ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

کوچه ی چراغچی، انتهای دنیا بود. قدرش را ندانستم!

به نام خدا  

  

بیست و دو سالگی من، در انتهای کوچه ولی ا... چراغچی خلاصه می شود. بن بست بود و در انتهای خود، میدانی کوچک داشت. با دیواری کوتاه و آجری که به زحمت به نیم تنه ات می رسید. اگر شب از فراز آن می نگریستی، چیزی جز سیاهی مطلق ازآن پیدا نبود. اگر پاییز بود و خرده نمی هم به موزاییکهای پیاده رو می نشست و یا بارانی تند می بارید، می توانستی مرا در انتهای همان کوچه ی کم تردد و بکر، بیابی در حالی  که ایستاده ام و به آن سوی دیوار خیره شده ام.    

 

اسمش را گذاشته بودم انتهای دنیا، هیچ کس نبود جز خودم. حتما می پرسی چرا شرایط حضور من در آن  به اصطلاح، منتهای دنیا می بایست آنقدر سخت بوده باشد؟ شب، آنهم بارانی و خیس و پاییزی. البته این بدان خاطر بود که در یک چنین شرایطی، هوا قطعا می توانست سرد هم باشد، و در شب سرد، حتما کمتر کسی گذرش به آنجا می افتاد و همینطور هم بود. مردم را در دل شب با کوچه ای که راه به جایی نداشت چکار؟   

من بودم و خودم و خود خدا و تا چشم کار می کرد سیاهی و سکوت و چکه ی ناودانها ی بیشمار. حال خوبی بود. بلاخص که شور جوانی، هر دم در صدد بود تا رخدادها و حوائج مکشوفه را به چالش بکشد. وقت خوبی بود تا آدم یقه ی خود را بگیرد و از خود اعتراف بگیرد که با این سر و شکل مهیب، از این دنیا چه می خواهد؟ منظورش از اینهمه زندگی چیست.   

 

                                          

 

این تنها تاریکی بود که کمتر از ابهت آن می ترسیدم و مایل بودم، اجازه دهم تا مرا یکجا در خود ببلعد. به سیاهی آن سوی دیوار که خیره میشدم انگار داشتم به منافذ تاریک مغز خود می نگریستم. جایی مثل درون ذهنم که تهیست. همانگونه که نمی شد با دیده، چیزی از آن استهسال نمود، مبهم و غیر قابل کنکاش بود.    

گاهی رخ می داد که حتی فکر هم نکنم  و غرق موسیقی ملایم باران و سنگفرش شوم. حسی نمور  و پر ز ارتعاش، آمیخته با سرمای شامگاه، قلقلکم می داد و در پی آن لرزه ای که از هیبت این سمفونی ناب بر اندامم می نشست.    

تقریبا همیشه این حس کم و بیش با من بود. او را دوست می داشتم. احساس می کردم، کسی در آن سوی تاریک، گوشهایش را تیز کرده است تا بشنود، به چه فکر می کنم. می دانستم همیشه آن سوی دیوار من، یک نفر به سرگیجه هایم  می خندد  و می داند حتی  اگر از این بن بست و آن آخر دنیا، نتیجه ای هم عایدم نشود، هرگز گذرم به کوچه ی بقلی نخواهد افتاد.    

شاید او حس پدری را دارد که از پا گرفتن فکر پسر خردسالش، خرسند است. شاید هم تمام آن سیاهی به لوحی سفید می مانست که هر چه مایل بودم در آن تصویر کنم تا حک شود. مثل یادگاری بر دیوار.

بله جز اینهم نبود وقتی، تمامی لحظه ازآن توست. وقتی تو می مانی و یک بوم خالی از تصور، که از تو تا خدا کشیدگی دارد  و موسیقی اینچنین هم در جریان، جای هیچ تردید نیست که تو به میزان فاصله ی اندکت با همین دیوار، به مرز عاشق شدن نزدیک تر شده ای.    

زمین دارد باز می ماند از چرخش. پشت این منطقه یک نامعلوم، نگران من و توست. مرز سفالین میان من و تو در کار سست شدن است و هر لحظه در آن بیم فروریختن می رود. دیواری که ممکن است ورای آن آگاهی و شعوری نو، سر برآورد. عاملی که قرار است خط زندگانی تو را پر رنگ کند به قلم آنکه در صدر عالم امکان نشسته است و شهره است به این، که خوب می نویسد.  

او سرنوشت تو را اینچنین که پیش خواهد آمد، مکتوب دارد به قلم خویش.    

هر شبتان شب قدر، و قدرتان در نظر ایزد فزاینده باد.                 

                                 

       اگر به پاریس سفری داشتید و اگر هتل شما به سمت برج ایفل چشم اندازی داشت، این ترانه را به همراه فنجانی قهوه در دست، بشنوید! 

                                                              

نوشته شده توسط نیما.ب/پاییز 92

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد