ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

جــای خالــیِ مــاه ...

به نام خدا

 


* مادر همینطور که فرزندش رو برای خواب آماده می کرد، بر لبۀ تخت نشست و اینطور شروع کرد:


پسرک توپ پاره ای را به سمت آسمون پرتاب کرد و با عصبانیت گفت:

" ببین چکار کردی! تو خواستی که توپ من اینطوری بشه در صورتی که مال خودت هنوز سالمِ سالم مونده!! "

این حرفارو در حالی می زد که به سمت ماهِ کامِل اشاره می کرد.

خدا به فکر فرو رفت...

شبِ بعد، خدا توپِ خودشو از آسمون پنهون کرد.

بعد از مدتی، انقدر قرص ماه رو تراشید تا به باریکیِ یک خلال پیاز بشه.. . اونوقت گذاشتِش دُرُست وسط آسمون؛

پسرک که زانو در بغل داشت، وقتی این وضعیت رو دید، روو  به سمت آسمون کرد و گفت:

"حالا شدیم مثل هم؛

با این تفاوت که تو بلدی حتی حالِ خودتم بگیری ولی حاضر نیستی توپتو بدی به من تا باهش بازی کنم..

 اما راستش دلم خنک شد.. اصن خوب شد که اینطوری شد"

و خدا در دل گفت: " ما مدتیه که مثل همیم کوچولوو "

از اون به بعد رسم آسمون شد همین.. اینکه خدا بیادو واسه خاطر دلای کوچولوی بچه هایی که توپشون به هر دلیلی ترکیده، ماهشو بتراشه و اگر راضی نشدن، مدتی اونو از تو آسمون بَرِش داره تا دلشون نشکنه.. تا باورشون بشه باورایی که دارن درسته.. تا فکر نکنن خدا نسبت به حرفایی که اونا می زنن بی تفاوته... تا.. .

آخه دل بچه ها خیلی مهمه فرزندم

مثل نگاه کردن، تو زلال ترین چشمۀ هستی می مونه.. .چطور میشه دیدِش امّا قیدشو زد و هیچکاری نکرد؟

 این چشمه ها همه جا نیستن..، و اگر نادیدشون بگیری دیگه در دسترس نیستن..،

همه نمی تونن مثل چشمه باشن یا بمونن. برای اونها یه روزی می رسه که از اینی که هستن کم میشن..

شاید آدما دارن فقط بزرگ میشَنو اونو با عاقل شدن اشتباه می گیرن.

اسیر بازی های دیگه ای می شن که توپ بازی اصن دیگه یادشونَم نمیآد.

دیگه براشون اهمیت نداره که توپشون باد داشته باشه یا نه..

دیگه به ماهِ خدا حسودیشون نمیشه.. .

بنا می کنن به تلافی، اونم برای کلّی چیز که هیچ ربطی به خدا نداره و بیشتر نتیجۀ حماقت های خودشونه...

با خودشون می گن از این بدتر نمیشه

و پای نصیحت که وسط میاد می گن:

" ما بهتر می دونیم چی به صلاحمونه و چی نیست! .. ما بهتر انتخاب می کنیم چون بهترین انتخاب هستیم و ..."


* سخن مادر:


می دونی.. .!

آدم یه رفیق بیشتر نداره، خدا هم همینطور .. اما زمین و زمان انگاری نمی خوان این دوستی ها با تموم دلخوری ها، دعواها و آشتیاش پا بگیره، دووم بیاره و بخواد طولانی بشه.. نمی خوان بچه ها جایی برن که توپّای سفید سفیدو اونجا می سازن.. پی به رازهای پنهونِ اون بالا بالاها ببرن..

نمی خوان چشم کسی بیوفته به برق چشای خدا.. . چون می دونن اگر کسی بیادو توی چشای خدا زل بزنه، اون نمی تونه چیزایی که می خوادو بهش نده.. چون می دونن اون خیلی مهربونه و حاضره براشون هر کاری انجام بده.. مثل بچه می مونن براش، مثل تو...

شاید نمی خوان دوروبَرِ خدا از اینی که هست شلوغ تر بشه.. . حتی به نظر می رسه با یه نفر بیشترشم مشکل دارن.

واسه همین این پایین همه رو به جون هم می ندازن..

بازیهاشونو جدی می کنن، بجای شمشیر چوبی بهشون اسلحۀ واقعی می دن تا آدمای کمتری باقی بمونن.

کسی چمی دونه، شاید اون بالا واقعاً جا واسه همۀ آدما نیست که اگر بود، اینهمه مرافه واسه خاطر چیه؟


* دخترک که هنوزخوابش نبرده بود رو به مادرش کرد و گفت:


ینی من اگه بخوام با خدا دوست بشم باید توپمو سوراخ کنم تا به حرفام گوش کنه؟!

مادر لبخندی زد و گفت: نه دخترم کافیه فقط به جایی که فکر می کنی خدا اونجاست نگاه کنی و باهش حرف بزنی..

به همین راحتی!

نظر منو بخوای آسمون بهترینو آروم ترین جائیه که می تونیم فرض کنیم خدا اونجا قایم شده..

دخترک: مامان..!

مادر: جانم دخترم

دخترک: چرا خدا باید قایم بشه؟!

مادر: هممم! چون خدا دوست داشت ما رو داخل جایی خلق کنه که پر از معما باشه. هر کدوم از ما اگر بتونه یکی یکیِ معماهاشو حل کنه می تونه معمای بزرگتر که خودشه رو هم حل کنه و اینطوری کم کم می تونه خدا رو پیداش کنه.. . اما واسه فرشته ها اینطور نیست اونا وسط یه معمای بزرگ حل شده زندگی می کنن..!

خودت چی فکر می کنی؟ دوست داشتی همه چی رو دربارش بدونی یا اینکه خودت برا فهمیدنش زحمت بکشی؟

دخترک:

فکر کنم.. ممم .. دوست داشتم براش زحمت بکشم.. شاید اینطوری بهتر باشه.

و بعد مادر رفت، پرده رو کناری زدو گفت: " نگا! خدا امشب انگاری یه توپ خوشگل آورده برامون، مثل اینکه خودش برا دوستی پیشقدم شده"

و صبح روز بعد، صبح تکلیف بود.

دخترک 9 سالش شده بود.

اون حالا چیزهای بیشتری راجع به خدای خودش می دونست.


* سخن نویسنده:


هرآنکس که خدای شناسد، نسبت به میزان درکی که از او در خویش فراهم می آورد، دارای مسئولیتی خواهد شد که تا منتهای عالم از وی برطرف نگردد. و هر آنکس که دانست و هیچ نکرد، به میزان انحرافی که ناشی از عدم آگاهی از اوست، از سمت و سوی محفل خداوندگارِ خود دور خواهد شد و پس از چندی سردرگمی کورسویی بر وی نشانه گردد چراکه خدا بر سردرگمان عالم نیز خود را مسئول می داند.

و سرانجامِ همۀ ما به هر وجهی که درآمده باشیم رسیدن است.. . خوش رسیدن شاید.

ماه از دل ابر براید و آیه از دل نور سربر می آورد.. .


بِرکه دستاویز آسمان است امشب و باز می تابد هر آنچه در اوست.

موریانه بر برگ، برگ بر پشت رود سواری می جوید همچون انسان در پی مفهوم.. .

هستی را گردابیست بنام زمین، که می چرخد و می چرخاند موریانه را، انسان را، همه کائنات را.. .کودکان و کهنسالان را به یک میزان، که جوهرۀ هستی یکیست و هدف آن نیز یکی شدن است در این کثرت.

رجعت به سرآغاز خواهد انجامید، جایی که خدای چشم بر درها دوخته.. ایمان دارد به این بازآمدن.. به هر صدایی سراسیمه گردد که خود این بی خبری را باعث است شاید.. .

به صدای قدمهامان خو گرفته و از اینکه مادران صدای او را تقلید کنند باکی ندارد.

 به همان میزان و چه بسا فراتر از آن مشتاق است فرزندان خویش را..

که ببیند به گرد خویش همچو منظومه ای از همگان، در طوافی همیشگی و دوّار

و آدمیّت را از پس این معمای سترگ انتظار می کشد.. .

جمعی را که روزی پراکنده شُد، به مهبانگی دوباره فرا خواهد خواند

تا هرآنکه به کوششِ خود به مرتبه ای دست یافته، روزی در پیشگاه وی حاضر و ناظر گردد و دیدگان خود بینا سازد.. .



 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 98

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فرزانه پنج‌شنبه 14 شهریور 1398 ساعت 01:17 ق.ظ

عالی بود دوستم. هزاران درود بر قلم دلنشینتان

سلام؛
از لطف شما ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد