دیگه فکر میکردم کارها روی روال افتاده و بعد از درس خواندن اجباری طور، رفته ام سر کاری تقریبا مرتبط و حالا باید کمی دندان به جگر بگذارم تا این چند ماه اول هم بگذرد و بعد با آرامش مشغول لذت بردن از ززحمات تمام این سالها بشوم
ولی خوب اینطور نشد
این روزها دوباره درگیر اینم که حالا چه کنم؟
فلج ذهنی و روحی شده ام دوباره
دلتنگم برای همه چیز و بیشتر از همه برای آن خودم که دوستش داشتم و سالهاست  انگارکه گمش کرده ام 

بازگشت

یک مدت بود که میخواستم نوشتن را شروع کنم ولی علاوه بر نداشتن وقت پسوردم هم یادم نمیامد، ایمیلی که باهاش اینجارو ساختم هم یادم نمی آمد ،برای چک کردن اینکه آیا ایمیل اینجا ثبت شده یا نه هم حوصله ام نمی آمد...

حالا پسورد یادم آمد و آمده ام که بنویسم ،که این روزها دوباره دوره نوشتن رسیده!

وقتی کسی نیست که فشارهایت را با او به اشتراک بگذاری ،دوباره اینجا شاید همان چاهی باشد که میشود درونش فریاد زد   

آپ دیت طور

چند وقتی است نا آرامم 
دلگیر ،مضطرب و بی حوصله
هر کاری برایم حکم بار سنگینی پیدا میکند که هزار کار بی ربط انجام میدهم تا آن  را به تعویق بیندازم

از این که در سن چهل و پنج سالگی هنوز درگیر بهبود عادتها و رفتارهایی هستم که در سی سالگی هم درگیرشان بودم و میخواستم سر و سامانشان بدهم  به ستوه آمده ام.

نمی توانم بی خیال خودم و خصوصیات بد و خوبم بشوم ،یعنی آنها دست از سرم بر نمیدارند.
چند وقت پیش به کسی می گفتم نمیدانم چرا من باید تاوان هر کوتاهی یا سهل انگاری در زندگیم را بار ها و بارها بدهم ،چرا اینقدر زندگی من را جاهایی می گذارد که کمی ها و کاستی ها بارها و بارها به صورتم کوبیده بشود؟!
خسته ام و منی که تنها کسی بود که در این چند سال اخیر من را سر پا و با انرژی و مثبت نگاه میداشت ،دو هفته ایست که از نفس افتاده است... 

از گذشته

بعد از برگشتن دوباره به اینجا ،تو دست کشیدنها به سر و گوشِ ظاهر و باطن اینجا یک تعداد نوشته دیدم که  در قسمت چرکنویس  مانده

مثل این یکی که در تاریخ دهم اردیبهشت همین امسال نوشته بودمش:

"در اعماق جانم حفره ایست 

جنسش چیست ،از کجا آمده را میدانم و نمیدانم 

ولی هست ، با بودنش به صلح رسیده ام ولی این سازش باعث نمیشود که آرزو نکنم نباشد

جایی در اعماق روحم نا آرام است ،آرامش لایه های بیرونی تلاطمش را می پوشاند ولی این پوشش ،حضورش را ازبین نمیبرد "


آن حفره دقیقا چه بود را یادم نمی آید 
شاید تغییرات مداومِ این روزها و سالهایم آرام آرام آن حفره را هم پر کرده ،شاید هم پر نشده ولی  دیگر نمیبینمش

بی توقع شده ام این روزها، صبورتر شده ام این روزها
و اینکه اینها  نشان پختگیست یا خسته شدن از  نفهمیده شدن، نمی دانم!

شاید گاهی دانستن دلایل هم ضرورتی نداشته باشد ،شاید. 



زندگی ها

دختر بیست و پنج ساله است و مجرد 

سوپروایزر بخش بسته بندیِ کارخانه ، هر روز قبل از ساعت یک تا پاسی از شب کار می کند ، حواسش به انجام شدن درست کارهاست و ساعت استراحت و ناهار پرسنل و قبراق بودن دستگاهها

دستگاهی گیر و گور پیدا کند معمولا خودش حلش می کند و سراغ مهندسهای تعمیرات نمیرود

مهربان است و جدی 

کار که گیر می کند صدای کلفت کرده اش در سالن میپیچد و وقتی همه چی رو به راه است دیگران را به آغوشی مهمان میکند یا آنها را که صمیمی تر است میترساند و از نتیجه دادن کارش سرخوشانه می خندد

کار که تمام میشود چکمه های سیاه پلاستیکیش را پا می کند سوار مورانوی سیاهش می شود و به خانه می رود تا استراحت کند و صبح بشود و تا شروع روز کاری دیگر با دو اسبش سر و کله بزند...

اینجا پر است از زندگیهایی که با چهارچوبهای  تعریف شده ذهنی ما جور در نمی آید...

از این ها باز هم خواهم نوشت