ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

شَهــر کاغــذی

به نام خدا

برای او که بعد از رفتنَش، جهان من کاغذیست.. .

از میان مِـه می آمـد.. . واضِـح تر شده بود. دامانش را می شناختم، جاذبۀ دستانش را؛ طرحِ آن لبخند که بر صورت همیشه متبسّمش حکاکی شده بود را.. .

بر سر طاقچه، مجسمۀ پرنده ای را بخاطر می آورم.. کوچک بود و سبز رنگ.. و صدایی آشِنا که عجیب آرامش بخش بود و دعوت کننده.

هر روزَش جشنی دوباره و شامگاهَش پر از نورهای رنگین و برهَم تنیده.. شگفتی های عالَمِ حضور، تا مدتها وجود داشت و تنها ابزار من برای کنکاش آن چشمهایی بودند که بی وقفه در چرخِش بسَر می بردند. تا زمانی که دگربار، خواب مرا فراگیرد و با خود ببرد به آن دوردستهایی که هنوز دستانم را در اختیار داشت و بسیار آهسته، بی آنکه شتابی داشته باشد رهایم می نمود و دقایقی بعد.. خود را در آغوش بی مثالَش می یافتم، سیری ناپذیر و تشنه از او، که مایۀ آرامش بود و رخساره اش به او که دستانم همواره می فشُـرد می مانست..

رنگ نیلی را دوست می داشتم.. و او که می آمد همه چیز همان رنگ را به خود می گرفت.

دیری نپایید که دیگر  او را به خاطر می سپردم.. گرچه فاصله یافته بودم از همه یاورانِ ازلی، امّا دل خوش بود به او که حضور می داشت و همان ترانه ها می دانست که آنان می سراییدند.. .

شاید نقطۀ اشتراکِ آسمان و زمین همین است که به وقت با او بودن، با یکدیگر فرق چندانی نکنند.. . و اگر اینچنین نبود، شاید تمام آن گریه ها به آن راحتی که او قِلِقَش را می دانست خاموشی نمی یافت و زمینی شدن را به آن آسانی ها و با آن کیفیت دنبال نمی نمودم که او مرا بدان ترغیب می نمود.. .جهان من بی او، بی جان بود و بی حاصِل.. . و او بود تمام باورهایی که روزهای خردسالی ام به مرکزیت وی می گذشت. جایگاه بلندی نبود و هرچه بود او بود.. یادآور بی مانند همان جایگاه بلند که ترکش گفته بودم.. و چه خوش بود آن روزهای بی گزند.

سالها گذشتند...

در میان مه بود که رفت.. . کم کم نا پیدا می شد و از نظرها پنهان. .. هیأت جدیدَش را نمی شناختم، دافعۀ دستان سردَش.. .

و لبخندی که دیگر بر لب نداشت.. و خدا چه خوب زمینه را برای بُریدن محیا ساخته بود.. .

اینبار باید او را در جهانش ملاقات می نمودم.. که جهان من از آنروز، کاغذین است و سرشار از نوشته هایی که او را در میان داشته باشد...

..

نوشته شده توسط ن.بهبودیان زمستان 95

انیـسِ آسمــان، یا انسـان؟

به نام خدا



خدایا بیا تا باهم چند قدمی راه برویم.. بگذار کمی پاهایت در این راه باز شود به رَسـمِ ما.. . در راه از ریحانه های بهشتیِ تو برایت خواهم گفت.. آنها که لابلای پری از قـو می پروری و با هزارها چراغ  اُمیدی که در دلهایشان روشن می سازی، روانۀ فرودستشان می سازی.. . همان ها که چشم و چراغ محفلند از برایَت.. و ما نیز در سرآغاز، آنان را کمتر از پَریانِ درگاه تو نمی دانیم ...

آیا از سرنوشت آندَسته از این کودکان که اتفاقاً چتربازهای خوبی نبوده اند خبری داری؟ هیچ به نقطه ای که بر آن فرود می آیند دقت کرده ای. .. أسَفا، نقاط بیشماری را می شناسم که شایستۀ حضور و فرودِ این کوچک اندامانِ بُلند آشیان نیست. .. آنان همچو پرنده ای شور بخت که اتّفاق، از آشیانه شان به زیر می افکند، لَگدمالِ این بَختِ نامراد می گردند.. آنهم زمانی که هنوز نجواهای دلربایَت از فوایدِ آزمونِ دنیا، در گوشهای کوچکشان زنگ می زند. . ببیـن!  هنوز هم تنِشان کهرُبای کوی توست و کمترین اُنس ها را با زمین دارد، که اینچنین گرفتارِ چنگالِ تیزِ تَقدیر گشته اند و تو حتّی رهایی آنان را نیز  به دل رَحمیِ احتمالیِ همنوعشان گره زده ای.. .

سردت شده؟ آری اینجا زمستان ها بیداد می کند. . نِگـاه کُن به صورت بشّاشِ آن کودکِ بی خانمان و ببین چطور برفها بی رحمانه او را همچو نگینی در میان گرفته اند.. او در بدترین شرایط ممکن، شادمانه هایش را تقدیم تو می دارد و با این کارِ خود، مرتبَتِ تو را نشانه رفته، یادآور می شود که چقدر در حال امروز وی موثر افتاده ای... چشمانَش که تیزبینانه تر از هر زمان دیگریست در پی گفتگوست و از جایی که او هست، تنها به نظاره و سکوت تو قناعت نخواهد نمود ..

یقین دارم که حتماً شَـرمِ حضور والدینَش را خواهی پذیرفت.. . می دانم که دلایلَت هرگز در ظروفِ فهم ما نمی گنجد امّا با لرزه ای که روز و شب از سرما و هراسِ بی سرانجامی، بر اندامِ نَحیفِ این کودک پدید آمده چه می توان نمود. .. و چه چیز تو را تا به این میزان آرامَت داشته که به ناآرامی و تلاطُمِ بی پایان این دلِ مَحزون، و تن های رنجـور رضـا داده ای؟ تو را چه شده است خوب مَن... ؟

تو به هزاران نسلِ پدید آمده از نوع ما  با شرایطی اینچنین، از ابتدای تاریخ که از اولین لحظاتِ تولد تا گورشان، درگیر تأمین حداقل ها بوده اند سکوت کردی و از ایشان خواستی تا صبـر پیشه کنند. .. آری در فهم ما نخواهد گنجید عایدات و اکتشافاتی که ممکن است، نفسْ در کشاکشِ خرد شدن در  لابلای این ماشین خرد کننده (زمین) بهر سرای باقی بدست می آورد .. و این داستان همچنان، بر همه پوشیده و بر تو هویداست و رَوا.. اما ای کاش دنیا قدری دیرتر چهره کریـه و عَبوسِ خود را به آنان ارایه می نمود و آزمون پر ثمر تو، از ابتدا با سوالات سخت شروع نمی گشت. .. سوالاتی که ایشان برای پاسخ بدان چیزی در چنته نداشته باشند.. و کاش مجموعِ این قضایا هیچگاه تا این حـد متوهّمشان نمی ساخت که شاید تو خدای توانگرانی و خدای آنان چندیست که خفتـه است.. .

حال که در جایجای این کره خاکی، اوضـاع بر همین منوال در حالِ سپری شدن است و شکمبارِگان نیز به کمتر از این ها راضی نیستند از سهمشان.. و هر چیزی را به اشتراک گذارند جُـز سایبانهای اَمنِشان و آنهمه که روزیشان می پندارند، و اتفاقاً آنان نیز همچون تو به آینده ها ایمان وافری دارند و بهترش می دانند از امروز، تنها دل خود و آن موجوداتِ کوچک را خوش می داریم به وعده هایی که قرار است از عَدلِ تو سر بزنَد هرچند زمینه های بروز این عدل در زمین مُحیا نشده باشد.. و یا اینکه تو در ما، لیاقت را آنچنان که می جویی نیافته باشی...

حتماً تعجب نخواهی نمود اگر حَرفِ چشمانِ کودکانی از این دست، این بوده باشد که تو خدای فردایشانی و همواره فرداها را آنگونه شناخته باشند که جهان از لوثِ وجودشان پاک شده باشد.. همچو لکه ای نکبَت بار که از مکانی به مکان دیگری تُف شده باشد!


من بجای تو خواب کتاب می بینم، نخورده ای نان و نَـذرِ کباب می گیرم

به زیر سایـۀ کوچک تو پناه می جویَم، به گِردِ غیرَتِ خفتـۀ خود  قاب می گیرم


...


(لحن بکار رفته در این روایت ساختگیست و تنها برای بزرگنمایی موضوع، ساخته و پرداخته گردیده است)

 



((گزارش تصویری امداد رسانی به این کودک و خانواده اش))


روی عکس کلیک نمایید


و بدین ترتیب زمینۀ آشتی با خدا مهیا شد


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 95