ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

اتاق آبی

به نام خدا

می خواهم از  تو بگویم. از تو ای گوشه ی امین و امن، و ای همگریز وفادار روزهای حکاکی لغات به روی منطق گنگ و پوک صفحه ها در قاب نمایشی سپید. تن پوش ثانیه های پر دلهره در تاریکترین مسیرهای بی رهنما. همصدا ترین موسیقی صامت دلواپسی های روزمره. بزرگترین وجه اشتراک من با حتی خدا که همواره تنهاست و ای کوچکترین دروغ مصلحتی ای آشیان سست در ساحت به ودیعه گرفته شده از صاحبکاران ضمخت. ای سرای سوگند و سلیقه، همان اتاق که آجر آجرت شاهدی هستند که روزی صبحدمان، رنجنامه ی کوچ ذهنیم به فرادست های مه گرفته، در آن تنظیم شد و به ناچار در آن سرای غریب معوا گزیدم. لحظه ی تولد زیباترین رویاهای آبی و تشنه. تو را عمریست شاید به درازای سقوط چکه ای نم از دیوارهای معوج حسد بر قامت سست و کوتاه سنگ بستر، آنقدر عمود و برّان همچو تیغی که بر گردن ناکسین فرود آید و هیچ از این رستن یکباره دستگیرشان نشود، که نه دردی برجای می ماند و نه حسرتی و نه حتی آهی.

ای سرای سبقت و جا ماندگی هایم از زمان و ای مرز نازک ناشدنی قهرآلوده میان تردید و یقین و استدلالهای خام و کودکانه ام. تو با تمام آن آلیاژهای ناهمگون و عناصر قرین ناپذیرت شعر و شیشه را کنار هم نشاندی و سبک خاک اندودم را باور کردی و در اوج ریش خندهای سورئال گونه ی انبوه مجاوران، با سگرمه های در هم تنیده، دقیق شدی بر نبض ضعیف اندیشه ام و باور داشتی که جهان بینی شخصی را هم می توان جار زد. پس همان کار را نمودم، فقط به خاطرت که خاطرم نیازردی از ابتدا و همه وقت، مرا گوش بودی پرستار گونه و چه سرسختانه تا مرز  بهبودی کامل با خود کشاندیَم و با نردبان جاه طلبی ها تا نیما شدن رساندیَم. از منظر تو بود که این تار تنیده شد اول بار و رفته رفته کار بالا گرفت و از ایوانهای ذهن پایین آمد و بر جوهر قلم تراوید. حال و روز امروز من سراسر گرفتاریست میان این پیلۀ بزرگ و خود ساخته که به قدر و قدرت پهنة کاغذ موثر و در عین حال ناچیز است.  

گوهر نهاد، میلاد مرگ، ریشه بر خود، چهار پایه های واژگون، قایم باشک با خدا، آنسوتر از جاذبه و آسیب مردمک ها، همه و همه محصول همان هم نشینی هاییست که از طرفی تو مسبب آن بودی و لااقل سخاوت درون تو اینچنین ایجاب می نمود. حال که چوب حراج بر پیشانی سالخورده ات زده اند، می دانم که من می مانم و انبوه قلمهای شکسته و اندوه لامکانی. باز خواهم گشت به آن دالان فراخ و پر همهمه و ازدحام، مملو از آدمکهای ستمکش دهر که هر یک به سمتی دچارند و سالهاست عبارت "این نیز بگذرد"، لقلقة دهانهای خشکشان گشته. پس از این به یاد خواهم آورد، تو را کرورها بار و هر بار نگران از سرنوشت تو همواره به گذشته ام که پر بود از حضور تو، نیم نگاهی خواهم داشت.

تو آبی ترین نقطه ی بی پایان دنیای من بودی که خو گرفتن بر من و افکارم آزارت نداد و نتکاندیَم از لب بام خویش، گویی فهمیده بودی که پرواز را خوب نمی دانم و مجاری آسمان را بدرستی نمی شناسم. بهانه هم نیاوردی که خود عرصه را تنگ بینم و بروم. کاش همة آن آدمها که می شناسمشان، تنها به قدر نیمی از همت تو را در استواری و پایمردی می داشتند تا این سرزمین مکشوفه را، خلوت را آنچنان که حال، تو می شناسی می شناختند. تو ترجمان روح جاری در مکانی هستی که کمتر در دایره تملّک درآید و رها تر از آنی که ازان کسی یا جایی شده باشی. تو را به دست سرنوشتی می سپارم که همواره از آن گریخته ام. جانپناه رگبارهای نامأنوس و نا متجانس وقت. آجرین جوشن و فانوس آزاد راهی بنام عزلت. منطقه ای که بی تردید قادر بودم در آن، تمامی سربازان خفته ام در  جامدادی را بهر روز مبادا تعلیم کنم و آماده نبرد بدارمشان که در آن صورت کمترین گزندشان، دشنام بود به رسم ناپایدار دجال زمانه.

دشمن خانه اما همیشه خوارتر از آن بود که در مقابله با خیل فرهنگیان و متصنعین و مکتشفین و منتقدین و هنرمندان و غیره ذالک، زیاد تاب آورد. چراکه برای مقابله با اهالی خشم و عناد و خدعه و ستم، همیشه ابزاری می باید از همان دست که افعال مشابه ازآن سر زند و ویرانی به بار آورد. اما در میان دل اهل ساز و قصیده و شور و نوا، جایی ندارد این کهنه قبا و آن سنگین جامه. دلیل استمرار و رواج اینگونه مظلمه ها شاید وجود قلبهای پر شکیبای مردم سرزمینی باشد که هنوز سرمست نسیم مصّفایی هستند که می پندارند همیشه از آتیه به سمت حال می وزد و اگر هم گهگداری نفسش منقطع گردد، فی الفور تقدیر مسلم پروردگار را در آن تاثیر می دهند و موضوع به همین سادگی فیصله پیدا میکند. اینگونه است که امید دارند هنوز بر شاخسار درختان خشکیده و آن آوندهای حلق آویز شده به ید ناباغبانهای غاصب و طلب محصول دارند هنوز از مزارع فاقد بنیه رویانیدن بی آنکه متوجه شده باشند، که دیرزمانیست سقف مزارع را پوشانیده اند به پلهای معلقی که به باغچه های سیری ناپذیر همسایه راه دارند. مردم غمگین این دیار به رسم قدمای خود و با تکیه بر اندرزهای عقیدتی بیشمار و سردرگم کننده به پیشامدها، هرچند نامراد و نامربوط و با هرکیفیت، احترام گذارده و کمتر پیش آمده که به قصد تغییر در این تقدیر الهی تکانی به خود بدهند و اگر هم داده باشند بواسطه کم تجربگی ها و خامی های بسیارشان، ره به خطا رفته اند و اثرات آن، میل تساعد به خود گرفته و گریبان اکنون را می فشرد. آخرِ تمام ناکامی هایشان نیز، همواره این عبارت می درخشد که "خدا را شکر...". و اندیشه را و تمام خیال های ممکن را خالی از آن می دارند که شاید دست خودی مسیر نسیم و آب رود را سد شده باشد.

اتاق کوچک من از همین دوردست ها به تمام دنیا طعنه میزد و پای تک تک زخم زبانهای طنزآلوده اش هم می ایستاد و البته ایستاده است. قلمرویی خارج از مرز و محدوده، که وصف قدرتش بر گردة کلام سنگینی می کند هنوز. غار نشینی در عصر حاضر عالمی دارد با همان بوم خدادادی بلند و قطور، و ترنم همان پژواکها، جایی که معمولا پاسخی نباشد مگر تکرار آهنگین صدای خویشتن و چه خوشایند است وقتی آنسوی آتش و هیزمها، خدای به مقابل نشسته باشد. اعجاز واقعی زمانی اتفاق می افتد که از جمع من تو، تنهایی حاصل شود و هر دو راضی بوده باشیم از نتیجه ای که حتی با جبر، مشکل دارد و من به اختیار روزی به گوشة دنج تو روانه شدم. حال که می روم و تو تنها می مانی، یقینا اتفاقی بدتر از گذشته نیفتاده است که بغرنج جلوه کند و حتی در آن صورت تحقیقاً تغییری هم حاصل نگشته که قابل عرضه باشد، آنهم در جایی که نتیجة این حاصلجمع مضحک، همان باشد که بوده.

درسی برای من بود شاید، که دیگر مأمن خیال خود را اینچنین جسورانه و با این حدّت بر سرسرای سرمایه دیگری بنا نسازم و دل از گروی پاره سنگها و سیمانهای خاموش برکنم که تنها حائل حدودند، نه ستر عیوب و عواطف و عقیده و نه چتر اشعه های مضر زندگی و انسان. اشتباه درست همینجاست، جایی که حتی می توان در میان همهمه ها خاطری خوش را، آنهم در خلوتگاه خالی ذهن پرورید، چرا می باید بدنبال سمبل عینی برای آن بود و بی درنگ بدان تعلق خاطر پیدا نمود که تا این حد سخت کند کار هرس کردن ریشه بر پنجره ها، دیوارها و نیمکت را، و بخاطر خواهم سپرد که هیچگاه قلمرو شخصی خویش را در مسیر و معرض ریزش سنگلاخهای رونده و ویرانگر قرار ندهم.

گاه سخت ترین اراضی ممکن، بی آنکه بر آن لغزشی احساس کنی در بطن زمین جابجایی های کلان را تجربه می کند که از تیررس تیز بینانه ترین نگاهها نیز در امان می ماند. گویی این خواست خداست که همچو حرکت قطرات ریز در مویینگی، از رگبرگهای سرنوشت تو آرام و آهسته بالا می آید تا تو را با سرحد دگرگونی های غیر آنی آشنایت ساخته باشد. گاه حتی آب هم اینچنین آشکارا، به خواست خدا سربالا می رود و پوشش علمی به خود می گیرد تا جدیت او را در عملی ساختنِ تصمیمش، که آبشخوری جز عدالت ذاتی وی ندارد نظاره گر باشی. نمونة دیگری که نشان می دهد خدا دست نکشیده از آنهمه اعجاز و نشانه، حلول شب و روز در بطن یکدیگر است، این معجزه ی همه روزه و چند میلیون ساله، که از فرط عادی شدنش کمتر به کنه آن پی برده ایم. لا اقل آنقدر دیر به سراغ دست نوشته هایش می رویم که حتی اندرزهای مبداء خلقت را نیز از یاد برده ایم و در عین حال دل سپرده ایم بر خوراکهای آمادة فکری رسانه های رنگارنگ و صداقت پیشة امروز، که حتی از تعریف سلیقه ای خالق هستی نیز فروگذار نیستند و مهمتر از همه آنکه، اذهان آماده همیشه پذیرای میهمانهای ناخواندة خرد و کلان خواهند بود.

                                               

پیکی خبر آورد که کار رفتنم از تو به تعویق افتاده و سیر بعید دارد. خب الحمد لله، اما این بدان معنی نخواهد بود که روضة فوق را منتفی و مردود اعلام دارم، بلکه من با عزمی راسخ تر از پیش برآنم تا دل را از کمند اماکنی هرچند آبی و دوست داشتنی بر گیرم و بخش اعظم آنرا معطوف سمت و سویی سازم که ساز جان، در امنیت کامل و به زیر سقفی آوار نادشدنی، همچنان کوک و شادمانه بنوازد و لختی قرار نگیرد و قصّه به سکون نیانجامد که حتی ضروری ترین حوائج و اصولی ترین فرایض و طنزآمیز ترین لطایف و لذیذترین طرایف هر زمان، در انحلال چنین بزم مستانه ای تاثیر نکند و دست آخر من مانم و این اتاق ذهنی آبی بی پایان دنیا که یکصد فرق است میان بنای ذهنی، و بنای بازوان. میان سنگ و سیمان و آجر با سرحدات و تصرفات نامتناهی تصور.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 94

 

 

 

 

جنگلهای اخضر

به نام خدا

طوطیا، شکر می بارد از آن لحظه که تو بر قایق خیال من وارد می شوی و قصه ی خود از سر می گیری. نقل داستان خوشت از آن جنگلهای اخضر، بی تابم می کند. خسته از کمند زندان بازرگان، بیم آن دارم که هر لحظه حیلتی گزینم از جنس آنچه که تو ساز کرده ای و خود را بر خواب زنم بس طولانی و عبوس. او نمی داند و همه خواب آلودگیهایم را به پای هلاکتم می گذارد. چه بسا که ناغافل کلید را بر درب زندان بچرخاند و آزاد سازدم از اینهمه رویاپردازی مدام ...

اما نه ... ، من پرواز را همانند تو خوب نمی دانم و بی شک سقوط خواهم نمود از فرط این نابلدی و می دانم که دست آخر زمینی ترینم و رو سیاه. دایره ی این قفس برایم بهترین معوا برای شنیدن اوصاف توست از آن آشیان بلند. آنجا که از عادت کردن بر وصال شیرینت خبری نباشد، همانجا که سوت و کوری شامگاهانش می ارزد به نور مشعشع یکصد چلچراغ آویخته. من بهشت را دوست می دارم از همین دوردست ها و از سوی دگر، اطمینان ندارم که این بالهای نحیف یارای رسانیدنم بدانجا که تو روزی رفته ای را داشته باشند.

                          

لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تیرماه 94

بازوی فرشتگان

به نام خدا

رمضان. ماهی که در آن نور مداخله می کند، به میانجی گری میان تو و دنیای خشمگین تو. برهم می زند این کشمکش دیرین را و امان می خواهد بهر ساعتی سکوت، که همانا سکوت، خمیر مایه ی معرفت هاست. جمله مریدان آذر کیش، پس می کشند دامان و چنگ می زنند بر پرده های زنجیر، که دریده نشود این حصار آهنین مگر به اذن خدا.

مردود می شود این ردای عالم سوز، و به کنج گنجه ها گرفتار می گردد تا بازار آدمی و آدمیت، دگرباره گرم گردد به اعجاز سحر(نیمه شب). وقت استحمام است از جور وساوس سالانه و به ماهی دلارامی و همکلامی معبود از سر گرفتن. شکایت می برد بنده، از کرده ی خود تا خدا که این من نبوده ام اگر به معصیت گرفتار آمده ام امروز، و هر چه بود از اوست.

 و باز خدای عالمیان به دلهای بندگانش رجوع می کند و در میان آنهمه زلالی که خود مسبب آن شده هیچ نمی بیند و نوا اینچنین بر می آید که هیچ ندیده ام از شما مگر آنکه بر دوباره ها تکیه کنید و انکارم نمایید. بنده اما همچو کودکی که مراتب عفو مادران بر وی حادث شده باشد، فراسوی حلقه های اشک خود افقی مواج را خواهد دید، اشکها را کناری میزند بلکه واضحتر شود این فرصت دوباره، دیدگانش را.

آنزمان که دو گونه ی خورشید سرخ است از سیلی های مدام شرق و غرب زمین، آنزمان که کواکب دوار، دوری می نمایند از معاصی دامنگیر و به قعر سایاهچاله های تاریک تن می سپارند، زمانی که مفری نیست دانه های نمناک گیاهان را، بجز جوانه زدن بر بستر رو سیاه زمین. آنزمان که حتی زمان به انحطاط کشیده می شود و نفس ثانیه ها به شماره می افتد، پیکی نزول می کند با پیام هستی بخش عشق و فرمانی منضم با اسم اعظم که رج می زند این نسل کهنه را با کلام امید. روحی نو دمیده می شود در کالبد فرسوده و زنگار آلود قلمرو انسانیت، که بواسطه آن بتوان تنفس را، زندگانی را از سر گرفت.

یکی از میان یازده تلاش سی روزه که احیانا به تباهی گذشته باشد، سر بر می آورد و غیرتمندانه تن خویش را پالایشگاه معاصی مسلمین قرار می دهد و تنها افرادی را بداخل خویش می کشد که بدان اعتقاد قلبی پیدا نموده باشند. تجربه ی گرسنگی در این زمینه، مقصود آخر است و مقاصد بیشمار در آن طرح گردیده.

خداوندا من حقیقت عبودیت را در سایه سار بخشش تو می جویم. که این بنده ی مبتلا به بیماری های متعدد زبان و عمل و اراده، اگر به خود واگذارده شود نیستی ببار می آورد و روسیاهی. بی شک تو نیز چنین شرایطی را بارها در ما رصد نمودی که چنین سرای باشکوهی را نشانمان دادی. افسوس بر آنکس که دروازه های سرزمین بخشش تو را گشوده بیند و آنچنان دل را مشغول غیر نماید که از این دریای نامتناهی رحمت، بی نصیب ماند. و فرخنده باد جشن شادمانی دلهایی را که بازجسته اند رسم و سیاق عشقبازی با عوالم فوق را. چه شوریست میان دلهای آماده مومنینی که دیگر برای ایجاد رابطه با معبود، به واسطه ها نیازی ندارند و البته موعظه، که اینبار خدا خود به نجات فرزند آدم آمده است. دیگر کسی نیست که برای نشانی دادن منزل خدا سرت را درد بیاورد.

                                                

بازوان فرشتگان از فرط فزونی نعمات ربانی سنگینی می کند و چه سخت می افتد این ایام کافر کش و ضعیف پرور بر بدخواهان و کژ پنداران عالم. آنکه تا به کنون هیچش نباشد و هیچ نکرده باشد و هیچ نداند از خصال نیک، سالاری کند و آندسته که با سمت و سوی یار هم غریبگی دارند مجال ورود می یابند و در رتبه، از مجاورین درگاه هم کمتر نباشند.

متن خود را با یک دعا تمام می نمایم:

خدای من، تو را بخاطر کلیه نعمات آشکار و نهانت، خواه مادی باشند و خواه معنوی، بخاطر هرآنچه در بود ما موثر واقع شده و ما از آن تا بدین لحظه، بی خبریم شکرت می گویم که همانا خیر و صلاح ما نیز در میان یکایک آنها واقع شده است. از اینکه بسیاری از داشته ها، همچو استعدادهای ذاتی، اموال، موقعیت های اجتماعی و فرزندان را جهت آزمون بیشتر نزد ما به ودیعه گذارده ای ممنونت هستیم و امیدواریم آنزمان که به پیشگاهت حاضر می گردیم، توانسته باشیم از آن دریای سخاوتی که با ما همراهشان ساخته بودی قطره ای را به سلامت به تو بازگردانیم که شک ندارم تو آنقدر خوبی و آنقدر همان قطره های اندک را تکریم می داری که بزرگ جلوه کنند و باز بهانه ای بیابی برای بخشش این جماعت نابکار.

عزیزان التماس دعا دارم


نوشته شده توسط نیما.ب/تیرماه 1394