ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

مــــوزۀ خالـــــی

بنام خدا


قابهای بسته، قالبهای گرفته، مرمّت هایِ به ثمر رسیده و همه تصاویرِ به ظُهور انجامیده.. .

چه دشوار است کار مُتصدّیانِ امور موزه مغزیِ مَن.. .

هر روز و همه روزه می گشایند آن نهان خانۀ اسرار را.. به گلدانهایَش آب را یاری می کنند، آبیاری شایــد.. .

نغمه های شیشه ای اش را تنظیف و سرسرای رویاهای سوخته را آذین می کنند.. .

به وقت خواب که کارها بالا می گیرد، موزه را همهمه ای فرا می گیرد مبسوط تَر از شامگاه روز گذشته.. .

تمام بازدیدکنندگان آن سرای، در هیأت و کسوت و سیمای من، یک به یک صَف می کشند.. .

آری آنان کسی نیستند جز خودِ مَن .. .

...

آنان به حسابرَسیِ این بُزرگ دفتَرِ کوچک آمده اند.. همان کتاب که مَنَمْ.. تا چراغ این تالارِ مُشعشع روشن است،

من نیز همین حوالی نفس خواهم کشید.. داستانی همه روزه که از من شروع و بر من خاتمه خواهد یافت، آغازیدن می گیرد..

گاه تصّور می کنم که آیا زندگی به همین شلوغی هاست که در من است؟ یا من آنرا بی جهت شلوغَش کرده ام؟!

من، این سازندۀ بی مثالِ تالارها.. آرام می گیرم وقتی به سراغِ آن کُهنه کتابِ بسته در قفسه های زرکوب می روم. ..

به روی بزرگترینِ آنها با صدای بلنـد، اینچنین نوشته اند" مــــادَر".. .

و همیشه از لابلای برگهایش نوای لالایی می آیَد. .. درنگ می کنم و ساعتی را بدین منوال سپَری می کنم .. سُکوت و تبَسّم...

و قطره هایی که همواره از من فرار می کنند تا فراسویِ آن کتاب.. تا سرچشمۀ اصوات..، تا چشمـه هایِ چَشــمِ خُـــــــــدا.. .

وقت بازدید دیگر تمام است.. تمامی بلیط ها را خریده ام.. به وقت بازگشت، آنها را به مُتصّدیِ فُروش بازپَس می دهم ..

او چروکِ کاغذ ها را می زداید و برای روزی که در پیش است، محیّاشان می سازد.. . برای این تنها مُشتری ، برای آنهمه که مَنَـم.. .

...

دست آخِر، بی حوصله تر از آنم که دَربها را بدُنبالِ خود ببندَم.. امّا همواره آنها را در صبح روز بعد و در مراجعاتِ دیگر، بسته و مُهـر و مـوم می یابَم. ..

پِلکهایَم را می بندم.. . دروازه های ستُرگِ تالار بلند را.. .آن نگهبانانِ امینِ کتابهایِ خانگیَم را.. .

هیچ چیز عجیبتر از بیداری نیست که زندگی همینجاست..

جایی میان خوابهای طلایی و موسیقیِ جانبَخشی که در بیداری ها نیافتَمَش.. و خوابهای عمیق تَر بِشارَتی، بر مشاهِدات بهتَرَنـد شاید... .

...


 نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 95

سـوگنـــــــــد نامــه

به نام خدا




قسم به حدّ و حدود و مختصات تو در بدنم، به جایگاه غَم در ادعیه های سحرم

به روشنایی روز و پیچشِ نَسیم بر شاخــه، به احتکار رایحۀ خوش در بسته بندیِ نـافه

به نافله های نَخوانده و خطوط مَعوجِ من، به راه راستِ نَپیموده و قدوم کجِ من

به عطَشهای فروبردۀ مردم خوابزَده، به تپشهای رو به خموشیِ صفوفِ شتابزده

به اندوخته های رو به زوال و ناسرانجامی، به کِشت و کار یوسف و اذان بِلالِ شلاّق زَده

قسم به قُربانیان سرخ روی و نِکبت قربانگاه، به سِطْوَت قشون لَعیم و کِسوَتِ رَستن گاه

قسم به شرحه شرحه شُدن لباس آلاله، به انکارِ دست رفیق و حراجِ کاشــانه

...

قَسَم به سوی چشمِ نادمین بُغض آلــود، قسم به تُهفۀ پیچیده در حله های راز آلود

قسم به ریشه های سرمازده در عُمقِ خاک غَریب، قسم به اشک یتیم، حال خوب من و به احتِضار طَبیب

قسم به همه سایبانهای شکسته ام، قسم که از گُـــذَرِ قافلۀ تَزویر خستــه ام

قسم به احتیاط های لازمه زِ ترس چُـماق، قسم به اختیارهای زِ کف رَفته،  به شکّ نمـــاز

قسم به هِجـی نمودن یاسین بر گوشِ قاطر ها، قسم بر عرق جبین و نان شاطِـر ها

قسم به تولد و طول عُمــرِ باطل ها قسم به حوضِ کوثر، دریا،  رود  و ساحــل ها

قسم به هدایت تکوینیِ ابناء بشــر، قسم بر انگاره های ناتمام بر دیوارها

...

قَسم به قَسَمهایِ دروغین و نم ایـوانها، قسم به توحُّشِ انسانی و مهر حیوانها

قسم به شریعَتِ تلقینی و سرّ سجود، قسم به حرمت کعبه و وسوسه شیطانها

قسم به حرکت موریانه در دل شب، قسم به رگبرگِ گیــاه و حلاوت رُطَب

قسم به شــور و شِعـر و شَان و شَرارَت، قسم به ساکنین لاغـَــرِ شهـر قِناعت

قسم به قصه های شَبِ کودکانِ خفتــۀ من، قسم به نقایصِ وارده بر اصل شِفاعت

قسم به مُـهر و میز و دفتر و همه دَبدبــه ها، به رُجحانِ رابطه، بر قانون عِلیّت

قسم به زبانه های آتش از میان دو تَـن، قسم به غیبَت کُبری، رضایت ولـی دَم

...

قسم به گردش کواکب و صوَرِ فلکی، قسم به حُکمِ تَراشیده از بهانه های الکی

قسم به سمت و سوی منزل بَعیـد تو،  قسم به ساقِ پای عُریان دُخترکــی

قسم به ماهیچه های خفتـه بر دیگ های پلو، قسم به کافکا، ژرالد، پائولو کوئیلو

قسم به تقدیر و قسمت من از دنیا، قسم به همبستری آرزو، امید و رویا

قسم به استکانهای لب پریده ام، قسمِ دروغ به قلم های رنگ پریده ام

قسم به مِسنَدِ عَقیق بر انگشتر، به عید سَعید، کلامِ مَجید و پیغمبـَـر

قسم به نظم موجود در بی نظمی، قسم به سَمبُل های عَهدِ عَتیق در گُلگُهَر

...

قسم بر آیاتِ تجویدی و نغمــۀ حِجاز، قسم به اوج گرفتن پرنده، به شکـارِ بـاز

قسم به سُمّ ستورانِ پارس و عَجَـم،  قسم به رشته هایی که گُسست در کشاکِش داس

قسم به شکاف میان طبقات مردُمِ من، قسم به سوغاتِ وَطَنی، نیشِ کـژدم من

قسم به نسخه های تَضمینیِ سبکِ ممات، به انحنای جناغِ سینۀ مُرغَکِ من

قسم به قصیده های خُفتـه در سَکنات، قسم به حرکات خـون در کالبـَـدِ من

قسم به زیرپوستی تَرین جنایتها، قسم به قاریانِ دل شکستۀ میهَنِ من

قسم به جبر بِنوشته بر جَبین مُختــارها، قسم به وارِثینِ تَخت و سرای و افسَـرِ من

...

قسم به شکوِۀ سگ بر مترسگها، قسم بر شیوۀ غار غارِ کلاغِ چوبَک من

قسم بر ساعت و ثانیه، همه عقربه ها، قسم بر متون تا به تا و ابتــر من

قسم به سیر و سماغ و سرکه و سمنو، قسم به بوسه های دزدیده از لـَـبِ مَن

قسم به بُلندای اَلَم، بر عَلامت ها، قسم به توده های ستمدیده، سَـرو قامت ها

قسم به مِصرع و وَزن و همه قافیــه ها، قسم به هِجر و هِجَرت و اجتمــاع آدمــها

قسم به خط کشیدن نور بر ظلمت، قسم به سُجده های مُدامِ شُعــور، بر تُربـَت

قسم به انبوهِ کلمات مُنقطِعَم، قسم به زنجیــر و چَشمْ بَسته بُردنـــها

...

(افزایش ضربآهنگ)

قسم به حرفهای مانده بر دروازه های دهان، واژه های پنهانی .. برداشت من از آیه آیۀ قرآن

تجمع سایه های شــوم بَر شامِ سُبحانَک، به صبحانه های تَعجیلی و سکوتِ چَشمانت

قسم به چرخش مُداوم سوئیچ بر ماشین صبح زود، به مونتاژِ فایل تآلیفی راشین، هَر چه بود

به زدودَنِ شیشه های عینک از غبار روز پیش، خمیازه های مُدام و چک نمودن میزانِ ریــش

زدن به دل شهر و دیدن اِنضباطِ مَشهورَش، به احسـاسِ غرور ملی، در آزادراهِ مَسدودَش

تجـاوزی به چپ از فرطِ نا شکیبایی، به کشیدن دنده های مَعکوس، در کمالِ زیبایی

به تاختَنِ تخت روان همچو گاهواره، چو لالایی.. سری پر ز شـور و میل شدید بر لایــی

...

به زمزمه کردن این شعــر در خودروی شِتــابزده، به کاهشِ دیـد و ندیدن خودروی چـِـراغ زده

به واژگونی و بَرخـوردِ گــارد ریلها، به انفجــارِ چاشنیِ جُملـه، بالِشتَکـــها

به سـور چرانی چَشمِ جَماعت بُهـت زده، چشمهای دوخته به سـوم، هفتم و چِهلُمـــها  

به برون آمدن دستی زِ شیشه های خُـــرد شده، به نشان دادن انگشتِ شَست، از پیِ مُشکــلها

به زندگانـیِ مُجــــدد و حقّ حَیات، قـَــسـَـــم به  هـای هـایِ خَنـــــده و نَفــی مَمـات

...

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ پاییز 95

توپِ سبـز ما، از دیدگاه همسایگــان.. .

به نام خدا

 

بیاین دُعا کنیم تا دنیا دنیاس، بیگانگانِ فضایی هرگز وجود نداشته باشن.. .!

نه به خاطر اینکه وجودشون ممکنه تهدیدی باشه برای زیستگاه امنمون، یا اینکه چقدر ممکنه در برهم زدن روال عادی زندگیِ خوشگلمون، موثر واقع شَن!..

بیشتر به این خاطِر، که اگه زمانی قرار باشه در قالبِ دوست یا دشمن، سَمتِمون بیان، چقدر ممکنه از نحوۀ نگهداری ما، از توپِ سبزمون شگفت زده بِشَن.. .

نظر منو اگه بِخواین، باید بگم در اون صورت جای بسی شرمندگیه.. . می پرسید چرا؟ خُب تصور کنید هنوز 5-4 کیلومتر بیشتَر وارد جو نشدن، خط و خالهای گلبهی و حلقه های قرمز رنگ آتیشی که ناشی از انفجارهای پی در پی هست، وقت و بی وقت از اقصی نُقاطِ این توپ سبز  زَبونه می کشن.. . خُب، این عزیزانِ تازه وارد منظره ای به این زیبایی رو می بینن و احتمالاً دلشون می خواد که هر طور که شده، حتی لساناً کنکاشی  بکنن تا دلیلشو بفهمن..

درست همون موقع، اگه مثلا بنده لیدِرِ پُر افتخاری باشم که کار هدایت اونها به نقطه ی فرودشون روی زمین رو بر عهده داره می باس برای اینکه بتونم مُدام حواسشون رو به چیزهای دیگه ای پرت کنم، اراجیفی چند، سَرِهَم کُنم .. . مثلاً با اینکه می دونم هنوز اونا نمی دونن اصن فیلم چی هست و اصولاً سینما یَنی چی، بگم:

" آیا تا بحال اندیشیده اید چرا آنتونی هاپکینز در فیلم سکوت بره ها اسکار بهترین بازیگر نقش اوّل مرد را ازآن خود نموده و یا مثلاً جِف بریدجز در کِی پَکس، که فیلمی بر پایه ی رابطه بین پزشک و بیمار است، آنگونه درخشیده است؟ و همچنین چرا در سال 1975 جک نیکلسون در فیلم دیوانه از قفس پرید، توانسته با ارائه آن بازی بیاد ماندنی توجه اکثر منتقدین سینما را به خود جلب کند و اسکار بهترین بازیگر را نیز تصاحب نماید؟ "

بعدش بادی به غَبغبم بندازم و در کمالِ امتِنان از خویشتَنَم، دستامو توی هوا تکون بدم و اضافه کنم: " دوستانِ فضایی من، راز موفقیت آنها را می بایست پیش از آنکه در نحوه ی نقش آفرینی این اشخاص جستجو کنیم، باید در خود نقش بیابیم. ما به کسایی که نقش انسانها رو بازی می کنن می گیم بازیگر و چیزی که بازی بر آن مِحوَر استوار هست، می گیم نَقش، و به کسایی که نقّاشی می کنن می گیم نقاش، و به کسایی که نقشه می کشن می گیم سَیّاسْ، اگر سوال پیش اومد چرا بهشون نمی گین نقشه کِش، می گیم: اون کاربرد دوّمشه و زیاد هم مهم نیس .. . و به چیزهای قرمز رنگ و ترش مزه ای که اغلب از درختها آویزون هستن می گیم گیلاس..‌ . (لبخند ملیح)

مُنتها از جایی که جماعَتِ مجنونُ الحال، پریشون الاحوالاتی چون برادرانی که آن عزیزان نقششون رو بخوبی و حتی بهتر از خودشون ایفا کردن، همیشه از نظر ما به رَقمِ کارهایی که ازشون سر میزنه و خیلی هم عادی به نظر نمی رسن، ما اونها رو دیوانه، دیوونه، مجنون و از این قبیل چیزا خطابشون می کنیم.. به شما اطمینان می دم، که از این به بعد هر چیز غیر عادی و چالش بر انگیزی که احتمالاً شاهدش باشید، حتماً کارِ همین گروهه و یقین بدونید که حساب کارشون با ما آدم حسابیا، حسابی سَواست!! .. ."

با این حال، و با وجود بافتَنِ اون مقدمه ی نه چندان قانع کننده و مُفصّل، زیاد مطمئن نیستم تا چه حد تونستم چشای از حدقه در اومدشون رو به جای دیگه ای متمایل کنم و اصَن نمی دونم روشی که پیش گرفتم جواب می ده یا نه! ولی بهتر از اینه که بِخوان همینطور به این منظرۀ ناخوشایند، زُل بزنن و تویِ مغزهای ورم کردشون سوالاتی پیش بیاد که جوابِ به اونها به منزلۀ سرایَتِ هراسِ موجود بین ما به اونهاست.. در ثانی دلیلی وجود نداره که بخوایم، به جماعتی تازه وارد، جُزئیاتِ بیشتری رو توضیح بدیم، اونم تنها به این خاطر که راجع بهمون فکر باطل نکنن، چون ما خیلی خوبیم!...

با اینکه احتمالاً هنوز شک دارم که حرفهای من بیشتر گیجشون کرده یا اینکه به طرز موفقیت آمیزی تونستم فکر اونها رو که احتمالاً از بهره هوشی پایینتری هم بهره می برن بدرستی منحرف کنم، بازم به این سناریوی نخ نما ادامه می دم و سعی دارم روشِ توجیهیمو هر چه بیشتر به روش توجیهیِ آدمایی نزدیک کنم، که سالها با همین مِتُد تونستَن، خودِ ما رو نسبَتِ به وقایعی، که اغلب فتیلشو خودشون روشن کرده بودن متقاعد کنن.. . و چون اونها همیشه موفق بودن احتمال موفقیت بنده هم زیاد خواهد بود.. . باید یجوری کشف می کردم درصد گاگولیشون چقدره.. پس کمی صبر کردم تا بیشتر بریم اون پایین.. .

نزدیکتر که شُدیم، برای اینکه پوشش گیاهی نا منظمِمون که عینهو کَچَلَکْ گاهی هست و گاهی به کوشش ماشینهای صنعتی نیست، و همینطور زباله های زیست مُحیطیمون که تقریباً همه جا رو پوشش دادن توجیه کنم، احتمالاً براشون از فواید عَرَقِ کاسنی و خوشمزگی شربت سکنجبین و سرگیجه هایی که روزهای اول در مدار قرار گرفتن، فضانوردا تجربش می کنن ببافم.. یا اینکه از تُشکهای پر قو بگم و از بالشتکهای هواشناسی و زباله های فضاییمون بگم که اغلب تو آسمون رهاشون می کنیم به امون خدا.. .

هر چه پراکنده تر حرف بزنم مطمئناً موفق شدم از تمرکزشون به روی یک موضوع بخصوص، پیشگیری کنم.. .تموم اینها گرچه عینهو مُسکن می تونه اثر موقتی داشته باشه اما بهتر از اینه که ساکت باشم ببینم دستی دستی داره آبرومون میره.. . آره آبرو.. همون پوشش قشنگی که می تونیم وانمود کنیم هنوز روی مُعضلات وجود داره و اونچنان پوشاننده و ضَخیم که نَعوذ باا...ه مُعتقدیم بهتر از خدا می تونه عیبامونو بپوشونه..، واسه هَمینَم هست که همیشه از خَدشه دار شُدنِ آبرومون اِنقده واهمه داریم...

ولی آخرش که چی؟! یَنی اینها که چندین میلیون سال نوری رو معلووم نیست چطور با این وسیله های عجیب و غریبشون، کو بوندَن تا بِرِسَن اینجا، نمی تونن در عرضِ چَند دقیقه بفهمن که اینجا چه خبره و چه خبر بوده، و ما با سیارَمون چه ها که نکردیم؟ با عقل جور در نمیاد! شایدَم دارن الکی لِفتِش می دَن تا ما با زبون خودمون، مُقور بیایمو خیلی شیک، عِینهو یه اعتراف جانانه بگیم تموم گُفتنیارو.. .

در نظر بگیرید بعد از گُذشتِ یک هفته که از استقرار اونها مثلاً توی منطقۀ 51 پایگاه یوفوها در نِوادا می گذره.. همه چیز رو خودشون متوجه بشن!!. .. وای، چقدر سرخورده می شیم وقتی که ما رو به عنوان مخلوقاتی بی ادب و سرکش بشناسن.. . مِثِ موقعی که می مونه که مراقِب، برگۀ تقلّبو توی دستامون دیده باشه مُچاله می شیم.. . لِه!

حتماً بین خودشون می گن کی فکرشو می کرد این کوتولۀ سَبز،  با اون سر و شکلِ آروومش.. و با اون آدمای غلط اندازِش، بتونه تا این حد در تخریب خودش و آدمای دیگه "نقش" ایفا کنه.. . تازه هنوز خبر ندارن ما همون اول کاری، آدمایی مثل هابیل و قابیل داشتیم، ینی کلاً چهار نفر بودیم که یکیمون پَرید اونیکی دیگرو کُشت.. . اگه بِفهمَنو این سوال پیش بیاد که چرا مثلاً حیوانات، باهمدیگه  چنین کاری نمی کنن چی داریم بگیم. .. هیچی!

راستیَتِش، زمینِ کوچولویِ ما آدما، این روزا از دور دَست، خیلی زیبا تره و همین که به صرافت بیوفتی کمی بهش نزدیک بشی ضمن اینکه ممکنه با مناظر جالبی مواجه نشی، بیشتر احتمال داره عوارِضِش دامن خودتَم بگیره.. . اینو احتمالاً سَرِ میزِ نهاری، که مُمکن بود، براشون ترتیب داده باشیم بگم.. هر چه زودتر و بیشتر راجع به ما بدونن بهتره، اینطوری ممکنه اوّلش کمی جا بخورَن، اما مطمئناً بعدِش کمتر غافلگیر می شن واسه خودشونَم اینطوری بهتره..، فقط امیدوارم چیزی مثل سِکته مِکته، بینشون رایج نَباشه! نه به این خاطر که ممکنه بمیرَنا، بیشتر برا اینکه مُمکنه بازماندگانشون از دستمون حسابی عصبانی بشن و ...آره هِ هِ هِ!! مثلا وقتی داریم برای بازدید از اجتماعاتِ انسانی، و سَبکِ زندگیشون می ریم.. ممکنه هنوز چند قدمی از تریبون دور نشده باشیم که گوجه ها ی مُعترضین میانو کمی صورت های بهت زده و سبزشونو نوازش می کنه و احتمالاً چیزی نمی گذره که با گروههای مخالفِ بیگانگان، هم به بهترین وجه ممکن آشنا می شن.. فقط خوبیش اینه که در این حالت بیشتر از چند تا گوجه له نمیشه.. .

اونا خیلی کم حرف می زنن، خب راستش این بیشتر به این خاطِره که هنوز نمی دونیم اونها چی، یا کی هستن.. بنابر این هنوز تصوری هم از نحوه ی حرف زدن احتمالیشون نداریم.. . درست یه همچین موقعی میشینیمو حسابی حدس می زنیم، مثلاً اگه ناغافِل بگَنْ که " زمینی های محترم، بدانید که ما از شما خیلی بدتَر تشریف داریم"، چقدر به خودمون امیدوار می شیمو خواهیم بالید.. یا اینکه، اگه یه موقع بِگَن، توی قَحطی هاشون، ممکنه همدیگرو تناول کنن، دیگه  از اینهمه آدم کشی هامون خجالت نمی کشیم.. در این صورت هم تَهِ تَهِشْ این میشه که هم اونا واسه خوردن هم نوعشون و هم ما برای کشتن آدما دلیلای خودمونو داریم.. پس حسابِ کار، مساوی میشه و هر کدوم دلمونو خوش می کنیم به همین یک امتیاز و ادامۀ ماجرا...

خودمونیم، دنیایِ ما با تموم عزم جزمی که برا ی هر چه واقعی نشون دادن خودش داره بازم به همون اتاقِ اسباب بازی، شبیهِ که بچه هاش، همیشه دوس دارَن، پاشَن برن ببینن توی اتاقِ بقَل دستی، چه خبره. انگاری هیچکدوم از این اسباب بازیها نمی تونَن برای همیشه سرگرمشون کُنَنْ.. اونها حتی به اسباب بازی های خودشونم قانع نیستن و مدام به هر بهونه مالِ بغل دستی رو از دَستِش می کشَن.. . هیچ مرزی وجود نداره وقتی تو می تونی "فکــر" کنی. در حقیقت چیزی که می تونه تو رو محدود کنه، محدودیت های فکری خودته، و کسی پیروز ماجراست و اسباب بازیشو، دیرتر از همه از دست می ده، که کلّش بیشتر از همه کار کنه یا اینکه دیرتر اونهارو روو کنه!.. . اون بچه مُمکنه برای موفقیّتِ خودش، حتی مُخِ چنتای دیگه رو هم کار بگیره.. اونجاست که بچه های اِغفال شده، ممکنه بدون اینکه خودشون هم متوجه باشَن، در جهت خواسته های اونی که فکرش، همیشه حرف اولو می زنه عَمل کُنن. مثلاً ممکنه که براشون از قشنگیها و اسباب بازی های شگفت انگیز و زیبای اتاق بَقَلی بگه، همون اتاقی که حتی خودِشَم هرگز تا بِحال موفق نشده یک مرتبه اونجا رو ببینه، اما دستاویزِ خوبی برای بهره کشیدَنْ از بچه هاییه که حاضرَن برای رفتن به اونجا، هر خواسته ای رو اجابت کُنن. به همین سادگی، زرنگ ترها اسباب بازی های بیشتری دارن و نصیب کسایی، که چندان زحمَتی برای فکر کردن به خودشون نمی دن هم همیشه کمتر ینهاست. اونم در جایی که بیشترین زحمات رو اونها متحمّل شدن و حتی تویِ بدترین حالت، ممکنه اونا نَفَهمَنْ که چی رو بابت چی دارن از دست می دَن.

نتیجه اینکه بازی با اسباب بازی های بیشتر، ثمره ی بازی با آدمهای بیشتره.. .

افسوس! پایه های استعمار، که بزرگ شدۀ همین پدیده هاس، از همون اولّش روی حماقت آدما بنا شد و اونها امّا بهش به دیدِ پیشترفت نگاه کردن و سعادت و معنویّت و هزاران یَتِ دیگه که از همون روز اوّل، مَطامِع دیگرون توش بود و همیشه به حالشون هم گرون تموم شد!

بِگذریم..

آدم فضایی ها روی گازَن، می باس طوری بپَزَمشون که خیالات ورِشون نَداره.. . از چه لحاظ؟ از این بابت که سیارۀ ما اینروزا زورَکی به درد خودمون می خوره، نمی خوام خیال کنن می تونن با پیچوندن ما، رووش برای اسباب کشی حسابی باز کُنن.. . اینجا و منابعش خیلی هنر کنه جواب آدمای خودش رو می ده.. . شاید براشون کمی از قدرت نظامی مون بگم.. اینطوری اگه فکری تو سرشونَم باشه ممکنه همون اول خنثی بشه.. البته اگه چیزی مثل ترس توشون باشه! اینطوری لا اقل کلّی مثال عملی دارم که می تونم نشونشون بدم، راستیتش همچین بدم نشد که در بدو ورود اونهمه آتیش بازیو یِجایی دیدن.. . گاهی وقتا بد نیس مهمون بدونه توی اتاق پشتی اسلحه نگه می داریم، کِسی که کَفِ دستشو بو نَکرده.. . اصن از کجا معلوم شبا که ما می خوابیم اونا بیدار نباشن!

هیچی نباشه ما آدما با تَموم تند خویی، بی عاری، خشونَت، مهربونی، لجاجَت و کشمکشی که اغلب ازِمون سر می زنه، توی تنگناها کمی برای رفع مشکلات باهَم مُتّحِد هم می شیم.. چرا؟ خُب بیشترِش بخاطر اینه که اوّل، منافعمون حفظ بشه..، ینی با اینکار می خوایم مطمئن بشیم که حیاتِمون حالا حالا ها، ادامه پیدا می کنه و کسی نمی تونه چیز میزامون، اسباب بازیهامون و غذاهامونو از چنگمون دَراره و توی این مورِدِ خاص، اسباب بازیِ قَدِ کرۀ زمینمون گُنـــــــده میشه و ما حالا برای حفظ اونهِ که داریم می جنگیم.. . چیزی که تا دو دقیقه قبلش خراب و کثیفش می کردیم، حالا دیگه کلّی بَرامون با ارزش میشه ،.. . در اون صورَت، مُمکنه همینطور که دارن لیزراشونو می ندازن روی صورتمون و برای شلیک آماده می شن به این فکر کنن که ما آدما چقدر مُتِناقِضیم! البته اگه چیزی بعنوان تَناقُض شناسی توشون باشه!

لابُد مام در اون صورت، با صورتایی که حالا غَرقِ خال خالهای قرمز شدن، به این فکر می کنیم که اگه از یورِشِ این عزیزان جونِ سالم به در بُردیم، توی قدم بعدی کدوممون نوک قله ی دنیا قرار می گیره و بیشتر از بقیه ادعای مالکیت می کنه.. .

سر و صداها زیاد میشن، چیزایی که نمی دونم دقیقاً چی هستن بهم اِصابَت می کنه، به خودم که میام می بینم وسط میدونِ جنگ سینا و سپهر قرار دارم و اونها با آب و تاب فراوونی لیزِرِ روی دَستِ باز لایتیِراشونو، روی صورتَمَ انداختنو مُدام تکونِش می دَن .. . یادم اومد! بِهشون قول داده بودَم تا نَقشِ زاکــو، که دشمن خونیِ باز لایتِرِه  براشون بازی کُنم.. اما توی همین فاصله که رفته بودَن تا عصرونَشونو بخورَن، بنده همون وَسَطْ خوابَم بُرده بود.. هیچی دیگه، هَمین شُد که آدم فضاییا تشریف فَرما شُدن توی خوابَم...

راستی! اگه یه روز راستی راستی آدم فضاییا بیان پیشِمون، از چی خواهیم تَرسید، به چی افتخار می کُنیم، از چه چیزایی خِجالَت می کشیمو، مُمکنه چه چیزایی رو هرگِز بهشون نَگیم؟! .. .


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 95

 

زُلـفِ مَـــوّاجِ تــو..


به نام خدا

 

گُمگشته ی اُفت و خیزِ دریای مَوّاجِ زُلف تو..، چهاردهمین سالِ آوارگی نَمناکِ خود را شانه می زَنم.. .

و امید دارم که روزی، و دَر جایی از این بَحرِ طَویل، پیدایَت کنم ..

آنگاه به بانگی که بی شَک زاییده ی دِل تَنگیست، بیدارَت خواهم نمود..

و تو از خواب هایی که می دیده ام و هَر مَرتبه موفّق می شُدی تا به تَرفندی دوباره،

از تیر رَسِ نگاهِ مُلتَمِسانه ی مَن پنهان شَوی، خواهی گُفت .. .

و دَلیلِ آن هَمه قایم باشَک هایِ طولانی و بیهوده را که تو را در خود نَداشت. ..

مَن از مِدادهای رَنگیِ تَراش نَخورده ام خواهم گفت..

و اینکه هَنوز، سَهمِ تو را از آنها مَحفوظ داشته ام..

باهم نقاشی های نیمه کاره را رَنگ خواهیم نمود

من بالاخره، تَصویرِ تو را به اتمام خواهَم رساند و تو از شَهرِ پَریانِ دریا زَده، قصّه ها برایَم خواهی گفت..

شانه های شِکَسته ام، آن پارو های خسته را مرمّت خواهیم نُمود..

و آنقَدَر سَرَت را با حرفهایِ بی سَر و تَه گرم خواهَم نمود، تا به خُفتن دوباره نیاندیشی، رَفتَن شاید..

و دِگربار اگر دریا و دِلشوره ی ماهی ها را بَهانه کُنی ..  من نیز به حیلَتِ خواهِشی،

شانه کردَنِ زُلفانَت، آنهم تا آخَرین تارش را، پیش خواهَم کِشید.. .

و گُمان می کُنَم، تو آنقَدَر مِهربان هَستی که می شود ، به هَمین بهانه یِ سَبُک سَرانه، کِنارَت ماند..

تا همیشه... .

مادرم


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 95