابون ما ایستادن. . لباس اکثرشون مشکی بود و خانمها چادر مشکی به سر داشتن .. همین که متوجه شدم با حضور اونها جای من اونجا نیست، کمی آروم گرفتمو به خونه برگشتم .. چشام دو دو می زد بلکه بتونم بین اونها، خانم معلم مسن رو پیدا کنم اما ظاهراً نبود و با خودم گفتم حتماً هنوز خونۀ همسایس و هنوزم مریضه. .. و گذشت.

دو سه ساعتی گذشته بود که مادر به خونه برگشت.. . بیاد دارم که هنوز درست و حسابی چادرشو از سر در نیاورده بود که مقابل من روی دوتا زانو ها نشست و خیلی آروم گفت: نیما.. .؛ خانم معلمی که می رفتیم خونشون یادته .. با خوشحالی گفتم همونی که شوهرش خلبانه، همونی که کلی عکس هواپیما تو خونشون داره!!؟ معلومه که یادمه! مامان با لبخندی تلخ اضافه کرد آره..، نذاشتم ادامه بده و گفتم: می خوایم بریم خونشون؟!!  .. .مکثی کردو گفت: نه!. .. چون ایشون به رحمت خدا رفته. .. بعد از لحظه ای سکوت و با ناراحتی گفتم ینی دیگه  نمی تونیم ببینیمش؟ گفت دیگه نه پسرم .. خانم معلم خوب مدرسمون رفته پیش خدا و دیگه نمی تونیم ببینیمشون. .. سرمو پایین انداخته بودم و بغض کرده بودم.. . انگاری اولین بار بود که سعی داشتم مفهوم مرگ رو درک کنم .. قبولش مشکل بود. . اینکه آدما یکی یکی و بی مقدمه می رفتن پیش خدا و اینکه ما حتی خدا رو هم نمی تونستیم ببینیم کار رو سخت تر می کرد. .. ینی تصّور دوتا چیز که هر دوشون دیده نمیشن و یکیشون تا همین چند وقت پیش، پیشمون بود و الان دیگه نیست، برام عجیب بود. .. و اگه نیست، چرا نیست؟ بعدش پیش خودم نتیجه می گرفتم.. پس در این مورد اتفاقی که باعث شده باد خانم معلم مسنِ مدرسه ما بره پیش خدا میرضیش بود.

پدر بزرگها هر دو قبل از یک سالگی من به رحمت خدا رفته بودند و طبیعتاً هیچ وِدائی بین ما شکل نگرفته بود، بنابراین این واقعه برای اولین بار بود که رخ می داد و پسری با سن و سالی که من اون روزها داشتم رو درگیر خودش کرده بود..

بعدها مادر برام تعریف کرد که تموم فرزندهای خانم معلم مسن، برای تحصیل به خارج از کشور رفته بودند و در مدت بیماری، هیچکس غیر از همسایشون نمی تونسته بهش رسیدگی کنه.. چقدر بد بود که لحظۀ مرگش فرزنداش پیشش نبودن.. اما عوضش اون خانم دوستای زیادی داشت و البته یه دوست کوچولو.. .

با این حال و با وجود این اتفاقِ ناخوشایند، باید 17-16 سال دیگه هم می گذشت تا عمیقاً با معنای وداع واقعی و به رحمت خدا رفتن آشنا بشم و اون زمانی بود که مادر مهربانم رو از دست می دادم... .

نمی دونم در این سی سالی که گذشت، چی باعث شد تا اون خانم معلمی که حتی اسمش رو نمی دونستم انقدر پر رنگ گوشه ذهنم محفوظ بمونه.. . راستشو بخواین هنوزم احترام خاصی براش قائلم و یادش می کنم و در کنار مادرم براش فاتحه می فرستم. .. گاهی وقتا بعضی خاطرات از حیث عمقی که در وجودت پیدا می کنن، با هیچ چیزی از بوم خاطراتِت شُسته نمی شن و به همون پر رنگیِ روز نخست در تو باقی خواهند موند.. محبت چیزی نیست که بتونه با گذشت ایام تاثیراتش کم بشه و همیشه به نوعی تورو از وجود خودش در تو، مطّلع می کنه ..هرچند تو آدم فراموشکاری باشی. ..

راستی اون تنها کسی بود که نقاشیمو از تلوزیون دیده بود و به خاطر ندارم فرد دیگه ای بهم گفته باشه نقاشیمو از تلوزیون دیده. . و یه راستیِ دیگه اینکه.. ، خیلی خوشحالم که هنوز خانوم خوبه با ماست.. .

پیروز باشید


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 1395