ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

تُنالیـتۀ خاکـستری

به نام خدا

خاک می روبم از این کهنه سرای، آن تالار بلند و مخروب، جایی که رونق ایام را در بطن خویش مدفون دارد و خود اما سنگین و با وقار همچو معبد پانتئون هنوز هم پابرجا، بر جای خویش و در خیال من استوار، این قدیمیِ دوست داشتنی و آن بنای تا ابد جاوید. می خرامم؛ به زیر می کشم تارها را از عنکبوت، پرده ها را از طاق، حیاط را از خاک و مراتب حیات را از ممات. باز می یابم خویش را، ایستاده بر نقطۀ شروع و نظاره گـَر. سرخـورده از منطق نقطۀ نُخست، که تورا بر ابتدای مسیر می خواهد هربار و هرچند آهنگ پیشروی داشته باشی به آنجا بازَت می گرداند. موسیقی گنگی از راهرو برون می تراود؛ دستانی از میان تورهای آویخته مرا به سمت خویش فرا می خواند به وادیِ وداع شاید. آثاری از جشنی کهنه همچو روبانهای رنگارنگ احاطه ام می کنند و آرام همچو گردی که پراکنده است بر لباسم می نشینَند. درنگ می کنم. چشمها را، آن چشمه های جاری بر اتاق را فرو می بندم تبسم می کنم و لحظه ای بعد، تخیـُل جان می گیرد.

تصویرها اینگونه تداعی می شوند، تُنالیتۀ خاکستریِ ذهن بیکباره رنگ روبانها را به خود می گیرد و فضا به رسم گذشته و با همان کیفیّت جان می گیرد. پنجره ها باز می شوند و شبی که به درازا انجامیده از آنسویَش هجوم می آورد. کبوترها از بالکُنِ طبقۀ دوم پر گشوده، لحظه ای بعد بر لب حوضِ مرمر فرود می آیند. این خصلتِ شب است شاید که فراغِ بال را از موجودات بزدایَد و در ازایِ آن، ترس را که هدیۀ تاریکیست بر جُنبندگان، در قلب آنان استقرار بخشیده، پای فرارِشان سُست کند. من نیز بمانند آنان و درگیرِ همان هَوا، از این آزادیِ مشکوک ترسیده  بر جای خویش نشسته میخکوب شده بودم و در شبی تابستانی، بمانند آنان بر خـود می لرزیدم.

هنوز برخی از شمع های معلق در آب روشن بودند و نـورِ حقیری از آنها به چشم می رسید. مجلس برقرار اما خالی از لوثِ وجود آدمها. سازها ی کوبه ای می کوفتند و اگانون همچنان بی وقفه می نواخت. از لابلای شمشادها صدای خنـده به گوش می رسید و گیلاسهایی که بر هم می خوردند. هر لحظه بر صدای مُشمئز کنندۀ فروبردنِ نوشیدنی ها از هر کُجـا فُـزون می شد.

بادبادک های معّلق، بر خلاف جهت جاذبه به زیر می آمدند سرنگون؛ و لشکری از ریسه ها که آنها را مشایعت می کردند. ولوله ای برپابود، رقص ظروف در بی وزنیِ تمام عیار و بر شانۀ گارسونها برۀ بریانی که فریاد می کشید و دُم می جنباند. سوی چراغ ها رفته رفته کم و کمتر می شد. در همین اثنا پای خویش را بر دسته ای در هم پیچیده از روبانهای رنگی گرفتار یافتم که بلندایِ ردایَم را پیموده، همین که به گردنم می رسند برهم تابیده گره در گره، مُحکم می شوند عرصه را چنان تنگ می نمایند، تو گویی نیت آن دارند که امانم نداده، حلق آویزم نمایند. به زحمت یکی از دو دستم را آزاد می کنم و بر آن توده ای که می رفت بر  من چیـره شود، چنگ می زنم. تنالیته های خاکستری باز می آیند و اوضاع را به تاریکیِ مُطلق می کشانند. مزۀ تلخی را در گلویِ خود احساس می کنم. با صدای ترکیدَنِ یکی از لامپهای رنگین، به خود می آیَم که دست بر گریبان خود داشته، نشسته ام و لحظه ای بعد، از آن بَزمِ مُهاجِم، روبانها و ریسه ها، ظرفهای پرنده و آن برۀ بی نـوا دیگر خبری نیست.

به دنبالِ آیینه در جستجـو از این اتاق بر اتاقی دیگر آواره ام، بلکه وجودَش وصف حالِ این آشفته بازاری باشد و تصویرِ درستی از من ارائه گرداند. خبری دهد از رنگ رخِ به یغما رفته ام. لحظه ای بعد می یابم او را، بدان خیره می شوم. هیچ نمی یابم! ؛ دریغ از اثری از خود و خویش که گویای حضورَم در آنجا باشد. اما به واقع من هنوز آنجایَم در آن خانه که توانسته بود روح مرا با خود گره بزند حضور دارم و خود شاهدی مسلم بر این ادعا می بودَم. آنجا که قرعۀ مبارکی از لبۀ امنِ دنیا بود. و کودکی که من بودَم می پنداشت، مرکز دنیا همانجاست. جایی که هنوز مکان خواب ها و کابوسهاست، منظره ای که تا هنوز از آنجا و تا افق زندگی کشیدگی دارد همچو سایۀ عصرگاه.

اینک دستگاهِ هولوگرام را خاموش می کنم و در پی آن تمامی مناظری که پیش از این با کوشش بسیار، از آن مدل سازیِ سه بعدی داشته ام نا پدید می شود. با خود گفتم این لحظه ایست که مرز بین توهم و واقعیت فرو می ریزد. سال 1412 خورشیدیست و من در منزل خود، در سن 53 سالگی سرانجام موفق شده بودم اولین نسخه از مکانهای به یادماندنی ذهنی خود را پس از مدل سازیِ حجمی، بارگذاری کنم. مقولۀ بادبادکهای واژگون در عمل ایدۀ جالبی از آب در نیامده بود و فضا را بیشتر به سمت سورئالیسم سوق می داد. وَهمِ موهومی داشت که در توصیف آن بسیار اِغراق شـده بود. یک نوع گرایش ماورای واقعیت بنحوی آزار دهنده در جریان بود که تداوم آن می توانست سناریو را در لحظۀ تجربۀ آن هراس انگیز نماید و از خط داستانیِ مورد نظر من دور سـازد و تجربه را از حالت بازدید گونه اش خارج سازد. می بایست فضا را در حد سفری خیالی و شهودی تلطیف می کردم و عناصر فرا واقعی آن را حتی الامکان در اقلیت نگاه می داشتم، آنچنان که تجربه ای خوشایند و بی گلایه را در پی داشته باشـد.

از این رو مکانِ موتور های دمنده را که جمعاً 28 دِرونِ مُعلق بودند را تغییر داده و برخی از آنها را حذف نمودم. این موتور ها قابلیت آن را داشتند که نسبت به تغییر مکان ناظر، تغییر جهت داده و حرکت اجسامی را که در نزدیکی او اتفاق می افتد را مدیریت کنند و در نتیجه، عواملی همچون اثرات برخورد، تولیدِ بـو و جابجایی هوای ناشی از حرکت را بر اندام و حواسِ وی ترتیب دهند. تعدادی از بالشتکهای هوای موجود در لباسم را نیز از کار انداخته و با این حساب اثرات ضربه و گرفتاری را بر اندام خود کمتر نمودم.

می مانَـد 128 پرتو افکنِ سَقفی و زمینی که بصورت 360 درجه به گرداگردِ اتاق استقرار یافته اند. هر یک بصورت متناظر دیگری را پوشش می دهد و از برخوردِ چندین پرتو در یک نقطۀ مشخص، نقطه ای رنگین حاصل می شود با قابلیت انعطافِ مکانی و رنگی. مجموع این نقاطِ بسیار کوچک و در حقیقت وظیفۀ آنها، ایجاد شمایۀ کلیِ هولوگرافیک به صورت سه بُعدیست بنحوی که تصاویرِ حاصله برای شخص بیننده زِنده، در جریان و باورپذیر باشد. سیستم باید بتواند با حرکات سر و چشم وی خود را تطبیق داده و با جابجاییِ فیزیکی او، معادل همین جابجایی را در فضای مدل سازی شده پدید آورد و اینهمه برای یک تجربۀ بی نقص در محیطی فرا واقعی کافیست. با این حساب تمامی دنیا را می توان در همین اتاق و بدون دردسری خاص خلاصه نمود.

نزدیک به پنج ماه قبل، کشور چین بعنوان ابر قدرت بلامنازع جهان حال حاضر معرفی شد. در پی این اتفاق و بالا رفتن 30 درصدی تقاضای توریست های مجازی بمنظور بازدید از اماکن دیدنی این کشور، آفـرِ خوبی نیز بر روی تولیدات هولوگرامیک این کشور قرار گرفت و این خود می توانست انقلابی در صنعت توریسم این کشور ایجاد کند. اما لازمۀ تحقق آن که پیاده روی های بلند مدت را در این وادی ممکن می سازد، خرید نقالۀ انسانیست که قادر باشد حرکات رو به جلو را در فضایی کمتر از یک متر مربع خلاصه کند و امکان تغییر جهت نیز در سطح مدّور آن فراهم باشد. باید در لیست عریض و طویلِ مُتقاضیان، جایی برای خود می گشودم پس با مرارت بسیار چنان کردم.

حال این محصول، برایم ارسال شـده و هم اکنون مشغول آخرین مراحل نصب و راه اندازی آن هستم. خوب می دانم سفری که با هیدروجت ها می بایست نیم ساعتی به طول انجامد اینک در کسری از ثانیه قابل انجام خواهد بود و من اما در این تفکر که چقدر این دنیای فراخ می تواند در طی این فرایندِ دست ساخته، کوچک شود و در پی آن، ما آدمها هر بار محصورتر در این اتاقهای تو در تو. خوب می دانم که در قرن آینده انسان سفر کهکشانی و زیر اتمیِ خود را به بزرگی پهنۀ گیتی و به کوچکترین منافذ هستی آغاز خواهد نمود و مهمترین سوال اما هنوز پابرجاست. اینکه در انسانیت خود چقدر پیشرفت داشته ایم و با انسانِ (مدلسازی نشده) که ماییم چه کرده ایم.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 98

 

 

 

 

 

 

تبعیـدی

به نام خدا

از زادگاه که می گویی سینه مالامال از احساس می شود. چیزی که در شهر غریبه کمتر بدان دست می یابی، یادواره های آویخته به اماکنیست که فرسنگها از تو دورند و دورو بَر امّا خالیست از آن نشانه ها که روزی به رایگان گسترۀ چشمانت را پر کرده بوده اند. اگر که می بودند، این گذرگاهِ سرد و بی حوصله، این خیابانهای بی روح و پر مشغله که هر روز تا به خانه همچو دقیقه ها می شمارمشان و تمامی هم ندارند، اندکی رنگ می گرفتند و ملایم تر از این می بودند. رنگ سبز گیاهان، رنگ آبیِ فیروزه ای ترمه های ریش ریشِ سر طاقچه، روسری های رنگینِ آویخته به رخت، که باد در آن می پیچد و به رقصی جمعی دچار می شوند. در آن صورت حوض میدانها به حوض کوچک خانه می مانست و درختانش بوی حیاط را به وقت آبیاری تداعی می کردند. در لابلای قطرات بارانش عِطر مرموزی می پیچید و بجای فرار از مضّرات قطرات اسیدیِ آن، گشاده بال بر زیر آوارش می ایستادی و گوش می دادی به این سمفونیِ بی آلایش آسمان فیروزه ای در آن شَهرِ شَهیـر.

اما این امکان وجود ندارد، هرچند که آسمان را با آن دیارِ دورافتاده شریک بوده باشی بازهم چیزهای زیادی را کم خواهی آورد تا با آن به تکمیلِ پازل منقوصِ خیال خود بپردازی، چیزهایی که بازخرید آنان بسیار گزاف و ناشدنیست و بیش از پیش به تو یادآوری می کنند که عقربه ها هرگز معکوس نمی چرخند.

قدم که می زنم خوب می دانم که آشنایی مرا نخواهد دید و با همشاگردی های دبستانیم که دیگر احتمالاً صاحب زن و فرزند شده اند، برخوردی نخواهم داشت. کسی که بیاید و بر شانه ام زند و بگوید مرا یادت هست؟ من همانم که روزی ناغافل در آن زنگ تفریحِ زمستانی، گلولۀ برفی نثارم کردی و من در عوض با تو خندیدم و به وقت فراغ امّا  این من بودم که در بارگاهِ آن هشتُمین ستاره که خود نیز به تبعید آمده بود به تمامی آن خنده ها گریستم. حال غریبیست غریبگی در میان جماعتی به خود مشغول و پر هیاهـو که بی وقفه در کارِ دوختن روزها به شبند و فردا که فرا می رسد، دوباره بر این جامۀ هزاران بار پوشیده در می آیند و روز پیشین از یاد می برند. نجوای تو در این میانه گوشی را تیز نمی کند مگر با فریاد. و فریاد، این رسم کهنۀ شهرهای بزرگ و مدّعی، رایج ترین ابزار گفتگوست و دقیقه ای بعد، مصالحه و روز بعد امّا مجادله.

حالِ این روزهای مرا اگر بپرسی خوب نیست. سوختی که برای خروج از مدارِ آن شهر عزیز بهمراه داشته ام، هم اکنون به پایان رسیده و مرا به مرز تعلیق و واماندگی ها کشانیده است. ایجاز و اطنابی باید، طنابی شاید که بتوان به کمک آن دوباره پای بر زمین گذارد. به امید آنکه دیگر بار این زمین، زمینِ غریبگان نبوده و ملاقات با آشنایان و مرور خاطراتشان در آن مستلزم سفـر و خطـر نباشـد.

در شهر بی ستاره شبها، بادبادکهای نور زا را بجای چشم بی فروغِ آسمانَش به فروش می رسانند. ستارگان در تبعید و در دستهای فروشندۀ شهرستانی اگرچه وجوه مچاله فراوان است اما دست ها همچنان خالیست. کسی به محبت دست او نمی فشارد. کسی نمی پرسد حال امشبَت به چند؟ کسی سراغی از خانوادۀ رنجـور او نمی گیرد که شب را به چه سو و به چه کیفیت سر می کنند. سرپناه او همچون سرپناه عنکبوتِ قصّه، سُست ترینِ خانه هاست. عنکبوتی که بر گوشه ای ناب از اینگونه زندگی های بیشمار چنبره زده و بر دست و پای ایشان تارها تنیده است و اینان همچو عروسکهای خیمه شب بازی، حرکاتی را که او می خواهد عرضه می کنند و رهایی امّا امریست ناممکن.

حالِ این روزهای من اگر خوش نیست، بگذاریدَش به حساب حالِ خراب مردمانی که مثال فتیلۀ چراغ رو به خاموشی می روند و به ساز زمانه سخت می سوزند، دلواپسی های بیشمار آنها را دیگر نمی توان برشمرد و شبا هنگام، شرمندگی های آنان را نمی توان پشت درب خانه ها، آنزمان که این پا و آن پا می کنند تا جمله ای امیدبخش بهر اهل خانه فراهم آورند، به راحتی شاهد بود.

اما با این وجود، هنگامی که در باز می شود بیکباره عِطرِ زندگی در آن کوچۀ تاریکی می تراود و از خانه ها نوای " ما هنوز زنده ایم به عشق" سر بر می آورد. بله، دیدن این مناظر اگرچه سخت است، اما سخت تَر  آن دلیست که تداوم این رویه را تاب آورد و بر آتش مهلکه فوت کُنـد. تا از کالبَدِ سوختۀ مردم شهر بوی کباب بر سرزمینهای دور ساطع گردد، بلکه گمان کنند اینجا همه چیز موافقِ مُراد و احوالِ آدمیان است و بساطِ سور چرانی ها همواره و همه روزه برپاست.

حالِ من اگر خوش نیست  با این حال، به ناخوشیِ ناخوشایندِ خویشاوندانِ دروغینِ این پهنه طعنه می زند و از احوال زنندۀ ایشان بَسـی بهتر است. چراکه اگر نمی توانیم و نمی کنیم و در عوض سکوت را اختیار می کنیم، لا اقل دلی را نمی سوزانیم و مسبب گرسنگی های کلان چه از نوع روحی و چه جسمی نمی گردیم و بیمناکِ گرفتاری های ممکنه از آهِ مردمان نخواهیم بود.

گاهی انسان، حتی با مشاهدۀ سختی ها، خستگیها و گرسنگی ها، سختی به سراغش می آید، با کوله باری از خستگی ها غفلتاً گرسنه می گردد و در ادامه از پای می افتد. عذاب را می بیند، سیـر می شود و کباب را می بیند، اشتهایش کور می شود و جفا را نیز هم.. . و بر پیکر بیجانِ کاغذی سپید، انبوهیِ مظلمه را فریاد می کند و گوش زمان را بدان می خـراشَد؛ اگرچه چیزی جز پژواک صدای خویش نصیبش نگردد.

خوب می دانم که روزی باز خواهم گشت به پای خویش یا بر شانۀ رفیقان. مدفَنَم آنسوتر از تپه های سلام به زیر سایه گاهِ خنکِ نارون های برگ ریز، وَ آنک همراه با غروری لبریز از اینکه بر خاکِ غَریب فرود نیامده ام اینبار؛ بی چتـر و بارانی به خوابی عمیق فروخواهم رفت سرخوش و شادمانه، پس از آن خستگی های بسیار که پیش تر با مشاهداتم رقم زده ام و این سکوت را  تا همیشه خواهم ستـود.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 98

 

جــای خالــیِ مــاه ...

به نام خدا

 


* مادر همینطور که فرزندش رو برای خواب آماده می کرد، بر لبۀ تخت نشست و اینطور شروع کرد:


پسرک توپ پاره ای را به سمت آسمون پرتاب کرد و با عصبانیت گفت:

" ببین چکار کردی! تو خواستی که توپ من اینطوری بشه در صورتی که مال خودت هنوز سالمِ سالم مونده!! "

این حرفارو در حالی می زد که به سمت ماهِ کامِل اشاره می کرد.

خدا به فکر فرو رفت...

شبِ بعد، خدا توپِ خودشو از آسمون پنهون کرد.

بعد از مدتی، انقدر قرص ماه رو تراشید تا به باریکیِ یک خلال پیاز بشه.. . اونوقت گذاشتِش دُرُست وسط آسمون؛

پسرک که زانو در بغل داشت، وقتی این وضعیت رو دید، روو  به سمت آسمون کرد و گفت:

"حالا شدیم مثل هم؛

با این تفاوت که تو بلدی حتی حالِ خودتم بگیری ولی حاضر نیستی توپتو بدی به من تا باهش بازی کنم..

 اما راستش دلم خنک شد.. اصن خوب شد که اینطوری شد"

و خدا در دل گفت: " ما مدتیه که مثل همیم کوچولوو "

از اون به بعد رسم آسمون شد همین.. اینکه خدا بیادو واسه خاطر دلای کوچولوی بچه هایی که توپشون به هر دلیلی ترکیده، ماهشو بتراشه و اگر راضی نشدن، مدتی اونو از تو آسمون بَرِش داره تا دلشون نشکنه.. تا باورشون بشه باورایی که دارن درسته.. تا فکر نکنن خدا نسبت به حرفایی که اونا می زنن بی تفاوته... تا.. .

آخه دل بچه ها خیلی مهمه فرزندم

مثل نگاه کردن، تو زلال ترین چشمۀ هستی می مونه.. .چطور میشه دیدِش امّا قیدشو زد و هیچکاری نکرد؟

 این چشمه ها همه جا نیستن..، و اگر نادیدشون بگیری دیگه در دسترس نیستن..،

همه نمی تونن مثل چشمه باشن یا بمونن. برای اونها یه روزی می رسه که از اینی که هستن کم میشن..

شاید آدما دارن فقط بزرگ میشَنو اونو با عاقل شدن اشتباه می گیرن.

اسیر بازی های دیگه ای می شن که توپ بازی اصن دیگه یادشونَم نمیآد.

دیگه براشون اهمیت نداره که توپشون باد داشته باشه یا نه..

دیگه به ماهِ خدا حسودیشون نمیشه.. .

بنا می کنن به تلافی، اونم برای کلّی چیز که هیچ ربطی به خدا نداره و بیشتر نتیجۀ حماقت های خودشونه...

با خودشون می گن از این بدتر نمیشه

و پای نصیحت که وسط میاد می گن:

" ما بهتر می دونیم چی به صلاحمونه و چی نیست! .. ما بهتر انتخاب می کنیم چون بهترین انتخاب هستیم و ..."


* سخن مادر:


می دونی.. .!

آدم یه رفیق بیشتر نداره، خدا هم همینطور .. اما زمین و زمان انگاری نمی خوان این دوستی ها با تموم دلخوری ها، دعواها و آشتیاش پا بگیره، دووم بیاره و بخواد طولانی بشه.. نمی خوان بچه ها جایی برن که توپّای سفید سفیدو اونجا می سازن.. پی به رازهای پنهونِ اون بالا بالاها ببرن..

نمی خوان چشم کسی بیوفته به برق چشای خدا.. . چون می دونن اگر کسی بیادو توی چشای خدا زل بزنه، اون نمی تونه چیزایی که می خوادو بهش نده.. چون می دونن اون خیلی مهربونه و حاضره براشون هر کاری انجام بده.. مثل بچه می مونن براش، مثل تو...

شاید نمی خوان دوروبَرِ خدا از اینی که هست شلوغ تر بشه.. . حتی به نظر می رسه با یه نفر بیشترشم مشکل دارن.

واسه همین این پایین همه رو به جون هم می ندازن..

بازیهاشونو جدی می کنن، بجای شمشیر چوبی بهشون اسلحۀ واقعی می دن تا آدمای کمتری باقی بمونن.

کسی چمی دونه، شاید اون بالا واقعاً جا واسه همۀ آدما نیست که اگر بود، اینهمه مرافه واسه خاطر چیه؟


* دخترک که هنوزخوابش نبرده بود رو به مادرش کرد و گفت:


ینی من اگه بخوام با خدا دوست بشم باید توپمو سوراخ کنم تا به حرفام گوش کنه؟!

مادر لبخندی زد و گفت: نه دخترم کافیه فقط به جایی که فکر می کنی خدا اونجاست نگاه کنی و باهش حرف بزنی..

به همین راحتی!

نظر منو بخوای آسمون بهترینو آروم ترین جائیه که می تونیم فرض کنیم خدا اونجا قایم شده..

دخترک: مامان..!

مادر: جانم دخترم

دخترک: چرا خدا باید قایم بشه؟!

مادر: هممم! چون خدا دوست داشت ما رو داخل جایی خلق کنه که پر از معما باشه. هر کدوم از ما اگر بتونه یکی یکیِ معماهاشو حل کنه می تونه معمای بزرگتر که خودشه رو هم حل کنه و اینطوری کم کم می تونه خدا رو پیداش کنه.. . اما واسه فرشته ها اینطور نیست اونا وسط یه معمای بزرگ حل شده زندگی می کنن..!

خودت چی فکر می کنی؟ دوست داشتی همه چی رو دربارش بدونی یا اینکه خودت برا فهمیدنش زحمت بکشی؟

دخترک:

فکر کنم.. ممم .. دوست داشتم براش زحمت بکشم.. شاید اینطوری بهتر باشه.

و بعد مادر رفت، پرده رو کناری زدو گفت: " نگا! خدا امشب انگاری یه توپ خوشگل آورده برامون، مثل اینکه خودش برا دوستی پیشقدم شده"

و صبح روز بعد، صبح تکلیف بود.

دخترک 9 سالش شده بود.

اون حالا چیزهای بیشتری راجع به خدای خودش می دونست.


* سخن نویسنده:


هرآنکس که خدای شناسد، نسبت به میزان درکی که از او در خویش فراهم می آورد، دارای مسئولیتی خواهد شد که تا منتهای عالم از وی برطرف نگردد. و هر آنکس که دانست و هیچ نکرد، به میزان انحرافی که ناشی از عدم آگاهی از اوست، از سمت و سوی محفل خداوندگارِ خود دور خواهد شد و پس از چندی سردرگمی کورسویی بر وی نشانه گردد چراکه خدا بر سردرگمان عالم نیز خود را مسئول می داند.

و سرانجامِ همۀ ما به هر وجهی که درآمده باشیم رسیدن است.. . خوش رسیدن شاید.

ماه از دل ابر براید و آیه از دل نور سربر می آورد.. .


بِرکه دستاویز آسمان است امشب و باز می تابد هر آنچه در اوست.

موریانه بر برگ، برگ بر پشت رود سواری می جوید همچون انسان در پی مفهوم.. .

هستی را گردابیست بنام زمین، که می چرخد و می چرخاند موریانه را، انسان را، همه کائنات را.. .کودکان و کهنسالان را به یک میزان، که جوهرۀ هستی یکیست و هدف آن نیز یکی شدن است در این کثرت.

رجعت به سرآغاز خواهد انجامید، جایی که خدای چشم بر درها دوخته.. ایمان دارد به این بازآمدن.. به هر صدایی سراسیمه گردد که خود این بی خبری را باعث است شاید.. .

به صدای قدمهامان خو گرفته و از اینکه مادران صدای او را تقلید کنند باکی ندارد.

 به همان میزان و چه بسا فراتر از آن مشتاق است فرزندان خویش را..

که ببیند به گرد خویش همچو منظومه ای از همگان، در طوافی همیشگی و دوّار

و آدمیّت را از پس این معمای سترگ انتظار می کشد.. .

جمعی را که روزی پراکنده شُد، به مهبانگی دوباره فرا خواهد خواند

تا هرآنکه به کوششِ خود به مرتبه ای دست یافته، روزی در پیشگاه وی حاضر و ناظر گردد و دیدگان خود بینا سازد.. .



 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 98

 

اقیـانوسـی به وسعـتِ یـک استکـانِ چــای

به نام خدا

توی دریا شناور میشی

بعد از مدتی یه لنگرگاه پیدا می کنی؛ با خودت می گی یه چند روزی رو همینجا می مونم.

چند روز میشه چند سال.. .

و بعدش دیگه یادت می ره می خواستی کجا بری.

یهو متوجه می شی که دیگه اصلاً برات مهم نیست کجا داشتی می رفتی.. .

چون از همینجایی که هستی خوشت میاد.

واسه من که اینطوری بود...

فکرشم نمی کردم انقدر خوشم بیاد.

حالا مدّتیه که یک شهر کوچیک و دوست داشتنی اطراف خودم تنیدم.. این دگردیسی واقعاً معرکَست.

در باور من، زندگی از دریا شروع میشه.. اینکه دریا فقط مرده ها رو پس می زنه یه تصّور اشتباهه!

چون زنده هام اگر لیاقتِ شناور بودَنو نداشته باشن، یه روزی پَس زده می شن..

درست مثل یک مُرده که دیگه ازش کاری ساخته نیست!

به حبابهای معلّق در استکانِ چای نگاه می کنم.. .

با سرسختی خاصی به جداره های استکان چسبیدَن یا بعبارتی پهلو گرفتن..

مثل همون قایق.. . مثل همون آدم..

مثل یک حباب بی سرزمین و معلّق، که نمی دونه یه ثانیۀ دیگه هست یا که نه.. .

به این داستان پردازی کوتاه خندم می گیره.. چای رو می نوشم ..

کمی بیش از حد انتظار سرد شده؛

اما به خودم می گم:

" این گرم ترین چایِ سردی بود که تا حالا نوشیدم ".


 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 98