عمری که میگذرد
عمری که میگذرد

عمری که میگذرد

♥ سال نو مبارک ♥

سلام به همه

سال نو مبارک. سال پرخیر و برکتی داشته باشین.

امیدوارم امسال سال رسیدن به آرزوهاتون باشه.

تنتون سالم، لبتون خندون و جیبتون پرپول باشه.


+ بوس به روی ماهتون


+ نماز روزه هاتون قبول، التماس دعا


++ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم





خجالت زده

سلام به همه. هفت ماهه که ننوشتم!!! تنبلی واژه ی حقیریه در مقابلِ من

امیدوارم حالتون خوب باشه و این مدت روزای خوبی رو تجربه کرده باشین .ممنون که به یادم بودین و به اینجا سر میزدید.

خیلی شرمنده شدم پیام گذاشتین. واقعا ببخشید اگه به اینجا سرزدید و نگرانم شُدید. ممنونم ازتون.

سریع برم تعریف کنم تا کار پیش نیومده.


(تاریخ شروع نوشتن 7 دی. ببینم کی پست میکنم)

از ادامه ی پست قبل میگم ولی نمیشه دقیق گفت چون تاریخارو یادم نیست زیاد.

♦ اول از همه بگم که کارنامه ی ایمان رو گرفتیم همون اواخر تیر ماه، و حدس بزنید چندتا درس تجدید شده بود؟! بله درست حدس نزدید نٌه تا!!! نٌه تا تجدید آورد،  برای شهریور ماه دوتا تک ماده کرد، هفت تا امتحان داد، از اون هفت تا باز دو تا رو افتاد! این بار باید بزرگسال ثبت نام میکرد، مهر ثبت نامش کردم و دی ماه دو تا رو امتحان داد و مفتخرم خدمتتون اعلام کنم باز یه درس رو افتاد باید دوباره خرداد ماه امتحان بده بلکه دیپلم بگیره. البته رشته ش ریاضی فیزیک بود و خب سخت بود دروسش ولی بازم دلیل نمیشه این همه تجدید بیاره. حالا دعا کنید خرداد ماه شیمی نمره ی قبولی بگیره.

♦ مستاجرمون هم موعد تخلیه ش آذر ماه بود، ولی آبان گفت خونه پیدا کردم میخوام برم. یه بخشی از پولش رو دادیم و گفت تا آخر آبان میرم. ولی هربار یه مدل ادا در آورد. یه بار گفت اول باید کل پول رو بدید! گفتم نمیشه باید کلید رو تحویل بدی. گفت آخه صاحب خونه ی جدید گفته تا پول رو کامل ندی نمیتونی وسیله بیاری. گفتم خب بگو فلان روز تخلیه میکنم و پول رو همون روز کامل میکنم. گفت باشه ولی تا روزی که خودش گفته بود وسیله هارو جمع نکرده بود. از اون طرف مستاجر جدیدِ میخواست وسیله بیاره پول رو هم کامل داده بود ولی قبلی هنوز نرفته بود. خلاصه سرتون رو درد نیارم بالاخره تخلیه کرد. یک میلیون از پول رو نگه داشتم برای شارژ و قبض آب و برق و ... روزی سه بار زنگ میزد که پولمو بده. هرچی میگفتم هنوز قبض نیومده ول نمیکرد. خلاصه من از اون یک میلیون، صد هزارتومن رو بابت همه ی قبضا کم کردم و نهصد تومن رو واریز کردم براش. در حالیکه مبلغ دقیقش صد و شصت هزار تومن بود(یادم نیستا از توی چتای واتس.اپ رفتم خوندم) بعد فرداش زنگ زده میگه من راضی نیستم ازتون من قفل درو عوض کرده بودم شما باید پولِ اونم میدادی به من. گفتم خانم من خونه رو بازسازی شده و تمیز تحویلت دادم دوتا کاشی حمام رو شکوندی معلوم نیست چیکار کردی رنگ نرده های بالکن رفته، بخوام پول اونو ازتون بگیرم همون نهصد رو هم نباید برمیگردوندم که. اونم گفت به هرحال من راضی نیستم. منم گفتم راضی نباش منم راضی نیستم شما خونه رو دیر تخلیه کردی مجبور شدم به مستاجر جدید بگم کرایه خونه ی این ماه رو نده.

والا بخدا انقدر این اذیت کرد مارو که حد نداره. هر روز همسایه ها زنگ میزدن شکایت داشتن ازش. با همه دعوا داشت فکر میکرد همه بهش نظر دارن!(یه خانوم مطلقه با یه دختر بچه سه چهارساله بود) خلاصه اونم داستانی بود واسه خودش. امیدوارم بتونه خودش خونه بخره که اونم اذیت نشه از اسباب کشی.

♦ما یه دعوای مفصل هم بیست و پنج آذر با سامان داشتیم که دلیلش رو یادم نیست ولی من جدی جدی وسایلم رو جمع کردم که برم ولی ایمان مانعم شد. متاسفانه تنها چیزی که یادمه اینه که برای هزارمین بار فهمیدم خودمم و خودم. خودم باید حواسم به خودم باشه. اینکه میگم ایمان مانعم شد فقط و فقط به خاطر خودش بود نه چیز دیگه. سامانم که تکلیفش مشخصه تا یه مدت جو آرومه یه دعوایی درست میکنه و باعت ناراحتی میشه. الانم داره یادم میاد و باز اعصابم خورد میشه. برای جبران رفتارش هم خواست تولدم جبران کنه که برام دستبند نقره خرید سه میلیون!!!!! با اینکه خوشگله ولی دوست داشتم پولش رو میداد باهاش ساعت میخریدم از طرف ایمانم عطر خریده بود. مادرشوهرم یک میلیون بهم پول داد.(الان یادم اومد دعوا سرِ چی بود! یک شنبه بیست و شش آذر تعطیل بود، شهادت.حصزت.زهرا. بود سامان گیر داد مادرش بیاد خونه مون. یعنی زنگ زد بهش اصرار اصرار که بیا اینجا. اونم نمیخواست بیاد چون هفته قبلش خونه مون بود. منم  گفتم یعنی چی هربار که تعطیله مادرت باید بیاد اینجا!!! من خودم کار ندارم برنامه ندارم هربار اینجاست تازه اون خودش دلش نمیخواد بیاد تو به زووووووور میگی بیا. گفت خونه ی خودمه دوست دارم بگم بیاد! گفتم اینجا خونه ی منم هست بیخود میکنی تنهایی تصمیم میگیری. گفت من دارم اجاره میدم من دارم خرج خونه رو میدم حق ندارم کسی رو دعوت کنم؟ گفتم حقوق من نباشه تو چطوری میخوای زندگی کنی و اجاره بدی و خرج کنی؟ چون حقوق من هست میتونی پس سرِ من منت نذار حتی اگه من حقوقم نداشتم بازم حق نداشتی اینجوری بگی. زن گرفتی وظیفه ته اگه میخواستی اینجوری فکر کنی غلط کردی زن گرفتی. گفت ناراحتی برو گفتم آره ناراحتم و میرم، دیگه تحملم تموم شده تو هم برو پیشِ مادرت. بعدم رفتم وسایلمو جمع کنم که ایمان اومد نذاشت و سامانم دید جدی جدی دارم میرم معذرت خواهی کرد. بعد که داد و بیدادامون تموم شده میگه معلوم نیست مادرِ من تا کِی زنده ست چرا اینجوری میکنی؟ گفتم خواهرت مُرد تو میدونستی تا کی زنده ست؟ امید(پسر خواهرشوهر بزرگه) مُرد میدونستی تا کی زنده ست؟ میدونی من تا کی زنده م؟ یازده ساله ما ازدواج کردیم هربار هرچی میشه تو میگی نمیدونم مادر تا کی زنده ست! تو هر تعطیلی بشه اعصابِ منو خورد میکنی به زووووور مادرت رو میاری اینجا یا خودت میری من دو ماه یه بار میرم خونه ی مادرم، اصلا وقت نمیکنم کسی رو دعوت کنم چون هرهفته هرهفته مادرت اینجاست. حالا باز خودش دوست داشته باشه بیاد باز یه چیز ولی تو به زووووووور انگار میخوای لج منو در بیاری میگی بیا. خلاصه یه کم از این حرفا زدیم و دو روزم باهاش قهر بودم و بیست و هشتم تولدِ مادرش بود و دو روز بعدم شب یلدا بود و شنبه ش هم که تولد من بود. خلاصه که پنج شنبه مادر شوهر اومد و با هم تولد گرفتیم و کیک خوردیم، از کادوها هم که بالاتر گفتم)

♦واسه روز مادرم من و خواهرم برای مامانم گوشواره خریدیم و به مادرشوهرم پول دادیم. تولد داداشمم بود(البته یک هفته قبلش. ششم دی)  که کیک خریدیم و رفتیم. در واقع تولد داداشم و روز مادر رو یکی کردیم. خیلی هم خوش گذشت.

♦خواهرشوهر هم که تو پست قبلی گفتم از پیش مادرشوهر رفت اومده تهران و پسرش براش  پردیس خونه گرفته. البته خواهرشوهر یه ماشین داشت که اونو فروخته و پولش رو داده برای پول پیشِ خونه در واقع پولش به رهن خونه نرسیده ولی یه مقدار براش مونده که میخواد باهاش وسیله بخره. البته بیستم دی ماه خونه گرفته یه مقدار وسیله مادرشوهر بهش داده یه مقدار دوست دخترِ پسرش یه مقدارم زیبا دخترِ اون یکی خواهرشوهر(همون که فوت کرد) از وسیله بزرگا یخچال رو خریده فقط. خونه ش هم خدارو شکر خوبه. امیدوارم بتونه وسیله ها رو کامل کنه و بمونه همونجا. چون ماهی حدود شش میلیون کرایه باید بده که پسرش گفته میدم ولی خب نمیدونم تا کجا میتونه ساپورت کنه مادرش رو.


+خیلی مواظب خودتون باشید. بوووس به کله هاتون



++ سپس شما بعد از آن [پیمان] رویگردان شدید و اگر فضل خدا و رحمت او بر شما نبود مسلما از زیانکاران بودید (۶۴-۲)




هستم ولی خسته م☺

سلام به همگی. امیدوارم خوش باشید و ایام به کامتون باشه.

یه چند وقتی میشه خیلی درگیرم و سرم رو خیلی شلوغ کردم. یه تصمیم مهم گرفتم و امیدوارم بتونم اجراییش کنم. وقتی انجام شد میام بهتون میگم، برام دعا کنید کارم خیلی آسون و سریع و بدون مشکل پیش بره


این چند وقت زندگی در جریان بود و اتفاقای تلخ و شیرین و ریز و درشت میافتاد.

♦ مهمترینش هم فوتِ پسربزرگه ی خواهرشوهر بود(همون که پیش مادرشوهر زندگی میکنه). یه پسر سی ساله ی جوون خبر فوتش رو بیست و دو اردیبهشت دادن ولی ظاهرا روز قبلش فوت کرده بوده. گفتن خود/کشی/ کرده بنده خدا پدرش هم تهران نبود و تا بیاد و کالبدشکافی بشه کمی طول کشید و یک شنبه دفن شد. انقدرم جنازه روی زمین موند که حد نداره. شنیدید میگن اگه کسی چشمش هنوز به دنیا باشه دیر دفن میشه و انگار نمیخواد از دنیا بره؟ این بنده خدا هم الکی الکی دو سه ساعت جنازه ش روی زمین موند! بنده خدا خواهرشوهر خیلی روزای سختی رو گذروند، چون پاشم خیلی درد میکنه اصلا درست نمیتونست توی مراسم باشه طفلک. بیست و ششم اردیبهشتم مراسمش توی مسجد بود و تمام. به همین راحتی و سرعت جونِ یه عزیزی رفت زیر خروارها خاک از خانواده ی منم فقط داداش بزرگه اومد، هم واسه دفن اومد هم مسجدش. دوتا خواهرا هم زنگ زدن به سامان و تسلیت گفتن.

امید پسر خوبی بود من دوسش داشتم. ولی ظاهرا توی شونزده هفده سالگی مواد مصرف کرده و باباش از خونه بیرونش کرده بود! سرنوشت جالبی نداشت چون خانواده ی خوبی نداشت، پدر و مادر حامی نداشت، خیلی براش ناراحت شدم خیلی. امیدوارم روحش در آرامش باشه. اگه تونستید برای شادی روحش فاتحه بخونید. ممنونم.

♦ دیگه بخوام تعریف کنم ایمانم امتحاناتش رو داد و این هفته هم کنکور داره و اصلا هم درس نمیخونه، فکر کنم حداقل سه تا تجدید بیاره و چشمم زیاد آب نمیخوره دانشگاه دولتی قبول بشه.

♦ بعد از امتحانات ایمان هم از پنجم تا هشتم تیر رفتیم فومن و خیلی خوش گذشت. مادرشوهرم باهامون اومد. آهان راستی خواهرشوهر بزرگه هم با شوهرش رفت. حالا نمیدونم کلا رفته یا فعلا که مدارس تعطیله رفته. همه ش با مادرشوهر دعواشون بود و البته به نظرم قسمت عمده ش تقصیر مادرشوهر بود.

♦ اون همکارم بود توی پست قبل گفتم از بارداری اون یکی همکارم خوشحال نشد؟ اون از اتاق ما رفت، در واقع توی واحد ما ولی یه بخش دیگه ست. از دست حرف های بیخودش و غیبت کردن های ناتمومش راحت شدیم. خیلی خیلی اخلاقای بدی داشت. از همه بدتر تعریف کردن هرچیزی جلوی آقایون بود. از رنگ شورتش تا مریضی های زنونه ش! خلاصه که راحت شدیم.

♦ خیلی مواظب خودتون باشید و یادتون نره خیلی دوستتون دارم. بووووووس به کله هاتون.


++ و [یاد کنید] هنگامی که از شما [بر پیروی از حق] پیمان گرفتیم، و کوه طور را بالای سرتان برافراشتیم، [و گفتیم:] آنچه را [از آیات کتاب آسمانی] به شما داده ایم، با قدرت و قوّت دریافت کنید، و آنچه را در آن است [برای اجرا کردن] به یاد داشته باشید تا پرهیزکار شوید. (۲-۶۳)




♥ ♥ ♥ ممنون دوستان باوفا ♥ ♥ ♥

سلام به همه.
سال نو خیلی خیلی مبارک باشه، سالی سرشار از سلامتی،شادی و ثروت باشه براتون و به خواسته های خوبتون برسید.

خیلی وقته ننوشتم، واقعیتش تا اومدم بنویسم اعتراضات شهریور پیش اومد و حس کردم دیگه کسی حس و حال خوندن وبلاگ‌ نداره، منم‌ ننوشتم، واقعیتش خودمم حالی برای نوشتن نداشتم، بخاطر اتفاقات، جون هایی که از دست رفت، بخاطر بی رحمیا، بی خردیا و ... البته من منکر هوش جمعی، درک بالای مردم و احساسات خالص نیستم، ولی خب اتفاقات بد حالی برام نذاشته بود، از طرفی بعضیا که فکر میکردم از نظر فکری به من نزدیکن، وقتی در مورد اتفاقات نظر میدادن، تازه میفهمیدم اینکه میگن تحصیلات شعور نمیاره چقدر در مورد بعضیا درسته، چقدر بعضیا نون به نرخ روز خورن، چقدر بعضیا خودخواهن و جلوتر از پای خودشونو نمیبینن، خلاصه که بزرگتر شدم.

تعریف کردنیا رو بگم:

۱. توی خردادماه پارسال ما خونه مون رو تمدید نکردیم و جابه جا شدیم و کلا محله رو عوض کردیم. الان به محل کار من نزدیکیم. با صاحبخونه قبلی به تفاهم نرسیدیم. خیلی قیمت رو بُرد بالا در حالیکه خونه ش اصلا ارزشش رو نداشت. خلاصه جابه جا شدیم. اگه اشتباه نکنم قبل ۱۵ خرداد بود. از اونجایی که محله تغییر کرد مدرسه ایمانم باید جابه جا میشد که توی تیرماه و بعد از گرفتن کارنامه، سامان رفت مدرسه شون و پرونده رو گرفت برای مدرسه جدید. ولی تقریبا هیچ مدرسه ای که اطراف خونه ی جدید بود قبول نمی کردن ثبت نامش کنن با اینکه ایمان رشته ش ریاضیه و تقریبا هر مدرسه ای ما میبردیم کمتر از ۲۵ تا دانش آموز داشتن و با اینکه ما نامه هم از آموزش و پروش منطقه برای ثبت نام داشتیم ولی میگفتن معلم نداریم و ثبت نام نمی کردن، یا پول زیاد برای ثبت نام کلاس کنکورش میخواستن و میگفتن باید پنج شنبه ها هم بیاد مدرسه. فقط یه مدرسه بود که اینجوری نبود(البته هزینه ش معقول بود) که سامان و ایمان رفتن برای ثبت نام که سامان با مدیر مدرسه دعواش شده بود و ایمان رو ثبت نام نکرد!!! خلاصه ما تصمیم گرفتیم ایمان برگرده مدرسه قبلیش و براش سرویس بگیریم. خلاصه پرونده رو برگردوندیم و همونجا ثبت نامش کردیم. از اونجایی هم که سرویس مدرسه الکی گرون بود صبحا سامان من و ایمان رو میرسونه و ظهرا من براش ماشین میگیرم و برمیگرده(اسنپ و تپسی). خلاصه ش که خونه ی خوبیه. دو تا بالکن داره، که یکی خیلی بزرگ و خوشگله ولی چون رو به خیابونه زیاد نمیشه استفاده کرد چون دید داره. ولی خب واسه بیلی(سگمون) خیلی خوبه، میره واسه خودش آفتاب میگیره و قدم میزنه


۲. توی تیرماه پارسال(فکر کنم ۳۰ تیر بود) مادرشوهر یه مهمونی کوچیک گرفت برای دوستاش، که من و زیبا(دختر خواهرشوهر کوچیکه)هم رفتیم کمکش. از اونجایی که مهمونی زنونه بود سامان و ایمان نیومدن. زیبا اومد دنبالم و با هم رفتیم. البته مهمونی پنج شنبه بود و ما از چهارشنبه رفتیم کمک. چهارشنبه من تا ظهر اداره بودم و بعد رفتم خونه و یه دوش سریع گرفتم و ناهار خوردم . لباسا و وسایلمم از قبل آماده کرده بودم، یه کم استراحت کردم و زیبا اومد دنبالم و رفتیم. حدودای ساعت چهار بود که رسیدیم. خلاصه یه کم آماده سازی های فردا رو انجام دادیم و شام خوردیم و کلی حرف زدیم و خوابیدیم. فرداش هم از صبح زود کارهارو انجام دادیم چون قرار بود برای ناهار بیان. ولی یکی از دوستای مادرشوهر خیلی زود اومد. فکر کنم ساعت دوازده بود و ما هنوز کار داشتیم. البته بیشتر کارهارو مادرشوهر و زیبا انجام دادن چون من اصلا حالم خوب نبود. بیشتر کارای تزیین و شستشوی ظروف و چیدن انجام دادم. چون مادرشوهر خودش بیشتر غذاهارو آماده کرده بود و زیبا ژله درست کرد و پیراشکی. حدودای ساعت دو و سه مهمونا اومدن و خیلی هم خوش گذشت. غذاها هم خیلی خوب بود و همه خوششون اومد. من و زیبا هم بعد از اینکه خونه رو جمع کردیم و وسایل رو جابه جا کردیم برگشتیم تهران.


۳ . از اونجایی که مادرشوهر تنها زندگی میکرد، ما هروقت میرفتیم خونه ش یا اون میومد خونه مون، با حالت گریه میگفت من تنهام، میترسم شب بخوابم صبح دیگه بیدار نشم و کسی هم نفهمه مُردم! اینو به همه میگفت! مثلا به دوستاش به فامیل دور و نزدیک! از اونجایی که این حرفارو زده بود یه بار یه فامیل دور بهش گفته بود دختر خواهرش که دانشجویه تهرانه به جای خوابگاه رفتن بیاد خونه ی مادرشوهر بمونه و یه مبلغی هم بده! سامانم گفت نه، دختر جوون دردسر داره یه اتفاقی براش بیفته داستان میشه تا الان هرکاری میکرده از این به بعدم همون کارو بکنه. خلاصه هرچی میگفتیم مادرشوهر یه بهونه ای میاورد و اصرار داشت طرف بیاد! حتی به زیبا هم گفته بود که سامان رو راضی کنه! زیبا هم گفته بود این کار درست نیست و خلاصه سامان با داد و بیداد گفت نه که مادرشوهر بالاخره بیخیال شد. تازه طرف که قرار بود دختر خواهرش بیاد ناراحت شده بود و کلی فحش به مادرشوهر داده بود!

۴. خواهرشوهر بزرگه، چندسالی بود که پیداش نبود، فکر کنم چهارسالی میشد که هیچ خبری ازش نداشتیم، که توی خرداد ماه پارسال زنگ‌زده بود به مادرشوهر و گفته بود پول اجاره ی ماهیانه ی خونه شون رو ندادن و صاحبخونه میخواد از خونه بیرونشون کنه! کلی هم‌ گریه و زاری کرده بود و گفته بود یکی از  پاهاش هم از زانو آسیب دیده و نمیتونه درست راه بره، خلاصه همه به مادرشوهر گفتن نزار بیاد وگرنه میشه مثل سری قبل که باهات زندگی میکرد، میاد اذیت میشی (البته ناگفته نماند که مادرشوهر خودش اخلاقش یه مدلیه که با کسی نمی سازه، ولی خب کسی نمی تونه رُک بهش بگه و همه میگفتن این خواهر شوهره که مشکل داره)خلاصه که مادرشوهر گفت باهاش حرف زده و اون گفته که مثل قبل نیست! خلاصه اوایل مردادماه بود که اومد پیش مادرشوهر!  البته من فکر کنم چون مادرشوهر نمی خواست تنها باشه اجازه داد بیاد. اولش که فقط خودش بود، فکر کنم حدود دوهفته خواهرشوهر خودش بود فقط. ولی بعدش دخترشم اومد اونجا. دخترش یکسال از ایمان کوچیکتره و همونجا هم مدرسه ثبت نامش کردن. حالا از اون موقع که خواهرشوهر اومده هر دوهفته یه بار با مادرشوهر دعوا دارن و با هم نمیسازن! اونم سرمسائل بیخود و پیش پا افتاده.


۵. توی مرداد و شهریور بود که به سامان مشکوک شده بودم، با اینکه معمولا همیشه با گوشیش زیاد کار میکنه ولی حس میکردم خیلی حواسش هست که از من فاصله داشته باشه موقع کار با گوشی. متوجه شدم با یه خانوم چت کرده. البته از اولش حس کردم باید آشنا باشه خلاصه فهمیدم یه فامیل خیلی خیلی دوره که سامان قبلا بهم گفته بود. سامان یه بار بهم گفته بود یه خانم از فامیلای دورشون خیلی دوستش داشته و هیچوقت نگاه آخرش وقتی فهمیده سامان داره نامزد میکنه(با مادر ایمان نامزد میکرده) رو یادش نمیره. این خانم که باهاش چت کرده بود همون بود، ازدواج کرده و دوتا بچه داره. فقط در حد درد و دل با هم حرف زده بودن. از زندگیشون و کسب و کارشون و این چیزا گفته بودن. حدودا دو سه هفته طول کشید و دوطرفه تموم شد. سامان نوشته بود نمیخوام زنم بفهمه و ناراحت بشه و اونم نوشته بود کار درستی میکنی و این رابطه سرانجام خوبی نداره. خلاصه تمومش کرده بودن.


۶. توی آبان ماه مستاجرمون گفت میخواد بره. خلاصه خونه رو تخلیه کرد و ما هم یه کم خونه رو بازسازی کردیم و تحویل مستاجر جدید دادیم. هزینه ش خیلی زیاد شد با اینکه بیشتر کارهارو هم پسر برادرشوهر واسمون انجام داد. ولی الان خونه خیلی خوب شده. یه خانم و دخترش اونجا ساکنن و نمیدونم شوهرش کجاست ولی خانم خیلی خوبیه. خیلی هم کم سنه.


۷. برای شب چله سامان رفت دنبال خواهرشوهر  و دخترش و آوردشون خونه ی ما(مادرشوهر تهران خونه ی دوستش بود) اون شب که خیلی خوش گذشت و سامان هم از بیرون غذا گرفت، فرداش سامان رفت دنبال مادرشوهر و آوردش خونه که به شدت توی قیافه بود! که بعدا فهمیدم فکر کرده وقتی نبوده خواهرشوهر پشتش حرف زده!!! از اونجایی که دوم دی تولدمه بعداز ظهرش همه به جز من و خواهرشوهر رفتن بیرون که هم کیک بخرن هم یه دوری بزنن. خواهرشوهر توی این مدتی که نبودن کلی ازم تعریف کرد و گفت اولش ازت خوشم نمیومد ولی الان میفهمم چه سالهایی رو الکی از دست دادم تو خیلی مهربون و خوبی و ... منم تشکر کردم ازش. گفت مامان پول گذاشته توی پاکت که بهت کادو بدم ولی شرمنده م میدونی درآمدی ندارم. یه کم حرف زدیم و بقیه اومدن و شام خوردیم و تولد بازی کردیم(الان یادم افتاد عکس ننداختم) کادو تولدمم همه پول دادن. خلاصه جمعه هم سامان رسوندشون خونه شون.


۸. اواخر دی بود فکر کنم یه روز رفتیم شمال و برگشتیم که توی راه ماشین صداهای عجیبی میداد. توی مسیر برگشت سامان گفت صداش داره خطرناک میشه و زنگ زدیم یدک کش  اومد. خلاصه ماشین به خرج افتاده بود و کلی هزینه کردیم تا درست شد و آخرم فروختیمش. با پولشم یکی دیگه خریدیم.


۹. یکی از همکارا(همون که پارسال ازدواج کرد) بارداره و چون ما دیدیم خیلی خوشحاله ازش ناهار گرفتیم ولی خب یکی از همکارا زیاد خوشحال نشد چون اونم بچه کوچیک داره و میدونه اگه همکارِ باردار نباشه کارش بیشتر میشه یه عالمه غر زد به ما که چه وقت بچه دار شدنه!!!


** اینا واسه خیلی قبل بود برسیم به الان

۱۰. واسه عید یه کم خونه تکونی کردم و دیوار و کابینت تمیز کردم و لباس زمستونی هارو جمع کردم و عید شد. آهان دو سه روز مونده به عید رفتم گوشواره و آویز گردنبندم رو عوض کردم و ایمان رو بردم دندونپزشکی. روز اول عید رفتم خونه ی مامانم و شبش هم واسه شام رفتیم خونه ی مادرشوهر، شب خوابیدیم و فرداش بعد از ناهار برگشتیم خونه. هفته دوم هم که سامان میخواست بره سرکار در نتیجه مسافرتی هم نرفتیم. منم دوشنبه هفتم فروردین رفتم اداره. سه شنبه هم واسه شام مامانم رو دعوت کرده بودم. فسنجون درست کردم و کباب هم از بیرون گرفتیم.خیلی هم خوش گذشت. اولین بار بود مامانم میومد این خونه م! خیلی هم از بالکن بزرگش تعجب کرده بود. چهارشنبه هم سامان نرفت سرکار و طرفای ظهر رفت دنبال مادرش. خواهرشوهر نیومد خونه مون. مادرشوهر چهارشنبه اومد و شنبه رفت. ده فروردین هم تولد شناسنامه ایه سامان بود  که من و مادرشوهر رفتیم بیرون یه کم خرید کنیم کیکم خریدیم و برگشتیم خونه. شام خوردیم و تولد بازی کردیم.

یکشنبه هم سیزده به در بود رفتیم یه کم دور زدیم و برگشتیم خونه. یه کم خونه رو جمع کردم و دوشنبه هم ایمان رفت مدرسه ولی هنوز ساعت هشت نشده بود زنگ زد گفت هیچکس نیومده و برمیگردم خونه. براش ماشین گرفتم رفت خونه و کل هفته رو هم نرفت مدرسه! الانم که من در خدمت شمام. با اینکه پنج شنبه ست اومدم اداره و دارم  تند تند این پست رو تکمیل میکنم.


۱۱. دیروز خواهر بزرگم زنگ زد و کلی گِله کرد از مادرم. که اصلا زنگ نمیزنه خونه ش نمیره و یادش رفته یه دختری هم داره. بیشتر حرفاش رو حق میدم بهش.چون من مامانم زیاد با محبت نیست در واقع فکر میکنم بیشتر فکر راحتیه خودشه. مستبد نیست ولی خب هرکاری راحت تر باشه براش انجام میده و زیاد خودشو درگیر بچه هاش نمیکنه. فکر کنم حدودا دوساعت حرف زد و  یه کم سبک شد.


+ یه سری حرف دیگه به جز روزانه نویسی هم دارم  که یه کم همت کنم به زودی مینویسم براتون




++در حقیقت کسانى که [به اسلام] ایمان آورده و کسانى که یهودى شده‏ اند و ترسایان و صابئان هر کس به خدا و روز بازپسین ایمان داشت و کار شایسته کرد پس اجرشان را پیش پروردگارشان خواهند داشت و نه بیمى بر آنان است و نه اندوهناک خواهند شد(۲-۶۲)





ادامه پست قبل تا الان

سلام به همه. دوشنبه تون بخیر و شادی. دیدم حرفام زیاده گفتم پست جدید بزارم.

1. از ادامه پست قبل بگم، که خب سعادت نداشتم توی ماه رمضون روزه بگیرم بخاطر مشکلاتِ معده م. تعطیلات عیدفطر رو هم باز رفتیم ویلای دخترِ خواهرِ سامان(زیبا)،که قرار بود عیدفطر دوشنبه دوازدهم اردیبهشت باشه ولی یه روز جابجا شد و افتاد سه شنبه. ولی خب من و سامان اداره نرفتیم و همراه مادرشوهر رفتیم ویلای زیبا. البته قبلش بیلی رو گذاشتیم پانسیون. خلاصه رفتیم و سه شب موندیم و پنج شنبه حدودای ساعت یازده صبح حرکت کردیم به سمت تهران که البته حدودای ساعت شش بعدازظهر رسیدیم خونه از بس ترافیک بود. البته قبلش بیلی رو هم تحویل گرفتیم. خوب بود شکر خدا و خیلی خوش گذشت. البته به جز شب آخر که مادرشوهر و پدرشوهر زیبا باهم دعواشون شد. البته که بنظر من حق با مادرشوهرش بود ولی خب چون اون بود که دعوا رو شروع کرد و داد و بیداد کرد همه اون رو مقصر دونستن. 

2. توی دی ماه  پارسال، خواهرم یه خواستگار داشت که از همسایه هاشون بود، ظاهرا پسر موجه و خانواده داری بود، حتی تا مرحله ی نامزدی هم پیش رفتن، قرار بود قبل از عید عقد کنن و بعد از ماه رمضون برن خونه شون. ولی بعد از تعطیلات عید، خواهرم نامزدی رو بهم زد و گفت نمیتونه تحملش کنه. خلاصه از سمت ما تموم شده بود ولی اون آقا ول کن نبود با اینکه تمام تقصیرات متوجه ایشون بود. ظاهرا خانواده ش با علم به اینکه خواهرم سنش بالا رفته، فکر کرده بودن هر شرایطی رو میپذیره که وقتی خواهرم قبول نکرده بود تازه فهمیده بودن زیاده روی کردن و خواستن عذرخواهی کنن و رابطه ادامه پیدا کنه که دیگه خواهرم قبول نکرد. حالا منم به این بهونه خواستم بهتون بگم آدما تا یه جایی صبر میکنن و زمان میدن برای تغییر، تا یه جایی تحمل میکنن ولی وقتی برن دیگه برنمیگردن، مواظب آدمای مهم زندگیتون باشید، آدم یه جایی یهویی میبره و همه چیز رو ول میکنه و میره.

3. مامانم حدود یک سال و نیم پیش میگفت قلبم درد میکنه که نوار قلب و اِکو و تست ورزش داد و دکتر گفته بود چیزی نیست و با درد معده اشتباه میگیری و خلاصه داروی معده داده بود. قبل از عید باز گفت قلبم درد میکنه که دکتر باز همون آزمایش ها رو تکرار کرده بود، آزمایش خونم داده بود و گفته بود یه کم چربی بالاست. باز مامانم با قلب درد(درد قفسه ی سینه، دقیقا سرِ معده) رفته بود دکتر و اینبار دکتر براش اسکن هسته ای نوشته بود، بازم گفته بود چیزی نیست و فقط یه قرص قلب داده بود و گفته بود اگه باز درد گرفت باید مجدد نوار قلب بدی، خلاصه بعد از عید باز رفته بود دکتر و دکتر بعد از نوار قلب گرفتن گفته بود باید آنژیو انجام بده. ولی حالا مامانم زیر بار نمیره یه دکتر دیگه بره ببینه اون چی میگه و اصلا نمیخواد آنژیو کنه. میگه چیزی نیست. ولی در واقع از وقتی فهمیده باید یه شب بستری بشه نمیخواد خونه رو تنها بزاره یا بقول خودش نمیخواد دوتا داداشا با هم تنها بمونن! چون میترسه با هم دعوا کنن!!!!! چون توی عید باز دوتا داداشا دعواشون شده بود و داداش کوچیکه از خونه اومده بود بیرون. مامانمم خیلی نگران بود. امیدوارم دردش واقعا از معده باشه و با داروی ساده رفع بشه. خیلی نگرانشم.

4. توی دوتا پست قبل توی مورد 6 به بهانه روز زن، نظرِ خودم رو نوشتم که یه قسمتش این بود: "باید یاد بگیریم اگر زنی با شوهرمون به ما خیانت کرد، اون زن بیشتر از شوهرمون گناه کار نیست" که یه دوستی گفتن "این حرفا رو وقتی بزن که شوهرت رو با یه زن تو در حال ... ببینی،  از حرفات معلومه که داری حسابی عوض میشی و " منم با خودم گفتم شاید بعضی دوستان با ایشون هم نظر باشن، خواستم اینجا جوابشون رو بدم. من بازم تکرار میکنم بیاید یاد بگیریم اگر زنی با شوهرمون به ما خیانت کرد، اون زن بیشتر از شوهرمون گناه کار نیست. این نظر شخصیه منه و حتی اگه شوهرم بهم خیانت کنه نظرم عوض نمیشه. چون معتقدم تا وقتی هر انسانی(بدون در نظر گرفتن جنسیت، چه زن باشه چه مرد) خودش نخواد کسی نمیتونه چیزی رو بهش تحمیل کنه. حالا اون چیز هرچیزی میتونه باشه، چه سیگار باشه، چه رابطه نامشروع باشه، چه دزدی باشه، چه حتی یه حرف ساده باشه. شما از غیبت کردن و بدگویی بدت میاد؟ وقتی کسی داره این کارو میکنه اون محل رو ترک کن، رُک بگو خوشم نمیاد از حرفات. کسی سیگار تعارف کرد بگو نمیخوام. کسی پیشنهاد غیرمتعارف میده؟ بگو من دنبال این چیزا نیستم. حتی اگه مرد یا زنی از روی کمرویی و خجالت و ساده بودن و تنهایی و بی پولی و زیبایی و ... به سمت روابط اشتباه میره خودش مقصره. یعنی شما معتقدی یه مردِ حداقل بیست یا سی ساله به راحتی گول میخوره و اون زن شیطان بوده که تونسته همسرتون(پدر، پسر یا برادرتون) رو از راه به در کنه؟ نه عزیزِ من شما هرچقدر خودت رو گول بزنی و بگی همسر(پدر، پسر یا برادر) من اهل این چیزا نبود از راه به در شده این چیزی رو عوض نمیکنه چون صددرصد همسر شما هم مقصر بوده. حداقلش اینه که زیادی ساده بوده یا خجالتی بوده که این خودش یه ایراده. یعنی چی که اگه شوهرم رو در حال عشق و حال با زنِ دیگه دیدم، برم یقه ی اون زن رو بگیرم؟! اگه همچین طرز فکری دارید و فکر میکنید همسرتون بیگناهه حتما به انتخابتون شک  کنید، کسی که به دلیل ساده بودن و خجالتی بودن و ... همچین کاری کنه حتما ایراد تربیتی داره که خجالتی و ساده و ... است و کسی با این طرز فکر هم بنظر من فقط  قصد گول زدن خودش رو داره چون میخواد اون شخص نزدیک به خودش رو، بیگناه جلوه بده و موضوع رو برای خودش قابل تحمل کنه. وگرنه قبولِ گناهکار بودن اون شخص و دادنِ فرصت دوباره، حالا به هردلیلی که باشه خیلی قابل قبول تر و عاقلانه تره. در نهایت امیدوارم کسی این موضوع رو تجربه نکنه.

5. توی پست قبلی یکی از دوستان در مورد اینکه ما سگ داریم گفته بودن: "یه بچه آورده بودید تا حالا احساس خلا نمی کردین. حالا با یه حیوون نجس وسط زندگی ات جواب خدا رو چطور میدی یادمه اولای وبلاگت چه آدم با خدایی بودی" خواستم بگم من اصلا حیوانات رو به دو دسته ی نجس و غیر نجس تقسیم نمیکنم. همه ی حیوانات از نظر من یکی هستن فقط اهلی و وحشی و خزنده و پرنده و چرنده و ... هستن. ضمن اینکه من هیچ وقت خودم رو آدم با خدایی ندیدم و یادم نمیاد اینجا خودم رو اینجوری معرفی کرده باشم. ولی خب باید بگم به خدا باور دارم، اسلام رو از نوع درستش قبول دارم، نماز میخونم اگه بتونم روزه میگیرم، قرآن میخونم، زیارت میرم و ... ولی جالبه بدونید به اینکه خدا به ما عقل داده و باید ازش استفاده کنیم هم باور دارم برای همین به بعضی احکام دین ایراد میگیرم و تا حالا با عالمان دین هم بحث کردم و نتونستن قانعم کنن و در نهایت جوابشون این بوده: خدا گفته باید اطاعت کنیم! در ضمن من به این درک رسیدم که به سلایق بقیه احترام میزارم و اگه نظرم رو بخوان بهشون میگم در غیر اینصورت سکوت میکنم.

6. کلی خرید دارم ولی پول ندارم. البته اگه بگم میترسم بی پول بشم بهتره چون پول دارم ولی میترسم تموم بشه




+ داشتم وبلاگ آشتی رو میخوندم، پست های قدیمش رو هم خوندم، توی یکی از پست های دی ماهش یکی از دوستهای عزیز اینجا، سراغ من رو از آشتی گرفته بود، خیلی با معرفت و دوست داشتنی هستید و اینکه شرمنده م بابت این همه تنبلی و ننوشتن. تاتی عزیزم و همه ی دوستانی که اینجا رو میخونید واقعا از همگی ممنونم. خیلی لطف دارید  به من (یه بغل از دور به همه تون)



++ و چون گفتید اى موسى هرگز بر یک [نوع] خوراک تاب نیاوریم از خداى خود براى ما بخواه تا از آنچه زمین مى ‏رویاند از [قبیل] سبزى و خیار و سیر و عدس و پیاز براى ما برویاند [موسى] گفت آیا به جاى چیز بهتر خواهان چیز پست‏ ترید پس به شهر فرود آیید که آنچه را خواسته‏ اید براى شما [در آنجا مهیا]ست و [داغ] خوارى و نادارى بر [پیشانى] آنان زده شد و به خشم خدا گرفتار آمدند چرا که آنان به نشانه‏ هاى خدا کفر ورزیده بودند و پیامبران را بناحق مى ‏کشتند این از آن روى بود که سرکشى نموده و از حد درگذرانیده بودند (۶۱-۲)




سال نو

سلام به همه.‌سال نو مبارک، امیدوارم سالِ خیلی خوبی برای خودتون بسازید و لحظه لحظه ش براتون شادی و آرامش باشه.


۱. اول از روزهای آخر سالِ قبل بگم، واقعیتش کارِ خاصی نکردم، یه مقدار خونه‌ تکونی کردم و پرده شستم و اتاق ایمان رو مرتب کردم، جمعه ی آخر سال هم‌اتاق خودمون رو، دوهفته قبل از سال نو هم سامان فرش هارو توی پارکینگ‌ شُست، که برای خشک‌شدنش هم آورد توی خونه پهن کرد.

۲. برای خودم هیچ خرید عیدی  نکردم هنوز و باید بگم‌ که هیچی هم ندارم ولی سامان و ایمان کفش و شلوار خریدن، موهام رو هم‌خودم‌ رنگ کردم، چون آرایشگاه ها به شدددت شلوغ بودن، منم چون رنگ‌ خاصی نمیخواستم خودم رنگ کردم.

۳. دیگه عرض کنم خدمتتون که سامان و ایمان طاقت دوری سگ مون رو نداشتن، همه ش ناراحت بودن و حالت افسرده داشتن، اون خانواده ی جدید هم‌ ظاهرا بهش حساسیت داشتن و قرار بود تحویل یکی دیگه بِدن، که سامان گفت نه خودمون میخوایمش، خلاصه یک شنبه بیست و دوم اسفند(همون روزی که پست گذاشتم) سامان رفت آوردش مجدد  و الان پیشِ ماست، اسمش هم بیلی و نر هست.

۴. دوسالی بود مینا و سارا (خواهرام) باهم مشکل داشتن و قهر بودن، سارا(همون که اصفهان زندگی میکنه) قرار بود با شوهر و بچه هاش بیاد تهران برای تعطیلات عید، خلاصه از وقتی گفته بود صددرصد برای عید میاد تهران، مینا میگفت من‌ نمیام‌ پیششون‌ بشینم و خلاصه جریان‌ درست کرده بود، که یه مدت هم‌ درگیر اون بودم و کلی تلفنی با خواهرا و مامانم حرف زدم. از طرفی سارا قرار نبود زیاد تهران بمونه، میخواستن نهایتا پنج شنبه برگردن، قرار گذاشتیم روز اول که رسید ناهار رو خونه ی مادرم باشه و بعدش بیاد خونه ی ما که شام بمونه و بخوابه و فرداش برای ناهار بریم خونه ی مادرسامان (اگه یادتون باشه مادرشوهر چندسال پیش یه روز اومده خونه ی خواهرم، از اون‌موقع‌میخواست دعوتش کنه که نمیشد) و باز خواهرم بره خونه ی مامانم و بعدم خونه خاله شوهرش و بعدم برگرده اصفهان. حالا اینا بیشتر بخاطر این بود که سارا کمتر خونه ی مامانم باشه و با مینا کمتر روبرو بشه.

۵. از اونجایی که بیلی (سگمون) به غریبه‌ ها عادت نداره و قرار بود خواهرم هم‌‌ اول فروردین بیاد تهران و ماهم‌ میخواستیم‌ بریم خونه ی مادرم، بیلی رو بیست و نه اسفند بُردیم پانسیون که البته تا پنجم فروردین اونجا بود.

۶. سال تحویل رو خونه ی خودمون بودیم، بعد از تحویل سال به خانواده ها زنگ‌زدیم و تبریک گفتیم که البته مادرشوهرم تا حدود یک ساعت و نیم بعد  تلفنش رو جواب نداد و به همه استرس داد، خلاصه شبش حدود ساعت یک داداش کوچیکه زنگ‌زد و گفت با داداش بزرگه دعواش شده!!!! و میخواد بیاد خونه ی ما، که از اونجایی که ایمان و سامان خواب بودن نیومد و رفت خونه ی دوستش. دیگه منم خوابیدم و  صبحش واسه شام که قرار بود خواهرم‌ بیاد خونه مون غذا درست کردم و وسایلش رو آماده کردم، واسه ناهارم رفتیم خونه ی مامانم، سارا هم یه نیم ساعتی میشد که رسیده بود، خلاصه حال و احوال کردیم و مینا  و داداش کوچیکه هم‌ نبودن، مینا رو که الکی گفته بودن با دوستاش از قبل قرار داشته و  رفته بیرون! داداش کوچیکه رو هم‌ گفته بودن با دوستاش رفته شمال! دیگه ما ناهار خوردیم و یه کم‌ نشستیم و با سارا و شوهر و بچه هاش اومدیم خونه ی ما، منم ازشون پذیرایی کردم و کلی هم غیبت کردیم از اقصی نقاط فامیل و آشناها البته بیشتر سارا از خانواده شوهرش رنجیده بود و اون صحبت میکرد. بعدشم که دیگه شام خوردیم و یه کمی هم‌ زود خوابیدیم چون سارا اینا خسته ی راه بودن، صبحشم بعد از صبحانه رفتیم خونه مادرشوهر، حدود ساعت دوازده رسیدیم که بنده خدا همه چیز رو آماده کرده بود، یه کم نشستیم به حرف زدن و ناهار خوردیم و سارا اینا هم عجله داشتن برگردن، آخه میخواستن حرم حضرت عبدالعظیم‌ هم برن، تا تصمیم‌گرفتیم‌ برگردیم طوفان شد و برقا قطع شد، از اونجایی هم‌ که درب پارکینگ‌ مادرشوهر بدون برق باز نمیشه یک‌ ساعتم نشستیم‌ تا برق بیاد،دیگه حدود ساعت چهار بود برگشتیم تهران، که البته سارا اینا مستقیم رفتن حرم‌ حضرت عبدالعظیم که بعدش هم برن خونه ی مامانم، ما هم با مادرشوهر اومدیم‌ خونه ی ما چون قرار بود فرداش باهم بریم سمت نوشهر، ویلای دخترِ خواهرِ سامان(زیبا)،


____ اون بالایی ها رو ششم فروردین نوشتم، از اینجا به بعد رو امروز مینویسم

۷. خلاصه ما فرداش که میشد سوم فروردین، صبح زود رفتیم سمت نوشهر، که حدود ساعت یازده صبح رسیدیم،دیگه ما با اینکه صبحانه خورده بودیم،  اونجا مجدد صبحانه خوردیم، ویلاشون قشنگ بود و خوش گذشت، ولی خب بارندگی بود و سرد بود و جای خاصی نرفتیم و همه ش توی ویلا بودیم، دو شب اونجا بودیم و جمعه صبح برگشتیم سمت تهران، که بعدازظهر رسیدیم و بیلی رو هم از پانسیون گرفتیم و رفتیم خونه، فرداش هم که میشد شنبه مادرشوهر رفت خونه ی خودش.

۸.سه روز خونه‌ بودیم و سامان گفت باز بریم شمال چون اون موقع فقط توی ویلا بوده و جایی نرفته، گفت بریم فومن و بیلی رو هم ببریم. خلاصه نهم فروردین رفتیم و دوازدهم برگشتیم، من فومن رو خیلی دوست دارم، خیلی هم‌ خوش گذشت خدارو شکر. دوازدهمم تهران بودیم.

۹. از چهاردهم فروردین هم رفتیم سرکار،توی ماه رمضان هم  نتونستم روزه بگیرم متاسفانه، چون اسید معده م زیاده و نباید خالی بمونه وگرنه معده درد شدید میگیرم.

۱۰. تا اینجا رو بخونید تا بقیه ش رو بنویسم کلی حرف دارم، به همین پست اضافه میکنم بقیه ش رو (الان ساعت ۰۰:۲۷ روز بیست اردیبهشته، ببینم‌بقیه ش رو کِی مینویسم)




♥♠♥ من برگشتم ♥♠♥

سلام به همه. ممنون از احوال پرسی تون.‌امیدوارم همگی خوب و سلامت و شاد باشید و این روزهای آخر سال براتون عالی سپری بشه.


از خودم‌ بخوام بگم توی این مدت اتفاق زیاد افتاده، که البته به ریز و جزییات یادم نیست ولی تا اونجایی که یادم باشه مینویسم. البته زیاد روزمره نمی نویسم چون تقریبا روزها مثل هم میگذرن.


۱. توی مرداد ماه مادرشوهر از دوستش کرونا گرفت، هرچی بهش میگفتیم خونه ی کسی نرو گوش نمیداد و میگفت رعایت میکنم و چیزی نیست و میرفت، آخرشم کرونا‌ گرفت، ولی خدارو شکر نوع خفیف بود و چیزی نشد، فقط حدود ۱۰ روز خوابیده بود که سامان‌ میرفت بهش سر میزد و من غذا میپختم و میبرد براش، خلاصه حالش خوب شد، ولی بعدش سامان گرفت، البته سامان‌ یه کم حالش بد شد و یه روز اکسیژنش زیر ۸۰ بود ولی خدارو شکر اونم زود خوب شد، منم از سامان گرفتم ولی خفیف بود واسه‌من، اصلا بعید میدونم من کرونا گرفته باشم بیشتر خستگی بود بنظرم.

۲. من بالاخره از پایان.نامه.م دفاع کردم این اتفاق فرخنده رو به خودم و شما تبریک میگم سی بهمن دفاع کردم‌ و نمره ی کامل گرفتمهورا هورا.‌خلاصه که بار بزرگی از دوشم برداشته شد.

۳.میدونستید که ما دوتا خونه توی کرج داشتیم (البته توی صفا.دشت) یکیش رو مادر سامان توش زندگی میکنه، یکیش هم دست مستاجر بود. اوایل بهمن ماه اونی که‌ مستاجر توش بود رو فروختیم و منم با اینکه به خودم قول داده بودم دیگه وام‌ نگیرم یه وام سنگین گرفتم و یه مقدار هم‌خودم داشتم گذاشتم‌ روی پول فروش خونه و یه خونه توی تهران خریدم. البته به شدددت شانس آوردم چون فروشنده پول لازم بود و خیلی زیرقیمت داد. اما اینبار خونه رو به‌نام خودم‌زدم(اگه یادتون باشه اون خونه ی قبلی که توی تهران بود با اینکه با پولِ من بود ولی بنام سامان بود) خلاصه خیلی خوشحالم که پولم‌ از بین نرفت چون براش خیلی زحمت کشیده بودم.

۴. یه مدت بود سامان میگفت بچه.گربه بیاریم‌ به عنوان حیوون خونگی.‌ولی من و ایمان سگ دوست داشتیم، خلاصه از توی اینستا.گرام یه پیج که واگذاری رایگان داشت، یه سگ نژاد شیتزو گرفتیم، روز اول سامان بخاطر صدای بلندی که سگ‌داشت گفت برگردونیمش و بگیم نمیتونیم‌ ازش نگهداری کنیم، خلاصه‌ یک روز پیش ما بود و برگردوندیم‌ پیشِ صاحب قبلیش، ولی بعد از دو روز ایمان گریه کرد و گیر داد که‌ میخوادش، خلاصه ما دوباره رفتیم‌ آوردیمش، با اینکه سختی زیاد داشت نگهداریش ولی خیلی دوستش داشتیم و داریم. خلاصه که نشد پیش ما بمونه و ما هم پنج شنبه تحویلش دادیم به یه‌ خانواده جدید. امیدوارم‌ اونجا حوشبخت باشه.‌خیلی دوست داشتنی بود خیلی.

۵. یه همکار آقا داشتم که جزو نیروهای خدمات اداره بود، در واقع آبدارچی بود، میدونستم  ازدواج کرده و تازه‌ بچه دار شده، حدود دو سال پیش من شنیدم بیمارستان بستری بوده و قرص میخورده، قرص آرامش بخش. ولی دلیلش رو نمیدونستم، خیلی هم‌ پسر آروم و با شخصیتی بود. یه مدت خیلی کوتاه  آبدارچی واحد ما بود و من بعدش دیگه ندیده بودمش، توی شهریور ماه بخاطر کار یه چندباری دیدمش، اواخر شهریور که دیدمش خیلی گرم حال و احوالپرسی کردم باهاش، توی جمعی بود که احساس کردم از اینکه کسی تحویلش گرفته خوشحال شده، خلاصه گذشت و من دوم یا سوم‌ مهر بود که اعلامیه ترحیمش رو دیدم!!!!! اصلا باور کردنی نبود چون خیلی جوون بود و چون من تازه دیده بودمش مطمئن بودم بخاطر کرونا فوت نکرده، خلاصه در نهایت ناباوری شنیدم خودکشی کرده!!!! بچه ش تالاسمی داشته و زنش در حال طلاق گرفتن بوده، ظاهرا چون درگیر این‌مسائل بوده  زیاد مرخصی میرفته و از طرف اداره هم‌ تحت فشار بوده، طاقت نیاورده و خودکشی کرده، این‌روزها وقتی میشنوم کسی خودکشی کرده با خودم میگم کاش با هم‌ مهربون تر بودیم، کاش کمتر قضاوت و مسخره کنیم، آدما تحمل شون و نحوه ی برخوردشون با مسائل فرق داره.

۶.  به مناسبت روز زن(هم تولد حضرت زهرا و هم‌ هشتم مارچ روز جهانی زن) و به عنوان یک زن میخوام باهاتون حرف بزنم. با اینکه ما در قرن بیست و یک زندگی می کنیم ولی هنوز زنها به اندازه ی جنس مرد فرصت نشون دادن توانمندی هاشون رو ندارن، مخصوصا در کشوری مثل ایران. با این حال خیلی از ما زنها حتی با توجه به شرایط سختی که داشتیم تونستیم موفق بشیم. هنوز معمول ترین سبک زندگی برای ما ازدواج و مادر شدن هست، هنوز موقع مراجعه به متخصص خانم و آقا، ترجیح خیلی از ما متخصص آقاست. ما هنوز این مشکلات رو داریم اما داریم ادامه میدیم. اما ما باید تلاش کنیم جامعه، قوانین و عُرف رو برای زنهای نسل بعد بهتر کنیم. خود ما زن ها اولین کسایی هستیم که باید از آزادی مون حمایت کنیم، باید بپذیریم که همه ی ما مثل هم نیستیم. باید بپذیریم اونی که تصمیم میگیره مادر نشه این نیست که حتما نمیتونه مادر بشه  باید یاد بگیریم مادر شدن یک انتخابه، باید یاد بگیریم اونی که زود ازدواج میکنه و مادر میشه، بی عقل یا با طرز فکر قدیمی نیست، دوست داره تجربه کنه و مسیر زندگیش رو مشخص کنه، باید یاد بگیریم اونی که کارهای خونه ش رو شوهرش همراهش انجام میده خوش شانس نیست بلکه تونسته به تساوی  برسه، باید یاد بگیریم آقایونی که در بچه داری مشارکت دارن رو مورد تشویق و تحسین قرار ندیم، اونها دارن وظیفه شون رو به عنوان پدر انجام میدن، باید یاد بگیریم به دختری که دوست نداره با یک نفر باشه نگیم خراب، شاید اون هم مثل بعضی از آقایون تنوع رو دوست داره،  باید یاد بگیریم موفقیت هم نوع خودمون رو به روابطش با دور و اطرافیانش نسبت ندیم و بدونیم هرکسی توانایی و استعداد هم داره، باید یاد بگیریم زنی که به همسرش خیانت میکنه رو بیشتر از مردی که در موقعیت مشابه هست سرزنش نکنیم و قبول کنیم هردو به یک میزان اشتباه کردن، باید یاد بگیریم اگر زنی با شوهرمون به ما خیانت کرد، اون زن بیشتر از شوهرمون گناه کار نیست، باید یاد بگیریم برای خودمون و زنهای دیگه با قوانین و عُرف اشتباه مقابله کنیم، نه بخاطر الان، بخاطر آینده و بخاطر بچه هامون. شاید فرزند ما انتخاب هایی رو داشته باشه که امروز خود ما زنهایی با اون انتخاب هارو شماتت میکنیم، باید بپذیریم همه مون مثل هم نیستیم، باید بتونیم از انتخاب های متفاوت هم حمایت کنیم. بیاید یکبار پشت هم بایستیم و حداقل زنان علیه زنان نباشیم.

+ نصف حرفام موند، یه پست دیگه میزارم به زودی

++و هنگامى که موسى براى قوم خود در پى آب برآمد گفتیم با عصایت بر آن تخته ‏سنگ بزن پس دوازده چشمه از آن جوشیدن گرفت [به گونه‏ اى که] هر قبیله‏ اى آبشخور خود را مى‏ دانست [و گفتیم] از روزى خدا بخورید و بیاشامید و[لى] در زمین سر به فساد برمدارید(۶۰-۲)





شرمنده بابت سه ماه نبودنم

سلام به همه. روز و روزگارتون خوش. شرمنده واقعا، میدونم خیلی وقتِ نبودم. ولی واقعا سرم شلوغ بود و از طرفی حوصله نوشتن نبود.  ممنون از همه ی کسایی که این مدت که نبودم به اینجا سر میزدن، خیلی مهربونید

برم سرِ تعریف کردنی ها، از ادامه ی پست قبل بخوام‌ بگم با جزئیات یادم‌ نیست ولی اونایی رو که یادم مونده مینویسم.

ادامه مطلب ...

یک سری توضیحات

سلام به همه.‌ نمیخواستم اولین پست سال نو ناراحت کننده باشه، برای همین پست تبریک رو جدا گذاشتم. ممنون که هنوز اینجارو میخونید.


 اول من یه کم از خصوصیات اخلاقیم بگم باهم‌ بیشتر آشنا بشیم، البته همین اول بگم اصلا نمیخوام از خودم تعریف کنم فقط میخوام آخرش نتیجه گیری کنم.

 من یه خصوصیت جالبی که دارم اینه که اعصابم مثل جسمم سیستم ایمنی داره.‌ واسه من این مدلیه شما رو نمیدونم.‌ من هرچیزی که آزارم بده از ذهنم پاک میشه و میره اون تهِ تهِ ذهنم و تا خودم دلم‌ نخواد یادم‌ نمیاد، با اینکه ذهن خیلی خیلی قوی ای دارم. در واقع اینجوریه که من اصلا خودخوری ندارم و رفتار آدمهارو صد مدل تعبیر نمیکنم، فکر میکنم برای همینم هست که تقریبا بیشتر حرفا یا رفتارا منو ناراحت نمیکنه و دنبال تلافی کردن نیستم.

 یه خصوصیت دیگه که دارم اینه که ذهن تحلیلگر دارم.‌ همه چیزو خیلی خوب و درست بهم ربط میدم.‌ تا حالا توی این مورد خطا نداشتم و اینکه به طرز جالبی من لحن آدمارو از نوشته هاشون تشخیص میدم متاسفانه. مثلا کسی با پیام دادن توی واتساپ یا تلگرام از من تعریف میکنه یا سوال میپرسه یا هرچی، من متوجه میشم داره شوخی میکنه یا ناراحته یا مسخره میکنه و ... و اینکه من خودشناسی خیلی خوبی دارم و رفتارهای بد و خوبم رو خیلی خوب میشناسم و وقتی یه رفتار قشنگ ببینم سعی میکنم توی خودم بوجود بیارم برای همین اصلا نظر بقیه برام‌ مهم نیست که براساسش بخوام تغییر رویه بدم، چون بد و خوب رو میشناسم و جالبه بدونید من تا الان هیچ تذکر اخلاقی نداشتم که کسی بهم بگه فلان جا نباید فلان حرفو میزدی یا نباید میخندیدی یا درست لباس نپوشیدی و ... کلا همیشه از بچگی از سنم جلوتر بودم.  

حالا اینارو گفتم که بگم کامنتهاتون توی پست قبلی من رو به هیچ عنوان ناراحت نکرد با اینکه من لحن گفتارتون رو از کامنت هاتون توی پست قبلی متوجه شدم، من چندتا(فکر کنم هفت نفر باشن) خواننده دارم که همیشه به صورت خصوصی نظر میزارن که هیچ آدرسی ندارن که بتونم جوابشون رو بدم و من معمولا اگه سوالی پرسیده باشن که بخوام جواب بدم، توی پستها جوابشون رو میدم چون آدرسی ندارن. دوست دارم جواب یه سری سوال هاتون رو بدم که بنظرم توی ذهنتون شکل گرفته.‌

 من توی پست قبل در مورد آقای همکار نوشتم چون یکی از همین دوستانی که کامنت خصوصی میزاره در موردشون پرسیده بود و کلا من از اولش که در موردش نوشتم بخاطر خواب بچگی هام بود و منظور دیگه ای نداشتم که یه سری دوستان فکر کردن من خیلی خوشم اومده یا توی ذهنم باهاش خیلی مشغولم.‌ البته شایدم چون من پست قبلی رو با عجله نوشتم و توضیح کامل ندادم شُبه پیش اومده. گفتم‌ من بعد هفت هشتا پیام از طرفش یه استیکر تشکر میفرستم، در حالیکه من استیکرای تشکرم در جواب ابراز علاقه ش نیست، مثلا روز زن رو تبریک میگه یا مبعث رو یا هر مناسبت اینچنینی، خب منم تشکر میکنم. دلیلی نمیبینم بخوام بلاک کنم چون برام فقط در حد همکاره و نه بیشتر. من آدم‌ ندید بدیدی نیستم که سریع دلم برای کسی بلرزه.‌ گفتم دیگه من فقط این مورد رو نوشتم بخاطر خوابی که توی بچگی دیده بودم و اینکه گفتم به من کشش جنسی داره، چون گفته بود بقیه رژ قرمز میزنن حال آدم ‌بهم‌ میخوره، شما آرایش هم‌ نداری حواسم به همه چیز پرت میشه و باخودم میگم بچه مون خوشگل میشد و این مزخرفات. خب من قبلا از این حرفا عمیقا ناراحت میشدم و حس گناه داشتم ولی الان فهمیدم با تیپ اداری و یه ضدآفتاب، اونم منی که توی رفتارم اصلا عشوه نیست، پس مشکل از من و رفتارم‌ نیست. 

گفتم‌ ذهن تحلیلگر دارم که این حتی توی کوچکترین کارهام هم‌ دیده میشه.‌ مثل حرف زدن، خرید کردن، خوردن و... کلا پردازش ذهنیه بالایی دارم.‌ دست خودمم نیست و خیلی جاها حتی بهم‌آسیب زده چون نمیزاره لذت ببرم.‌مثلا من معمولا خیلی خیلی کم‌ پیش میاد چیزی رو بخرم صرفا بخاطر اینکه خوشم میاد، باید حتما برام‌ کاربرد داشته باشه وگرنه نمیخرم، خب همین‌ باعث میشه از چیزهای زیادی لذت نبرم. مثلا من وقتی برای کسی کادو میخرم باید حتما قیمتش با اسم چیزی که میخرم و با ارزش معنویش با هم‌ سنخیت داشته باشه.‌مثلا من‌ برای کادو دادن نمیرم یه ماگ‌ بخرم صد هزار تومن، ترجیح میدم یه گلدون خوشگل بخرم، چون در نهایت اون فقط ماگِ که اگه کسی بپرسه چی بهت کادو دادن گفتنش جالب نیست ولی یه گلدون هم‌ نِمود بهتری داره هم ارزشمندتره(اینا فقط مثال بود) 

اینارو گفتم‌ که بگم با این تفکر، حالا من بر فرضم بخوام خیانت کنم، با مرد زن و بچه دار آخه!!! خدایی چه فکری کردید راجع به من! میدونید من چندتا از اینایی که ادعای عشق و عاشقی دارن اطرافم دارم که این همکار توشون اصلا به چشم‌نمیاد. چرا فکر کردید اگه گفتم از سامان محبتی نمیبینم قرارِ جای محبتش رو با کسی دیگه پر کنم؟؟؟ اونم الان! الان که نُه ساله ازدواج کردیم.‌ شاید اوایل برام دردش زیاد بود ولی الان دیگه نیست، الان اگه حتی محبتم کنه متوجه میشم دلیلش چیه، یا پول نداره یا احساس ترس از دست دادنمو داره(اونم نه بخاطر من، بخاطر خودش که نمیخواد برای بار دوم شکست بخوره) یا کارش به من گیره یا هر دلیل مزخرف دیگه.

 قبل از عید، حدود دوماه پیش یه روز بهم گفت توی محل کارش یهو یادم افتاده، با خودش گفته اگه من نباشم کی میتونه اونو تحمل کنه کی انقدر زحمت میکشه و آخرش هیچی نمیگه. خب منم ازش تشکر کردم و یه کم حرف زدیم. ولی شبش کلی گریه کردم.‌ چرا؟؟ چون اون احساسی که باید باشه نیست، خودش از بین برد همه چیزو. من خودم عذاب میکشم وقتی میبینم حسم بهش کم شده خیلی کم شده.‌هنوز دوستش دارم خیلی هم‌ دوسش دارم ولی نه مثل قبل نه مثل شش سال پیش. من نمیخوام عاشق و معشوق باشیم فقط میخوام باشعور باشیم. لااقل همدیگرو درک کنیم، نیازی به حرفا و رفتارهای عاشقانه نیست فقط لازمِ بعضی وقتا یه کارایی رو به موقع انجام بدیم. مثلا سامان وقتی میرسه خونه روی مبل دراز میکشه و هرچی میخواد من براش میبرم، هرچیزی. اگه مریض باشه صدتا کار براش میکنم بهتر بشه، از آب میوه گرفتن و سوپ‌ درست کردن بگیر تا اینکه نصف شب کنترل کنم پتو رو کنار نزده باشه که سردش بشه، منتی نیست وظیفمه. ولی من یه بار سردرد شدید داشتم، ازش خواستم برام قرص مُسکن و آب بیاره، چیکار کرد فکر میکنید؟ رفت سیگار کشید گفت نمیارم خودت برو!!! دو سه هفته پیش خواب بد دیدم، توی خواب داد زدم، سامان بیدارم کرد گفت پاشو داری خواب میبینی. من خیلی ترسیده بودم خیلی. خواستم دستش رو بگیرم و بخوابم، فکرمیکنید چیکار کرد؟ دستشو کشید و پشتشو کرد به من و خوابید!!! توی اون شرایط که از ترس ضربان قلبم به شددددت بالا بود، نمیدونستم الان بترسم، گریه کنم یا بخندم به اون شرایط. هیچی دیگه انقدر غیرقابل باور بود که خندم گرفت. 

راستی تا یادم‌‌ نرفته، چند تا از دوستان پرسیده بودن چه جوری خیانت رو لو ندادم وقتی سامان شک کرده؟!!! اولا که خیانتی نبود دوما اگه اشتباه نکنم من تا حالا چندبار نوشتم که سامان توی اوقات فراغتش فقط روی مبل نشسته و سرش توی گوشیه یا سریال میبینه. منم بیشتر اوقات دارم خونه رو جمع میکنم و با گوشیم کار ندارم. شاید در حد دو سه دقیقه واسه چک کردن. معمولا آخرای شب که شام و چای خوردیم و ظرفا شسته شده من وقتم آزاده و با گوشی کار میکنم اگه کار دیگه ای نداشته باشم. با این اوصاف بنظرتون چرا کسی که خودش همه ش گوشی دستشِ و داره تایپ میکنه(سامان توی پیج های اینستا زیاد نظر میذاره) باید به یکی دیگه که دقیقا رفتارش مثل خودشه گیر بده و جواب قانع کننده هم بخواد؟ تقریبا پنج شش نفر پرسیده بودن در جواب سامان که گفته بود میدونم بهم خیانت میکنی چون گوشی دستته و همه ش داری تایپ میکنی، چون من داشتم این پست رو مینوشتم و اون دیده بود و منم سریع صفحه رو بسته بودم، به سامان چی گفتم که قانع شده و مجبود نشدم وبلاگ رو لو بدم! مگه توقع داشتید چه جوابی بدم؟؟؟ چیز خاصی نگفتم. گفتم همونایی رو تایپ‌میکردم که تو وقتی گوشی دستتِ تند تند تایپ میکنی.

راستی من انقدر عاقل هستم که اول جدا بشم بعد برم ‌با یکی دیگه، اونم قطعا مرد زن دار نخواهد بود.

و درآخر اینکه من خیلی از اتفاقها رو اینجا نمینویسم، ‌هم ‌وقتش رو ندارم، هم دوست ندارم ثبت کنم و ‌هم ‌موقع نوشتنش خیلی بهم ‌فشار میاد. مثلا موقع نوشتن همین پست تمام اون اتفاقات و تحقیرایی که فراموش کرده بودم یادم اومد و یه دل سیر گریه کردم.‌دوتا اتفاق‌‌ خیلی بد برای من افتاده توی این زندگی که دلیل بچه دار نشدنم هم‌ هموناست و اعتمادی که دیگه به سامان ندارم و بدترین قسمت ماجرا اینه که انقدر این دوتا اتفاق برام‌ دردناکه که حتی دوست ندارم برای خودم مرورش کنم چه برسه به اینکه برای کسی تعریف کنم یا اینجا بنویسم. پس لطفا و خواهشا همه جا به کلمه هایی که موقع حرف زدن انتخاب میکنید خیلی دقت کنید و کسی رو قضاوت نکنید و یه کم مهربون تر باشید.

+ روز و روزگارتون خوش.‌ امیدوارم تا اینجای تعطیلات خوش گذشته باشه و بقیه ش هم خوشتر بگذره. سال پرخیر و برکتی داشته باشید و سالم و شاد و خوشبخت و ثروتمند باشید. مواظب خودتون باشید.



++ اللهم صل علی محمد و آل محمد.





♡ سال نو مبارک ♡

سلام به همه.‌

سال نو و شروع تاریخ جدید مبارک همه مون باشه.‌ 

امیدوارم امسال یکی از بهترین سالهای زندگی تون باشه و به آرزوها و اهداف خوبتون برسید و سوار خر مُراد بشید


++ اللهم صل علی محمد و آل محمد.