ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

هفت قلم آرایش متنی " اپیزودیک"

به نام خدا

                             

(1)

 چمدان های فربه  ...


جهان مملو است از داستانهای نیمه تمامی که از حیث تشابه، به غبارآلودگی های افق انتظار مانندند..

گاه پیش می آید که ناکامی ها، وادارت کنند..

تا به روی چمدانهای مملو از خاطرات نافرجام، بنشینی و قدری خستگی در کنی...


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)



(2)

 عروسک بزرگسالان ...


دختر بزرگ می شود و عروسکها برای او کوچک می شوند...
با اینهمه، دور نمی اندازدشان.. عوضشان نمی کند با چیز دیگری...
پدر پیر می شود.. بزرگ منش و جاافتاده...

با این وجود، ترکش نمی کند لحظه ای.. با دنیایی عوضش نمی کند دخترک را...
حتی اگر با لباس عروسی سپیدش، شبیه عروسکی شده باشد زیبا...



(3)

 عشق بی دریغ ...

 

خداوندگار، بی آنکه به ظروف لیاقت ما نگاهی بیاندازد، بی حساب می بخشد...

 آنهم درست در زمانی که فکر از داشتنش فارق می داریم...

...

ظرفهامان اینبار...

مدتیست که ترک برداشته از فرط غفلت...

و ما پر مشغله تر از آنیم که در صدد بند زدنش بر آییم...

آنچه از کف می رود شاید، مفهوم رقیق شده زندگیست...

همان نسخه ساده شده از هستی..

که تنها و تنها با ادراک صحیح از "عشق" امکانپذیر می باشد...

"انسان همواره در خسران و ضرر است"...



 (4)

چالشی برای نارفیقان...


 آدمی سرسختانه، قوه ادراک خود را بکار می گیرد، تا بلکه قدری بیشتر دریابد این نهان خانه ی عصیان را، دنیا را...

دنیا اما و تمام آنان که در اویند شاید، ذره ای تمایل نشان نمی دهند برای لمس عریانترین عواطف شیرین انسان که از خلوص او سرچشمه می گیرد.. 

شاید این رسم روزگار است که کار را مشکل می سازد. شاید هم، ازدیاد شخصیتهای ناهمگون و متنوع...

 برای بازشناسی لایه های شخصیتی هر یک از ما، مقدماتی مترتب است و آنکس که نزدیکتر است به ما، بدیهیست که انتظار دسترسی وی به بالاترین سطوح لایه های شخصیتیمان از او می رود، آنهم بدلیل فرصتیست که ما برای او در نظر می گیریم. مثل یک اجازه ناب عاطفی...

حال اینکه وی به وظیفه خود در چنین مواقعی آشناست یا که خیر می بایست بود، دید و شنید. شاید درجه خلوص قلبی و آمادگی روحی او نیز در همین بزنگاه قابل آزمون باشد...رفیقان از جماعت نارفیق قابل تشخیصند و چه آسان است سرای آزمون دنیا...! برای تشخیص خلوص از ریا، می بایست از عنصر زمان بهره جست و رویدادها را با ترازوی منطق و البته عقل، وزن نمود...

آنکس که با سربلندی بیرون آید، بدون شک همنشین عاطفی لایقی برای شما خواهد بود...

(5)

فراق و اقسام نوشتاری آن


 زخم التیام ناپذیر بشر... و البته دنیای مغموم ما...
پر واضح است که وجوه تسمیه و سنگ بنای ایجاد اکثر وبلاگها، شاید برخاسته از همین دقدقه جانکاه باشد "فراق" و نظایر آن...
سودایی مشترک، سرشار از تمثیلهایی که همیشه دو، را در مقابل یکی قرار می دهد که دور افتاده است از شمارش، و رها شده در فردیت خویش...

گویی زوج همیشگی خویش را از دست داده است و محو حال و هوای لحظات شیدایی، بی سر و سامان، آواره کوی وی می شود... مثل پا، که بدون همزاد خود، که البته هم جنس و هم راستای اوست همواره یک جای کارش می لنگد...
مثل من، شما و هر کسی که یکبار طعم محصول آن شاخة موی عجیب را چشیده باشد...

خوب، به اندازه و بی اندازه لطیفند این دلنوشته های به پوشش وبلاگ درآمده... که اگر جز این بود، خیل فزاینده میهمانان اینچنین صف آرایی نمی کردند بهر خواندن. آنهم در عصری که کار نیکو و متون سقیل را به کثرت آن می شناسند نه حدت تاثیر گذاریش...

لاجرم آن بهِ، که ستونهای متنی را هر چه سریعتر درنوردد و به موضوع بولد شده و درشت صفحات اول آویزد، و بیشتر فروشد و نشو نما کند... و متون از دل بر آمده اما، همواره در لابلای اوراق زندگی گمند و نا خوانده ...

 از نیت گردآورندگان و نویسندگان اینچنین وبلاگها اگر که جویا شوی، اکثریت آنان خواهند گفت: "از برای خدا می نویسیم که بهترین شنوندگان است و از خلقش کمتر انتظاری اینچنین می رود..." و این چقدر زیباست...

داخل پرانتز: "دلنوشته ها ذاتا نمی توانند همانند یک نسخه عملی، به جهت برطرف نمودن آلام و احیانا مشکلات مختلف زندگانی به دیگران توصیه شوند مگر آنکه مبنای علمی و حقیقی و تحقیقی داشته باشند که شخص نویسنده، خوانندگانش را بدان رهنمون کند که در این میان، ذکر منابع دقیق و محکم کمک شایانی دارد...نویسنده، بر اساس عکس العمل های بجا و نابجای خود در برابر زندگی تجربه ای کسب می کند که صرف نظر از سرافرازی و سرشکستگی وی، این تجربیات محصول سرگذشت خود اوست و متعلق به اوست... حال اگر حتی در موضوع هایی هرچند با درصد مشابهت بالا، توصیه ای نابجا صورت گیرد مخرب است، حتی اگر شخص توصیه کننده با پیمودن راه حل بظاهر منطقی خود به نهایت کامیابی رسیده باشد... "

 


(6)

عقاید پابرهنگان


" اندر مکاشفه حال مراجعین مغرض و ناخواندة وبلاگها"

در آن سرای که حاجت روا می دارند پابرهنگان و گمگشتگان را...
حرمت شکنان و حرامیان نیز برای مصون ماندن از ذلت فاش شدن، پیوسته نعلین از پای خود به در می آورند...
هشیار باش که هر آمد و شدی بهر ستایش حرم نیست و نیات همواره در لفافه ها پیچیده است...
انسانها از برای یکدیگر نسخه ناخوانایی هستند که ممکن است با آنچه می نمایند، یک دنیا فرق داشته باشند...
هان ای نویسنده نیک پندار، دنیای خویش را به دنیا دنیا ثنا نفروش و ارزان هم نفروش.. همانا آن متاع که در دامان داری، میوه ای نیست که هر کسی را یارای هضم آن بود...
درد دل از ما و عرق نعناعش با تو...

ساده مشو..سرسختانه و سخت بنویس، تا همچو کلام حافظ به یکصد گونه تعبیر شود...

هیچکس نتواند براحتی، از محفوظات وی خرده ای گیرد، که او همواره در پشت معانی و تفاسیر متنوع کلامش، از گزند اتهامات وارده مصون ماند...

یکبار می، جایی دیگر یار، و دیگر بار خدا... همه و همه در تفسیر یک مصرع.. بس عجیب می نماید...!


(7)

چگونه به اصالت نویسندگان شک کنیم؟


آیا همیشه دنیای نویسنده در راستای آنچه می نویسد قرار دارد یا خیر؟

در پاسخ به این رویکرد می بایست بگویم، در اینکه قلم و کلا قلمها همواره از دل می نویسند شکی نیست چرا که قلم همیشه زبان می گشاید به ناگفته ها و سرّ درون... پرده بر می دارد از رمزآلودگیهای کوچه اسرار و اصولا، بسته به همت نگارنده آن کاری جز این ندارد ...

نکته دوم اینکه اگر دنیایی بیابید که درست منطبق بر آنچه قلم به ادعای آن برخاسته باشد، متاسفانه باید بگویم مهمل است ودروغی بس بزرگ...

چراکه صنعت مکتوب خود، نوعی ابزار تحصیل آرزوست و بیان آنچه می خواهیم باشد و همواره نیست! ... شاید ترسیم الفبایی همان آرمان شهری باشد که نقل قول ها شنیده ایم از آن و خود، پنهان است از نظرها و وجودش مستلزم پیدایش، و برپایی جهانی دگر است، با شرایطی دگر...

نتیجه آنکه، اصولا نویسندگان حاذق، هرچند چیره دست و چالاک، فاصله دارند از آنچه خوانندگانش می پندارند اوست. و اگر روزی، جمله خوانندگان مطلبی، کمر همت بر کشف این راز پوشیده بندند و به سرزمین نیات قلم به دستان، قدم گذارند از کاتب و نویسنده همان ماند که پیوسته در صدد بوده، آن باشد و شاید اویی که گمان می رفته صاحب مکنت و  برج و باروست را در حالی بیابند که کلبه نشین است و نشانه های ضعف در وی پدیدار گشته...اشاره ای خاص، به عصر حاضر که مجهز است به ابزار ریا و حیلت های دیجیتال که خود، پوستینی است به رایگان از برای گرگان روزگار...

ناگزیرم بنا به تحقیقات به سرانجام رسیده که خود در این باب داشته ام، مطلب فوق را شامل حال اکثریت قریب به اتفاق جماعت نویسندگان و مشتقاتش بدانم ...

حال اینکه بنده از کدام دسته جای خواهم گرفت، باب تحقیق و راستی آزمایی آن، به روی جمله خوانندگانم گشوده می دارم...

بسم ا...

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 94

               

 

مثلا همین زن...

به نام خدا

   

تمام خوبی ها را برای همه می خواهد...

برگ را می خواهد تا گوشواره درختان پاییزی کند... 

...

گل را می خواهد، برای افزون نمودن تنها یک روز به بهار...

ساز را می خواهد، بهر تک نوازی نوای آغازین سمفونی زندگی... 

...

سوز را می خواهد برای خود... برای سوختن از هرآنچه بر وی گذشته است...گذشته ها...

عشق را می خواهد... تا هدیه کند به کسی که گمان می کند دوستش می دارد...

اما دست آخر، هنوز تنهاست... 

...

چه کنم با اینهمه پندار پر مشغله و مشکوک، ... 

 اینبار هم اولین چیزی که بعد از خدا فراموشش می کنند،

 همان "زن" است...


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 94

هفت "الف"

به نام خدا

آمده ام ...!

آمده ام، تا سراسیمگی هایم را نثار سراشیبی جاده کنم...

آماده ام ...!

آماده ام همچو نت سل، بهر نواختن بسیار...

آماده ام، همچو برنادت مقدس بهر خوردن سیلی های ناب، بخاطر قدری حسد...

رانده شوم با کوله ای پر از پاکدامنی هایی که از شماره برون آمده باشد ...

آماده ام تا همچو اسطوره نارسیسیوس بر لب رودخانه های انتظار نشینم، نرگس وار...، تا از حلاوت عشق، جز گلی بر جای نماند ...

آماده ام، بهر جاوید شدن همچو زئوس، در لابلای کوههای مخاطره آمیز...

هر چند تمامی پسرانم به بیماری عناد، مبتلا شده باشند ...

هلاکت را دوست می دارم، از زخم خنجرهایی که به دست خودی، صیقل شده باشند ...

آکنده ام...!

آکنده ام از عشقی به وسعت نیل، در قهقرای تاریخی غبار آلود... شرمگین، طولانی و قطور و  وزین ...

آواره ام ...!

آواره ام، همچو آوارگی پرتوی ناچیز خورشید در مه...

که انتهای همتش شاید، تا  اولین نهال باغچه فراموشی ها برسد و بس ...

آواره ام همچو نسیمی خوش، بر پیراهن کوتاه یک بدنام...

مملو از میل تغییر بر عقیده ... شکوه بازگشتی بی بازدید...

آمیخته ام ...!

آمیخته ام، با سلوک رهبانی اغراق آمیز "اگنس" وار، که از اسپانیا تا کلکته کشیدگی دارد و از هند تا جهان رشد می کند.

اما... جهان امروز، آکنده است هنوز، از ناپاکی ها ی مدامی که در پیله های فکری ساکنینش می پرورد...

 و زیبایی، دلیل لیاقت یافتن برای پرواز نخواهد بود... پروانگی می باید...

آلوده ام...!

آلوده ام همچو پساب پالایشگاهی که انسان را پالود و خود زشت شد...

 چه بسا که انسان در طریق کسب اعتبار، بی اعتباری را ممکن نمود...

آلوده ام به شک، که اولین و زیباترین منطق خردسالان است...، و کنار گذاردنش بزرگترین افتخار بزرگسالان و روشنفکران مطرود است...

آویخته ام...!

آویخته ام، همچو قاصدک خیال بر نوک انگشتان ضمخت کودکی خیابانی... هدیه ام، رایگان، بهر جشن لبخند کودکان بزرگ پندار، با جثه های ذلیل...

آویخته ام، بر آن مصنوع آدمکش که "دار" نامندش... که اگر به ناحق استوار گردد، تو گویی گریبان مرا نیز می فشرد ... فشردنی!

...


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 94

 

 

 

 

فریاد خاک (قسمت دوم) با عنوان: "آخرین خشکسالی"

به نام خدا

من و تمامی قاصدکهای آشفته حال، روزی پر خواهیم کشید از سَر حصار بلند باغ این دنیا و خواهیم بخشید برکه ها، مزارع پوشیده، و همه شبنمها را بهر قورباغه ها ی گرسنه و حریص، کلاغهای بلند پرواز و موشهایی که همواره چشم دارند به آنچه دیگری دارد و می پرورد.

خار بزرگی شدیم در چشم سرخ خورشید شاید، که اینچنین سوزش نگاهش نهیب می زند جانها را از فراز ساقه تا پیچاپیچ ریشه و بی دریغ می خشکاند. به هر برگی که از درختی فروافتد، می شمرد گویی، مرتبه عصیان ساکنین این باغ محصور را و اَتش، تنها قرین اهالی این پهنه کم حاصل است آنجا که جویها مسموم ترند از هر زمان ممکن و سر هر شاخه پچپچه ای نجواگونه در جریان است.

سرمه چشمان درختان بارور، شسته شد به نبرد خصمانه ای که آخرین تگرگ این سال تاریک آغاز کرده بود از روی کین. و شب هنگام فروریخت آنهمه محصول، به کوشش بادهای پاییزی و سخت، که انگار حرامیان جهت داده بودندش خیل پراکنده ی بادها را که دیرهنگام اما ویران کننده وزیدن گرفته بود اینبار سهمگین تر از زمانهای گذشته. امروز نه وقت خواب است، بستان آفت زده ی غمین را که مجال گره خوردن ریشه های فرطوط است شاید. باغ، گرچه چروکیده و خاک آلوده اما میل دوباره ها در سر می پروراند. هرچند آبادانی و محصول به دنبال نداشته باشد که صحبت، سر بازگرداندن حیثیت باغ و آبروی باغبان است و رنگ رخساره سبزینه ها.  

آنچه همگان روزی بدان غرور خود ترمیم می نمودند امروز رنجور و نیازمند مرهمهاست که تنش، آن تن بی دفاع و مخملینش، آماج حملات موریانه وار و دسته های ملخ و حیلت اغیار گشته است از زمین و آسمان. همتی نیست مگر اینکه آن عوامل، که وی روزی ازآن تشّکل یافته بود، میل برخواستن به خود گیرند و به مدد ریشه ها و آخرین قوت موجود در خاک و کوچکترین عناصر لغزنده و بلورین آب، از فروفتادن درختان تناور آن سبزجامگان استوار جلوگیری بنمایند.

سودای نوای بی وقفه ی آنسوی پرچین، هنوز قربانیان خود را می گیرد و اکثریت، همیشه حق را به جانب خویش می دانند و متعاقبا نهالهای کوچک را که کوتاهند و کوته فکر به جانب خویش می کشانند. همان قصه قدیمی، همان زمزمه ها که " آنطرف تر، دشتی وسیع و پرحاصل است، که از قدوم پر منفعت شما گروندگان عزیز، برکت خواهد یافت و اگر نیایید چنین می شود و چنان..." اما در اولین روز اجابت، چشمهای از حدقه درآمده شان شاهد جنایات مهلک ماشینهای بوجاری میشد و از بد روزگار، روایت گری هم نبود که رجعت کند بدان باغ خفته در خواب آرمان های نافرجام. تا بیم دهد، جمله گیاهان خامِ خوابزده را که کمی آنطرفتر کمر به قتل رویاهای بلندتان بسته اند و همت کوتاه مدارید که سحر متصّور همان بامداد چوبه ها و چهارپایه هاست. اما...

گاهی عده ای با مضامین فکاهی از قلب وجود تو، تنها دانه را می جویند و صورتهای مملو از طرح گل را هم می خواهند تا نثار گورهای دست جمعی کنندش تا کودی شود پرفایده ازبرای پروراندن نسل های آتی از جنس خود و به ویرایش آنها. چه عجیب داستانیست حکایت داس و ساقه ها. و مهمانداران، هر چقدر جسورتر، در مقابل میهمانها محبّانه سکوت اختیار می کنند و لبخندزنان همچو اقوام مایا، داس را که تنها شاهراه رستگاری خود می پندارند به استقبال از گردنهاشان فرا می خوانند.

 

باغچه ی من امروز تنها مانده با درختانی که اگر نرفته اند، تنها بخاطر آن است که پای رفتن در آنها نبود اما زیر لب ذکر می گویند و از باغبانشان طلب ارّه ها دارند تا برقرار باشد این مجاری رستگاری و عروج سبکسرانه. و ترجیح دادند تا فاصله ی میان حیات و مماتشان هم پر شود با مرثیه هایی، که کلاغان سیاه، تدارک نموده اند تا بدینوسیله لحظه ای، مجال تخیل و تعقل و تفکر نیافته باشند. خداوندا این گوشها تا به کجا اینقدر سنگینند و یگانه پندار؟ حال که عقاید سست و قابل انعطاف اهل خانگی ترین باغچه ها، باعث شد تا محصول، هرچند وزین و رنگارنگ، با پای خود به مسلخ بیگانه رود و باعث رونق حاصل کار همسایه ها گردد، تدبیر چندانی نیست چراکه وقتی اندیشه، این فانوس راه و این نهانخانه ی به تاراج رفته اینچنین مختل شد، بازستاندن آنچه به میل خویشتن روزی تقدیم گشته کار بس دشواری می نماید.

پس ای تبرها دریابید جمله درختان را و قربانی کنید آنها را، به سیاقی که ایشان می پندارند. و معتقدند پس از مرگ هم رویشی بر آنها مترتب است یکصدبار سبزینه تر، شادمانه تر و پربار و برتر. و البته آلوده بدین گمان واهی که نامیرا خواهند گشت به یمن اعجاز جویهای جاری و سایه سار خواهند بود عمری را بر اهل یقین و ایمان از جنس آدمیان. بگذارید تا مادامی که نفس می کشند در همان خیال خوش باقی باشند، به گمان آنکه اهل ثوابند، ولا اقل دو روز زندگانیشان در سایه هراس برندگی تیغ و بیم از بندگی و بردگی اغیار نگذرد.

                     

و من، این خاک برجای مانده و عریان، بیشتر در فکر آنم که چگونه حیله ای ساز کنم، که به کمک آن بتوانم نونهالان خواب آلوده باغچه همسایه را، به نفع آبادانی خویش روانه این خاک خسته گردانم. گاه پیش می آید که خاک تیره نیز در اندیشه فرداها، از اصل خویش فرو افتد و اعتبار از کف دهد، تا اعتباری به وسعت باغ بدست آرد ...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان /تابستان 94