ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

مـــا پیــر نمی شــویم

به نام خدا

به خیالش رسیده بود که می تواند مرا درنوردد، سَرِ پیچِ از پا افتادگی و رنجوری، کُهنسالی شاید.. امّا نه، بر این پوشش چروکیده و کوتاه، کوتاه نخواهم آمد که هنوز هم قامَتی بلندم و بلند پروازی را با من مثال می زنند.. . هنوز پلّکان وجودم جای پای فرزندان را طلب می کند.. هنوز چشمان خسته ام مناظر شاداب را وجب می کنند.. خیالش اگر باشد آن مطلوب، دگرباره تَب می کنم .. به نخلستان شترها،‌ طبق ها بارِ رُطب می کنم..

ز پینه پولاد می باید ساخت که لشکَرِ سالها در عبورند و اگر کورانِ دوران در پیش.. دورِشان می باید زد به تدبیری دوباره و بی تشویش.. باید به قانون عصا گفت نه.. که شمشیرِ صَبر می باید داشت بر کمر این ساختمان رو به سقوط و عجول.. و اَجَلْ، در پس پردۀ خلقت، داسِ خویش بر دیوار وجودم ساییده، تیز می سازد.. . شراره ها را ببین، این مُنادیان بی قرارِ نیستی را! بگو بهای این سِتاندنها را.. دندان نشان دادنها، ساعتها را، که همه اش یکجا بپردازم. که تو برای من و کاشانه ام یکجا نقشه کشیده ای.. بگو تا هر روز، دیگر  آن ساعت بزرگِ شماطه دارَت را بر طاقِ خانه نبینم که همه یاد آوَرِ توست و آن درمانِ نخ نما و آن آخرین چاره ها که در انتهای گیلاس خالیت همواره می چرخانی.. آن جام خالی را که منم.. . و صدایت را و صدایش را که نوای خردسالیِ مَن، تا امروزِ من است.. امان از این واژۀ امروز و درد هر روزه.. امان از تو.. .

گیرم که تلخم امروز به کام زمانه، این شولای شوریده حال، شیرین شربتِ فتانۀ دیروز است که تنها مزّۀ آن فراموشت شده.. . از خُمره های وارهاندۀ عسل هم انتظار شیرین مسلکی نرود اما از چون مایی چرا.. . چرا؟!

حال ای فرزند.. چشم بر هم گذار، بگذار تا برای یک لحظه هم که شده شمایل فرطوطِ امروزم آزارت ندهد.. بگذار آن منظرۀ بی تفاوت که تویی، کمی آرام گیرد و آسایَد.. چشم ها را فروبند بر این باران برگ، بر این تگرگ بی امانِ رو در رویی، میان صاعقۀ برخاسته از این تصادُمِ دیر پای.. . آنگاه بر پیکرۀ ای که از تو تراشیده ام درنگ کن، بیشتر لمسش کن.. . که منم آن مجسمه سازِ چیره دست، که مجسمه سازِ چیره دستِ دیگری می تراشد از تو، از تو که از هیچ بر این پیچ و تاب رسیده ای، ای تُرنجِ بادرنجِ خوش نقش و نگارِ امروزَم.. بازویَم، آرزویم.. . می تراشم و می بینم سرنوشتی که روزی تو را هم در خواهد نوردید. .. باشد تا مشاهدۀ رَنجِ امروزم، تورا بیش از این رنجت ندهد که گنج هم اگرکه باشم به کُنجِ خاک اندودِ این گنجه بر نظرها نیایم.. دیده از من فروگیر.. و راه سعادت خویش را پیش گیر و از هرآنچه مخلّ آمالِ توست پیش گیر، حتی اگر حضور من بوده باشد... بگذر از این گُذشتِ آشکارَم، تا از گذشته ات بگذرم...

ببین، اذان می گویند.. . زِ قَد قامت آید و زِ صَلات، آواز بر مناره بر آید و زِ مَن میلِ آغاز سَر آید.. که بی نیازم امروز از ناز سایبان ها، وارثین و ناکسین و غایبین.. چه باشد و چه نباشد، چه باشند و چه نباشند، چه باشی و چه نباشی.. . چه کسی را جز خویش و خدای خود بر ما یارایِ یاری رساندنش بوَد که او از من، بر من دلسوزتر آید و اوست که در آوردگاهِ نمازم به پیشواز خواهد آمد.. صد افسوس که دَرها باز بودند و هر بار، تو نمی آمدی.. همینم کافیست.. که در او، همواره میل یاریست..

اما صحیحتر بگویمت که ما پیر نمی شویم مگر در نظرها، مگر به زوالِ جسم و اعتصابِ سلولها، که اینها همه درست، امّا در دست گذر است و هر آنچه هست به تازگیِ روز نخست، محفوظ است میان جانِ ما..، که عیارَش نه به زَر نویسند و نه به سیم و سیما سَنجند. .. مهم این باشد که در روز واپسین، دُرّ وجود ما را در کدامین بازار حراجش کنند و خریدارش که باشد.. .

حال دیگر چشم دل بگشا و بهتر ببین.. امید دارم که گوهَرِ نهادِ تو را.. این عزیزِ خفته را، به بیشترین و بهترین وجوه ممکن خریدار باشند که اگر جز این باشد چه حاصل از اینهمه زندگی که ما باعثش بوده باشیم خوبِ مَن، پشیمانی را از هم اکنون دریاب که کلیدی عجیب است و همواره در دستها.. . عیارِ فردای خویش را، از همین امروز رَقَم زن، که من نیز با خود چنین نموده ام که توانی یابم برای آراستن شاخۀ سرسبزی که تو باشی .. و من اگر نبود دیگر غمی نیست که تو هستی، هَستیِ من...


(تقدیم به همۀ پدران و مادرانی که مورد بی مهری فرزندانشان واقع شده اند)

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 96

رویای کرایه ای (2) - رّد پایی تازه

به نام خدا



(برای مشاهدۀ قسمت اول این مطلب، بر روی لینک زیر کلیک نمایید)

 ((من سوار بر ارابۀ تصّور، به دروازه های سرزمینت رسیده ام با سپری شکسته. تو به این شوالیه گمنام و مغموم، معنا می بخشی، هویتی که پدران را بدان افتخار بیشمار است)) ...

جمله ای که کامل و بی کم و کاست ادا شد، درست مثل همان شبها..  پس از گذشت چندین سال، هنوز کلمۀ عبور را بخوبی بر خاطر داشتم؛ تنها راهی که قادر می ساخت مرا تا بار دیگر به آنسوی پرچین خیال قدم گذارم.. لحظه ها گذشت و چیزی جز سکوت از آن استشمام نمی شد.

ناگهان آن درب بزرگ با تمام هیبتی که داشت تکانی خورد.. چندین شاخۀ در هم تنیدۀ پیچک و گیاهان دیگر از هم گسست و با صدایی که شبیه به ساییدن فلزها بر یکدیگر آهسته و سنگین، گشوده شد. و چیزی نگذشت که دوباره باز ایستاد.. و تنها فضایی برای عبور یک نفر از آن پدیدار شد.. . شنیدم که دسته ای از کلاغها در طنین صدایی که ایجاد شده بود، غرغر کنان و بال زنان از سر درختان دوردست بلند شده، گریختند... حرفی نبود و می بایست داخل می شدم.. که خود این دوباره را خواسته بودم و اینبار امّا بدون او...

می دانستم که پر رنگ ساختنِ محدودۀ  برگزیده ای از خیال و دامن زدن بدان عاقبتی جز جنون بدنبال نخواهد داشت.. که خیال، هیچگاه زیستگاه مناسبی برای عاقلان نخواهد بود و منزلی که از استحکام کافی برخوردار نباشد هر لحظه بیم فروریختن از آن خواهد رفت.. از همین رو، مرتبۀ گذشته با او در همین نقطه، برای همیشه وداع نموده بودم و از آن منزلِ سُست بنیان، به سختی امّا گذشتم و هر آنچه که حاصل تلاشهای ذهنی ام می داشتم را، بواسطۀ آنچه که او  از آنجا سرچشمه می گرفت راهیِ سرزمین فراموشیَش داشتم.. و غُبار آخرین چیزیست  که به یاد می آورم از مراحلِ نیستی او.. که چیستیَش در انطباق با انتهای منظرۀ ذهنم از هم می گسست و دور می شد.. کمرنگ شاید. همراه با رنگهای شدید و در هم تنیده که مدام پیچ و تاب می خورد و بر زمین چنگ می انداخت و دست آخر از مَرزِ حفره ای کوچک و به درون کِشَنده، می گذشت ... نهایت اینکه جز نقطه ای سبک و نورانی از وی اثری بر جای نماند. او همچو پَر، آرام آرام سوار بر نسیم می رفت تا اینکه آنقدر کوچک و باریک شد تا در دل رگبرگِ یکی از برگهای فرو فتادۀ پاییزی خاموش شد.. مثال ستاره ای که می میرد..

و من در خلاء حاصله از آن، چند لحظه ای نفسم را کم آورده، گُم نمودم.. . اما فراموش نکنیم که تداوم زندگی در گرو ضربانی دیگر است.. و تپشی نجات بخش و دوباره ...

روزی که آن برگ خشکیده، که تو را و تمام آمالِ مرا در خود داشت، چروکیده و فاقد حیات یافتم، لبخندی زدم و دانستم تو دیگر تصمیم خود را گرفته ای و دیگر زمینی نخواهی شد، تو تنها کسی بودی که از نیامدنت تا به آن اندازه خرسند شدم و باعث شدی تا در قعر انحنای یک گیاه به رشد تو فکر کنم به شکوفاییت، به بهاری دیگر.. همان بهاری که مقدماتش در باغی که من به زیر پاهایت تنیده بودم فراهم نبود و همین شد که آن آشیان بلند را بر تو سزاوارتر دانستم..

پس آسمان را بهترین معوای وی بر می شمردم و زمین را به توده ای مکـدّر شبیه می دانستم که بدست آدمیان، به انواع امراض مُسری آلوده شده.. اینهمه را به یکدیگر می بافتم تا از میل ماندنش در این باغ کاسته باشم.. از خُلقِ تنگ این خَلقْ گفتم و عُقوبتِ نزدیکِ خالق.. در لحظه ای که او می رفت از تاثیر آنچه که بر وی بر شمرده بودم اطمینان کافی نداشتم اما از طرفی می اندیشیدم، اگر تمامی این دلایل کافی نمی بود، او به طورِ حَتم، در بابِ گشودۀ مجادله، اندکی تقلا نموده حتی اگر شنا کردن نمی دانست و به بهانه ای از رفتن سر باز می زد و یا لا اقل به تاخیرَش می انداخت.. . اما هرگز چنین نشد و او لبخند زنان همه را می پذیرفت و با چشمانی که آنها را بسته بود دور می شد..  

مدتها گذشت... شبهای بسیاری را از سر گذرانده بودم و در اکثر آنها رگه هایی از نگرانی موج می زد و آنهم بدین خاطر بود که مبادا وی مصلحت مرا به ماهیت خویش ترجیح داده و بدان سبب که من از وی تقاضا می داشته ام به آن دشتِ فراموشی رضا داده باشد.. چه بسا خواستِ خویش را در آن تاثیر نداده باشد.. و این شاید خود دلیل محکمی برای رجعت دوبارۀ من بدان ورطۀ تاریک بود مُنتها با خمیر مایه ای از دلتنگی و بُهرانِ فقدان.. بهانه ای به دستانم فتاد که بر تراشیدنش سعی می نمودم و انگار که همیشه سعی می نموده ام.. .

چه چیز مرا به مکانی جذب می کرد که می دانستم چیزی جز پژواکِ صدای خویش در آن نخواهم یافت. نمی دانم اما انگار، بودن در آن فضا، قادر بود تا روح را پالوده و اندکی آرامَم سازد. .. انگار چشمانم جای پای دخترکی را می جست که زمانی شاهد جست و خیزش در همین باغ بوده .. همین که سر را باز می چرخاندم چشمهایَم اثری خوش را از وی شکار نموده بودند .. تاب...! آن تابِ درختیِ بُلندی را که او را بارها بر آن نشانده بودم و او بلند بلند آخرین شعری را که به گفته خود، فرشته ها در گوشش زمزمه می کردند برایم می خواند .. خودَش بود .. آن بارگاه عمود، که به تو می رسید و هر بار که به دیدار تو می آمدم تو را در همان حوالی می یافتم با موهایی بافته و موّاج.. دنبال نمودن رد قدمهای تو در سایه روشَنِ تجسّم عالمی دارد دخترکم.. . مرور گذشته ها در هوایی که هنوز از یاد تو لبریز است، نیز زیباست. عالمی که به بهانه ای دوباره خالقَش هستم و بنا به حدوثِ ضرورتی، مُهمترین گردانندۀ آن را حذف نموده ام.. تو را.. این کمال خودخواهیست .. . بله.. من خود را و کمال خود را همراه با تو می خواهم.. با تو می جویَم.

هر چه بیشتر به پیش می رفتم، نشان بیشتری از تو می یافتم.. باغ، به موزه ای از آثار تو بدل شده بود و کمی جلوتر ... باور نداشتم آنچه را که با چشمان خود سیاحت می کردم.. ردّ پایی تازه که از عِطر تو چنان سنگین بر زمین نشسته بود که درختان بر خاک تکیه می کنند.. جامه دران و سراسیمه چوب دست را به گوشه ای وارهیده چنگ بر خاک می زدم.. همچو یعقوبِ نابینا که به پیراهنی بشارت یافته باشد.. شفا شاید.. . نورچشمیِ خود را در این تحفۀ گسترده بر خاک می جستم که به سفرۀ مراد می مانست. .. ساعتی گذشت و دریافتم که همان بود که بود.. . و رد پاها را، هیچ ادامه ای نیست که نیست.. بی مقصد به راه افتاده بودم.. دیگر به کرانۀ باغ نزدیک می شدم که به ناگاه آن شعرِ دوباره را شنیدم.. گویی هزاران هزار لب از تو بر خواندنش دخیل شده باشند.. و چه شکوهی داشت..

تشعشعی خیره کننده از بیرون به درون باغ تابیدن گرفته بود و راهی به سمت و سوی خویش آنچنان گسترانید که هر چه بیشتر به گونه ای دعوت شبیهَش می ساخت.. . جلو رفته و دقیقتر شدم.. . دیدم آن اتفاق را که همه تکثیر تو بود.. درختی با هزاران شاخه و برگ، که هر برگ از آن، تلالوی وجود تو بود و سراسر نور و سرور.. من یکایک آن نقاط نورانی را می شناختم و در پس هر برگ افسوس مَردی را می یافتم که هر یک از قرارگاهی به گرد آمده بودند.. . جشن پایان ظلمت بود شاید و من خود را تنها میهمان آن می یافتم.. . آنهمه نشانه کافی بود تا متوجه شوم که تو در زندگانی جدید خویش موفق بوده ای و دلیل محکمی برای آن می داشتم و آن تداوم سرود تو بود در هر رگ و ریشه از آن درخت.. نا گفته پیدا بود که تو، با دیگر دخترانِ زادۀ رویا در ساز و برگ این درخت تناوَر، به اجتماعی نو رسیده اید که سرنوشت های مشابه از آن شمایلی نوربخش ساخته بود.. . و درخت را تنها یک میوه بود که مرا هر چه بیشتر به یاد این جمله می انداخت:

(بگذار تا دنیایی را کرایه کنم که هرگز قدرت خریدش را نداشته ام. باکی نیست اگر این مزرعۀ تک محصول، پیوسته در کار ساختَنِ هرآنچه غیر توست، بوده باشد) .. .آری تو در هیاتی که غیر ذات زمینیِ توست و بر کالبد چوبینِ درختی، تنها با یک محصول دگرباره پدید آمده ای تا نوید بخش وجود ابدی خویش بر این باغ متروک باشی .. باغی که دیگر عقیده دارم هنوز هم می توان بر آن رفت و آمد.. امّا اینبار شاید با دلیلی محکمتر و با گامهایی مصمم تر .. چراکه دریافته ام، تو را و تمام تو را هنوز در آن دارم و تا زنده ام از این نعمت بر خود خواهم بالید.. .

شاخه ای که حاوی آن میوۀ دردانه و بلورین بود به پایین متمایل شده و به سوی من خزید.. نوایی ملایم آواز می داد مرا، که برای چیدنش پیش آیم و همان نمودم که او می خواست.. . میوه ای بود شفاف و بلورین با رنگهای قلتان که همواره در پیچ و تاب بودند و بر هم سُر می خوردند همچو موج ..انگار دریای رنگینی در آن گوی کوچک در جریان بود که حتی می توانستی صدای آن را نیز به وضوحِ هر چه تمام تر بشنوی.. . اکسیری ناب، از رویایی متراکم بود که دانستم هر گاه فقدانِ مطلوبی برایم جانفرسا شود می توانم با شکستن آن، برای دقایقی با تمثالِ او همنشین گردم و این خود داراییِ شگفت انگیزی محسوب می شد.. . رسم خداحافظی را با تمامی سختی های مرسومَش بجای آورده و در مسیری که حال از نقاط بیشتری از نورهای راهنما پر شده بود قرار گرفته و بازگشتم.. . سبک بودم و اکثر نشانه های اندوه بر من برطرف شده بودند در حالی که همچنان آن گوی بلورین و دوست داشتنی را، آن عصارۀ هستی را، آن دریای کوچک و متراکم را، تو را.. . در جیب پالتوی خود در دست داشته، می فشردم ...


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 96

در فراسوی گندمزار

به نام خدا

می ترسَم..، می ترسم تو را نیز همچو ذوق نقاشی از دست بدهم.. .

پس تا دست گرم است.. می نویسم برای دست گرمی، برای طول عُمرِ قلم..، و چه بهتر از این که اینبار از شهر کوچکی بگویم که اجدادم در آن خفته اند.. سرزمین روشنی که خاطرَش همواره در نظرم گرامیست و تصویری که از آن در ذهن می دارم، هیچگاه دستخوش تغییر نشده است.. حتی با وجود اینکه امروز بولدوزرهای گرسنه، چهره نخستین آنرا بطور کلی مخدوش کرده اند و حاصِل، چیز دیگریست.. .

به یاد می آورم که ظهر بود و بادهایی را که بی وقفه بر گیسوان پریشان درختان بیدِ مَجنونِ آن کوچه ها می پیچید.. خانه های خشت و گلی را که خط در میان هنوز حضور داشتند.. همچو پوستی چروکیده بر دستانِ کوچه های خالی.. کوچه هایی با دستانِ خالی شاید اما بی نیاز.. . و بر هر دَر، کوبه ای و بر سَرِ هر گُذر، جویباری در گذار و مردمانی پر شور و شکر گذار.

اِسمَش آشاک، آرسکا، خوجان، خبوشان که بعدها قوچانَش نامیده اند.. با قدمتی برابر 250 سال قبل از میلاد مسیح، که اترَکْ در کنار دارد و داغ کشتگانِ دو زمین لرزۀ پیاپی را بر پیشانی.. . پر از فریادهای خاموش مردمانی که به برپایی انواعِ شادمانه ها شُهره اند.. .

عده ای آنجا را پایتخت پارتها می دانند و جمعی دیگر آن را محل اقامتِ خانوادۀ اشکانیَش دانند.. نگین انگشتریِ آن دو کوهِ استوار، این دو برادرِ دور افتاده از یکدیگر، به نامهای اکراد و جُوِین، که همچو خط چشمی ناب، به زیر و زِبَر مردُمک چَشمِ زادگاه این مردُمِ خوش طینَت، آرام گرفته اند.

و به اِذعانِ همگان، قوچان پایتخت موسیقی مقامی کشور است و دوتار نوازانِ این دیار را "  بَخشیْ " نامَند، و بخشی هموست که هم می نوازد و هم در آتشدانِ درونیّات خویش، نان شعر بعَمل می آورد.. که آن نان، عجیب خوردَنیست و آن زخمه ها عَجب شنیدَنیست .. . ساز را سازِ تنهایانَش نامیده اند و در روزگارِ قدیم، بعلّت وجود برخی عقایدِ غالِب، اغلب نیمه شب ها و در خاموشیِ چراغها نواخته می شد.. چرا که برخی استماع آن را صحیح نمی دانستند.. .

به علی آباد، روستایی در همان حوالی می رویم.. ، انبارِ کاهی را در دلِ شَبی تاریک تصور کنید که مردی دوتار به دَست، در نور چراغی پی سوز می نوازد .. رعشه های آهنگینِ سیمها، بر بَطنِ توخالیِ چوبِ گردو پیچیده، طول دسته و یکایک پَرده ها را پیموده و به سرپنجه ختم می گردد آن سرآپردۀ  ناآرام.. که بواسطۀ هر پنجۀ نوازنده اش، به خود می لرزد و همه آویزها را با خود می رقصاند.. . این در حقیقت همان فضاییست که حاج قربانِ اسماعیلی بخشی، آنچنان که خود ترسیم می نمود، در آن کار موسیقیِ مَقامی خویش را آغاز می نموده، آنهم از هشت سالگی.. . از حرفهایش پیدا بود که نسبت به سالهایی که بنا به رهنمونِ دو تن از واعظین آن دیار، سازَش را به کناری گذارده بود، سَخت پشیمان است .. همانگونه که سر خویش را به نشانۀ افسوس تکان می داد، از او می گذرم و می بینم که خانۀ وی در احاطۀ گندمزار است .. گندمزاری که تا دامنۀ کوهستان امتداد می یابد.

و چه شکوهی دارد نظارۀ این فرش زرّین، که سَر  بر بالش دشت گذارده و هرآینه به نَفَس باد، به سویی مُتمایل می گردد و این خود سند مُعتبریست از طبع بخشایندۀ میراث گُذارانِ ایام دور، که کار و دانه را توأمان برای فرزندانِ خویش بر جای گذارده اند.. چه شیرین مَسلکیست که انسانی، بر جوانۀ گندمی واسطه گردد و بدینسان زندگی ها به دَستِ وی جاری گردد و چه بهتر که اتفاقاً امرار معاش وی نیز در همین اتفاق مُبارک نهفته باشد.. و نان، ثمرۀ آفتاب سوختگی و رنج بسیار آدمیان، و زَخمیْ که زمین از فراوانی ادواتِ شُخم بر پیشانی اش برده است، حُرمتی دارد  به درازای اولین گامی که وی بر زمین گُذارد.

انگار که با رؤیت هر خوشه، سرگذشت آدَمیْ را مرور می کنم .. . و آبادی، نشانۀ خوبیست بر آبادانیِ دلها و مَرام و صفایِ مردمانَش.. که با وجود داشتَنِ قامَتی فرتوت، هنوز قلب تپندۀ ایام است و چه موزون و بی وقفه می تپَد.. همچو موتورِ چاه پیری در دوردست و پر تکاپو.. که تو گویی دسته ای از اخگران، بَر آن شده اند تا بی وقفه بر آن سندانِ آهنین بکوبَند. و با هر کوبه ای آبی جاری گردد.. مرد روستایی در هیأتی مخصوص، پیش می آید و خیشْ را بر آبراهه می نهَد و این اکسیرِ قَلتان و گریز پای را، بدینسان به زانو در می آورد.. و همچو سُکانداران قهّار، مسیر می دهد به این رودِ تازه جوشیده،  تا بُرهانِ واضحی گردد رونق باغ را، سرسبزی پیرامون را و شکوهِ گندمزار را...

چه سجاده ای نیکو تر از پهنۀ این زمین؛ که مزیّن است به اقسامِ ریاحینِ به بار نشسته، از عنایتِ مُتنوّعِ یَزدان، که به همَّت مردانی اینچُنین سخت کوش، هر ساله به ثمر می نشیند و چه گواراست آبی که چَندیست از آن وضو ساخته ای بَهرِ نماز .. و خداوند، همان دادارِ بی نیاز که اول بار، دانه را بر کَفِ دستان وی گُذارد، حال شاهدِ قدردانی هاست .. آیا این سمبُلِ عبودیتِ تام، نیست؟ آنهم در جایی که آب و خاک و آدم و خوشه های آویخته، همه حاضرَند.. . آری.. این ساده ترین نماد و قدیمی ترین وعده گاهیست که آنان را به گِرد خویش دعوت نموده است.

او را، وَ دو دستی که بر آسمان بر افراشته، همراه با عطر دلنوازِ نان، به حال خوب خویش وا می گذارم و می گُذرم.. . پای پیاده، مسیر بازگشت به شهر را پیش می گیرم و می دانم چیزی طول نخواهد کشید که در هیاهوی آن گم خواهم شد.. هَضم شاید.

می اندیشم که ای کاش زمان به گونه ای متوقف می گشت که مردمان در آن، هنوز هوای شهر نشینی و تجدّد بر مُخیره شان خُطور نکرده باشد.. تا آنهمه صفا و بندگیِ خالصانۀ خود را در معرض تابشِ خورشیدواره های خانگی، قرارَش ندهند..  چراکه در روزگارانِ قدیم، هر کدام از ما مَنزلتی داشتیم بیکران، که در این منزلِ کوتاه، هرگز پیدایَش نخواهیم نمود.. رجعَتی دوباره لازم است شاید ما را، به اصلیت خویشتَن..، به آنجا که در هر قدم، گیاهان، آسمان و زمین، تو را و کِردو کارِ تو را تَکریم می کنند و ما به خود مَشغول شدگانِ امروز، وا مانده ایم از قافله ای که رفت و ما را ناشیانه بر جای گذارد، آنهم با چندین اسبابِ بازی، که اسبابِ زندگانیِ امروزَش می دانیم و می رانیم هنوز، این ارابه های آهنین و دلخوشیم که سختی ها و مرارت های کُهنه را به سبک خویش مهار نموده ایم، غافِل از اینکه او با ما چُنین نموده و ما را بندۀ مَصنوعاتِ خویشمان گردانیده است.

و من دل زده تَر از همیشه، پشت به شهر و هیاهوی مرسومَش..، چشم در چشم آبادی و در جاده ای که خوب می شناسمَش، دوتار خویش بر دست دارم و چنین می نوازم، که اجدادم نواخته اند و راهی را خواهم پیمود که آنان.. و در خاکی خواهم خُفت که آنان خُفته باشند.

 

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ بهار 96

آن معلّم تنها، که نمی شناختمَش

به نام خدا

انگاری سی سال پیش بود.. آره، زمانی که تنها شش سال بیشتر نداشتم.. .

بکمک خواهرم، یکی از همون نقاشی هایی که توش خونه، کوه، خورشید و رودخونۀ جاری داشت رو نقاشی کرده بودم تا بفرستیمش برای بخش نقاشی های تلوزیون.. و همین کارو هم انجام داده بودیم.. . یادمه از میون تموم مجری های برنامه کودک، علاقۀ خاصی به خانم خامنه داشتم.. هه! اسمشو گذاشته بودم "خانوم خوبه!"..

هفته های زیادی انتظار کشیده بودم و خط و خبری از پخش نقاشیم توی تلوزیون نبود.. خواهرم بهم می گفت، از اونجایی که تعداد نقاشی های ارسالی برای رادیو تلوزیون زیاده، ممکنه پخش نشه و یا اینکه ممکنه خیلی طول بکشه تا این اتفاق بیافته.. با این حال، هر روز می نشستمو تا آخر کارتونها رو می دیدم، اونم کارتونهای اونزمان که اکثراً غمبار بود و پر از دیالوگ.. انگاری توی اون کارتونا همه همدیگرو گم کرده بودنو حالا حالاهام قرار نبود همدیگه رو پیدا کنن! هووف!!

با این حال مدام می دیدمشون، بلکه هر چه زودتر آخر برنامه بشه و نوبت به قسمتی که من انتظارش رو می کشیدم برسه، نقّاشیا..  و خدا رو چه دیدی، شاید اینبار نقاشی من از تلوزیون دیده می شد.. اما نشد که نشد.. .

فراموش نکنیم که من یه سالی زودتر به مدرسه رفته بودم.. این چیزی بود که توی اون سالا تقریباً معمول شده بود، خصوصاً اینکه مادرت معلم کلاس اول باشه وو تو هم قرار باشه بری به همون مدرسه ای که ایشون توش تدریس می کنه و دست بر قضا، قرار باشه مادرت معلّمت هم باشه. .. یجورایی دس گرمی بود، امّا خودم خبر نداشتم که همه چیز سوریه و قراره سال بعد، بطور رسمی کار تحصیلمو از اوّل شروع کنم.. خلاصه حسابی جدّیش گرفته بودم و دلم خوش بود به هزار آفرینهایی که وقت و بی وقت از مادرم گوشه کنارِ دفترای مدرسَم می گرفتم.. . حال و هوایی داشت برای خودش.. همه چیز رنگی بوودو همۀ آدما غیر از خودمو همکلاسیام آدم بزرگ بودن.

دیگه پاک داشت نقاشیم یادم می رفت.. سال تحصیلی شروع شده بود وو چیزی نگذشت که کم کم با بچه ها بُر خوردم.. . وقتیَم  به خونه بر می گشتم توی کلّم هنوز هیاهوی مدرسه ادامه داشت.. آخه بین مدرسه تا خونمون راه زیادی نبود که بخواد به این زوودیا از سَرم بیافته.. مادرم با تموم خستگی هایی که داشت، تازه می بایست شلوغکاری های منو که ناشی از هیجانات تموم نشدنیم بود تحمل کنه.. خدا بیامرز عجب صبری داشت..

مادرم توی مدرسه همکارای زیادی داشت.. از بیشترشون خجالت می کشیدم و از مدیر مدرسه و ابهتش هم خیلی می ترسیدم.. . همیشه در مواجهه با معلّمها، پشت مادر پنهوون می شدم و نمی تونستم توی چشاشون نیگا کنم، از نظر من همه معلما جز مادرم کمی ترسناک بودن و ممم شایدم عبوس.. اما نمی دونستم چرا وقتی منو کنار مادرم می دیدن انقده خوش اخلاق می شدن؟! دست بردار نبودنو با اینکه پشت مادر سنگر گرفته بودم، حرفاشونو از همونجا می گفتن.. بیخودی قربون صدقم می رفتنو هی می گفتن.. چه گل پسر خجالتی هستی شما.. . بماند که بعضی وقتام بچه های دیگه، اگر  احیاناً نمرۀ کمی می گرفتن دق دلیشونو سر من پیاده می کردن.. مثلاً یکیشون میومد و از پشت دستهامو می گرفت و اونیکی مشت محکمی حواله شکمم می کرد بعدشم جفتی پا می ذاشتن به فرار ولی چهرشون یادم می موند.. عجب دردی داشت! اما از موقعی که حال یکیشونو سر جاش آورده بودم کمتر دوروبرم آفتابی می شدن. ..آخه هفتۀ اول مدارس بود که با پشت گرمی مادرم سر یکیشونو محکم کوبیدم به دیوار مدرسه.. پسره با یه زنگ تاخیر اومدش سر کلاس و از جایی که من نشسته بودم بخوبی می شد پانسمان بزرگ روی کلشّو دید.. بهش دوا گُلی زده بودنو حسابی حول ورم داشته بود.. چون فکر می کردم لابُد همۀ اون چیزای قرمزی که روی کلّشه کار منه.. همین منظره کافی بود تا باقی بچه ها حساب کار خودشونو بکننو دیگه برای اذیت من نقشۀ دومی نکشن. ..بگذریم.

میون اونها، منظورم معلّمهاست.. یه خانم مُسِنّی هم بود که همیشه  عینک درشتی به چشاش می زد و قد نسبتاً کوتاهی هم داشت.. این خانوم چم و خم منو خوب شناخته بود و یادمه هیچوقت نتونستم از دست اینیکی قصر در برم و درست و حسابی پنهان بشم. .و نتیجه اینکه اون تنها کسی بود که از میون معلما موفق شده بود یکی دوباری منو ببوسه ..

از اونجایی که خونشون بسیار نزدیک خونۀ ما بود، بارها اتفاق افتاده بود که با من و مادرم هم قدم بشه .. . همیشه ما زودتر می رسیدیم .. چون خونۀ خانم معلم مُسن انتهای کوچه ما قرار داشت. .. به نظر خانم مهربوونی می یومدو خیلی خوب و شمرده حرف می زد.. انگاری دوس داشت تا همه حرفهاشو منم متوجه بشم.. . آخه پیچیده حرف نمی زدو بهمین خاطر صحبتهاش برام خیلی قابل فهم بود هرچند روی صحبتش با مادرم بود..

یادمه یه روز که مادرم برای خرید رفته بیرون رفته بودیم بصورتی اتفاقی برخوردیم به همون خانم معلم مُسِن.. . یه لحظه هم چشم ازم بر نمی داشت و مدام می خندید.. . دست آخر بعد از خوش و بشی که با مادر داشت، رو به من کرد و گفت: "عجب پسر هنرمندی، چه خوب بلدی نقاشی بکشی پسرم.. آفرین.. هزار ماشالا به تو".. و تازه دوزاریم افتاده بود که ای دل غافل، مثل اینکه  نقاشیه از تلوزیون پخش شده وو من آخرشم ندیدمش. .. هیچی دیگه!.. به همین سادگی فراموشش کرده بودم اما از طرفی تهِ دلم کَمَکی خوشحال بودم که لا اقل یکی اونو دیده و اتفاقاً خوشش هم اومده.. و لا اقل از اینکه به مقصد رسیده بود احساس غرور می کردم..

بعد از اون ماجرا، یکی دو هفته ای از خانم معلم مسن خبری نشد. . مادر می گفت مثل اینکه بندۀ خدا کمی مریض شده.. برا همینم بعد ظهر یکی از روزها آماده شدیم تا برای عیادت به خونش بریم.. یادمه خونشون انتهای یه کوچه ای بلند و بالا بود که از خیابون ما منشعب می شد.. دَرِ بزرگ و سبز رنگِ دو تکه ای داشت که قسمت چپِ انتهای کوچه واقع می شد و مدتی طول کشید تا دَر  باز بشه. ..

داخل که شدیم.. حیاط بزرگی پیش روی ما ظاهر شد پر از سازه های سفید رنگ که با سنگ مرمر ساخته شده بودن. ..تعدادی مجسمه سفید و آب نما و تک و توک درخت که از لابلای اونها سرشونو بیرون آورده بودن و راهروهایی با عرض کم و توو در توو، که همشون به مرکزیت یه حوض مرمریِ دایره ای شکلِ خوشگل قرار داشتن. اختلاف سطح زیادی توی اون حیاط بود و آدم مجبور بود برای رفتن از جایی به جای دیگه، چند تا پله رو بالا و پایین کنه.. خلاصه جای زیبا و عجیبی بود و بیشتر شبیه یک پازل بزرگ بود تا یه حیاط و عجیبتر اینکه خانم معلم مُسن، تنهایی توی اون خونه بزرگ زندگی می کرد. .

با اینکه مشخص بود کسالت داره اما با همون خوشرویی همیشگی مخصوص خودش به پیشوازمون اومد و یه لحظه لبخند از روی لبهاش پس نمی رفت. .. چیزی نگذشت که مثل همیشه با مادرم گرم صحبت شدن. . من هم به رسم تموم بچه های کنجکاو دیگه.. شروع کردم به راه رفتن توی اون خونه درندشت و با چشای کوچولوم همه چیزو ورانداز می کردم .. از یه چیز مطمئن بودم، و اونم این بود که اینجا مطلقاً از اسباب بازی و امثالهم خبری نیست.. فوق فوقش یدونه تاب توی حیاط بود که بتونم باهش بازی کنم.. اما وضعیت رُعب انگیز حیاط طوری نبود که بتونم جرأت به خرج بدمو تنهایی برم اونجا.. .

روی یکی از دکوری های ورودی اتاق اصلی، مجموعه تصاویری وجود داشت که مشخص بود اعضاء همین خانواده هستند. . هر کدوم از اونها توی قابهای چوبی قشنگی جا گرفته بودن.. میون تموم اون عکسها یکیشون برام خیلی جالب بود .. آخه توش یدونه هواپیمای ملخی وجود داشت .. درست مثل اسباب بازی خودم بود با این تفاوت که جلوش یه آقایی، در حالی که لباس خلبانی داشت و کلاهشو توی دستاش گرفته بود، ایستاده بود. . تصویر سیاه و سفید و خیلی قدیمی به نظر می رسید. .با خودم گفتم حتماً این آقا شوهر همین خانوم معلمَس .. وای، ینی شوهرش خلبانه؟!  

زیاد نتونستم تحمل کنم و بصورتی کاملاً یواشتی مطلبو به مادر گفتم و ایشونم همونجا تصدیق کرد که آره پسرم همسر ایشون سابقاً خلبان بودند و مدتی پیش به رحمت خدا رفتن .. پیش از اونم مادر چند باری برام گفته بود که بعضی از آدمها، بنا به یه اتفاقی که خودشونم قرار نیست بدونن چه اتفاقیه، دیگه برای همیشه نیستن.. در حقیقت به رحمت خدا می رن و ما دیگه نمی تونیم هیچوقت اونها رو ببینیم مثل پدر بزرگت.. و منم اونروز مثل همیشه که سرسری از کنار ماجرا می گذشتم نتایج خودمو گرفتم و همین کافی بود که می دونستم خب پس، این آقاهه هم مثل دوتتا پدر بزرگای من دیگه نیست و قرار هم نیست ببینمش ..گرچه همیشه دوس داشتم یه خلبانو از نزدیک ببینم و جالب اینجاس که همیشه فکر می کردم، خلبانها آدمهای متفاوتی هستند که ممکنه توی خونشون هم با لباس خلبانی راه برن و هر لحظه ممکنه پرواز کنن!!

بچه ای بودم که خیلی با آدمای بزرگتر از خودم به راحتی جوش نمی خوردم و رفتن به خونه خانم معلم مُسن برام جزء اولین ها بود .. اون خونه و تنها آدمی که توی دل خودش داشت با تموم چیزای قشنگی که توش دیده بودم تا مدتها توی ذهنم باقی مونده بودنو همش به مادر می گفتم میشه دوباره بریم خونه خانم معلم میشه مامان؟! .. . یادمه چند بار آخری که این سوالو کرده بودم مادر یجورایی جویده جویده و طوری که انگاری سعی داشت صورتش دیده نشه، همینطور که مشغول کارای خونه بود بهم گفت باشه پسرم.. یه روز که کار نداشتم دوباره می ریم اونجا .. سردی خاصی تو جوابش بود.. ولی مهم این بود که قرار بود بریم خونشون.. .

اون روز بعد از ظهر مادرم گفت .. خب وقتشه که بریم خونۀ خانوم معلم. .منم کلی خوشحال شدمو گفتم: آخ جون! .. همونی که شوهرش خلبانه.. و اضافه کرد: آره! .. راهی شدیم و سر راه، مادر چند قلم خرید کرد .. یه چیزهایی مثل قوطی توی پاکت کرم رنگ کاغذی همراه داشتیم که زیاد توجهمو جلب نکرد. .

همین که وارد کوچشون شدیم من دویدم که زنگو بزنم که مادرم گفت .. نه نیما!! اونیکی خونه باید بریم! ..گفتم آخه مامان خونۀ خانم معلم اینجاس مگه یادت رفته؟! گفت نه پسرم امّا امروز خانم معلم خونه همسایشون مهمون هست و ما باید بریم اونجا .. منم که پیش از اون حسابی دلمو واسه بازیگوشی هایی که در نظر داشتم صابون زده بودم، حسابی خورده بود توی پَرَمو غر غر کنان با مادرم وارد خونه همسایه شدیم.. بدیش این بود که دیگه نمی تونستم عکس هواپیماهارو نگاه کنم..

برعکسِ تموم تصوّراتم، خونۀ همسایۀ خانم معلم بسیار کوچک و جم و جور به نظر می رسید و با پاگردی در داخل ساختمان به طبقه دوم می رسید.. بدون معطلی زیاد با مادرم به طبقه دوم رفتیم و در کمال تعجب، اونجا خانم معلم رو دیدم که وسط یه اتاق نسبتاً پت و پهن، توی یه رختخواب سفید رنگ دراز کشیده بود و زمانی که صدای مادرم رو شنید خیلی آرام و به زحمت سرش رو به طرف ما چرخوند و با جملاتی که نمی شد همش رو متوجه شد داشت بهمون خوش آمد می گفت.. چیزی که برام جای سوال داشت این بود که اگر خانم معلم مریض شده چرا می بایست حتماً خونۀ همسایه بستری بشه؟..

خانوم معلم مسن با دست بی رمقش به من اشاره می کرد و می خواست جلو برم تا بتونه منو ببوسه برای همینم مادرم منو به کنارِ بسترش برد. . یادمه براحتی جلو رفتم و گذاشتم تا اینکارو انجام بده .. . تا اون زمان هیچوقت انقدر دست و دلباز نشده بودم.. اون خانم انقدر مهربون و با لطافت برخورد می کرد که فکر می کردم هیچ راه گریزی از تیر رس ابراز محبتش وجود نخواهد داشت پس هیچ تلاشی نمی کردم. . و فکر پنهان شدن لحظه ای به ذهنم خطور نکرد .. .

و احساس می کردم مادرم هم به ایشون علاقه خاصی داره .. . و با لبخندی که داشت مشایعت می کرد.

چند روزی گذشت و کماکان از احوالات خانم معلم خبری نبود یا بعبارتی شاید من در بی خبری بسر می بردم. . یه روز مادرو دیدم که با عجله داشت برای رفتن به جایی محّیا می شد .. مثل همیشه نبود.. هر چی که بود می دونم، کوک نبودو سرسری جوابمو می داد .. تا اومدم به خودم بجنبم دیدم چادر مشکیشو سرش کرد و رفت و سر راهش به خواهر بزرگم در مورد من سفارشاتی می کرد.. . باهاش تا دم در رفتم.. کنجکاو بودم ببینم کجا میره و دوس داشتم اگر جای خوبی میره، منم باهاش برم. . کارَم کم کم داشت به گریه می کشید که دیدم عدۀ زیادی از معلمای مدرسمون سر خیابون ما ایستادن. . لباس اکثرشون مشکی بود و خانمها چادر مشکی به سر داشتن .. همین که متوجه شدم با حضور اونها جای من اونجا نیست، کمی آروم گرفتمو به خونه برگشتم .. چشام دو دو می زد بلکه بتونم بین اونها، خانم معلم مسن رو پیدا کنم اما ظاهراً نبود و با خودم گفتم حتماً هنوز خونۀ همسایس و هنوزم مریضه. .. و گذشت.

دو سه ساعتی گذشته بود که مادر به خونه برگشت.. . بیاد دارم که هنوز درست و حسابی چادرشو از سر در نیاورده بود که مقابل من روی دوتا زانو ها نشست و خیلی آروم گفت: نیما.. .؛ خانم معلمی که می رفتیم خونشون یادته .. با خوشحالی گفتم همونی که شوهرش خلبانه، همونی که کلی عکس هواپیما تو خونشون داره!!؟ معلومه که یادمه! مامان با لبخندی تلخ اضافه کرد آره..، نذاشتم ادامه بده و گفتم: می خوایم بریم خونشون؟!!  .. .مکثی کردو گفت: نه!. .. چون ایشون به رحمت خدا رفته. .. بعد از لحظه ای سکوت و با ناراحتی گفتم ینی دیگه  نمی تونیم ببینیمش؟ گفت دیگه نه پسرم .. خانم معلم خوب مدرسمون رفته پیش خدا و دیگه نمی تونیم ببینیمشون. .. سرمو پایین انداخته بودم و بغض کرده بودم.. . انگاری اولین بار بود که سعی داشتم مفهوم مرگ رو درک کنم .. قبولش مشکل بود. . اینکه آدما یکی یکی و بی مقدمه می رفتن پیش خدا و اینکه ما حتی خدا رو هم نمی تونستیم ببینیم کار رو سخت تر می کرد. .. ینی تصّور دوتا چیز که هر دوشون دیده نمیشن و یکیشون تا همین چند وقت پیش، پیشمون بود و الان دیگه نیست، برام عجیب بود. .. و اگه نیست، چرا نیست؟ بعدش پیش خودم نتیجه می گرفتم.. پس در این مورد اتفاقی که باعث شده باد خانم معلم مسنِ مدرسه ما بره پیش خدا میرضیش بود.

پدر بزرگها هر دو قبل از یک سالگی من به رحمت خدا رفته بودند و طبیعتاً هیچ وِدائی بین ما شکل نگرفته بود، بنابراین این واقعه برای اولین بار بود که رخ می داد و پسری با سن و سالی که من اون روزها داشتم رو درگیر خودش کرده بود..

بعدها مادر برام تعریف کرد که تموم فرزندهای خانم معلم مسن، برای تحصیل به خارج از کشور رفته بودند و در مدت بیماری، هیچکس غیر از همسایشون نمی تونسته بهش رسیدگی کنه.. چقدر بد بود که لحظۀ مرگش فرزنداش پیشش نبودن.. اما عوضش اون خانم دوستای زیادی داشت و البته یه دوست کوچولو.. .

با این حال و با وجود این اتفاقِ ناخوشایند، باید 17-16 سال دیگه هم می گذشت تا عمیقاً با معنای وداع واقعی و به رحمت خدا رفتن آشنا بشم و اون زمانی بود که مادر مهربانم رو از دست می دادم... .

نمی دونم در این سی سالی که گذشت، چی باعث شد تا اون خانم معلمی که حتی اسمش رو نمی دونستم انقدر پر رنگ گوشه ذهنم محفوظ بمونه.. . راستشو بخواین هنوزم احترام خاصی براش قائلم و یادش می کنم و در کنار مادرم براش فاتحه می فرستم. .. گاهی وقتا بعضی خاطرات از حیث عمقی که در وجودت پیدا می کنن، با هیچ چیزی از بوم خاطراتِت شُسته نمی شن و به همون پر رنگیِ روز نخست در تو باقی خواهند موند.. محبت چیزی نیست که بتونه با گذشت ایام تاثیراتش کم بشه و همیشه به نوعی تورو از وجود خودش در تو، مطّلع می کنه ..هرچند تو آدم فراموشکاری باشی. ..

راستی اون تنها کسی بود که نقاشیمو از تلوزیون دیده بود و به خاطر ندارم فرد دیگه ای بهم گفته باشه نقاشیمو از تلوزیون دیده. . و یه راستیِ دیگه اینکه.. ، خیلی خوشحالم که هنوز خانوم خوبه با ماست.. .

پیروز باشید


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 1395