ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

کوچه ی چراغچی، انتهای دنیا بود. قدرش را ندانستم!

به نام خدا  

  

بیست و دو سالگی من، در انتهای کوچه ولی ا... چراغچی خلاصه می شود. بن بست بود و در انتهای خود، میدانی کوچک داشت. با دیواری کوتاه و آجری که به زحمت به نیم تنه ات می رسید. اگر شب از فراز آن می نگریستی، چیزی جز سیاهی مطلق ازآن پیدا نبود. اگر پاییز بود و خرده نمی هم به موزاییکهای پیاده رو می نشست و یا بارانی تند می بارید، می توانستی مرا در انتهای همان کوچه ی کم تردد و بکر، بیابی در حالی  که ایستاده ام و به آن سوی دیوار خیره شده ام.    

 

اسمش را گذاشته بودم انتهای دنیا، هیچ کس نبود جز خودم. حتما می پرسی چرا شرایط حضور من در آن  به اصطلاح، منتهای دنیا می بایست آنقدر سخت بوده باشد؟ شب، آنهم بارانی و خیس و پاییزی. البته این بدان خاطر بود که در یک چنین شرایطی، هوا قطعا می توانست سرد هم باشد، و در شب سرد، حتما کمتر کسی گذرش به آنجا می افتاد و همینطور هم بود. مردم را در دل شب با کوچه ای که راه به جایی نداشت چکار؟   

من بودم و خودم و خود خدا و تا چشم کار می کرد سیاهی و سکوت و چکه ی ناودانها ی بیشمار. حال خوبی بود. بلاخص که شور جوانی، هر دم در صدد بود تا رخدادها و حوائج مکشوفه را به چالش بکشد. وقت خوبی بود تا آدم یقه ی خود را بگیرد و از خود اعتراف بگیرد که با این سر و شکل مهیب، از این دنیا چه می خواهد؟ منظورش از اینهمه زندگی چیست.   

 

                                          

 

این تنها تاریکی بود که کمتر از ابهت آن می ترسیدم و مایل بودم، اجازه دهم تا مرا یکجا در خود ببلعد. به سیاهی آن سوی دیوار که خیره میشدم انگار داشتم به منافذ تاریک مغز خود می نگریستم. جایی مثل درون ذهنم که تهیست. همانگونه که نمی شد با دیده، چیزی از آن استهسال نمود، مبهم و غیر قابل کنکاش بود.    

گاهی رخ می داد که حتی فکر هم نکنم  و غرق موسیقی ملایم باران و سنگفرش شوم. حسی نمور  و پر ز ارتعاش، آمیخته با سرمای شامگاه، قلقلکم می داد و در پی آن لرزه ای که از هیبت این سمفونی ناب بر اندامم می نشست.    

تقریبا همیشه این حس کم و بیش با من بود. او را دوست می داشتم. احساس می کردم، کسی در آن سوی تاریک، گوشهایش را تیز کرده است تا بشنود، به چه فکر می کنم. می دانستم همیشه آن سوی دیوار من، یک نفر به سرگیجه هایم  می خندد  و می داند حتی  اگر از این بن بست و آن آخر دنیا، نتیجه ای هم عایدم نشود، هرگز گذرم به کوچه ی بقلی نخواهد افتاد.    

شاید او حس پدری را دارد که از پا گرفتن فکر پسر خردسالش، خرسند است. شاید هم تمام آن سیاهی به لوحی سفید می مانست که هر چه مایل بودم در آن تصویر کنم تا حک شود. مثل یادگاری بر دیوار.

بله جز اینهم نبود وقتی، تمامی لحظه ازآن توست. وقتی تو می مانی و یک بوم خالی از تصور، که از تو تا خدا کشیدگی دارد  و موسیقی اینچنین هم در جریان، جای هیچ تردید نیست که تو به میزان فاصله ی اندکت با همین دیوار، به مرز عاشق شدن نزدیک تر شده ای.    

زمین دارد باز می ماند از چرخش. پشت این منطقه یک نامعلوم، نگران من و توست. مرز سفالین میان من و تو در کار سست شدن است و هر لحظه در آن بیم فروریختن می رود. دیواری که ممکن است ورای آن آگاهی و شعوری نو، سر برآورد. عاملی که قرار است خط زندگانی تو را پر رنگ کند به قلم آنکه در صدر عالم امکان نشسته است و شهره است به این، که خوب می نویسد.  

او سرنوشت تو را اینچنین که پیش خواهد آمد، مکتوب دارد به قلم خویش.    

هر شبتان شب قدر، و قدرتان در نظر ایزد فزاینده باد.                 

                                 

       اگر به پاریس سفری داشتید و اگر هتل شما به سمت برج ایفل چشم اندازی داشت، این ترانه را به همراه فنجانی قهوه در دست، بشنوید! 

                                                              

نوشته شده توسط نیما.ب/پاییز 92

جریان عشق، در شریان ادراک تو، نارنجیست

به نام خدا  

رفتار عشق به باروتی مترصد اشتعال می ماند، قسمت مسکوت نهاد تو که در زمان خاصی از زندگیت مشتعل می گردد و دامانت فرا می گیرد. راه فراری نسیت تو را. همان تویی که تا دقایقی پیش از این احتراق، ذهنت به سوختن راهی نداشت. 

رفته رفته در خواهی یافت که چقدر دوست می داری تا در آن حریق نارنجی بسر بری، بسوزی و دم نزنی. تلاش می کنی تا تمامی رویاهای نارنجی ازان تو باشد و کسی از آن بویی نبرد. تو خامی و مشام آدمها مشتاق تر از همیشه است چون تو دیگر جوان شده ای. شرایط اکنونت، در خاطرات آنها سابقه ای دارد که مجبورشان می سازد، مدام به آن فکر کنند.  

   

مسن تر ها حال و روز تو را خوب می دانند اما از آن چیزی به خاطر نمی آورند و در عین حال تو را و عقاید نو ظهورت را انکار نمی کنند. در ذهن خود یادواره های بسیاری از آن ساخته اند و به آن رجوع می کنند. آهی می کشند، لبخندی می زنند اما جستجوها همه بی نتیجه است. از چشمه ای که خشکید دیگر انتظار آبادانی بعید است. شاید لبخند آنها نیز به همین موضوع صحه گذارده است.  

 

 آن یکی عشقش را به آب، مانند می داند و معتقد است مشک سوراخ ادراکش از فراوانی آب درون، چیزی باقی نگذارده است. امروز او از عشق، تنها یادی در دل، و بنایی کهن به گرد آن بنام تن، حمایل دارد. می گوید کاش هنوز هم او بود تا در حضورش، بار سنگین تن بر اندام جان کمتر احساس شود. اما...   

دیگری باد را می ستاید و اعتقاد دارد با تکیه بر او می توان هر دم از نزولات متنوعش خوشه ای چید گذرا و مزمزه کرد و گاهی هم آنرا تف کرد. عشق گذرا و ستایشگر باد، هردو  همواره از یکدیگر در حال گذرند و دوام آن رویارویی مختصر، به درازای همان خوشه چینی، کوتاه می گردد. میان آنها هر که بیشتر بر چرخش زبان و علم کلام  مسلط تر باشد، به همان میزان بیشتر بر دیگری و اندامش تسلط خواهد یافت.   

غایت بهره را، در میان جسم آندو می باید جست. با سردری طلایی و با عنوان عشقی مصفا. جادویی و اغواگرانه، مثل عروسی که هیچگاه ازان دامادش نشده باشد.در این حالت عشق، بهانه و همواره در فرودستها لگدمال هواست. شاید لبخند پیران این مسلک نیز به همین موضوع صحه گذارده باشد.   

تو اما هنوز بدنبال شاخساری دیگر می گردی که به مدد آن بتوانی آهنگ این سوزش نوازشگر را در خود به اوج برسانی. ملودی سوختن را تو  اول بار با نقش جانت نوشتی. بلندترین ناقوسها پیش نت نارنجی تو حقیرند  و صمیمانه ترین آبشارها توان تصور یک قطره از اشکهای تو را ندارند.

زیباترین بادهای آرامش بخش شمالی، شفق های ارغوانی قطبی، شبنم هزار برگ و آب هفت دریا، توان رسوخ به افکار متمرکز تو را ندارند.

تو با سکوتت رشته های آنان را پمبه می کنی!   

اگر اینچنین باشد و تو چهل سال از سر گذرانده باشی و هنوز، ذره ای از حدت عشق تو هم کاسته نشده باشد، دیگر توانسته ای این امانت را به سلامت به دست صاحب آن برسانی. شاید آنروز لبخند تو بر این مهم صحه گذارد. 

پیش از اینها خداوند برای تولد جریان عشق، در شریان ادراک تو از مجاز، بدلی می ساخته به نام همدم زمینی که روزی از روزها،  آن را در حکم جرقه ای به سوی تو روانه ساخته است. حال تو گرمی و همگان به گرمای وجودت رشک می ورزند. نگاه کن، ماه برای لحظه ای دیدن تو تا زانو خم شده است. وقت آن است که از برای هست شدن، سمت و سوی این جریان را به سمت افق تصحیح کنی.    

به تو ستاره ای اعطا خواهد شد که به کمک آن، افق همواره دستیافتنی باشد. میان تو  و طرح سرخ آن دورترها، پیمانی کهن است که دیر زمانیست آنرا در خماری الست، از یاد برده ای. خداوند خواست تا تو را همانگونه که به جاده سپرده باز ستاند. وعده گاه، همیشه جایی در دوردستها خواهد بود که در آن، رنگ تو بر رنگ انتهای جاده هارمونی داشته باشد.    

نارنجی باش و نارنجی بمان...   

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 92

کوهی از نور ( دقایقی قبل از رسالت بزرگ)

 

        

به نام خدا     

شب بود و  قصه های شامگاهی، تیرگی آن حوالی را برای طفل خردسال همچون روز روشن می نمود. همانطور که چشمه ی کلام را قطره قطره، در دشت تشنه و  وسیع سلولهای مغزیش جای می داد، برای شخصیتها، رخدادها و مکان ها در ذهن، تصویر سازی نیز می نمود. او همیشه مشتاق روایت های گوش نوازی بود که به سرزمین خواب راهی داشته باشد.  

سخت بود، آنهم در هنگامه ی خوابیدن. بنا بود استراحتی داشته باشند هر دو نیمکره مغز، چه نیمکره ای که حروف در آن جای می گرفت و دیگری، که قرار بود تصاویر را ثبت کنند. اما حال می بایست آنرا در حدی اعلا به کار گرفت. اینبار قصه، قصد داشت به اصلی اعتقادی تبدیل شود و رنگ واقعی تری به خود بگیرد. پس هوشیاری در این حد، موضوعیت پیدا می کرد و فضا، جدی تر می شد.    

ماجرایی به مرز بیان رسیده بود، هزار و اندی ساله، آنهم به روایت مادر، که صدق کلامش برای طفل اثبات نمی خواست، سر خط کلام اینگونه رج می خورد:    

محمد که تا غروب در فرودست ها به سر می برد، برای استراحت شامگاهی و خوردن طعام قصد صعود به کوه را داشت. مشک آب و توبره اش برداشت و عزم بالا رفتن نمود. با خود گفت: چه خوب می شد اگر سکوتی اینچنین شگرف و بسیط،  به تمامی پهنه ی زمین تسری می یافت و لحظه ای ظالمان عالم را در بر می گرفت تا در آن، مجال تامل می یافتند و قبل از هر گونه تعدی فزونتر به منافع مظلومان، بر خود و کردار خود نظری می افکندند. در عصری که بیماری نسیان و شرک، مسری تر از وباست. چه امید به این خلق وا رهیده که همچون رمه های سرگردان و رمیده، هر یک از انسان بودن، لذات ظاهری آنرا می شناسند و بس.  

   

او در دل، هدف والای ابراهیمی را می ستود و از آن یادها می نمود. اینکه ابراهیم را قومی بود که تمام سعیشان بر این بود،تا حجتی را که همواره بر دل ابراهیم سنگینی می کرد، در نطفه خفه شود و به ایراد رسالت نینجامد. آنان از پیش می دانستند که آوازه ی خدای ابراهیم، عالم گیر است. اما منافع و مقاصد قبیله ای و این تصور که بخواهند عالم امکان را جملگی در قلمرو  قدرت خدایی واحد بدانند،  مجال پرداختن به کنه  موضوع، را به آنان نمی داد.  

در جایی که اعتقادات، آنقدر بدوی و بی اساس بود که  قطعه سنگی تراش خورده در هر منزل، می توانست حکم خدا را داشته باشد، انسانی چو نمرود و دیگر حکمرانان هم تبار  وی، مجال این می یافتند تا خدا شدن را هرکدام  یک مرتبه، بیازمایند. چون می دانستند اگر بتوانند بر فکر انسان مستولی شوند، تسخیر تمام وجود آنان، دیگر کاری نخواهد داشت و زمینه نیز در این باب، محیا بود.    

محمد آهی کشید! با خود گفت: خداوندا! چرا سخن حق همواره بر لبه ی تیز شمشیرها و فراز آتشدانها و زندانهاست و محصور به زنجیر است؟ چرا راست کرداری از منظر کاهلین، همچون موری سیاه است که در دل شب عبور می کند و رهگذران را از وجود آن آگاهی نیست ؟ دیدگان را چه شده است که اینگونه با نور  وحدانیت، در زاویه اند و با افق حضور تو، غریبه!   

به دهانه ی غاری رسیده بود که معوای دیرین او محسوب می شد. دهلیزی که با غم او خو گرفته بود و به تفکر محض راه داشت. و مملو از یادواره های خیسی بود که اشکهای پاکترین فرزند بشر از دیر باز، دیوار آنرا می شست. چشم اندازی داشت به قدر دشت و از آن بالادست ها، آسمان با تمام ستارگانش قابل رویت بودند. پیش رو، به بومی خوش آب و رنگ می مانست، با طرحی خوش و بکر، که در آن از زرق و برق مرسوم بی موالاتان شب نشین،  و از هیاهوی کاروانیان و بادیه نشین بیابانگرد خبری نبود.    

ستارگان مروارید نشان بر پرده ی حریر سیاه شب ملیله دوزی شده بودند و محمد می دانست، که هر ستاره، با خود داستانی دارد شنیدنی. او برای هر یک، نامی قرار داده بود و شبانگاه با آنان درد دل می نمود به این امید که خط سرخ این عشق متعالی را پروردگار، خوانده باشد.   

 قصه های او اغلب نقل غصه های مردمی بود که صلاح خویش از کف داده و به باطل مبتلا گشته بودند. او خوب می دانست که بیراهه با کاروان سردرگم چه ها که نمی کند و هر گاه که مقصود طعمه ی مطامع نفسانی گردد، حاصل سرگردانی است.  

 او فرزند کاروانسالار تاجری بود که بنا بر مقتضیات کاری که داشت، همواره می بایست در سفر باشد. محمد نیز تحقیقا از احوالات و شرایط زندگانی مردم آنزمان و  بلاد دیگر بی اطلاع نبود. روحیه ی او سکون ناپذیر بود و علا قه داشت تا همیشه، از بودن، و زندگانی جوامع انسانی، نتیجه گیری کند و مهمتر آن بدنبال روزنه ای بود که ندای وحدانیت بر گوش سنگین زمان بخواند و آنرا از خواب سنگینی که میرفت به مرگی اعتقادی ختم شود بیدار سازد. اما نه ابزارش داشت و نه شرایط حاکم با او هم راستا بود و نه صمتی والاتر از مردی امین، که آن کند. و مهمتر اینکه سواد خواندن و نوشتن نداشت.   

بتها همچون علم های کفر در مکه و در آن حوالی، جای گرفته بودند. می توانستی در پشت سر هر یک از این نمادهای پوشالی، همواره دستانی را بجویی که از حرص مال فزون، بر هم مالیده می شد و نگاه سیری ناپذیر صاحبش از سبد هدایا به سختی جدا می شد.     

رب النوعی دروغین که می شد آن را ساخت، خرید یا فروخت،به واقع  عبادت می شد. و این امر قلب مالامال از نور یکتاپرستی محمد را بیش از هر چیز دیگری آزرده می ساخت. او نیک میدانست شعور بشر بیش از هر زمان دیگری به مرز انحطاط نزدیک شده است و  وقت آن فرا رسیده بود تا به صلایی این قافله گمراه به مسیر اصلی خود بازگردد. او با نگاه نافذی که داشت، در لابلای سپیدی ستارگان بدنبال آیتی از آیات ربانی می گشت که قبل از وی، نشانه ای باشد برای بازگشت این کاروان بی مقصد از دشت سیاه سرگردانی ها.    

آنجا که از گمانه ها جداست و در همسایگی مهر خدای احد واحد است. جایی که دختران یک روزه حق تداوم حیات می یابند و بتها که بهانه ی سود جویان است، سقوط میکنند و به کناری می روند. خانه ی کعبه که بنا به مقاصد الهی به دست ابراهیم افراشته شد، دیگر پایگاه شرک و فساد و کفر، نخواهد بود و ملجاء و پناهگاه مراجعین از گناه و خداجویان یکدل خواهد بود.

آتش در آتشدان می سوخت و سایه ی محمد بر دیوار غار در چین و شکنی عارفانه بود.   

 

چشمان کوچک طفل بی خواب، لحظاتی است که به منظره ی آسمان تیره ی پشت پنجره دقیق شده اند و مادر نیز ادامه می دهد. در این حین، ستاره ی دنباله داری عبور می کند در حالی که تمامی مسیر عبور خود را  آغشته به نوری می سازد، زیبا و بلند کشیده. این رشته نور هدیه ی دورانهای کهن بود که همواره در وقتی خاص، حلول می نمود و آسمان تاریک را آذین می بخشید و سپس ناپدید می گردید. در شب مورد روایت نیز، که محمد در دل کوه سکنی گزیده بود، ستاره بر وی ظاهر گشت. همانگونه بلند و کشیده و نورانی.  

برای او که همواره عادت داشت از حرکتهای عظیم کائنات، آیات شهودی خداوندی را استخراج کند و به بار درخت ایمان خود شاخ و برگی بیفزاید، این واقعه می توانست شگرفترین معانی را با خود به همراه داشته باشد. گویی ذغالی درشت به آتشدان معرفت وی افزوده شده باشد و شعله ی حاصله می توانست تا مدتی فرح فزا و دیدنی باشد و گرمش سازد.    

محمد منزوی یا مطرود نبود، او به خداوند کوه و دریا و زمین، آسمان و اقمار، که در بالادست ها مکان داشت، روی آورده بود و در این صعود پر مقصود، مصالح تنها خود او خلاصه نمی شد. حال که شوری دگر بر وی مستقر شده بود، میل آن داشت تا این خلوت تا هر زمان که می باید و با هر کیفیت ادامه داشته باشد. 

زمین نفس خود حبس می نمود و  بادیه یکپارچه سکوت می شد. فرشیان گویی بهترین جامه بر تن می کردند و هر یک از کائنات مترصد حضور می شد..  

 

 

صلایی آهنگین بر آمد که محمد را اینگونه مخاطب خود قرار می داد:  

بخوان به نام رهایی! بخوان به نام بلوغ! بخوان به نام صاعقه در التهاب شب. بخوان به نام ساقه امید در پهندشت یأس! بخوان به نام خالق خورشید و عشق را به اسم اعظم معشوق، از پس یلدای بی تنفس دیجور، نور باران کن.
بخوان نبی گرامی! بخوان رسول عشق و امید! بخوان به نام نامی توحید!    

رسول گرامی ترین آیینم: 

تو که خواندی، حرم صدای تو که قندیل‌های سکوت را ذوب کرد، آوای مهربان تو که فضای میان زمین و آسمان را عطرآگین نمود، بوی خوش عشق که ملائک بی تاب را به طواف حرا کشانید، انبیا انگشت حسرت به دندان گزیدند. ابراهیم و اسماعیل از آن که حرا بود و ما به مرمت کعبه ایستادیم و موسی از آن که به طور، چرا رفتیم و عیسی از آن که آنچه در زمین یافتنی بود، در آسمان چرا می‌جستیم و در این میانه، تنها خاطر خدا بود که راضی بود چرا که رحمت واسعه خویش را نمود عینی بخشیده بود.     

فرشتگان برخی به رضایت بی سابقه خدا سجده می‌بردند بعضی عرق از جبین پیامبر می‌ستردند عده‌ای گوش به لطافت این معاشقه می‌سپردند و برخی از آن که معشوق خداوند را در زمین می‌دیدند نه در میان خویش، خون دل می‌خوردند.
اگر چه پیامبران همگی مظهر رحمت خداوند بودند، اما کدام گستره ی محبتی خدا را به تمجید واداشته بود «انک لعلی خلق عظیم».    

کودک، مدتی است که روی تختخواب خویش نشسته و بی درنگ دنبال می کند خطوط جاری عشق بر دیدگان مادر و بر اوج روایت را. او دستان کوچک خود را تا شانه لرزان مادر میرساند و آنرا لمس می کند و لبخند می زند و مادر نیز هم. در لابلای رخدادهای روایی مشروحه که از بار معنایی بالایی نیز برخوردار بود، او موفق شده تا به ضم خود آنچه را می بایست، به نفع تولد مشعله ی اعتقادی خود، استهسال کند. و همین او را بس که راه انبیا را به رسم آیین اسلام بازشناسی کند آنهم به مدد زبان امین مادر. او کودک امروز است و از هر حیث آماده، تا عهده دار نقش خود برای فرداهایی بهتر باشد فردایی که در آن اعتقادی راسخ ریشه دوانیده باشد.  

   

جان کلام مادر در خاتمه این بود: آن نهال که روزی به دست انسانی امین در کاشانه ی دلهای مومنین کاشته شد، می بایست به نور معرفت و ممارست های آیینی اسلام، متناسب با مقاصد الهی، در تو بار و بری بگیرد. و تا خط خوشی اینچنین بر لوح جان می دوانی تو را از گزند حرامیان شب زده و مهاجمین راه سرگردانی ها باک نخواهد بود. بر ضمه ما فرزندان اسلام نوشته اند، که به تحقیق راه و رسم مسلمانی از سر گیریم و با قرآن محمد (ص) بیش از آنچه مرسوم است خو بگیریم. چراکه طرق رستگاری در آن آنقدر درشت شده اند، تا مشکل چشمان شوخ و خرد بین حل گشته باشد.   

 

کودک، به سمت درب اتاق می رود. گویی به سمت نوجوانی خود گامی برداشته باشد. لحظه ای درنگ می کند، می ایستد و به پشت سر و مادر نگاهی می اندازد. با لحنی آرام و نرم می گوید: " مادرم! می توانم آیین گزاردن نماز را از تو بیاموزم؟ " .. .    

نوشته شده توسط نیما.ب/  پاییز 1392  

  

سخن نویسنده  

شاید بپرسید چرا تکرار مکررات داشتم و به یکی از بدیهیات محکم دینی رجوع کردم. پرداختن به مهمترین فراز اسلام که اغلب، همه ی ما از کیفیت آن رخداد مطلع هستیم چرا؟ شب نزول آیات و اعطای رسالت پیامبر ختمی مرتبت و شان شب قدر، مطلبی نیست که هر مسلمانی به راحتی آنرا به بوته ی فراموشی بسپارد و خود را از آن جدا بداند. پس مراد از بیان آن در قالب مطلبی روایی چه بود.  

مطمئنا در این باب آنقدر احادیث متواتر و عقلی و نقلی و روایی محکمی وجود دارد که اصل موضوع را از هرگونه توضیح فزون و حواشی، بی نیاز می کند. با بیان این رخداد مذهبی ناب، آنهم از زبان امین مادر برای فرزند، سعی داشتم، تا حال و هوای ممکنه ی حضرت رسول (ص) در آن شب را بیشتر از نظر بگذرانم. مرور عواملی که همواره آستانه تحمل حضرتش را تحت شعاع قرار می داده و باعث می شد تا ایشان، از شهر و دیار خود خارج شوند، خلوت انسی بگزیند و با خدای خود خلوت کنند، مجموعه دغدغه هایی که به اندازه ی ظلم و خودکامگی در دنیا عمر داشته و متاسفانه، دارد.  

در آنچه که خوانده اید، اگر ذات انسان نابالغی که در آستانه ی بلوغ ذهنی و فکری خود قرار دارد و مستعد ریشه دوانی اعتقادات ناب ربانی در کالبد جان است به فرزند، و مادر را به راوی امانت دار  تاریخ مدنیت، و از زمره منابع تشریعی زمان، تشبیه کنیم در خواهیم یافت پرداختن به موضوع رسالتی اینچنین عظیم، که از پس بیماری های شوم کفر و شرک و امثالهم در آن دوران، به قصد درمان سر بر می آورد، همواره و تا به کنون ضروری و قابل مطالعه و استناد می باشد.  

 چون شرک خفی و آشکار، بت پرستی ها در لباسی دیگر و ظلم و تعدی و جور و ستم، همواره به جای خود، دست از کارکرد منفی خود بر نداشته اند و تنها در زیر پوششی موجه و سازمان یافته تر، که دنیا را با آن سر و کار کمتری باشد همچنان به فعالیت خود می پردازند. کشتارهای توده های انسانی، به بهانه ی تهدیداتی که ممکن است از آن قوم بر علیه قومی دگر وجود داشته باشد یا نداشته باشد، عواملی از این دست می باشند. 

بت مال، بت جاه و مقام، و حتی ریا که از اقسام شرک خفی و به تعبیر پیامبر از آن به شرک اصغر یاد شده است، گوشه ی اندکی از سوغات اهل دنیاست که عصر حاضر آن را بگونه ای نوین تجربه می کند.  

بازهم، خوشا به حال حضرتش که اگر سر بر می گرداندند در میان آن قوم غافل، به راحتی می توانستند آنان که به مفسده هایی از این دست دچارند و خدایانی متعدد می پرستیدند را از مابقی تمیز دهند و به حالشان چاره کنند. اما زمانه ی ما به دردهای تو در تویی مبتلاست که تشخیص صدق و ناپاکی ها را هر چه مشکل ساخته.  

 هر که می خواهد در انجام رفتار نابخردانه و منفعت طلبانه ی خود، مصونیت یابد، بعضا و ظاهرا به مدنیت و معنویت اغراق شده روی می آورد. و از طرفی با ظاهری عوام فریبانه و مشروع، آن می کند که فتاوای شیطان درون قلمداد می شود. نفوس سرکش و عصیان دوست، که لگام گسیخته میل به بدی ها دارند موریانه وار در جنبشند و اکثریت را از آنان و رفتار آنان، آگاهی نیست.  

آیا به واقع، زمان آن  فرا نرسیده است که قرآنها کمتر بر طاق اتاقها خاک بخورند، تا اندکی دیدگان خداجو را جلا بخشند؟ سستی از ماست که اندکی در راه تامین کوچکترین توقعات خداوند، گامی بر نمی داریم و حاضر نیستیم، دست خط خوانایش یکبار از نظر بگذرانیم، بلکه راه رستگاری را یکبار هم که شده از طریقش لمس کرده باشیم. ما نیت کرده ایم تا فارق از نسخه ی الهی موثر بر طریق سالکان، به خود درمانی ها بپردازیم و هر چه بیشتر، خودشناس و مثبت اندیش و سماوی شویم. اما در این حواشی پر رنگ و لعاب، نتیجه چیزی جز وخامت احوال نیست !  

با تشکر/نیما.