ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

مثلا همین زن...

به نام خدا

   

تمام خوبی ها را برای همه می خواهد...

برگ را می خواهد تا گوشواره درختان پاییزی کند... 

...

گل را می خواهد، برای افزون نمودن تنها یک روز به بهار...

ساز را می خواهد، بهر تک نوازی نوای آغازین سمفونی زندگی... 

...

سوز را می خواهد برای خود... برای سوختن از هرآنچه بر وی گذشته است...گذشته ها...

عشق را می خواهد... تا هدیه کند به کسی که گمان می کند دوستش می دارد...

اما دست آخر، هنوز تنهاست... 

...

چه کنم با اینهمه پندار پر مشغله و مشکوک، ... 

 اینبار هم اولین چیزی که بعد از خدا فراموشش می کنند،

 همان "زن" است...


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 94

هفت "الف"

به نام خدا

آمده ام ...!

آمده ام، تا سراسیمگی هایم را نثار سراشیبی جاده کنم...

آماده ام ...!

آماده ام همچو نت سل، بهر نواختن بسیار...

آماده ام، همچو برنادت مقدس بهر خوردن سیلی های ناب، بخاطر قدری حسد...

رانده شوم با کوله ای پر از پاکدامنی هایی که از شماره برون آمده باشد ...

آماده ام تا همچو اسطوره نارسیسیوس بر لب رودخانه های انتظار نشینم، نرگس وار...، تا از حلاوت عشق، جز گلی بر جای نماند ...

آماده ام، بهر جاوید شدن همچو زئوس، در لابلای کوههای مخاطره آمیز...

هر چند تمامی پسرانم به بیماری عناد، مبتلا شده باشند ...

هلاکت را دوست می دارم، از زخم خنجرهایی که به دست خودی، صیقل شده باشند ...

آکنده ام...!

آکنده ام از عشقی به وسعت نیل، در قهقرای تاریخی غبار آلود... شرمگین، طولانی و قطور و  وزین ...

آواره ام ...!

آواره ام، همچو آوارگی پرتوی ناچیز خورشید در مه...

که انتهای همتش شاید، تا  اولین نهال باغچه فراموشی ها برسد و بس ...

آواره ام همچو نسیمی خوش، بر پیراهن کوتاه یک بدنام...

مملو از میل تغییر بر عقیده ... شکوه بازگشتی بی بازدید...

آمیخته ام ...!

آمیخته ام، با سلوک رهبانی اغراق آمیز "اگنس" وار، که از اسپانیا تا کلکته کشیدگی دارد و از هند تا جهان رشد می کند.

اما... جهان امروز، آکنده است هنوز، از ناپاکی ها ی مدامی که در پیله های فکری ساکنینش می پرورد...

 و زیبایی، دلیل لیاقت یافتن برای پرواز نخواهد بود... پروانگی می باید...

آلوده ام...!

آلوده ام همچو پساب پالایشگاهی که انسان را پالود و خود زشت شد...

 چه بسا که انسان در طریق کسب اعتبار، بی اعتباری را ممکن نمود...

آلوده ام به شک، که اولین و زیباترین منطق خردسالان است...، و کنار گذاردنش بزرگترین افتخار بزرگسالان و روشنفکران مطرود است...

آویخته ام...!

آویخته ام، همچو قاصدک خیال بر نوک انگشتان ضمخت کودکی خیابانی... هدیه ام، رایگان، بهر جشن لبخند کودکان بزرگ پندار، با جثه های ذلیل...

آویخته ام، بر آن مصنوع آدمکش که "دار" نامندش... که اگر به ناحق استوار گردد، تو گویی گریبان مرا نیز می فشرد ... فشردنی!

...


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 94

 

 

 

 

فریاد خاک (قسمت دوم) با عنوان: "آخرین خشکسالی"

به نام خدا

من و تمامی قاصدکهای آشفته حال، روزی پر خواهیم کشید از سَر حصار بلند باغ این دنیا و خواهیم بخشید برکه ها، مزارع پوشیده، و همه شبنمها را بهر قورباغه ها ی گرسنه و حریص، کلاغهای بلند پرواز و موشهایی که همواره چشم دارند به آنچه دیگری دارد و می پرورد.

خار بزرگی شدیم در چشم سرخ خورشید شاید، که اینچنین سوزش نگاهش نهیب می زند جانها را از فراز ساقه تا پیچاپیچ ریشه و بی دریغ می خشکاند. به هر برگی که از درختی فروافتد، می شمرد گویی، مرتبه عصیان ساکنین این باغ محصور را و اَتش، تنها قرین اهالی این پهنه کم حاصل است آنجا که جویها مسموم ترند از هر زمان ممکن و سر هر شاخه پچپچه ای نجواگونه در جریان است.

سرمه چشمان درختان بارور، شسته شد به نبرد خصمانه ای که آخرین تگرگ این سال تاریک آغاز کرده بود از روی کین. و شب هنگام فروریخت آنهمه محصول، به کوشش بادهای پاییزی و سخت، که انگار حرامیان جهت داده بودندش خیل پراکنده ی بادها را که دیرهنگام اما ویران کننده وزیدن گرفته بود اینبار سهمگین تر از زمانهای گذشته. امروز نه وقت خواب است، بستان آفت زده ی غمین را که مجال گره خوردن ریشه های فرطوط است شاید. باغ، گرچه چروکیده و خاک آلوده اما میل دوباره ها در سر می پروراند. هرچند آبادانی و محصول به دنبال نداشته باشد که صحبت، سر بازگرداندن حیثیت باغ و آبروی باغبان است و رنگ رخساره سبزینه ها.  

آنچه همگان روزی بدان غرور خود ترمیم می نمودند امروز رنجور و نیازمند مرهمهاست که تنش، آن تن بی دفاع و مخملینش، آماج حملات موریانه وار و دسته های ملخ و حیلت اغیار گشته است از زمین و آسمان. همتی نیست مگر اینکه آن عوامل، که وی روزی ازآن تشّکل یافته بود، میل برخواستن به خود گیرند و به مدد ریشه ها و آخرین قوت موجود در خاک و کوچکترین عناصر لغزنده و بلورین آب، از فروفتادن درختان تناور آن سبزجامگان استوار جلوگیری بنمایند.

سودای نوای بی وقفه ی آنسوی پرچین، هنوز قربانیان خود را می گیرد و اکثریت، همیشه حق را به جانب خویش می دانند و متعاقبا نهالهای کوچک را که کوتاهند و کوته فکر به جانب خویش می کشانند. همان قصه قدیمی، همان زمزمه ها که " آنطرف تر، دشتی وسیع و پرحاصل است، که از قدوم پر منفعت شما گروندگان عزیز، برکت خواهد یافت و اگر نیایید چنین می شود و چنان..." اما در اولین روز اجابت، چشمهای از حدقه درآمده شان شاهد جنایات مهلک ماشینهای بوجاری میشد و از بد روزگار، روایت گری هم نبود که رجعت کند بدان باغ خفته در خواب آرمان های نافرجام. تا بیم دهد، جمله گیاهان خامِ خوابزده را که کمی آنطرفتر کمر به قتل رویاهای بلندتان بسته اند و همت کوتاه مدارید که سحر متصّور همان بامداد چوبه ها و چهارپایه هاست. اما...

گاهی عده ای با مضامین فکاهی از قلب وجود تو، تنها دانه را می جویند و صورتهای مملو از طرح گل را هم می خواهند تا نثار گورهای دست جمعی کنندش تا کودی شود پرفایده ازبرای پروراندن نسل های آتی از جنس خود و به ویرایش آنها. چه عجیب داستانیست حکایت داس و ساقه ها. و مهمانداران، هر چقدر جسورتر، در مقابل میهمانها محبّانه سکوت اختیار می کنند و لبخندزنان همچو اقوام مایا، داس را که تنها شاهراه رستگاری خود می پندارند به استقبال از گردنهاشان فرا می خوانند.

 

باغچه ی من امروز تنها مانده با درختانی که اگر نرفته اند، تنها بخاطر آن است که پای رفتن در آنها نبود اما زیر لب ذکر می گویند و از باغبانشان طلب ارّه ها دارند تا برقرار باشد این مجاری رستگاری و عروج سبکسرانه. و ترجیح دادند تا فاصله ی میان حیات و مماتشان هم پر شود با مرثیه هایی، که کلاغان سیاه، تدارک نموده اند تا بدینوسیله لحظه ای، مجال تخیل و تعقل و تفکر نیافته باشند. خداوندا این گوشها تا به کجا اینقدر سنگینند و یگانه پندار؟ حال که عقاید سست و قابل انعطاف اهل خانگی ترین باغچه ها، باعث شد تا محصول، هرچند وزین و رنگارنگ، با پای خود به مسلخ بیگانه رود و باعث رونق حاصل کار همسایه ها گردد، تدبیر چندانی نیست چراکه وقتی اندیشه، این فانوس راه و این نهانخانه ی به تاراج رفته اینچنین مختل شد، بازستاندن آنچه به میل خویشتن روزی تقدیم گشته کار بس دشواری می نماید.

پس ای تبرها دریابید جمله درختان را و قربانی کنید آنها را، به سیاقی که ایشان می پندارند. و معتقدند پس از مرگ هم رویشی بر آنها مترتب است یکصدبار سبزینه تر، شادمانه تر و پربار و برتر. و البته آلوده بدین گمان واهی که نامیرا خواهند گشت به یمن اعجاز جویهای جاری و سایه سار خواهند بود عمری را بر اهل یقین و ایمان از جنس آدمیان. بگذارید تا مادامی که نفس می کشند در همان خیال خوش باقی باشند، به گمان آنکه اهل ثوابند، ولا اقل دو روز زندگانیشان در سایه هراس برندگی تیغ و بیم از بندگی و بردگی اغیار نگذرد.

                     

و من، این خاک برجای مانده و عریان، بیشتر در فکر آنم که چگونه حیله ای ساز کنم، که به کمک آن بتوانم نونهالان خواب آلوده باغچه همسایه را، به نفع آبادانی خویش روانه این خاک خسته گردانم. گاه پیش می آید که خاک تیره نیز در اندیشه فرداها، از اصل خویش فرو افتد و اعتبار از کف دهد، تا اعتباری به وسعت باغ بدست آرد ...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان /تابستان 94

 

 

لحظه تحویل ماه

به نام خدا

رخ بنمای که شب بی تو به بیابانی دیجور مانند است، بی روزن و خاموش. ای اعتبار گمگشته آسمان کبود و ای سالک بی مقصدِ دچار گشته به چرخشهای ابدی، ماه من ...، برگرد به آن میهمانی کوتاه و مملو از تکرار و نور، و پر کن صدف خالی چشمهایم را با انعکاس روی خوش خویش در آن.   

سنگینی کن، بزرگی، بر آنهمه ستاره که هرچقدر عظیم باشند از حیث جثه، دست آخر دورند و الحق نمی رسد خیرشان به این دشت مکدّر نزدیک، که آشنای دیرینش تو باشی و بوده ای. از منظر ما مِهتری، در آن بوم فراخ و تنها تویی رهنورد این شبها، ای یگانه مأنوس گریزپای آسمان تنهایان. بیمارم و ندارم بیش از نیمی از تمام تورا بهر شفا، ای ماهتاب دامن گستر ای صفای مجسم.   

نقش رخت به صلح می ماند و اگرچه نشانه ها دارد از خشونت و ضمختی تصادم در خود، ولی با اینهمه خم به ابرو نیاورده و بی امساک، بازمیتابی هرآنچه از قسم انوار بر تو جاری شده باشد.

چشم در چشم زمین و گرداگرد او، راهی سفری صدهزارساله می گردی و شکایتی هم نداری اگر او یکچنین پیمانی را با دیگر کرات نیز بسته باشد و خود بدان دچار باشد که تویی. کار را مشکل نمی کنی و مسیر را کج، که تو خود پایبندی بدان فرمان رسای ازلی همچو من، که یک تن چشمم بهر نظاره ات. شاید این باشد دلیل آنهمه جاذبه ای که تحلیل نرفت و بدان نیز افزون نشد.

                                      

سخاوت از سر گذرانده ای و به قرارهای چهارده روزه ات سخت پایبندی و دانم، اگرهم غفلتاً حاضر شدن نتوانم، تو این محفل، ترک نمی گویی و مجدانه پیش می آیی همچون شبهای گذشته. این مکتبخانه تنها با یک شاگرد هم یارای برگزاری خواهد داشت، که الحق اوستاد مهربان است در این میانه، که آنهمه جبروت ناب را خرج فرودستیانِ در اقلیت مانده، می نماید و کبر هم نمی ورزد. میدانم هرآنکه به درک معنای زبانی، که تو با آن سخن می رانی نایل آید، بدون تردید نفری بر این میهمانی فزون خواهد شد. و هر آنکه تو دعوتش می سازی، یکه و تنها به جشن مقابل نشینی تو خواهد آمد که همانا راز کشف تو در همین خلوت دوسویه متجلیست.

بیم آن دارم، در آن شبی که نوبت گرفته ام تورا از خدا، دیگری بیاید و با  فهم مقبولتری از تو که اتفاقاً موافق حقیقت تو باشد، برباید این آدمربای آسمانی را از من و نیامده گم شوم در این تاریکی مطلقی که می پنداشتم چراغ محفلش توباشی و اینبار من آواره شوم چون تو، در آسمانی ترین و تاریک ترین سرنوشت ممکن و همچو سیاره ای به گرد خویشتن چرخم ...


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 94