ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

جریان عشق، در شریان ادراک تو، نارنجیست

به نام خدا  

رفتار عشق به باروتی مترصد اشتعال می ماند، قسمت مسکوت نهاد تو که در زمان خاصی از زندگیت مشتعل می گردد و دامانت فرا می گیرد. راه فراری نسیت تو را. همان تویی که تا دقایقی پیش از این احتراق، ذهنت به سوختن راهی نداشت. 

رفته رفته در خواهی یافت که چقدر دوست می داری تا در آن حریق نارنجی بسر بری، بسوزی و دم نزنی. تلاش می کنی تا تمامی رویاهای نارنجی ازان تو باشد و کسی از آن بویی نبرد. تو خامی و مشام آدمها مشتاق تر از همیشه است چون تو دیگر جوان شده ای. شرایط اکنونت، در خاطرات آنها سابقه ای دارد که مجبورشان می سازد، مدام به آن فکر کنند.  

   

مسن تر ها حال و روز تو را خوب می دانند اما از آن چیزی به خاطر نمی آورند و در عین حال تو را و عقاید نو ظهورت را انکار نمی کنند. در ذهن خود یادواره های بسیاری از آن ساخته اند و به آن رجوع می کنند. آهی می کشند، لبخندی می زنند اما جستجوها همه بی نتیجه است. از چشمه ای که خشکید دیگر انتظار آبادانی بعید است. شاید لبخند آنها نیز به همین موضوع صحه گذارده است.  

 

 آن یکی عشقش را به آب، مانند می داند و معتقد است مشک سوراخ ادراکش از فراوانی آب درون، چیزی باقی نگذارده است. امروز او از عشق، تنها یادی در دل، و بنایی کهن به گرد آن بنام تن، حمایل دارد. می گوید کاش هنوز هم او بود تا در حضورش، بار سنگین تن بر اندام جان کمتر احساس شود. اما...   

دیگری باد را می ستاید و اعتقاد دارد با تکیه بر او می توان هر دم از نزولات متنوعش خوشه ای چید گذرا و مزمزه کرد و گاهی هم آنرا تف کرد. عشق گذرا و ستایشگر باد، هردو  همواره از یکدیگر در حال گذرند و دوام آن رویارویی مختصر، به درازای همان خوشه چینی، کوتاه می گردد. میان آنها هر که بیشتر بر چرخش زبان و علم کلام  مسلط تر باشد، به همان میزان بیشتر بر دیگری و اندامش تسلط خواهد یافت.   

غایت بهره را، در میان جسم آندو می باید جست. با سردری طلایی و با عنوان عشقی مصفا. جادویی و اغواگرانه، مثل عروسی که هیچگاه ازان دامادش نشده باشد.در این حالت عشق، بهانه و همواره در فرودستها لگدمال هواست. شاید لبخند پیران این مسلک نیز به همین موضوع صحه گذارده باشد.   

تو اما هنوز بدنبال شاخساری دیگر می گردی که به مدد آن بتوانی آهنگ این سوزش نوازشگر را در خود به اوج برسانی. ملودی سوختن را تو  اول بار با نقش جانت نوشتی. بلندترین ناقوسها پیش نت نارنجی تو حقیرند  و صمیمانه ترین آبشارها توان تصور یک قطره از اشکهای تو را ندارند.

زیباترین بادهای آرامش بخش شمالی، شفق های ارغوانی قطبی، شبنم هزار برگ و آب هفت دریا، توان رسوخ به افکار متمرکز تو را ندارند.

تو با سکوتت رشته های آنان را پمبه می کنی!   

اگر اینچنین باشد و تو چهل سال از سر گذرانده باشی و هنوز، ذره ای از حدت عشق تو هم کاسته نشده باشد، دیگر توانسته ای این امانت را به سلامت به دست صاحب آن برسانی. شاید آنروز لبخند تو بر این مهم صحه گذارد. 

پیش از اینها خداوند برای تولد جریان عشق، در شریان ادراک تو از مجاز، بدلی می ساخته به نام همدم زمینی که روزی از روزها،  آن را در حکم جرقه ای به سوی تو روانه ساخته است. حال تو گرمی و همگان به گرمای وجودت رشک می ورزند. نگاه کن، ماه برای لحظه ای دیدن تو تا زانو خم شده است. وقت آن است که از برای هست شدن، سمت و سوی این جریان را به سمت افق تصحیح کنی.    

به تو ستاره ای اعطا خواهد شد که به کمک آن، افق همواره دستیافتنی باشد. میان تو  و طرح سرخ آن دورترها، پیمانی کهن است که دیر زمانیست آنرا در خماری الست، از یاد برده ای. خداوند خواست تا تو را همانگونه که به جاده سپرده باز ستاند. وعده گاه، همیشه جایی در دوردستها خواهد بود که در آن، رنگ تو بر رنگ انتهای جاده هارمونی داشته باشد.    

نارنجی باش و نارنجی بمان...   

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 92

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد