ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آبـی و مَخملـی

به نام خدا

 

به خاطر می آورم که در سالهای دور، طبقۀ دوم منزل ما در اجارۀ زوجی سالخورده قرار داشت و من در آن زمان چهارمین سال زندگی خود را تجربه می کردم. آنچه که از ظاهر زندگی آنها به خاطر می آورم حاکی از این است که هر دوی آنها دارای مدارج علمی بخصوصی بودند و این حدسی بود که بخاطر مشاهدۀ آن کتابخانۀ بزرگ، واقع در منزلشان زده بودم. شاید به همین خاطر بود که در همان عالم کودکی احترام خاصی برای این دو قائل می بودم. به این ترتیب بود که شرارت کودکانه ام در منزل آنها به طرز عجیبی خاموشی می گرفت و این دو، همواره از گزند طوفان رخدادهای تصادفی که ممکن بود از جانب من گریبانگیرشان شود در امان بودند. بارها پیرمرد را دیده بودم که کتابی بر دست داشت و بر ایوان می نشست، سیگار زَر می کشید و با آن چشمهای درشتی که نمی دانستم محصولِ عدسیِ عینک ته استکانیِ اوست، خطوط درهم کتابها را همچو فانوس دریایی از این سو به آن سو، چنان می پیمود که منظرۀ رعب انگیزی را رقم می زد. خطوط عمودی و خاکستری رنگ شلوار راحتیِ او،  بی اندازه به خطوط حک شده بر جعبۀ سیگاری که می کشید شباهت داشت و کمی هم خنده دار به نظر می رسید.

چیزی نگذشت که از بد روزگار پیرمرد بعلّت کهولت سن و مدتی تحمل بیماری از دنیا رفت و چندی بعد از این اتفاق، همسر او از خانۀ ما به مکانی دیگر نقل مکان کرد. درست نمی دانم، اما شاید آنها که به او در امر اساس کشی یاری می رساندند همان فرزندان ایشان بوده باشند.

طبقه ای که پیش از آن پیر مرد و پیرزنِ همسایه در آن زندگی می کردند، دیگر خالی شده بود. اگرچه حتی در آن صورت که هنوز هم در آن اقامت می داشتند چندان صدایی تولید نمی شد که بتواند توجهی را به سمت و سوی خود جلب کند، اما با تمام این احوال، بارها شده بود که به این منزل خالی از سکنه بروم. از اینکه صدایم در فضایِ خالیِ اتاقها می پیچید حس خوبی می داشتم و به همین ترتیب، بارها شده بود تا برای بازیِ اصوات به آنجا رفته باشم. روزی که از سر کنجکاوی کودکانه، درب کمدی را کشوده بودم، با کتابی مواجه شدم که ظاهراً از اسباب کشی جا مانده بود. وصف وجناتش را با شناختی که امروز از انتشار کتُبِ متعّدد کسب نموده ام می آمیزم تا توصیف دقیقتری از آن ارائه دهم.

کتابی بود با جلد گالینگـور، به رنگِ آبی آسمانی، از جنس مَخمل در قطع جیبی، که جلد سخت آن توسطِ کلیشه ی نر و ماده، به طرزِ ماهرانه ای برجسته سازی شده بود و ناشر برای ایجادِ جلوه ی بیشتر، انتهای صفحات کتاب را به رنگِ طلاییِ زیبایی آغشته کرده بود. فرهنگ جیبیِ فرانسوی - انگلیسی یا چنین محتوایی را بر آن متصّوِر هستم چون پس از هر لُغت، توضیحاتی با رنگ دیگری نوشته شده بود که بیش از حد، شمایل فرهنگ لغات را تداعی می کند. به هر رو  و در مجموع، جزء معدود کتابهایی بود که اینهمه ظرایف چاپی بطور توامان در آن بکار رفته بود و این همه برای یک فرهنگ لغت که عموماً نیازی به این رنگ و لعاب ها ندارد کمی عجیب بود.

به کودکی بر می گردیم، در همین چند لحظه که غافل شده بودیم نیمای کوچک، دیگر کتاب را گشـوده و بی وقفه در حال تورّق است و این کار را تا سرحد لطمه زدن بر آن کتاب پیش می برد. هر لحظه ممکن است عطف کتاب از جای خود جدا شده و ورق های آن در هوا پراکنده شوند. اما  لحظه ای متوقف می شوم؛ کتاب را می بندم، آن را نزدیک بینی خود می آورم و بوی آن را استشمام می کنم و سپس لبخند می زنم. نمی توانید تصّور کنید که در آن لحظه چه بوی خوشی از این کتاب بر وجودم جاری شد و همین کافی بود که رفتار ملایم تری نسبت بدان پیش گیرم.

از مادر حُکمِ این کتاب را جویا شده بودم و گفته بود، در جایی که دیگر نشانیِ خاصی از صاحب آن در دست نیست، می توانم اجالتاً آن را نزد خود نگاه دارم. احساس خیلی خوبی می داشتم. حتی این حس به مراتب از شادمانیِ پس از  یافتَنِ آن گرامافون قدیمی در پستوی خانه برایم اهمیت بیشتری داشت، چون می پنداشتم این مرتبه چیزی را برای خویش یافته ام و همین بس که ماجرای این کودکانه را برایَم اسرار آمیزتر نماید.

دیگر به طبقۀ بالا نمی رفتم. چراکه سرگرمیِ بهتری یافته بودم. کار من شده بود باز و بسته نمودن مداوِمِ این کتاب و سپس بو کشیدن صفحاتش که عموماً دوست می داشتم این کار در مقابل دیدگانِ حاضرین اتفاق بیافتد. چراکه نزد خود فکر می کردم، که شاید این کار  بتواند بر دانش آدمی افزون کند پس چه بهتر که در حینِ کسب علوم دیده شوم؛ برایم مهم بود که این کار به گواه شاهدین اتفاق افتد تا در خفا. مگر نه اینکه بزرگتر ها با انجامِ همین عَمَل، چیز ها می آموزند. ناگفته نماند که تا آن روز، چیزی از پیش نیازِ مُهمِ سواد، به جهت کسب دانِش خَبری نداشتم و نمی دانستم که امریست حیاتی و بدون داشتن آن، هرگز کسی موفق به خواندن نخواهد شد. کما اینکه با تکرارِ این عملِ بی فایده، بیشتر موجباتِ سرگرمی سایرین را به بار می آوردم تا افزایش بار علمی خود را. هنگامی که کتاب را در دست می داشتم با غرور خاصی و محکم آن را می بستم، گاهاً مقداری از گرده های طلاکوبِ صفحاتِ آن، بر صورتم می نشست و اغلب با عطسه ای  همراه بود. کتاب را باز می نمودم، صفحه ای را تصادفاً می آوردم و شروع به خواندنِ قصه ای که از پیش می دانستم می نمودم و آنچنان این کار را پر تَمطراق و با صوت غرّا  انجام می دادم که اگر کسی نمی دانست، گمان می کرد که این قصه باید حکایتی از حکایتهای وزینِ همین کتاب بوده باشد که اینچنین ادا می گردد. خلاصه سرتان را به درد نمی آورم که به او خو گرفته بودم و تنها کتاب کتابخانۀ نداشته ام محسوب می شد.

سالها گذشت. تحقیقاً سی و چهار سال از آن ماجرا می گذرد و این کتاب هنوز در کتابخانۀ منزل خواهرم به خوبی نگهداری می شود و جزء معدود وسایلی تلقی می شود که از دست نیمای کوچک، تا زمان حال حفظ و حراست شده است. گفتنیست که هر گاه به منزل ایشان می رویم، محال ممکن است به سراغ جِلد مَخملی نروم و مدتی از بوی حاصله از آن مستفیض نگردم. بوی ایام دیرین هنوز هم بخوبی و به وضوح گذشته از این کتاب به مشام می رسد و این دروازۀ آبی رنگ، هنوز هم به خوبی روز نخست کار می کند و می تواند روح مرا به آن روزها منتقل کند. عجیب کارخانه ایست کارخانۀ یادها، که تولیداتش حتی با گذشت سالهای بسیار، هنوز کاربرد دارند و مصرف کنندگان خود را می طلبد و بو، حتی اگر یکصد سال هم از تجربۀ آن گذشته باشد، بسیار تداعی کننده است و امروزه به شِگِـرد عطاری های نوین، در فروش هر چه بیشترِ محصولات عطر و ادکلن بدل شده است و تست اجباری آن توسط شما گواه این مطلب است. علت اینکه رهگذران ، پس از استنشاقِ تستر هایِ دریافت شده و بعد از برداشتن تنها چند قدم باز می گردند و لبخندی بر لب دارند شاید همین مهم بوده باشد.. بگذریم.

اینهمه را ننوشتم که شیرینی ماجرایی کودکانه را به تحریر در آورده باشم. چراکه ماجرا به همینجا ختم نمی گردد و بر می گردد به روزی که در زمان فعلی،  چندمین چاپ از این کتاب، برای انجام امور لیتوگرافی (پیش از چاپ) به دستم رسید و پس از مدت کوتاهی یقین حاصل شد که فرهنگ جیبیِ فرانسوی و دوست داشتنیِ خودمان است. همان جلد مخملیِ معروف؛ مُنتها با این تفاوت که از نسخۀ واصله، بوی اصالت بدرستی به مشام نمی رسید و آن هم دلایل خود را داشت که در زیر به آن اشاره خواهم داشت:

این امریست بدیهی و رایج که مولف و یا ناشر بخواهند برای کاستن از هزینه های مرسوم امور چاپیِ خود، برخی از مقدمات زیباسازیِ کتابها را اعم از طلاکوب، کلیشه و جلد سخت، حذف نمایند و متاسفانه این اتفاق برای کتابِ محبوب و مهـجورِ دوران کودکی من نیز افتاده بود و جای خود را به جلوه های دیگر بصری داده بود که امروزه اکثر آنها در عالم دیجیتال خلاصه شده اند که بطور خاص، تنها بر روی جلد آنها اتفاق می افتد. خلاصه تر اینکه این نسخه از کتابها فرعی محسوب شده و صرف نظر از محتوا، مشخصات کتاب اصلی در آنها کمتر مشاهده می گردد.

اما با تمام این احوال، صورت متجدّدِ این کتاب، دلایل کافی برای نادیده گرفتن سِیـرِ عجیبِ آن، از گذشته تا به امروزم را نداشت و تصمیم گرفتم تا همانقدر که از دیرباز به او کسب ارادت نموده ام را صرفِ احوال نزارِ امروزش کنم تا هم سفرِ خوبی بر فردای کسانی شود که به وجودش نیاز خواهند داشت. چه بسا کسانی هم پیدا شوند که با زبانی دیگر و در مکانی دیگر در حال کسب علم و مهارت باشند و این کتاب برای مجموعِ این اتفاق ها، مفید واقع گردد و بدین ترتیب من نیز در این راستا سهیم بوده باشم. روزی تمامیِ این اتفاقات را در بازی کودکانه ام می پیمودم و گمان می کردم با تکرارِ حرکات خوانندگانِ کتاب، می توانم به خود سودی برسانَم و امروز در مقابلِ دیدگانم، همان کتابِ آبی رنگ جنبۀ جدی تری به خود گرفته است؛ همانقدر که دنیای بزرگتر هایی که من امروز در آن معلّق هستم، جدی ترین دنیایِ زمان حال من تلقی می گردد و سود و زیان حقیقتاً و به حـّدِ کفایت در آن جریان دارد.

قبل از شروع به کار، به رسم گذشته کتاب را در مقابل صورتم بستم و در پی آن چشمانم را، گرد طلایی رنگ را تصور کردم که بر پهنای صورتم پراکنده می گردد. اینبار  این کلمات هستند که در فضای خالیِ ذهنم، همچو آن رواقهای خالیِ منزل متروک طنین می افکنند و بر هم متصّل می گردند، جملات شکل می گیرند. همانطور که در کارخانۀ یادها، چیزهایی را جسته و می پردازند از قوۀ ادراک و حواس نیز استعلامی چند بعمل می آورم که در هرچه بی نقص شدن متنی که در شُرفِ نوشتن است موثر واقـع گردد.

آنچه قابل پیش بینیست اینکه چنین رویدادی آنهم از حیث جذابیتی که برای خودم پیدا کرده است می بایست حتماً  نوشته می شد تا بیشتر بر این باور تکیه زنم که ممکن است هیچ کلافی در زندگی آدمی سردرگم و بی مقصود نبوده باشد و می بایست سطحی ترین اتفاقات را، کلاف ها را به همراه داشت. اندکی صبور بود و احساسات خود را هر چند قلیل و کودکانه، دور نریخت و گاهی همانند گیاهانِ نَحیف آبیاری شان نمود و همواره بدان ایّام دامن زد و از او بصورتی سرزده و ناخوانده سراغ ها گرفت. این هنر می خواهد که کودکانه ها را به تفسیرِ امروز نشینیم و گاه اینگونه هدیه وار از گذشتۀ خود دریافتشان کنیم پرداخته اش کنیم و آنرا روانۀ فرداهایشان سازیم همچو نوشته ها که نویسندگان می نگارند و یقین بدانیم که قلم ها آثار عمیقی ایجاد می کنند. و چه چیز دل خراش تر از این که از کنار رویدادهای خوش و اینچنین، ساده بگذریم.. آنهم در جایی که با پست ترین ها سلفـی ها گرفته ایم.

در دنیا آیینه های بسیاری به غیر از آنچه که ما می شناسیم و قرادادیست وجود دارند که تو می توانی هر زمان با نگریستن درون آن به تحلیلی نو از زمانه ات و خود  بنشینی و خودِ امروزی تو، با خود سال پیش رو، که بر آیینۀ فرداها نظاره دارد، اگرچه متمایز است از حیث جثه و محفوظات، اما هر یک مناظِرِ متفاوتی را مشاهده می کنند که قابل شنیدن و دیدن و بررسیست. انسان تلفیقیست از آنچه پیش آورده و می آورد، آنچه از خود شناخته و خواهد شناخت و چه چیز می تواند این دو را به رقم فاصله ای که از یکدیگر گرفته اند به هم برساند به جز کتابت و ترسیماتی که امروز می توانیم از خود بر جای بگذاریم.

پس تا می توانید بنویسید. هرچند این دست نوشته ها، از نظر شما کم اهمیت جلوه کند اما در فردای روزگار، حکم طلای ناب را خواهند داشت و حد اقل تنها مشتری آن، خودِ شما خواهید بود و این هرگز کم نیست. متر و معیار خوبیست از انسان گذشته ای که از آن فاصله گرفته و به اکنون رسیده اید. ما عادت داریم که دلایل شکست و پیروزی را در اکنون ارزیابی کنیم اما اگر بخواهیم عمیق تر به موضوع نگاهی بیافکنیم می بایست پارامترِ حیاتیِ زَمان را، این عنصر تعیین کننده را نیز به معادله اضافه کنیم، ناگفته پیداست که نتیجۀ برآورد و عدد حاصله، از اصالت بیشتری برخوردار خواهد بود. شما می توانید توسط آنچه از گذشتۀ خویش نگاشته اید، پی به اشتباهات و دلایل شکست و پیشرفتتان ببرید و در صورت مشاهدۀ حرکات صحیح که البته زمانِ بعد از ارتکاب، آنرا ثابت کرده است، آنرا تکرار و در صورت اشتباه از آنچه بوده اید پرهیز کنید. و با تداوم این کار در زندگی فردی تان، از رشد ناصحیحِ درخت وجودتان جلوگیری نمایید و خوب تر به نظر برسید.

 


پیروز و سربلند باشید

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 97