ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آنسو تر از جاذبه

به نام خدا  

 

داستانی که در زیر بدان خواهم پرداخت، حول محور سکانسی میانی از فیلمی با عنوانی مشابه "جاذبه"، محصول ۲۰۱۴ امریکا  به کارگردانی آلفونسو کوارون می باشد که در اواسط فیلم به حال خود رها شده بود. از آنجایی که کارگردان با خلق این صحنه قصد دارد بیننده را با  حدسیات بیشمار خود در خصوص سرنوشت فرد رها شده در دل فضا تنها گذارد، من نیز به نوبه خود متنی در رابطه با همین موضوع نوشتم که حال هوای شخصی که از مرگ قریب الوقوع خود آگاهی کامل دارد را به تحریر در آورده باشم و چون شرایط وی، شرایط مرگ عادی نمی باشد موضوع را بسی پرداختنی و خاص نموده است.  

پس می توان اینگونه نگاشت:

مادر من، زمین...  می بینم تو را آنگونه که هزاران سال بوده ای و هستی. تنها تر از تو ندیده ام در این پهنه ی گیتی. دانای غرق در سکوت من، حال که به حد کفایت از تو دور مانده ام به وضوح می بینم آن خطوط مستحکمی که سالها افق پیش رویم بود و تنها منظره ای قابل اعتمادی بود که می شد به سمتش متمایل گشت، چطور به گرد تو خمیده شده و شکننده می نماید. انگار تو هرگز چیزی فزونتر از آنچه که ذاتت اقتضا می کند، برای اهالیت به ارمغان نیاورده ای و شاید آورده ای و او به محض اینکه به حدود تو نزدیکتر  شده همچو شهابی بی رمق از هم پاشیده باشد.

نمی دانم که این از اعجاز مقیاسهاست یا منطق کهنه ام که تو را همان گونه که کرورها سال می نمایانی مجسم می کنم. محفوظات فکری، حتی در فضا نیز کار خود را با تو می کنند، و این تنها سوغاتم از تو برای روزهای بی وزنیست که تو را کلیشه وار همچو گذشته ام در زمین می پندارم.

یقین پیدا کرده ام، کمتر کسیست که قادر باشد فارق از این شرایط، به حال کنونی من دستی یافته باشد. ذره ای دور افتاده از اصالت خویشم و سرگردان نا متناهی ها. عجیب مسافرتیست پیاده روی در غیر تو.

عمری جاده بودی و فراخ، و امروز برایم به بن بستی مدور می مانی که مملو از تکرار و چرخش بی منتها ست. تو مظهر آن خارش بزگی هستی که باعثش ماییم. و اگر هم زخمی نیز در کار باشد، حاصل اصرار فرودستیان برای کنکاش آخرین عناصر یافت نشده ی توست. حاصل استخراج همیشه بهای کنکاشها را پرداخت می کند و تو عزیزی، فقط تا زمانی که آخرین شیء قابل فروش، هنوز بر بسترت آرمیده باشد. آخر تو را بی پایان و زوال ناپذیر می پندارندت و بدنبال آنند که به مدد کشف قوانین نهفته بر جبینت و تحلیل هرآنچه در تار و پود داری، به بلندای این نظام فنا پذیر و آن عمر محدود، روزی یا هفته ای بیافزایند. بشر همیشه سرشار از خواب های طلایی بوده و هست، هرچند آن خواب از خوردن زیاد بوده باشد.

آب برای فرونشاندن طبع اتشناک او همواره قلیل است. و اگر این آب، حتی از گوشه چشمی هم سریده باشد نظر چندانی را به خود جلب نمی کند. آدمی اغلب هر چیز، غیر از آنچه که عیان است را انکار کرده و الهیات، همواره از هسته به طرف پوسته در حرکت است و در پی آن باور های معنوی همیشه در معرض تغییر قرار داشته و دارند. آنان آخرین حرف خدا با بشر را انکار می کنند و کذبش می دانند و این خود، مشتیست از خروار تغییر دوستی او.

کاش می توانستی نزدیکتر شوی و کمی خود را در انعکاس پوششم می دیدی که چقدر ظاهرت به شمایل شکمبارگان سیری ناپذیری که در خود داری، مانند است یا شاید هم آنها به تو شبیه شده اند. جالب و مدور که با هر چرخش، همه از گرد خویش می رانند و باز تنهایند.

باورم نمی شود. حال که بیشتر مقایسه می کنم، در می یابم که برای رصد کردن حقیقت واقعی تو می بایست از تو و قوانین رایج بر سطح تو فاصله گرفت و چقدر منظره کنونیم و تصویر فعلی تو، به چیستی واقعی تو نزدیکتر است و این چیستی نو ظهور، برایم آنزمان تکمیلتر و با قوامتر می شود که فاصله ام رفته رفته از تو بیشتر شده و تو را بیشتر از پیش در میان عظمت هستی کوچکتر می بینم. پرداخت کوچکی تو در ازای درک بیشتری از کائنات هم معامله ایست برای خودش. در تو که بودم، هزاران نفر را می شناختم که به هر کار ممکن دست می زند که تو را داشته باشند و امروز، این منظره، عکس آنرا برایم ثابت می کند.

چه سکوت سردرد آوریست این فضای خالی از هیاهو.  اینک قادرم حتی صدای جدا شدن برچسب گونه ی عقاید خود را، از استحکامات مغزیم به وضوح بشنوم. گویی بی وزنی حتی به کوچکترین اجزاء من نیز رسوخ کرده باشد. وادارم می سازد تا لحظه ای به همه چیز جهان شک کنم. حس کسی را دارم که به یکباره زمین از زیر پاهایش کشیده باشند و او جای دیگری را برای اصابت کردن، نداشته باشد. مهجور و بی فرجام تر از آنم که در خوشبینانه ترین حالت به نجات خود فکر کنم اما با تمام این بی سر انجامی، آرامشی شگرف مرا احاطه کرده است که سابق بر این، در آرامش بخش ترین ساعات و مکانها، آنرا اینگونه که اکنون تجربه اش می کنم، نیافته بودم.   

 

                  

اکسیژن، آنچه تو همواره به رایگان بر اهالیت روا می داری، امروز برای من حکم مرگ و زندگی را دارد و هر چه از بود تو و فهم حقیقت تو، پرتر می شوم بیشتر از خود خالی تر می گردم. گاهی نابودی، بهای آگاهیست و یا شاید حقیقتی که اکنون از تو بر من، در کار نمایان شدن است، مجوز افشا نداشته و اینگونه و با مرگ من باطل و بی اعتبار می گردد.

ساعتیست که موسیقی مورد علاقه ام را خاموش کرده ام، چراکه هیچ ضرباهنگی، توانایی تقابل با تنها موسیقی بی کلام هستی، تپش قلبم را ندارد. این ودیعه ایست که درازای آن با عمر من برابری کرده و خواهد کرد. دیری نخواهد پایید که با تمام شدن مخزن اکسیژن، هر دوی ما دست از کار خویش بکشیم. او از تپش و من از شنیدنش. خوشحالم اگر از میان آنهمه دوست، تنها تو برایم مانده ای (قلب) و خوشحال تر  اینکه رفتن هر یک از ما، رفتن دیگری را نیز باعث می شود، و عملا تنهایی و فراقی نیز در کار نیست.

من و تمامی ذخایرم از دنیا جاویدان خواهیم بود اگر، آنکه وعده کرده است، روزی درب محفظه ذخایرم بگشاید. او حتما با زبان من و تو آشناست.

راهی نورانی و شفاف در مقابلم هویدا شده، حس می کنم سرعتی چند برابر آنچه در لحظه برخورد تجربه داشتم به خود گرفته ام. حال که وارد دالان غرق نور می شوم آنرا وسیعتر و طویل تر از لحظه ورود می یابم ... زمین و هر آنچه سابقا بر سر جای خویش بود، اکنون با سرعتی باور نکردنی دور می شوند و در حال ارتعاشند .. .   آری! آری!   هم اوست، اوست  که نزدیکتر می آید ... .     

...

مشاهدات عینی داستان پردازی شده، از قول فرمانده ماموریت تعمیر تلسکوپ هابل، مک کوالسکی، تنها بازمانده بی بازگشت فضا پیمای STS-157 که در حین انجام ماموریت دچار حادثه ای فرا جوی شده و دیگر هیچگاه اثری از  وی یافت نشد...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 93