ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

مـا را کـه بَــرَد خـانـــه

به نام خدا


لشکرِ زِ جـور سرشته، می خرامد در پی فانوس بدستانِ کـور. خاموش مسلکـانی بی هویّت که دنیا را چراگـاه خود و بهشتی رایگان بَهر دوزخیانِ گریخته از سرای حَشرْ تصور می کنند. سرنوشت قدمها را به اختیار گرفته، خداوندگاریِ خود را بر این دزدیده راه، خیال می کنند. کمی آنطرف تر عفریت مرگ بنشسته بر سورتمه ای آتشین، تازیانه می زند بر تن عریان آدمی و در دست او برگه ای ممهور به خونِ سُـرخ، که بر بردگی ابدیِ آنان اذعان دارد. جماعتی رنجور که همچو دانه هایی از گِلِ تسبیح، بر ریسمانِ اسارت درآمده با لبخند رضایتی پنجاه ساله بر صورتها، که گویی آن را بر گرداگرد لبانشان دوخته اند. بر این ضرباتِ پیوسته چُنان که زوجه اول بار، بر زوج خویش رضا می دهد رضا داده اند و گور، ابتدای خوشبختیست از نگاه آنان، دیدگاهی که مدتی زمان می بَرَد تا اینچنین حیران و مطیع و گردد. و در پی این رنج جانکاه، حماقت انتظار می کشد و موجی نو بر این صفوف در هم تنیده پدید می آورد. راهی را که مُنتهای رستگاری و آزادگی نفسَش می دانند و هر آنچه می برند و می کشند را مقدمه ای با شکوه می دانند بر تحقّقِ آن.

از این بهتر نمی توان انسانیت خود را برجای نهاده و گریخت. عنان و اختیار را به چوب تازیانه و تاراجش سپرد تا به مسلخ خطابه ها ببرند و پاره پاره کنند. هر آنچه می پسندند بر طومارِ مناسک آدمی بگنجانند و کارها مشکل سازند بهر عبادت سلیس. پیکری که به  لباس زوال عقل درآمده باشد پیش از آنکه به جان رسیده باشد مُردنیست و تا این رسم کهنه بر معرفت آدمی تکیه زده باشد، ارابۀ کجروان به راه راست نخرامد و صدای سُمِ ستورانِ رمیده شان از باغ و کاشـانۀ آدمی رخت بر نبنـدَد.

چه خوش گفت آن بندۀ خاکزاد (#حکیم_تُرب) که اگر بازندۀ خوبی هستید باشید اما بگذارید قوۀ عقولَت، آخرین چیزی باشد که از شما به یغما می رود تا اینکه چندی بیشتر آگاهی را بر دوش خویش حمایِل داشته باشید. چه برسد به اینکه بخواهید آنرا بین دستان و با ارادۀ خویش همچو بهترین پیشکش ها بر دُزدان تفکّر و عقیده، تَقدیمَش نمایید؛ که این عینِ جانِ شماست که به اشارتی می روَد، و شما آن را بشارت آخرینِشان پنداشته اید. آنچنان که بر سرنگونیِ خویش جشنها می گیرید و نمی بینید محتوایِ آنچه از کف می رود چیست.

اجنبی اگر بتواند تو را در سطح فکری مورد نظر خود متوقف کند، می تواند مبانیِ دین تو را آنگونه که به وی سود می رساند تغییر دهد و لازمۀ موکد این احوال آن است که این مالکانِ نا ثوابِ عقیده که بی اذن و اجازَت بر غارت زدگان فکریِ سُست بنیانِ پیرامون سیطره افکنده اند، جایی بر پشت ردای بلند خداوند تعالی دست و پای نمایند و تُنِ صدای خود را با او تنظیم و همسان نمایند. از آن پس جماعت ز کف رفته هر آنچه از آن سمت و سو استماع کنند، بی آنکه غور و نسبت به محتوای آن شور کُنند، به سهولَتِ فرو بُردَنِ آبها آنرا خواهند پذیرفت. بدینسان است که هدف والای آقایان محقق شده و در ادامه، با انتسابِ نایبانی همیشگی بر آنها، به سوی جماعت آماده ای دیگر نقل مکان می کنند و این شریعتِ دگرگون شده، حال با شرایطی که وصف شد تسری می یابد. پر واضح است که در نسلِ پیش رو، متعصّبین و مُنتسبین و محتسبینِ دینی، پایه های آنرا بگونه ای قوام بخشند و بر مخالفینش قیام کنند و بر غلظتِ اعمال آن بیافزایند که حتی در باور اجانب نیز نگنجد که پیامد این خدعـۀ حساب شده چه ابعادی می تواند بر خود گیرد. بی خبرند از آن، که شیطان بر شانه های آنان ز آنچه پیش آورده احسن الخالقین می خواند و بر دوام دست نشانده هایش صلوات می فرستد و در ادای آن، اِعراب ها را آنچنان شایسته بر دیوارۀ حلقوم می گرداند که موی بر تن حاضرین صاف گردد، حس و حالی ربوبی بر آنان مستقر گردد و خود را مؤمنینِ راستینِ این طریق قلمداد کنند. بدینسان کار تشخیصِ اصل و فرع در این دُنیا مشکل و مشکل تر می گردد تا اینکه حق و باطل شاکله ای همسان یافته، تشخیص آنها از یکدیگر مقدور نباشد.

باشد تا قبل از انسدادِ کامل همه ی شریانهای فکری، و این نبض کُنـد که گاه می زند و گاه نه، چاره ای جوییم بر این جریانِ انسان ربا و فریبنده که نیتِ او، تنها به گمراهیِ خلق ختم نگردیده و تمامی وجود آدمی را نشانه رفته است و از وی همان طلب می کند که تا بکنون با خود یدک کشیده است (جسم و جان)؛ جان را بهر حکاکیِ عمیقِ عقیدتی و جسم را نذر صومعه های مملو از آدابِ شرفیابی، و بر هر یک ثوابی و برای هر کدام خیری و سببی بر رستگاری و بخشودگی گناه متصّور و تمامیِ این جریانِ خطیر می بایست از پیشگاه و شریانِ آنان عبور نماید تا زوائد آن تصفیه گردد، زاویه ها سیقل یافته و با صاحبین اعمال، مخارجِ آن تسویه گردد تا بدین منوال حسناتِ حاصله از جوارِ  وجودِ نامبارکشان روانۀ حسابِ عُقبای سهل انگارانی اینچنین خودباخته گردد. آنچنان که گویی بر ارتفاع آسمانخراش های بهشتی خود افزوده اند و بر این اتفاق یقین می ورزند.

گوشتی که به دُم جنبانیِ سگانِ پوزه بسته عرضه شود، بیش از آنکه موجب سّدِ جوع گردد، موجبات هاری را فراهم می آورد و آنچه بی سبب دریغ گردد روزی در خلوتی بروز خواهد نمود و او را برادریست نا بهنجار بنام خشم و جدال. سگانِ مهار گسیخته اول گلوی صاحبان خویش را می درند و سپس خانۀ همسایه را به تباهی خواهند کشانید. این رسم دنیاست و استثناء ندارد. ظلم و جـور و فریبکاری، سرکشی را بدنبال دارد و فرمانبرداریِ بی چون و چرا، اگر علت لازمه را نداشته باشد، سرحداتی دارد که ویرانگر است و صاحبان ستم هیچگاه توجه کافی به رودهای درحال طغیان ندارند و به اکنونِ خویش دچارند. نتیجه آنکه رسوایی از دیوار خانه به گِرداگرد شهر سرک می کشد، خفیه ها را آگاه می سازد و پیش می رود.

نور خانه از پشت بامها خارج می گردد. چراغ منزلی که از عبودیت تُهی گردد پیش از خروج، اهالی منزل را مسموم می سازد و تاریکی، سوغاتِ خاموشی ذهن است که پیشی می جوید از هشیاری. سنت لادینی عجیب بسامدی دارد و اینهمه نتیجۀ اختلاط نظریه های جسورانۀ دینی با حیلت پردازیِ دوزخیانِ گریخته ز حَشر است که بردگان مقیم را در این دنیا به خدمت گرفته، مفسده را بجای ثواب می فروشند. مردم اما در خواب ناز فکریِ خود  به این سـو و آن سو پهلو به پهلو شده و در گزاری بی پایان، جامه دران و پر شور و حـال. و حال که وقت هشیاریست گیجیِ مستانه ای به سراغشان آمده که طریق سلامت را از این جورِ مَنهوک باز نمی شناسند. دردی ابدی، عمری که گذاشته اند و محصولی برنداشته اند، بذری که بجای گیاهدانه در آن خار پرورانده و خویش را به دست خویش از درگهش رانده اند. وخیم تر از همه اینکه جرأتِ ابراز ندامت را از خود و خاندان خود سلب می نمایند. بر این عجز آشکار می باید گریست و بر آنهمه صبری که صرف ترفیع بتهای زنده گشت تا خشت بر خشت بیاورند و فربه شوند. آن خشت هایِ زیرین که همه مردمانند بر این فشار، حمار گونه زندگی ها قمار نموده و بر جای خویش مانده اند تا به امروز و عجیب است که بر این ماندن اصرارها می نمایند. اینگونه است که ترس را می توان تمام و کمال فهمید و ترسید.

چه سود از آنهمه فرمانبرداری که خرج درگهش نشد و به خوشایند کَسانِ ظلمت، رقصی شد در این میانه.  شانه های خدا هنوز خالیست از سرهای در گریبانی که صاحبان آن می توانستند توبه کار باشند و اندکی آرام گیرند. کشتی های عظیمی که خدای متعال آنها را آفرید تا بر جلال و عظمت و قدرت دریانوردیِ  آنان ببالد، حال خود را زورقی سردرگم دانسته بر دیار پلیدی ها پهلو گرفته اند و طریق بازگشت و شکوه را گم نمودند.

این مطلب با تمامیِ کوچکی خود بر این لباس ژنده ی هزاران بار پوشیده، وصلۀ مناسبی نخواهد شد و مهمتر آنکه گره گشاییِ خاصی را در پی نخواهد داشت که همت ها را بسیارکوتاه دیده ام. دوم اینکه بر گوش دوزخیان، مناسب واقع نگردد و میل خشت های تفدیده و قوام یافته را به خروش و عناد بر نخواهد انگیخت اما ناشی از آن است که روزی از روزها، خشتی که به تنگ آمده بود و هنوز  بوی باغچه ای را که از آنش گرفته اند بر وی برطرف نگردیده بود، حس و حالی بهر سرودن فراهم آورده تصمیم بر خُـرد شدن گرفت؛ تا جای خالی خود را همچو دندانی که پس از آن نیست، بر پیکرۀ این بت جنجالی آنچنان ترسیم نماید که نشان از تزلزل این بنای ناثواب داشته باشد و سپس همان نمود که باید.

در تکرار اعمالی اینچنین و با فرو ریزشِ باران وارِ خشت ها از این بنای کذب، شاید بتوان شاهد سقوط اندیشه های سلطه جـو شد. شاید بشود زندگی را با طعمی که خود بر آن فراهم می آوریم بچشیم و از نسخ آماده و دم نوش های رنگارنگ و آمادۀ ذهنی و عقیدتی ننوشیم. شاید بتوان بر توانِ خاموش آدمی دمید و بر همت او افزود؛ از آن آتشِ سُرخ، خانه های مُحکمِ امید را برافراشت و خون سرخ را ضمیمۀ برگه های بردگی ننمود و آن سرمایه را به سهولت فرو بردن آبها از کف نداد و همچنان در رگ خویش محفوظَش داشت. شاید برود لشگر غم از سینه هایی که جز اصواتِ ملالت بار و محزونِ عزاداری های همیشگی نشنیـد. شاید بتوان چند روزی را به حکمِ قاطعِ دلهای شاد، شاد زیست و آزادانه اندیشید. شاید دوباره بچکـَد از چشم عشاق چشمه های نور، چشمه هایی با رنگ های ارغوانیِ غرور و جاودانگی.

چه بسـا بار دیگر، در میانۀ این بارانها و سپس ریزش آن بناهای سُست بُنیان که به غفلت پرورش داده ایم و بر خود مقدّمِشان دانسته ایم، بر باغچه ای که از آن سرشته شدیم در آییم و اینبار جز بر ارابۀ خداوندی وارد نگردیم. ارابه ای که ما را بدرستیِ روز نخست به خانه خواهد رسانید. جز طریق سلامت را نپیمایَد و بر سرنشینانش گزندی وارد نگردد که خدای اینچنین وعده نمود. پس ورود آنان را بر سرای خویش بشارت ها داده است و اوست که بر این منوال، جز رسولانش نایبی بر نگزید و از کلام خویش نیز فرود نیامد و بدان نیز نیافزود. اوست که فرمود ای بشر، به هر میزان که از جهان پیرامون شک آورده ای، بر ریسمانِ آویختۀ من درآی که منم فانوسدار بینای بیداران. هشیاریِ فکری، دستاوردِ برینِ کسانیست که دست آخر و از طریق درست بر بهشتِ وی درآیند و دنیای خویش را بر غیَرش مفروشند؛ بر وعده های عُمّالِ دروغینِ شیطان و اوصاف کذب آنان از چند و چون بهشت و اوصافِ حوریان و چه و چه سُست نگردند و تنها نیلِ جوار الهی را رسالت خویش و غایت آدمی بداند. او بر شما آنچنان که می گویند سخت نخواهد گرفت و مشکلاتی که بر گرد خویش بافته اید را خواهد شکافت و امور را آنچنان که حق است آسان خواهد نمود.

خلاصه تر آنکه ضرورتِ تفکر را نزد خود بر هر حرکتِ کوچکی مقدم بشمارید. پیش از آنکه نتایج تفکُرِ کجروان، بر شما مستقر گردد و بارتان را از چیزی که هست سنگین تر نماید، چراکه در غیر آن صورت، منفعَتِ آنان در گروی حرکات و سکنات شما خواهد بود و شما نیز جزء مال التجارۀ آنان بشمار خواهید آمد، سپس بی آنکه مطّلع باشید از دایرۀ تصمیم و اختیار خروج خواهید نمود و جبری ابدی را با خود به گـور خواهید کشانید و آنجا که خواهید رسید، به هیچ عنوان شما را راضی نخواهد نمود چون رضایت پروردگار بر آن واقع نشده است. بیاندیشید که کدامیک خوشایند تر است و همسو با شخصیّتیست که خداوند از آدمی تراشیده است. سپس آنگونه که برگزیده اید گام بردارید و لا اقل حتی اگر طریق باطل انتخاب شماست، آنرا با رای و ارادۀ بی واسطۀ خویش ابتیاع نمایید و برای دقایقی هم که شده، در کالبد خویش آرام و قرار گرفته، آنگونه که از آن انتظار می رود و انسانی تر است عمل نمایید و تصمیم آخر را همین اولِ کار که وسوسه ها بیداد می کنند بگیرید و مطمئن باشید که خداوندِ برین، انسان های هرچند خطاکاری را که مُتکـی بر عقولت خویشند را بیشتر از آنان که نسنجیده می پذیرند و همواره در معرض تاثیر اجانبند دوست می دارد.



در پناه حق باشید

 

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ بهار 98

تئـوری جهـانِ یـک نفـره

به نام خدا

بر پایۀ این تئوری، دنیا به مرکزیت تنها یک فرد پایه ریزی شده است و دیگر موجوداتِ هستی بی آنکه خود متوجه باشند در جهت باورپذیریِ هر چه بیشتر  او از این دنیا گرد آمده اند و خود از درون تُهی و مجرد می باشند. به عبارت دیگر می توان بر اساس قدرت بی حد و حصرِ عامل بوجود آورنده یا همان خالقِ قادر، این تئوری را تا آنجا پیش برد که هستی، با تمام جزئیاتِ بیشمارش به خدمت گرفته شده است تا تنها از منظَر و دیدگاهِ تنها یک فردِ واحد مشاهده و استنباط شود و دیگر جنبه هایِ تمام شمول از آن سلب می گردد و معطوف بر یک نقطه یا همان بیننده می گردد. در این حالت روی سخن خالِق، تنها با یک فرد و نه گروهی از انسان ها خواهد بود. این به آن معنیست شما که خوانندۀ این متن هستید، احتمالاً تنها نسخۀ غیر قابل کپی از انسان و مرکز و مراد خداوند از خلقت جهانی به بزرگی جهانی هستید که می شناسید و در آن زیست می کنید و تمامی موجودات دیگر  از جمله نویسندۀ این متن، نسخه های ثانوی، غیر واقعی با وجودی صرفاً ترسیمی از انسانی خواهیم بود که پیش از این، شما آنها را بعنوان افرادی که در تعامل با آنها، سرنوشت خویش را تحریر می نموده اید شناخته اید و هر یک از ما را همچون وجود خود می پنداشته اید. اگر اینچنین باشد رازی بزرگ از بدنۀ ساختار اصلیِ خلقت به درون آن که شما را شامل می شود نشت کرده است و اینک باعث گردیده تا دربارۀ چیستی خود دچار تردید شوید و در صدد برآیید تا تعریفی جدید از سوی خود بر آن اضافه کنید، درست مثل کاری که من از دنیای مجاور در حال انجام آن هستم.

چوپانی را تصور کنید که از چرای روزانۀ گوسفندان فارغ آمده و شبانگاه، گوشۀ عزلتی بهر آسودن اختیار نموده، آتشی برآورده و طبق عادتی قدیمی روی به آسمانی دارد که همواره خدای را در آن می جسته است. از نظر او آسمان همان جایگاه خدایان باستان تا به کنون بوده و هست و با اینکه مبنای پرستش از خورشید و ماه و دیگر کرات و ستارگان به خدای یکتا رسیده است اما هنوز هم جهت پرستش وی دستخوش تغییر نشده است و نظارۀ آسمان، گواهی آشکار بر سمت و سوی همیشگی پرستشِ او می باشد. بر اساس نظریۀ جهان یک نفره، می بایست دستی بر شانۀ او گذارده شود و این آگاهی به او داده شود که همۀ منظور از خلقت هموست و اوست که همه چیز و سخن اول و آخر خداست. دنیای مدرن امروزی با تمام ریز افزارها، فرایندهای پیچیدۀ دانش بنیان و ساختار منظمی که دارد تنها قسمتی از دنیای بزرگیست که به مرکزیت وی بوجود آورده شده اند. مهم نیست که آیا چوپان با این دنیای مدرن و گاهاً سودمند به تعامل رسیده باشد یا که خیر، فقط این اهمیت دارد که تصور او از این دنیا چه بوده باشد و چه چیزی مشاهده نموده باشد و در ادامه با مرگ وی، رشتۀ اصلی این داستان از میان داستان ها و رشته های مشابهِ هَستی، بیرون کشیده می گردد.

حال تئوریِ دنیای یک نفره را به عدد آدمهای زندۀ جهانِ هستی ضرب کنید. با این پیش فرض که کماکان منظور و مراد از این آفرینش فقط و فقط دیدگاه هر یک از آنها نسبت به دنیای پیرامون باشد. سپس هر کدام را در مرکز منظومۀ زندگانی خود تصّور کنید. در این مرحله، خّطِ زندگیِ هر یک را از دیگری جدا کرده و آنها را در دنیاهای مستقلی جای دهید. با وجود اینکه در هر یک شاهد سیر تکاملی هستیم اما یقین داریم که هرگز از قوانین یکدیگر و دُنیایِ یکدیگر پیروی نمی کنند و به حدسیّاتِ خود از خود و چیستی خود و چراهای خود دربارۀ جایی که در اوست ادامه می دهد. حال منظومه ها را از یکدیگر دور و دورتر کنید تا اینکه فاصلۀ آنها از یکدیگر به مَرزِ بعید و دسترسی آنها بر هم به صفر رسیده باشد. اکنون بیشمار دنیا بدست می آید و اگرچه تشابهاتی دارند اما مستقل از یکدیگر عمل می کنند و کارکرد آنها در عین شلوغی های مرسوم، معطوف بر مرکز آن و در جهت مطامع فرد اول این دنیا، و نه شخص دیگری صرف می گردد و هر یک از این دنیاها قادرند سرنوشت و اتفاقِ نهایی خود را رقم بزنند یا به عبارتی دیگر پایانی مجزا و بسته بدانچه از شروع تقدیر و تحریر نموده اند را باعث شوند. وقت آن رسیده که رو به آسمانِ قدیمی و چند میلیارد سالۀ خود داشته باشیم؛ ما دیر زمانیست که نظیر این کهکشان ها را در همین آسمانِ بی منتهای خود داریم و چقدر این منظومه ها، خوشه ها و دنیاهای دوردست بهم و به سرنوشت این آدمها شبیه و از هم جدا هستند. سوال اینجاست که ما چقدر از درون این عوالِم اطلاع داریم و اگر نداریم، باب تئوری پردازی های اینچنین همچنان باز خواهد بود و خوب می دانیم که گذر زمان، صحّتِ بسیاری از آنها را تا بکنون به علم و بشریت ثابت نموده است.

باری؛ .. هرچقدر این تئوری جسورانه و غیر عملی باشد اما نباید غافل از این باشیم که رویکرد خداوند متعال نسبت به هر یک از بندگانش اینگونه خواهد بود که هر یک برای او در حکم واحد قرار خواهد داشت. او همانطور که خالق جهانی در این ابعاد است، آنقدر تواناست که می تواند خالق تمامی آن جهان ها که خصوصیاتش پیش از این گفته شد نیز باشد. پس در این حالت امکانِ درستیِ آن وجود دارد و بسیار بستگی به این دارد که چطور تصّورش کرده باشید. این تفکُرِ شماست که به این جهان عینیت و شِکل می بخشَد. بطور کلّی، نظامِ هستی نسبت به نظریه هایی اینچنینی انعطاف فوق العاده ای از خود نشان داده است و تا بکنون نظریاتِ بیشماری در رابطه با چیستیِ نظام هستی، زمان و چگونگی پیدایش و نحوۀ بسط و گسترش آن و ترکیباتِ و عناصر آن ارائه شده است. اما جایگاهِ انسان بعنوان مهم ترین ناظری که حداقل تا به حال او را به این صِمَت می شناسیم، بدرستی در آن مشخص نشده است. و از جایی که مقدمات ظهور انسان در دایرۀ هستی حتی پیش از ورود او در این وادی محیا و متأثر از چگونگیِ چیدمان عوامل پدیدآورنده اش بوده است، پرداختن به این پرسش که آیا  او منظور این نظام بوده و یا پدید آمدن این نظام در پی حضور او بوده خالی از لطف نخواهد بود.

ما آدمها نیز با اینکه قرین و همنشین چند میلیون سالۀ یکدیگریم اما حقیقتاً در جهان های متفاوت و دور از هم سیر می کنیم و بدیهیست که وجوه تمایز ما آدمها از همینجا بروز می کند. جایی که هر یک از ما، خود را متعّلق بدان می دانیم قطع به یقین مُشترک نیست و ممکن است موقعیت های مکانی و شرایط زیستی یکسان، ما را مقید به تعلق خود بر زمین و هرآنچه در اوست کرده باشد. اما با تکیه بر داشته های غیر فیزیکیِ خود همچون روح و ابعاد ناشناخته اش و با تکیه بر مباحث روان شناختی، در آن واحد می توانیم  هر کجای دیگری از این هستیِ فراخ حضور داشته باشیم. روح ما خود را مقید به زمان و مکانی خاص ندانسته و فراموش نکنیم که بخش بزرگی از موجودیت ما را نیز تشکیل می دهد. تمامِ موجودیت آدمها به دنیای ماده ختم نمی گردد، این چیزیست که لااقل اثبات آن پیش از این بارها انجام شده است. پس هر آنچه که به محدودۀ نسبی، که احتمال حضور و وقوع ماده و عدم آن مطرح است ورود داشته باشد، محدود و متعلق به مرزبندی هایی اینچنینی از جنس زمین ما و شِبه او باقی نخواهد ماند و همواره سیّال و بی تعلق باقی خواهد ماند.

شاید آنجا که رشته های وجودی ما را پس از مرگ در آن وادی می تکانند، درست همان جایی باشد که از ابتدا بیشترین تعلّق را نسبت به آنجا داشته ایم و دنیایی که امروز تجربه اش می کنیم بسیار محدود و مختصر و ناکافی باشد برای توصیف و شناختن تمام آنچه که ما از آن تشکّل و نظام یافته ایم. مرگ واقعیتیست که شاید ما را با تمامی ابعادِ وجودیِ از خاطر رفته مان آشنا می کند پس بیایید نسبت به هرآنچه شبیه این رویداد است کنجکاو و جسـور باشیم و هرگز از یک عُنوانِ ملال آور بی دلیل نگُـریزیم.


خداونـد شمـا و ذهـن شکـوفای شما را به چالـشِ عظیـمِ خـود فراخوانـده است و چه ساده انگارانه گذران امور می کنیم، اگر تا بکنون نقـّاد و ریز بیـن نبوده باشیم.

 


نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ زمستان 97

آبـی و مَخملـی

به نام خدا

 

به خاطر می آورم که در سالهای دور، طبقۀ دوم منزل ما در اجارۀ زوجی سالخورده قرار داشت و من در آن زمان چهارمین سال زندگی خود را تجربه می کردم. آنچه که از ظاهر زندگی آنها به خاطر می آورم حاکی از این است که هر دوی آنها دارای مدارج علمی بخصوصی بودند و این حدسی بود که بخاطر مشاهدۀ آن کتابخانۀ بزرگ، واقع در منزلشان زده بودم. شاید به همین خاطر بود که در همان عالم کودکی احترام خاصی برای این دو قائل می بودم. به این ترتیب بود که شرارت کودکانه ام در منزل آنها به طرز عجیبی خاموشی می گرفت و این دو، همواره از گزند طوفان رخدادهای تصادفی که ممکن بود از جانب من گریبانگیرشان شود در امان بودند. بارها پیرمرد را دیده بودم که کتابی بر دست داشت و بر ایوان می نشست، سیگار زَر می کشید و با آن چشمهای درشتی که نمی دانستم محصولِ عدسیِ عینک ته استکانیِ اوست، خطوط درهم کتابها را همچو فانوس دریایی از این سو به آن سو، چنان می پیمود که منظرۀ رعب انگیزی را رقم می زد. خطوط عمودی و خاکستری رنگ شلوار راحتیِ او،  بی اندازه به خطوط حک شده بر جعبۀ سیگاری که می کشید شباهت داشت و کمی هم خنده دار به نظر می رسید.

چیزی نگذشت که از بد روزگار پیرمرد بعلّت کهولت سن و مدتی تحمل بیماری از دنیا رفت و چندی بعد از این اتفاق، همسر او از خانۀ ما به مکانی دیگر نقل مکان کرد. درست نمی دانم، اما شاید آنها که به او در امر اساس کشی یاری می رساندند همان فرزندان ایشان بوده باشند.

طبقه ای که پیش از آن پیر مرد و پیرزنِ همسایه در آن زندگی می کردند، دیگر خالی شده بود. اگرچه حتی در آن صورت که هنوز هم در آن اقامت می داشتند چندان صدایی تولید نمی شد که بتواند توجهی را به سمت و سوی خود جلب کند، اما با تمام این احوال، بارها شده بود که به این منزل خالی از سکنه بروم. از اینکه صدایم در فضایِ خالیِ اتاقها می پیچید حس خوبی می داشتم و به همین ترتیب، بارها شده بود تا برای بازیِ اصوات به آنجا رفته باشم. روزی که از سر کنجکاوی کودکانه، درب کمدی را کشوده بودم، با کتابی مواجه شدم که ظاهراً از اسباب کشی جا مانده بود. وصف وجناتش را با شناختی که امروز از انتشار کتُبِ متعّدد کسب نموده ام می آمیزم تا توصیف دقیقتری از آن ارائه دهم.

کتابی بود با جلد گالینگـور، به رنگِ آبی آسمانی، از جنس مَخمل در قطع جیبی، که جلد سخت آن توسطِ کلیشه ی نر و ماده، به طرزِ ماهرانه ای برجسته سازی شده بود و ناشر برای ایجادِ جلوه ی بیشتر، انتهای صفحات کتاب را به رنگِ طلاییِ زیبایی آغشته کرده بود. فرهنگ جیبیِ فرانسوی - انگلیسی یا چنین محتوایی را بر آن متصّوِر هستم چون پس از هر لُغت، توضیحاتی با رنگ دیگری نوشته شده بود که بیش از حد، شمایل فرهنگ لغات را تداعی می کند. به هر رو  و در مجموع، جزء معدود کتابهایی بود که اینهمه ظرایف چاپی بطور توامان در آن بکار رفته بود و این همه برای یک فرهنگ لغت که عموماً نیازی به این رنگ و لعاب ها ندارد کمی عجیب بود.

به کودکی بر می گردیم، در همین چند لحظه که غافل شده بودیم نیمای کوچک، دیگر کتاب را گشـوده و بی وقفه در حال تورّق است و این کار را تا سرحد لطمه زدن بر آن کتاب پیش می برد. هر لحظه ممکن است عطف کتاب از جای خود جدا شده و ورق های آن در هوا پراکنده شوند. اما  لحظه ای متوقف می شوم؛ کتاب را می بندم، آن را نزدیک بینی خود می آورم و بوی آن را استشمام می کنم و سپس لبخند می زنم. نمی توانید تصّور کنید که در آن لحظه چه بوی خوشی از این کتاب بر وجودم جاری شد و همین کافی بود که رفتار ملایم تری نسبت بدان پیش گیرم.

از مادر حُکمِ این کتاب را جویا شده بودم و گفته بود، در جایی که دیگر نشانیِ خاصی از صاحب آن در دست نیست، می توانم اجالتاً آن را نزد خود نگاه دارم. احساس خیلی خوبی می داشتم. حتی این حس به مراتب از شادمانیِ پس از  یافتَنِ آن گرامافون قدیمی در پستوی خانه برایم اهمیت بیشتری داشت، چون می پنداشتم این مرتبه چیزی را برای خویش یافته ام و همین بس که ماجرای این کودکانه را برایَم اسرار آمیزتر نماید.

دیگر به طبقۀ بالا نمی رفتم. چراکه سرگرمیِ بهتری یافته بودم. کار من شده بود باز و بسته نمودن مداوِمِ این کتاب و سپس بو کشیدن صفحاتش که عموماً دوست می داشتم این کار در مقابل دیدگانِ حاضرین اتفاق بیافتد. چراکه نزد خود فکر می کردم، که شاید این کار  بتواند بر دانش آدمی افزون کند پس چه بهتر که در حینِ کسب علوم دیده شوم؛ برایم مهم بود که این کار به گواه شاهدین اتفاق افتد تا در خفا. مگر نه اینکه بزرگتر ها با انجامِ همین عَمَل، چیز ها می آموزند. ناگفته نماند که تا آن روز، چیزی از پیش نیازِ مُهمِ سواد، به جهت کسب دانِش خَبری نداشتم و نمی دانستم که امریست حیاتی و بدون داشتن آن، هرگز کسی موفق به خواندن نخواهد شد. کما اینکه با تکرارِ این عملِ بی فایده، بیشتر موجباتِ سرگرمی سایرین را به بار می آوردم تا افزایش بار علمی خود را. هنگامی که کتاب را در دست می داشتم با غرور خاصی و محکم آن را می بستم، گاهاً مقداری از گرده های طلاکوبِ صفحاتِ آن، بر صورتم می نشست و اغلب با عطسه ای  همراه بود. کتاب را باز می نمودم، صفحه ای را تصادفاً می آوردم و شروع به خواندنِ قصه ای که از پیش می دانستم می نمودم و آنچنان این کار را پر تَمطراق و با صوت غرّا  انجام می دادم که اگر کسی نمی دانست، گمان می کرد که این قصه باید حکایتی از حکایتهای وزینِ همین کتاب بوده باشد که اینچنین ادا می گردد. خلاصه سرتان را به درد نمی آورم که به او خو گرفته بودم و تنها کتاب کتابخانۀ نداشته ام محسوب می شد.

سالها گذشت. تحقیقاً سی و چهار سال از آن ماجرا می گذرد و این کتاب هنوز در کتابخانۀ منزل خواهرم به خوبی نگهداری می شود و جزء معدود وسایلی تلقی می شود که از دست نیمای کوچک، تا زمان حال حفظ و حراست شده است. گفتنیست که هر گاه به منزل ایشان می رویم، محال ممکن است به سراغ جِلد مَخملی نروم و مدتی از بوی حاصله از آن مستفیض نگردم. بوی ایام دیرین هنوز هم بخوبی و به وضوح گذشته از این کتاب به مشام می رسد و این دروازۀ آبی رنگ، هنوز هم به خوبی روز نخست کار می کند و می تواند روح مرا به آن روزها منتقل کند. عجیب کارخانه ایست کارخانۀ یادها، که تولیداتش حتی با گذشت سالهای بسیار، هنوز کاربرد دارند و مصرف کنندگان خود را می طلبد و بو، حتی اگر یکصد سال هم از تجربۀ آن گذشته باشد، بسیار تداعی کننده است و امروزه به شِگِـرد عطاری های نوین، در فروش هر چه بیشترِ محصولات عطر و ادکلن بدل شده است و تست اجباری آن توسط شما گواه این مطلب است. علت اینکه رهگذران ، پس از استنشاقِ تستر هایِ دریافت شده و بعد از برداشتن تنها چند قدم باز می گردند و لبخندی بر لب دارند شاید همین مهم بوده باشد.. بگذریم.

اینهمه را ننوشتم که شیرینی ماجرایی کودکانه را به تحریر در آورده باشم. چراکه ماجرا به همینجا ختم نمی گردد و بر می گردد به روزی که در زمان فعلی،  چندمین چاپ از این کتاب، برای انجام امور لیتوگرافی (پیش از چاپ) به دستم رسید و پس از مدت کوتاهی یقین حاصل شد که فرهنگ جیبیِ فرانسوی و دوست داشتنیِ خودمان است. همان جلد مخملیِ معروف؛ مُنتها با این تفاوت که از نسخۀ واصله، بوی اصالت بدرستی به مشام نمی رسید و آن هم دلایل خود را داشت که در زیر به آن اشاره خواهم داشت:

این امریست بدیهی و رایج که مولف و یا ناشر بخواهند برای کاستن از هزینه های مرسوم امور چاپیِ خود، برخی از مقدمات زیباسازیِ کتابها را اعم از طلاکوب، کلیشه و جلد سخت، حذف نمایند و متاسفانه این اتفاق برای کتابِ محبوب و مهـجورِ دوران کودکی من نیز افتاده بود و جای خود را به جلوه های دیگر بصری داده بود که امروزه اکثر آنها در عالم دیجیتال خلاصه شده اند که بطور خاص، تنها بر روی جلد آنها اتفاق می افتد. خلاصه تر اینکه این نسخه از کتابها فرعی محسوب شده و صرف نظر از محتوا، مشخصات کتاب اصلی در آنها کمتر مشاهده می گردد.

اما با تمام این احوال، صورت متجدّدِ این کتاب، دلایل کافی برای نادیده گرفتن سِیـرِ عجیبِ آن، از گذشته تا به امروزم را نداشت و تصمیم گرفتم تا همانقدر که از دیرباز به او کسب ارادت نموده ام را صرفِ احوال نزارِ امروزش کنم تا هم سفرِ خوبی بر فردای کسانی شود که به وجودش نیاز خواهند داشت. چه بسا کسانی هم پیدا شوند که با زبانی دیگر و در مکانی دیگر در حال کسب علم و مهارت باشند و این کتاب برای مجموعِ این اتفاق ها، مفید واقع گردد و بدین ترتیب من نیز در این راستا سهیم بوده باشم. روزی تمامیِ این اتفاقات را در بازی کودکانه ام می پیمودم و گمان می کردم با تکرارِ حرکات خوانندگانِ کتاب، می توانم به خود سودی برسانَم و امروز در مقابلِ دیدگانم، همان کتابِ آبی رنگ جنبۀ جدی تری به خود گرفته است؛ همانقدر که دنیای بزرگتر هایی که من امروز در آن معلّق هستم، جدی ترین دنیایِ زمان حال من تلقی می گردد و سود و زیان حقیقتاً و به حـّدِ کفایت در آن جریان دارد.

قبل از شروع به کار، به رسم گذشته کتاب را در مقابل صورتم بستم و در پی آن چشمانم را، گرد طلایی رنگ را تصور کردم که بر پهنای صورتم پراکنده می گردد. اینبار  این کلمات هستند که در فضای خالیِ ذهنم، همچو آن رواقهای خالیِ منزل متروک طنین می افکنند و بر هم متصّل می گردند، جملات شکل می گیرند. همانطور که در کارخانۀ یادها، چیزهایی را جسته و می پردازند از قوۀ ادراک و حواس نیز استعلامی چند بعمل می آورم که در هرچه بی نقص شدن متنی که در شُرفِ نوشتن است موثر واقـع گردد.

آنچه قابل پیش بینیست اینکه چنین رویدادی آنهم از حیث جذابیتی که برای خودم پیدا کرده است می بایست حتماً  نوشته می شد تا بیشتر بر این باور تکیه زنم که ممکن است هیچ کلافی در زندگی آدمی سردرگم و بی مقصود نبوده باشد و می بایست سطحی ترین اتفاقات را، کلاف ها را به همراه داشت. اندکی صبور بود و احساسات خود را هر چند قلیل و کودکانه، دور نریخت و گاهی همانند گیاهانِ نَحیف آبیاری شان نمود و همواره بدان ایّام دامن زد و از او بصورتی سرزده و ناخوانده سراغ ها گرفت. این هنر می خواهد که کودکانه ها را به تفسیرِ امروز نشینیم و گاه اینگونه هدیه وار از گذشتۀ خود دریافتشان کنیم پرداخته اش کنیم و آنرا روانۀ فرداهایشان سازیم همچو نوشته ها که نویسندگان می نگارند و یقین بدانیم که قلم ها آثار عمیقی ایجاد می کنند. و چه چیز دل خراش تر از این که از کنار رویدادهای خوش و اینچنین، ساده بگذریم.. آنهم در جایی که با پست ترین ها سلفـی ها گرفته ایم.

در دنیا آیینه های بسیاری به غیر از آنچه که ما می شناسیم و قرادادیست وجود دارند که تو می توانی هر زمان با نگریستن درون آن به تحلیلی نو از زمانه ات و خود  بنشینی و خودِ امروزی تو، با خود سال پیش رو، که بر آیینۀ فرداها نظاره دارد، اگرچه متمایز است از حیث جثه و محفوظات، اما هر یک مناظِرِ متفاوتی را مشاهده می کنند که قابل شنیدن و دیدن و بررسیست. انسان تلفیقیست از آنچه پیش آورده و می آورد، آنچه از خود شناخته و خواهد شناخت و چه چیز می تواند این دو را به رقم فاصله ای که از یکدیگر گرفته اند به هم برساند به جز کتابت و ترسیماتی که امروز می توانیم از خود بر جای بگذاریم.

پس تا می توانید بنویسید. هرچند این دست نوشته ها، از نظر شما کم اهمیت جلوه کند اما در فردای روزگار، حکم طلای ناب را خواهند داشت و حد اقل تنها مشتری آن، خودِ شما خواهید بود و این هرگز کم نیست. متر و معیار خوبیست از انسان گذشته ای که از آن فاصله گرفته و به اکنون رسیده اید. ما عادت داریم که دلایل شکست و پیروزی را در اکنون ارزیابی کنیم اما اگر بخواهیم عمیق تر به موضوع نگاهی بیافکنیم می بایست پارامترِ حیاتیِ زَمان را، این عنصر تعیین کننده را نیز به معادله اضافه کنیم، ناگفته پیداست که نتیجۀ برآورد و عدد حاصله، از اصالت بیشتری برخوردار خواهد بود. شما می توانید توسط آنچه از گذشتۀ خویش نگاشته اید، پی به اشتباهات و دلایل شکست و پیشرفتتان ببرید و در صورت مشاهدۀ حرکات صحیح که البته زمانِ بعد از ارتکاب، آنرا ثابت کرده است، آنرا تکرار و در صورت اشتباه از آنچه بوده اید پرهیز کنید. و با تداوم این کار در زندگی فردی تان، از رشد ناصحیحِ درخت وجودتان جلوگیری نمایید و خوب تر به نظر برسید.

 


پیروز و سربلند باشید

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 97



پهنــۀ سرگــردانـی

به نام خدا


خدای را می توان تخیّل نمود و بر او جامه ای عیان پوشانید. طبعی شوخ بر او متصّور شد و با او به طریقی دیگر گفتگو کرد. نزدیکتر از آنچه خطوط قرمزِ ادیان است با او هم کلام شد و گاه از سر شوخی مُشتی بر کتف او کوبید و از تقابل به مثل وی نهراسید. او خود را فراتر از تصور آدمی نمی داند خدایی که با تمام جلال خویش حاضر شد کوچک شود تا در لابلای کنگره های فهم انسان جای گیرد. که اگر می خواست می توانست تنها به خلقت اکتفا نموده و بی آنکه بخواهد بشر را از وجود خویش آگاهی دهد، نظاره گرِ دستاورد خویش باشد بی آنکه درک و فَهمِ درستی از حضور وی پدید آمده باشد.

خدایی که محدود به محدوده های مشخص شده باشد و تنها کلام او محبوسِ جیب من شما گشته باشد و بیش از آن نقشی در زندگی ها نداشته باشد، همان خدای محدوده هاست و دیگر نمی توان از او به خدای توانا و خدای دیگر مخلوقات یاد نمود. خدای پرندگان و خزندگان و چرندگان همان خدایی که ما تا کنون می شناسیم، اگرچه طریق شناسایی او میان هر قوم متفاوت است.

خدای ساکنین احتمالی سیارات و کرات دیگر اگرچه همین خداست اما همواره به دیدۀ شک بدان نگریسته ایم که مبادا جهان شمول تر و قهار تر و توانمند تر از خدایی که ما می شناسیم در میلیارها سال نوری آنطرف تر و با کیفیتی متفاوت تر وجود داشته باشد که اهالی خویش را پرورده و بگونه ای متفاوت پادشاهی می نماید و در آن صورت خوشا به حال آنها و بدا به حال ما و چه و چه.. .

نقل موشکافی از شرک خفی و اقسام آن نیست که این واقعیت ها را همواره می توان در پالس های مغزی اکثر آدمها یافت و به همین میزان که می خوانید زنده، کثیر، تکرار شونده و تسّری پذیر خواهند بود. آدمها بسیار کمتر از آنچه انتظار می رود، به بازگو نمودن محدوده های قرمز تفکر خویش می پردازند و اکثر این خیال های خام در همان بیست و چهار ساعت اولیه توسط واحد استدلال و منطق هضم شده و همان پالسهای سبز رنگ و همیشگی، که عقایدِ مرسومِ پیرامون بدان دامن زده اند بر سر جای خویش باز می گردند بنحوی که گویی این مقاومت ازلیست. بله همینطور است. خداوند هر آنچه برای انکار خویش در طبیعت وجود دارد را به تسخیر خویش در آورده است و گواه آن نظم موجود در ساختار این دنیاست که با راهبریِ صحیح علوم به وجود وی ختم می گردد و اگر این راهبری بر پایۀ کدورت و ناراستی تشکل یافته باشد به غیر او یا همان تاریکی.

بارها به آسمان پر ستاره خیره شدیم و اغلب نمی دانستیم نوری که به دیده ما رسیده است مسافری از هزاران هزار سال  پیش تر از ماست و ما نظاره گر گذشته های بسیار دور و غیر قابل تصور هستیم. اما با زبان و در زمان حال، و رو به سوی همان آسمان با خدای خویش گفتگو کرده ایم و آرام گرفته ایم.  بی آنکه متوجه باشیم در حال گفتگو با خداوند تمامی زمانها، دورانها و کرات هستیم. از گذشته های دور تا بدین زمان. و اینهمه گواهی روشن بر تداوم وجودی اوست.

قلب ما گواهی می دهد که او حضور دارد و دیدۀ جستجوگر جایی را بجز آسمانها نمی یابد تا جانانه بدان تکیه کند و دل ها را بدان بیاویزد. چیزی در ما اصرار می ورزد که او نامتهاهیست و از گذشته های متصل به عدم می آید و ما قطعه ای مهجور و گم شده از پازلِ وجود او هستیم که روزی از هم گسسته ایم و روزی قرار است دوباره بر پیکرۀ وی جای گیریم.

در همین خصوص در کتاب مقدس، بخش تاریخ خداوند آورده شده است:

"رابطه ما با خداوند و همدیگر خراب شده است و ما نمی توانیم خودمان این رابطه را درست کنیم. و در این کتاب  نقل شده است که چگونه او همه چیز را به کار گرفت تا جهان را نجات دهد. با ابراهیم و پیامبران شروع می شود و نقطه اوج آن وقتی است که خداوند خودش وارد تاریخ در عیسی مسیح می شود. از طریق او، خداوند رابطه با ما را دوباره برقرار می کند."

و در اسلام نیز نظیر چنین کلامی به گونه ای دیگر آورده شده و آنطور که تصویر شده ریشه در معاد دارد:

" مرگ وسیله ای برای برگشت انسان ها به سوی خداوند است. آنان که یقین دارند [در نهایت‏] دیدار کننده پروردگارشان خواهند بود، و قطعاً به سوى او بازمى‏گردند. به بیان دیگر، رجوع به خداوند به این معنا است که ما از تمام این عوامل و زندگی مادی رها می شویم و تمام حجاب هایی که بر ما وجود داشت از بین می رود و ما به روشنی می توانیم علت و مالک حقیقی را دریابیم.  این برگشت به خداوند تنها به انسان اختصاص ندارد، بلکه تمام موجودات به مبدأ هستی که خداوند باشد برگشت می کنند و این برگشت توسط تحولی خواهد بود که در تمام عالم رخ خواهد داد،  نتیجه نهایی آن است که بازگشت تمام موجودات به خداست، اما برخی از آنها می توانند به او نزدیک شوند."

این گفته ها و ادعاها تا حدود زیادی می تواند حرکت پازلها را به جای نخست تضمین کنند و در جای خود بسیار نوید بخش و موثر هستند. اما جملۀ پایانی بر خلاف خط سیر همیشگی اسلام که طرح ریزیِ آن موکداً بر پایۀ معاد قوام یافته، به این مهم اشاره دارد که برخی از ما می توانیم در همین دنیا به او (خداوند) نزدیکتر شویم و نیازی به انتظار تا رستاخیزِ فَردی (مرگ) و یا جَمعی (قیامت) وجود ندارد و از آنجا که برگرفته از کلام مستقیم خداست بیش از اندازه قابل استناد و توجه می باشد و  آن جمله این است: " اما برخی از آنها می توانند به او نزدیک شوند".

استنباط من از این گفته آن است که حتی ما نیز نباید خود را محدود به محدوده های مشخص در شناخت و رویارویی با وی نگاه داریم و شاید به زبانِ محاوره بتوان با او صمیمی تر از گذشته بود. تعارفات، مناسک و آیین ها را مقدس شمرد و بدان تعلق خاطر داشت اما مقدم نشمرد و تنها مسیر اتصّالَش ندانست.

جایی نخوانده ام که بدرستی طریق اتصالِ قلبی به مرکز هستی را دستمایۀ خداشناختی و نزدیکی به او قرار داده باشند. اینگونه فعّالیت های انفرادی شاید بتواند تا حدود زیادی شما را از مبلغین و موثّرین در دین بی نیاز کُند و این از نظر اینچنین افرادی که در حولۀ ضخیمِ تبلیغ پیچیده شده اند هیچگاه خوب نیست و بدیهیست که خوب جلوه داده نشده است و البته این رویداد محدود به دین و قوم خاصی نیست. انگار همیشه باید برای اتصال صحیح به خداوند بدنبال بهترین واسط ها بود و هیچگاه نمی توان به تنهایی و بدرستی این کار را به سر انجام رسانید و این توانایی در همگان فراهم نمی آید که اصولاً این تفکر از اساس اشتباه است. این ادّعایِ آنان است و خب منافعی هم بر آن متصّور می شویم همچنان که تا به کنون شده ایم. و اگر هم بعضاً جایی، عدّه ای بی آنکه بخواهند به خود زحمت و کار و تَلاش دهند پروار و فربه شده اند تنها دلیلش تبعّیَتِ بی چون و چرای ماست و فرصتی که ما به رایگان در اختیار آنان قرار داده ایم.

و ما همان، سالِکانِ هزار صومعه و سرگردان، هر بار که به خانه هایمان باز می گشته ایم خدا در آنجا منتظر ما بوده است. در نزدیکترین فاصله های ممکن، همانگونه که خود بارها بشارت است. اما از آنجا که راههای دراز و پیچ در پیچ به ما ارائه شده به آن راهها خو گرفته ایم و بدانها تن می دهیم و اجازه می دهیم هر کس با هر نیّتی که دارد چنین راهبَریِ مهمی را از ما برباید و با ارابۀ کَجِ خویش به مقصدمان رساند که در آن صورت می بایست به چنین مقصدی با آن مقصودها به دیدۀ شک نگریست.

بر ما باد که با زورَقی برگرفته از تخته پاره های سرگردانِ دل به پهنۀ این دریای نا متناهی و کشف نشده زنیم. اگر خداوندِ دلها، ناخدای دریای ناآرام وجودتان گردد محالِ مُمکن است مسیر شما ختمِ به ناکجا گردد پس از غُرّشِ رَعد ها طوفانهایِ پیش رو نهراسید و اجازه ندهید هر ژِنده پوشِ ظاهراً با ایمانی، افسارِ خداجویی و اعتقاد و باور شما را بر دست گیرد و به هر سمتی که خود خواست بکشد. خود دست بکار شوید و اسیر مکّارانِ روزگار نگردید که تنها طریقِ رهاییِ نفس از اینهمه وادیِ رنگارنگ خداجویی فطریست و بس.

هر جا که با جمعیت کثیر آدمی آکنده شد و در آن محفل خدا در اقلیّت قرار داشت، نیّاتِ شوم مَجال تولّد و جولان می یابند و همچون بازوهایِ اُختاپوسی بی رَحم، بر پیکرۀ بی پناهتان دست درازی خواهد نمود. گاه حتّی شرافَتِ گُناهی که در خَفا اتفاق افتاده باشد از تقوایی که به نمایشَش گذارده باشند بیشتر است. پیشانی ها را از خاکِ غیر بتکانید و رو به سوی خالقِ حَقیقی خویش داشته باشید که هر که و هرچه جز او باطِل است و به انشعاباتِ بی موردِ عقیدتی منتهی گردد.


پیروز باشید و در اختیار خویش.. .



نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ پاییز 97