ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

پریش!

به نام خدا

 

من با چشمهای خود دیده ام که کبوتری بر لب پشت بامی آجرین، به سمت آشیانه خویش در دوردستها نماز شکسته می خواند ... عقابی را دیده ام که به حال شکار خود می گریست، گرچه گریبان خونآلوده اش سخت می فشرد...

من رود را دیده ام که به روز آبیاری، آب را به ماهیان تشنه حرام می دانست و خسته بود از این بی عدالتی آشکار.... سگی را دیدم که بهر مراقبت از توله های گراز، که مادرشان را شب گذشته گرگ ها دریده بودند، خرناس را تمرین می نمود بلند و رعب انگیز...    

من با چشمان خود رشته کوهی را دیده ام سترگ و کشیده، که اذان صبح را به زبان پارسی سلیس می گفت... شاخه ی خمیده ای را دیدم به روی سیلی خروشان، که به استمداد آمده بود، نگران و در شرف شکستن، نصیبش اما نعش درختی بود روان که تمامی سرنشینانش از انس به سلامت بودند...

سفره ای را دیدم که هر چه از او می خوردند تمام نمی شد و گرسنگان اما در دوردست آرمیده بودند، غافل...  اناری را دیدم رسیده، که خون گریه می کرد برای طفلی که ترک برداشته بود آنروز، و طفل مثل احمقها می خندید و دانه های ریز و سرخ رنگش نمایان می نمود... سوداگری را دیدم که دستمایه کار خویش را در بیابان رها نموده، باز می گردد برای نوشیدن چند جرعه زندگی، حیات را در شکم شتر جوانی یافته و بی معطلی آنرا می درد، شتر اما آخرین اندوخته غذایی وی محسوب می شد و تنها دلیل ممات وی...

اتومبیلی فرتوت را دیده ام که بی وقفه به عقب می راند، بلکه آنکس که به زیرش گرفته بازگردد. اما او مدتها پیش، از آنجا رفته بود،... رویا را دیدم که دیوار اتاق خواب مردی مسن را می خراشید، تا هست شود و پیدا.. و هرگز نشد، سحر اما می خندید تا صبح...

بیت شعری را دیدم منسوب به هیچ، که به دنبال شاعر خود سالها سرگردان دفاتر این و آن شده بود... دم جنبانکی نحیف را دیدم که خلقِ تنگی داشت، جنباندن را رها داشته و به ساعت بزرگ میدان خیره شده بود، عقربه ها اما دیر زمانی بود که از کار افتاده بودند...

من خود دیدم که وال قاتل توبه می کرد و پیکر نادمش را به موج شکن ها می سایید، بلکه ماهیان سیاه کوچک به او فرصتی دوباره دهند،.. پلیکانها اما خوشحال بودند...

دایره ای را دیدم شهیر، که او را به اضلاع بیشمارش می شناختند.. اما هرگز از آنها بهره ای نمی برد جز همان عنوان.. غرور، این هدیه همسایگان، در او تسلسل داشت تا هنوز...

با چشمان خود دیدم که چندین سایه عصرگاهی، دزدانه نقشه ای طرح می نمودند که بشود به مدد آن شبانه به برهوت ناپیدا گریخت، از برای آسودن... شب را دیدم که به خیال خام آنان پوزخندی حسد آمیز می زد...

صحف را دیده ام که دامان خویش بر می کشید تا مبادا زبور، بروی آن پای گذارد، عیسی را دیدم ناصری، که از تلوزیون منزلش در حال مشاهده مراسم تصلیب خود بود و اندر احوال حواریون بی باک، چاره می اندیشید... داوینچی فقید را دیدم، در اثنای آنچه از پرتره ی مونالیزا رسم می نمود... خسته بود و کار را برای روز دگر موکول می نمود، روز دگر اما مونالیزا حاضر نشده و خود طرح لبانش را به سر انجام رسانیده بود،.. او همیشه مردی بود مردد و عبوس...    

اصفهان را دیدم که نقش جهان با آنهمه جلالی که داشت، همچو آیینه آسمان، درست در وسطش فرو افتاده بود و خلایق اما، بدنبال بازارچه های ترمه و خاتم و مینا کاری آواره بودند و مقصد نمی شناختند، زمین اما خمیازه می کشید...

نمک را دیدم که مقتصد بود و عزم مریخ می نمود، او شنیده بود که پزشکان به ماهیتش پی برده اند، پس اکنون به جایی می رفت که آینده را در اختیار گیرد، انسانها اما فراموشکارند و طماع...

آفتابه ای را دیدم که شکایت از یک شلنگ، به پیش قاضی برده بود، قاضی اما دلش جز به آفتابه با دیگر چیزها رضا نبود، و سنت، همان برادر  واپس ماندگی های روزگار، ردیف اول نشسته بود به نظاره...

من عید را دیده ام که با بعضی خانه ها مشکل داشت و بهر دیگری آسان شده بود، قدرت می خواهد خریدنش شاید،.. در فاکتور این سال وی هزینه ایاب و ذهاب نیز در سطر آخر، منظور شده بود! ... مردمی را دیده ام که به دست خود پنجره ها را بروی شادی می بندند و هنجره ها را بهر اندوه می خراشند، خشن و آهنگین همراستای نواهای شادی بخش دور... مرد مجلس ها اما، در فکر خودروی تقدیمی امروزش، پر سوزتر از همیشه می سرود...

صنعتی را دیده ام غذایی که هر چند سال یکبار قضایی می شد و باز دکانها را لبریز از خود می ساخت، تجهیزات تولید اما، همان است که بود و مردمان، خوشحال تر از همیشه که ترازویی هست بهر انصاف فرداها... و فردا، عنصری همسایه ی بعید که هنوز نرسیده است...

من قطاری را دیده ام بلند و کشیده، که از آنسوی کره زمین به خود می رسید و باز می پیمود اما هیچکاه نه به خود، و نه به هیچکجا نرسید،.. بلیطش ارزان و در دست من و شماست...

در این بین، یکباره مامور قطار سر می رسد و با ضربات پیاپی خود به درب کوپه، تمامی آن توهمات تو در تو، و این چُرت نیمروزیم را بر هم می زند...


وقت برخاستن است شاید، از این خوابهای ملال آور و همیشگی... مرا و آنان که خواب مرا مکدر و مخدوش می سازند و پیوسته خود در خواب های سنگین و رنگین دیگری هستند، جمله بر می خیزیم از هم، از اینهمه همهمه... دست آخر، روزی تازه خواهد رسید و امروزمان همچو سالی پر هیاهو، تقدیم بی چون چرای سالی دگر خواهد شد.. روسیاهیش هم نه به زغالها، بلکه بر صورت آنان که ببارش می آورند می ماند..


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 94

 

نظرات 13 + ارسال نظر
دنیا شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 11:32 ق.ظ http://ehsasebinazir.blogsky.com

عصر عصرتنهاییست،

نگاه که کنی میبینی همه ترجیح میدهند صندلی جلوی تاکسی بنشینند،

همه تلاش میکنند آهنگهاشان را تنهایی گوش بدهند،

هیچکس دوستی را برای همیشه اش نگاه نمیدارد چون اینجورچیزها تاریخ مصرفشان گذشته،

وسیله های آشپزخانه ها نیازی به مادر ندارند و دوربینهای عکاسی نیازمند کسی نیست که بتواند بگوید سه،دو،یک..

خودت نگاه کن میبینی سلفی ها و مونوپادها چقدرخوب تنهایی را حفاظت میکنند تا مجبورنشوی از رهگذری در پارک خواهش کنی پرتره ی زیبایی از دوستیهایتان رسم کند و مجبور نشوی لبخندی از اجبار تحویلش بدهی...

چون نه دوستی هست نه رهگذری،همه ی رهگذر ها درحال چک کردن پیام هستند،

هرکدام از سرنشینان تاکسی آهنگی را به تنهایی گوش میدهند،

اگر خدایی ناکرده روزی از اجبار سوالی از کسی پرسیدی حتما بابت خدشه دار شدن حریم وسیع تنهایی اش مفصل عذر بخواه،

یادت باشد آن چند نفری که هنوز دوروبرت هستند را نپرانی،

مراقب دوستیهایمان باشیم...

بسیار زیبا، و منتقدانه...

بله متاسفانه پدیده های نو ظهور، بیشتر از آنکه سودی در پی داشته باشند، ریشه و پی را نشانه رفته و از مراودات و تعاملات اجتماعی کاسته اند...
نتیجه آنکه در عین شلوغ تر شدن دنیا، جهان به سمت و سوی فرد گرایی و طرد سایرین پیش می رود..
انسانهای تک بعدی و با گدجت های فراوان،
ابزار تحمیق آدمی همچون گوشواره هایی که کاری جز وزن بسیار ندارند و تنها لاله گوش را کش می آورند شاید ...
سخت می شود این جماعت را قانع کرد که روی از این رویکرد بر گیرید و راه به خطاست...
راستی یه مونوپاد خوب سراغ دارید!!!

موفق باشید

سحر الف شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 10:39 ق.ظ

سپاس!

زرین قلم شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 10:29 ق.ظ http://akhtaran.persianblog.ir/

یکنفر در همین نزدیکی ها چیزی به وسعت

یک زندگی برایت جا گذاشته است....

خیالت راحت باشد

ارام چشمانت راببند ...

یکنفر برای همه نگرانی هایت بیدار است ...

یکنفر که از همه زیبایی های دنیا ,

تنها تورا دارد...

بسیار زیبا،
ممنون از بازدید شما..

مرد میانسال جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 03:19 ب.ظ http://www.ansd.blogsky.com

ممنون تو این روز تعطیل وقت گذاشتی و به وبلاگم سرزدی...
جمعه خوب و دلنشینی برات آرزو می کنم...

خواهش دارم علی آقای عزیز، بزرگوارید، سراغ از بزرگانمون گرفتم اونم بر حسب وظیفه...
منم تعطیلی خوبی رو متقابلا برای شما آرزو دارم.. موفق باشید

مرد میانسال پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 12:30 ب.ظ http://www.ansd.blogsky.com

نیما جان درب دل من به روی رویاها بازه اما در ازای هر دو یا سه رویا یه کابوس هم بی اجازه وارد میشه!!!
آخر هفته خوب و خوشی داشته باشی...

مطمءنم کابوسی نیست که قادر باشه مرد میانسال ما رو اذیت بکنه، گلنگدنو بکش رفیق!، از اسلحه تجارب خودت، بزرگترین گلوله ای که می شناسی رو، نثارش کن...
این ما هستیم که هنوز از توهم سایه های سیاه بر دیوار شبها، خوابمون نمیبره!
شما هم آخر هفته ی خوبی داشته باشید، ممنونم..

نیلووو چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 12:59 ب.ظ

قشنگ بود..

سپاسگذارم.

نیما چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 11:10 ق.ظ http://n-poems.blogsky.com/

سلام به آقا نیما گرامی
وبلاگ خوب و پرباری دارید. تبریک میگم
با افتخار لینک شدید

سلام نیمای مهربان،
ممنونم.. و باعث افتخار هست قربان.

nobody چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 10:41 ق.ظ http://tangerine3.blogsky.com

سلام دوست عزیز
ممنون از لطفی که به من دارید و نظر دلگرم کننده تون
بسیار زیبا می نویسید ولی اعتراف می کنم خوندنش برای من کمی سخته، شاید به خاطر پرتکلف بودن متن ها
قلمتون پایا :)

سلام متقابل،

از بازدید شما متشکرم..
(تکلف): در فرهنگ فارسی معین. (تَ کَ لُّ) [ ع . ] (مص ل .) خود را به "رنج" افکندن ... تعبیر جالبیست! البته همینطور هست که می فرمایید...
بر حسب" تکلیف" شاید، اما بهر تملق و بزرگ انگاشته شدن خیر.. مشاهده رنج دیگری بر آنم داشت که در متن نیز به کمتر از رنج کشیدن، قانع نباشم
موفق باشید دوست عزیز
نیما

مرد میانسال سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 07:28 ب.ظ http://www.ansd.blogsky.com

نیما جان عصر بخیر
همه مطلب نغز و شیرینت یک طرف و این جمله هم که سهم من است یک طرف:
"رویا را دیدم که دیوار اتاق خواب مردی مسن را می خراشید، تا هست شود و پیدا.. و هرگز نشد، سحر اما می خندید تا صبح..."
کلک خیال انگیزت مستدام باد...

شما با هوش هستید!

جمله ی خوتون رو خیلی زود پیدا کردید علی آقا!
بیش از این درب رو بروی رویاهای زیباتون نبندید.. شما لایق بهترینها هستید.
ممنونم از نظر خوب شما
و موفق باشید

ثریا سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 09:18 ق.ظ

یک متن خلاق در تشبیهات و تعارضات .... عناصر در جایگاهی فرض شده اند که امری محال است ... دوست داشتنی است ... بیشتر از خود متن جسارت موجود در متن زیباست.

مرسی عزیزم!
کار نویسنده هم همین هست که دریای از تعارضات سیال و عناصر متضاد و تشبیهات و گمانه ها و پاره ای از تلخی ها رو با روح خودش سیقلی بزنه و همه رو سر یک میز بنشونه تا اگر حرف حسابی بود، زده شود.. و آن میز لزوما همیشه یک میز تحریر نخواهد بود! ممکن است بیشتر به میز محاکمه ای شبیه باشد که قاضی آن خوانندگانند ... قضاوت با شماست گلم و هر کسی که خود را با وقایع روزگار مقابل ببیند ...
ممنونم از شما ..

بهامین سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 01:33 ق.ظ

فوق العاده بود
فوق العاده

تشکر از شما،
موفق باشید..

دنیا دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 11:15 ب.ظ http://ehsasebinazir.blogsky.com

عالی بود...
خییییلی زیبا....
ممنون.

تشکر،
موفق باشید..

دختر بهمنی دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 07:44 ب.ظ http://dokhtarebahmani. blogsky.com

سلام...
شاید اشتباه میکنم اما حس میکنم دارین با یه رویکرد جدید مینویسین... که البته قابل تحسینه...
این سبک نوشتن رو دوست دارم..... باعث میشه فکر آدم درگیر یه سری تناقضات بین تفکرات خودش و متن شه....
آفرین به ذهن خلاق شما...
امیدوارم در سرزمین بی مرز کلمات همیشه در اوج باشید دوست عزیز...

درست حدس زدید،
تقریبا در سه متن اخیر، سبک جدیدی پیش گرفتم.. بازخوردهایی که تا به این لحظه از خوانندگانم دریافت کردم، حاکی از این بوده که به احتمال قوی می بایست این رویه ادامه پیدا کنه، نه به این خاطر که ممکنه جالب توجه باشه، بیشتر به این خاطر که درصد تخلیص اون فوق العاده بالاست و در عین حال معانی مختلف و زیادی رو می تونه با خودش حمل کنه، کمی سخت هست اما شاید بتونه از انتشار سطر های بی مورد و طولانی جلوگیری کنه...
ممنونم برای بازدید و ایضا، آرزوی موفقیت متقابل برای شما..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد