ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

تمامیِ تعهّـداتِ سودازدۀ یک نویسنـده

به نام خدا

آنان که زیاد می نویسند خنده و گریستنشان در متونی خلاصه می شود که از خود بر جای می گذارند.. برای همین است که با اندکی تاخیر حال و روزشان را دریافت می کنیم، درک شاید. نوشته، این ترسیمِ الفباییِ دنیای خاموشانِ در خود فرو رفته، چیزی نیست که صرفاً با داشتنِ چهره ای در هم کشیده، میز تحریری از چوب بلوط و فنجانی نیمه نوشیده و ترَک خورده و ته سیگاری در حال سوختن، بر لبۀ زیر سیگاریِ نقره بتوان بدان دست یافت.. که مستلزم چاشنی های ذاتیِ دیگریست که بعضاً اکتسابی نبوده و نصب آن اساساً کارخانه ایست.. نوسیندگانی که در خدمت صنعت نشر و تیراژهای آنچنانی فعالیت دارند پس از مدتی، اغلب این عنصر ذاتیِ با ارزش را با بوتۀ فراموشی می سپارند و رئوس فعالیتشان را بر پایۀ درآمد زایی و صفحه آرایی هر چه زیباتر قرار می دهند و همچون خیک های متورم از ماست، شقیقه های خود را بی وقفه ماساژ می دهند تا بلکه آنچه مایۀ روزیست از روزنه های آن بیرون تراود و بدینسان مایۀ مباهات سر دبیر نشریه را فراهم آورده باشند.. تا بدینسان ستونِ خالی خود را به سرانجامی نه چندان مطلوب رسانیده باشند.. همینقدر که تحت لوای نامِ پرداختۀ آن نشریه خواننده، چیزی برای خواندن یافته باشد گویی هر دو جناح را راضی نگاه می دارد و کار ادامه می یابد.. .

غافل از اینکه هر گونه سرعت عمل در رویۀ نگاشتن بر خلاف انتظار، روح نویسندگی را کُنـد می کند آنچنان که قلم، هَمانندِ خودفروختگانِ بی پیراهن و چفت و چاک خواهد شد که دیگر از آنچه می آوَرَد لذتی نخواهد برد و همین حس را به گردانندۀ خود نیز منتقل خواهد ساخت و هر دو مأیوس تر از روز پیشین به ادامۀ این حرکتِ بیمار می پردازند.. . می باید کمی اصالت و ملاحت و بلاغت به خرج داد و بر این منوالِ کُهن، به چشم دیگر تکنولوژی های رایج روز ننگریست و به حال خویشَش وا گذاشت و هوای پیرامونِ او را بر هم نزد..  که نویسندگی اگر وضع حمل ماکیان نیز باشد، باید به او فرصتِ عمل آوری داد و در آن حالات طاقَت فَرسـا، مدام از وی و آنچه هنوز بر شکمِ خویش دارد خبر نگرفت وگرنه هم مرغکِ بی پناه آسیب بیند و هم تُخم وی درخورِ سفرۀ صبحانه ها نخواهد بود.

غَرَض اینکه شاید می بایست منتظر بود تا اثری شکل گیرد، متنی نوشته شود، تابلویی نقش بندد تا بتوان از پس آن، پدید آورنده اش را بیشتر شناخت و با روحیاتش بیشتر آشنا شد.. . گاه این شناخت، حتی در همسایگیِ اینان آنچنان که باید و منطقیست اتفاق نمی افتد مگر آنکه روزی، خود در جهت افشای خویش همتی بهم آورند.. و اینهمه چیزی نیست که انتظار داشته باشیم بر زیر فشار دگنَک و اتاقِ تاریکِ استنطاق، بدرستی بازگو شود.. و باید یقین دانست که جان مطلب همچنان در لفـّافه باقی خواهد ماند.

آنچه اینان در آثار خود بیشتر بر آن تکیه کنند و مدام بر آن اصرار ورزند را سَبک می نامند. حال همین سبک ها هستند که خط سیر فکریِ آنان را پر رنگ و عواطفشان را در قالب اثر، شفاف تر می سازد.. و نتیجه آنکه هُنرمندی را نَخواهید یافت که تنها با یک اثر به شهرت رسیده باشد.. درستی و مهارت وی در پر تکرار بودَنِ آنچه بدان می پردازد و به مرور به اثبات می رسد. او غالباً این امور را بمنظور جلب تشویق و ایجاد تشویش و البته نان انجام نداده و در جهت رضایت درونی خود حرکت می کند و با این کار روح پر تلاطم وی آرام می گیرد.. حال اگر عده ای نیز همچون بوته های بائو باب در این باب مغرضانه و از سَـرِ دستمُـزد، مطلبی در هم تنیده تحویل اجتماع دهند را نمی توان بسادگی در قلمروی قلمشان دانست.. که می بایست اصالت و ارادتشان را بررسی نمود.

از آن جهت که خود مدتیست دستی بر قلم می دارم و بر نگاشتن، هر چند کوتاه و مُنقطِع اصرار می ورزم  بر آن شده ام تا در لابلای متن های شکل گرفته، پیرامون ماهیت آنچه هستم و افرادی همچو من هستند توضیحاتی ضمیمه کنم تا فرق آن دو دسته (آنکه هست و آنکه زور می زند تا باشد) را بیشتر مشخصَش کرده باشم. . تصـّور کنید روزی برسد که تمامی شریانهای اساسیِ صنعت مسدود شوند و از ادامۀ کارِ خود عاجـز.. کلیه سیاست های اقتصادی جهان گره ای کور خورده و با شکست های اساسی مواجـه شوند.. معیشت مردمان این سیاره به خطر جـّدی بیافتد، دیگر بودجه ای صرف پرداختن به امور مکاشفات فرا زمینی و ارسال ماهواره ها و رصد ستارگان نگردد، آموزه های اولیۀ دینی براحتی در میان مردمان تسّری نیابد و غالب آنان بنا به دلایلی همه گیر رویگردان شده باشند، کاربرد اسلحه ها و مراکز ساخت آن تعطیل شود، نعش تعفّن یافتۀ آدمی هر کجا پراکنده شده باشد، میزان آلاینده های محیطی به سر حـّدِ خود رسیده باشد، دیگر سفری صورت نپذیرد و همه در حصارِ تَنگِ مرزهای خود محبوس شده باشند و از ارتباط با یکدیگر به هر تریبی که هست منع شده باشند و با انواع بیماری ها دست و پنجه نرم کنند و . . .  

اما باید دانست که حتی در آن شرایطِ حـاد نیز قلمها از حرکت نخواهند ایستاد و به کار خود ادامه خواهند داد  همانطور که فکـر.

این ابزارِ چنـد سانتیمتری، بیشتر از آنچه که به کاغذ متّکی باشد به ذهن پرورانندۀ گرداننده اش اتکـا دارد و کار خود را ادامه خواهد داد.. خواهد نوشت و در استیلای انسان بر آنچه که نتیجۀ ندانم کاری اوست نقشی دوباره خواهد داشت.. حتی اگر به عَصرِ سنگ نوشته ها بازگشته باشیم و اگر همه چیز را به باد فنا سپرده باشیم بازهم می تواند شروعِ دوباره ای باشد بر تمامی آن راه های پیموده و مُنجـر به شکست.. فراموش نکنیم که خداوند بر پایۀ قدرتمند ترین ابزار ممکن، که شایستۀ تحـریرِ گفته های اوست سخن گفته و آن کتابت است چراکه یقین دانسته آنچه که به تحریر در آمده باشد، بنا به خاصیتی که در آن نهفته است لاجرم تکثیر خواهد شد. . پس از اینکه قلم نامیراست و اندکی اعجاز هم در آن مـوج می زند تعجبی نیست که شاید به برکت این انتخاب، قدرت قلم در عینِ خاموشی بلند آوازه کشته و تمامی اعصار و ممالک را تحت پوشش خود دارد.

گاه اتفاق افتاده که مطلبی از حیث محتوایی که در خود دارد، آنچنان در تشجیعِ عواطف و افکار عموم نقش دارد که توانسته است پایه های حکومتی را سست نموده و یا بلعکس، استحکامِ آنرا تضمین کند. .. آنچه بتواند تمرکز و از هم پاشیدگی نیروی فکر را کنترل کند، کاربردی به مراتب کوبنده تر از سلاح را یدک می کشد و بهمین خاطر است که اکثر حکومتهای درون نگر، پیش از آنکه در صدد دفع حملات احتمالی دشمنانِ فرامرزی شان بر آیند، بر آنچه از زیر قلمها گذر می کنند نظارتی جانانه به خرج می دهند و بودجه ها آن صرف می کنند تا مبادا لطماتِ مُحلک از درونشان آغاز گردد.. پس اینجا دقیقاً همانجایی است که نویسنده می بایست نسبت به مَنظر و اهداف خود بارها توضیح دهد که حتی در این حالت، باز هم آنچه که به واقع هست، عایدِ اتاق های تاریک نخواهد شد و بیشتر جنبۀ تکمیل فرمِ فرمالیتۀ اعترافات را خواهد داشت تا اینکه هستۀ مرکزی را هدف قرار داده باشـد.

آنان که از جان و دل، نیروی ذهنی خود را به منظور نوشتن فراهم می آورند، احتمال کمتری دارد که بازیچۀ بازیگران وقت خود گردیده و به جهت خوشایند و ناخوشایندی آنان مطلبی را ترتیب دهند و اگر مطلبی را از این دست نویسندگان یافته اید که به ظاهر رنگ و بوی آلاینده و مسمومی داشته و اتفاقاً موافق احوالِ آقایان بوده باشد، اتفاقی نادر است که یا نتیجۀ سـوء تفاهمِ شماست و یا  ناشی از عدم تسلط کافی بر طیـارۀ ذهن بوده و باعث شده که نهایتاً فرودگاه مناسبی را برای فرود انگیزه هایش انتخاب نکرده باشد. بهترین و ماهر ترین خلبانها نیز بسته به شرایط فراهم آمدۀ جوّی، گاه طعم سقوط را چشیده و در خفیفترین حالاتِ مُمکن از آن صدمه ای دریافت نموده اند که خود مثال بجاییست بر این ذهن پرّانِ آدمی، که هر ثانیه به جایی سرک می کشد و با خود اندوخته ای بهمراه می آورد.. در حالی که مراد او از نوشتَنِ فُـلان متن، ذاتاً چیز دیگریست و این تعابیرِ نابجا هستند که او را همانند مومی مُنعطف، به هر حالتی که می خواهند شکل می دهند که عمدتاً صحیح و پر پایۀ علم نمی باشد.

البته در این میان عُنصر ارزیابیِ معیارها نیز می بایست از اصالت و اعتبار کافی برخوردار بوده باشند.. بدان معنی که برپا کنندگانِ اتاق های تاریک، آیا خود بر این صنعت واقف بوده و از صاحب نظرانِ لایق و شایستۀ این وادی محسوب می گردند یا که خیر.. و هر چه بیشتر پاسخ منفی باشد بدیهیست که آن مجلس از درجۀ اعتبار کافی برخوردار نخواهد بود و سطح اتکـاءِ آن بیشتر معطوفِ حال و هوای پس از بارانِ کلمات آن نویسندۀ بخصوص خواهد بود.. بنحوی که پس از آن جلسه، دیگر میل پرداختن به موضوع مورد بحث را هر چه بهتر از سر بیرون کرده باشد و سیر عادی تری را نسبت به گذشته پیش گیرد. چرا که انحنای موجود در کلمات، بعضاً قادر است خاطری را مکـّدر ساخته و در صورتِ ادامه می تواند نگرانی هایی را در سطحِ جامعه پرورش و توسعـه دهد که این موافق نظر اکثریت نخواهد بود.. پس عزیزانْ وارد شده و مرحمت نموده، بدین ترتیب و با این روشِ کارآمد، به گیاهانِ خود روی باغچۀ وطنی می فهمانند که یا برای ما برویید و یا نهالِ پُر پیـچ و تابتـان را از بیـخ و بُن هرس خواهیم نمود.. آخر مگر می شود که آبی مُشترک نوشید و لعن آنرا روانۀ سرچشمه اش نمود؟ پس اندکی قدر شناس بوده، حیات خود را مغتنم شمرده و ازبرای خوشایند سرچشمه ها چیزی بگویید تا نوشتنَش ارزشِ باروری و شاخه گسترانیدن را داشته باشد.

سنگ دوم که پیش پای نویسندگان قرار دارد و خود از وجود آن بی خبرند اینکه، اغلب پیچیدگی های موجود در یک متن، اموری مثل دریافت آسانِ منظـورِ اصلی نویسنده را مشکل می سازند که می باسیت چنین نُقصانی هر چه سریعتر از جانب پدید آورندۀ متن بر طرف گردد که در غیر این صورَت، بدیهیست که ابواب استنباط، افزایش خواهند یافت و همانند یک نقاشیِ در هم آمیخته، هر فرد برداشت شخصی خود را از متن پیش خواهد گرفت و چه بسا پاره ای از این اکتشافات به نفع وی تمام نگردد و منجر به تکرارِ همان رویدادهای گیاهی گردد.

در نهایت، آنکه از او نگاشتَن بر آید و نکند همواره بر ننوشتن متهم است و آنکه نمی تواند و صرفاً بمنظور امور منفعت طلبانه و متکی برپایۀ جلب رضای خاطر جمعی از خوانندگان و اصولاً فرمایشی بنویسَد، بر عدم تعهّـد لازم به این صنعت ملامت گردد.. پس اگر بر این واقعیت که هر کسی را بهر کاری ساخته اند پایبند باشیم می بایست یکی از این دو را برای خواندن انتخاب کنیم.. چراکه تحقیقاً انسان، حیوان نیست که بی هوا، سر بر هر آخـوری نموده و هر آنچه از قِسمِ گیاه و غیر آن را، بی آنکه یکی را از دیگری تمیز دهد بخورَد .. پس بیایم بر خوراکِ فکری خود اندکی سختگیر تر باشیم تا هر چه بود و به هر کیفیّت در ما راه نیابد مگر به اذن و اختیارِ ما.. . و همواره منابع انتشار چنین رویدادهای مکتوب را به دقت بررسی کنیم و در عین حال، اصالت متن و درصد تعهّـدِ نویسندگانِ آنرا در اولویتِ رد یا قبول این نسخه های واصله قرار دهیم. .. باشد تا با این نگاهِ موجـز و نکته بین، محافل نادرستِ به ظاهر ادبی با کمبود مخاطب مواجه شده و از این رو دَر صدَدِ اصلاحِ رویۀ کاری خود بر آمده و از نویسندگانِ واقعی و متعهدتری بهره جویند.. تا تاریخچۀ مکتوب این مرز و بوم، هر چه کمتر با اراجیف من درآوردیِ چنین محافل نو پایی مکـدر گردد. گاه برای ترتیب دادنِ یک ستون مملو از متونِ پُر بار، می بایست ستونهای پیشین را سخت در هم شکست و فکری به حال بُنیادَش نمود.


پیروز باشید

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 96

فصـلی عجیـب، زلـزله

به نام خدا


فصل عجیبیت، عصر در خون تَپیدن و پُشته شدن.. به جراحتِ آهن و آوار و دود کشته شدن.. . به دست خویش ابنیه ها کنیم آبادو  به وقت دیگرَش در خون غرقه شدن.. .

شهر من اندکی دورتر، برادرِ بزرگی دارد. چندیست دندانهای کرم خورده اش بی قراری می کنند .. این سپیدِ مُطلق، به زردی گراییده چنین فغان بر می آورد که منم همان درد جانکاه و همیشه در کمین.. قرینِ دیرینِ این کُهنه سرزمین، که رفته رفته شوم بیدار، خسته خسته ام از جماعتِ رفته  بَر دار.. حال اگر مرد میدانی تو اولین سنگِ پهنه را بردار.. سنگ نه بهر شکستَن، که شُستن و رستَن و برائت جستن از همه آلودگی های زمان.

لحظه  هاج و واج از انبوه رخدادها، تن به ورودِ این ویرانیِ ایرانی داده و اولین دندانِ بی تاب عنان اختیار از کف داده فرو می افتد، لثه چین می خورد و دروازه ای فراخ آشکار می گردد به پیش رو، که تقدیرَش از همینجا تا مُنتها پیداست .. تاریکیِ محبوس، خمیازه کشان به بیرون سرک می کشد وکفش هایش را جفت می کند.. این دالانِ اکنون تُهی، نشان از پوکی و ریشه های سُستِ بسیار دارد که سُستی، دلیل مُبَرهنیست بر جابجایی زمین.. در پیِ آن لرزه ها، فاش می شود دلیل آنهمه زردی و پژمردگی.. . خاکها به کناری می روند.. موشهای شهر، پیشبند های خود را بسته، چنگالها بر دیوارِ خواب آلودگی ما خراشیده تیز می کنند.. بدنبال فرصتی نه چندان دور، که جهانشان با جهانمان معاوضه کنند. .. که ما به زیر و آنان در بالادستها جای گیرند و آهنگ جیر جیرشان بر سَرِ هَر گُذر شنیده شود به وضوح.. .

شهر، همان شهر موشها که به شکم چرانیِ کُپُلَش بارها خندیده ایم، آنک آوردگاهِ این غولهای کوچک خواهد بود و تا چشم کار می کند فریاد سنگهاست.. ساختمانهای خَمیده، دست هایشان را دراز می کنند و از نعش آدمها، هیزُمی به بار آورده خود را گرم می کند.. . فرشتۀ مرگ پیپِ خود را بیرون می آورد، می تکاند و با آن آتشی نو بر پا می کند.. دودِ حاصله را می بلعد، زیر لب دَم می گیرد و به آهستگی بر این سرای عیش قدم می گذارد.. .

روزِ پُرکاریست، باید دست جُنباند.. باید کاری کرد کارِستان. کم نگذاشت و از جنسِ بَم (شهر بَم) نُت زیر پرداخت و نواخت.. زَنها بر زیر آوارها جیغ ها بر می آورند و نت های زیر به بالای آسمان شلیک می شوند و بر پیشانی خدا اصابت می کنند.. کسی به استمداد و استخراج آدمی از گودالها، خوابش آشفته شده بیدار می گردد. گُلِ مهربانی از قلب ساکنین شهر می جوشد.. هر کسی در حـّدِ خود در این تجسّسِ مَنـگ می کوشد .. .

بدینسان برای ساعاتی هم که شده، بدترینشان بهترین ها می شوند تا نُتهای نواخته را به کلاویۀ خود بازگردانند تا بَم تکرار شود.. فرشته، کامی عمیقتر از پیپ خود می گیرد و بر اینهمه تلاشِ واهی و ناکام، پوسخندی می زند و در پیِ آن تفعُّلی بر اولین گودالها.. چه تاجر، چه فقیر و چه فئودالها، که یکسانند از نظر او همه انسانها.. داس را بالا می برد و همچون گرگی گرسنه بر مزارعِ آدمی می تازد و آنان را تک به تک از هر ناحیه که می پسندد دِرو می کند و نام این شهر را در دفترچۀ جیبی خود خط می زند .. . که اینهمه، کمی بالاتر مایۀ فخر است و روسپیدی و قیمتی گزاف دارد.. هر آنچه خاطرۀ تاریخِ آدمی را اندکی قلقلکی داده باشد، محکوم به تحریر است و یادآوری ها. ..

می گویند اینهمه درد و از هم پاشیدگی از برای دادن درس است.. و نتیجۀ معاصیِ مُتنوع و حرکاتِ شریعت گریز.. اما چرا چنین خشمی، جزایر خالی از سکنه که موش ها در بستر ندارد را نیز در می نوردد. .. با این حال فرشته، تعطیلات خود را در آنجا خواهد گذراند و در پوستۀ نارگیل وی بی شک، جانورانی کوچک که جهل معصیت بارشان کار دستشان داده، سِـرو خواهند شد.. .

از آشفته ترین خوابِ خود بیدار می شوم.. پیشانیِ خـدا را می بوسم. ..لبانَم رنگ خون و طبعَم حّسِ موسیقی را تداعی می کنند.. او مرا و من او را می بخشیم. او این شلیکِ نابجا که از سمت دست نوشته ام روانۀ پیشانیَش داشته ام را.. و من، آنهمه که دلیلش را نمی دانم... حساب ها پاک می شوند و فرشتۀ پُرکار از میانمان گذر می کند و با نگاه سنگینَش سخت ملامتم می نماید گویی هر آنچه را که نوشته ام خط به خط خوانده و کیسه ای پُر از کینه برایم دوخته است.. . مَحضِ دلجویی هم که شده، آتشی برای پیپ خاموشَش فراهم می آورم و دستی بر شانه اش می گذارم.. . نگاهی رد و بدل می گردد.. از چشمانش اینطور بر می آید که او همچنان بر کدورت خود اصرار می ورزد و تسویه حسابها را به روز و ساعتِ خود موکول نموده است.. .

اما در آخرین لحظه که دورتر می شود به پشت سر نگاهی انداخته، چشمکی می زند و درمی یابم که به حال عادی خویش باز گشته است و باز رفیقِ یکدیگریم. .. نفسی تازه می کنم..  باز می گردم و ساکَم را از حیث لوازم اولیه آماده می سازم.. . باید مُهیـا بود و دل در گروی چگونگی آن نداشت که چگونه می رویم.. . و اگر برویم خواست محضِ خداست و سراسر زیبایی و نور است.. . نه نتیجۀ آنچه که عده ای گناهَش می پندارند و گناه را از گرد خویش و خویشاوندانشان دورَش می پندارند. .. تو با این ذهنِ ظرافَت جوی خویش، به طور حتم می دانی که چه کسانی قصد جان واقعیَت را نموده اند و از جانَت چه می خواهند.. . زندگی متاع نیست که اگر از کسانی زایلَش نمودیم فرصت بازخرید و بخشیدن مجددَش را یابیم.. روزی می رسد که روزهای رنجیدگی خود را چندین برابر بازَش می ستانیم و آنروز چندان هم دور نیست.. . دل آن است که به لغزش های خویش بلرزد، نه آنکه از حرکات درونیِ زمین بر خود بلرزد.. . در اسارت زمینِ لرزان و بی ثباتِ خدای بودن را خوش است.. اگر تن به عثرَت نداده، سیرت خویش را از معرض کلام مُفت برکشیده به جایی امن بریم. .. مصاحبت با نادان، صدارَتِ عقل را باطل می کند و موافقتِ بیهوده و از سر بندگیِ غیر خدا عین بردگیست و آنکَس که چنین نمود اعمالَش ارتفاعی به خود نگرفته، تا ابد با زمین و همه کاستی هایَش محشور خواهد بود.. . فانوسِ عقولت خویش را همواره روشن بدارید و مگذارید که در این وادیِ پریشانی، از عقلِتان کولی گرفته شود.. شما مالک تمام خود هستید.. نه تنها قسمتی از آن جانِ برادر.. .


ادامه ندارد...


نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ زمستان 96

مادرم

به نام خدا



شاعر شانه ها، ای شکوفۀ مهر ریز، ای تاکستان هزار انگورم مادرم.. . منم همان دانۀ افتاده از ساقۀ نگاهت.. گشته با سایه ها گلاویز .. کِشتۀ کُشته را رطوبتی نیست، نمی نوشندش و شهدش شیرینکامی به بار نمی آورد.. . از او شراب می سازند و ساعتی مخمور می گردند، غافل شاید.. و منم باعثِ آنهمه غفلت که در گرماگرم اتصال به وجودت، آنرا آنگونه که می باید نمی فهمیدم و سرمست از آنکه هستیْ، هَستیِ خویش را نمی جستم از تو.. . اینهمه را که تو بتنهایی بودی.

تو دانۀ درشت تسبیح خدایی که در دستانش همچنان می چرخی و جهان به گرد توست که جان می گیرد.. ای جانِ جَهان مَن، مادرم.. . به وقت رفتنت بارها کوچۀ اسرار را گشتم و آنهمه بیهوده بود وقتی تو با تمامی اسرار و اسباب و القابِ خویش پای بر لگام رخش بی بازگشتت می گذاردی.. . نگاهی نثارم کن که به دنیایی بیارزد.

زندگی، با پُشت گرمیِ آفتاب وجودت به عنصری خواستنی بدل شده بود و هنگامی که یگانه خورشید منزلمان بر کرانه های افق زندگانی خویش چمیده،  سر بر بالش نوازشگر زمین می گذارد، تمامی اهالی آن شهر چهار نفره را خوابی گران فرا می گرفت. . خوابی که تو به تنهایی در آن به بیداری محض رسیدی.. . و من پندارم، هر آینه آن که می رفت ما بوده ایم.. .دنیای آنروز ما در خلاء حاصله از مرگ ستارۀ وجودت بی آنکه متوجه شده باشیم رفته رفته در خود هضم می شد و مسیری دیگر به خود می گرفت.. مدارها از هم گسست و آن چرخش دقیقِ ازلی درهم شکست.. . دیگر برای چینش دوبارۀ تمام آن مهره هایی که مغناطیس تو به گردشان آورده بود، دیر شده بود و باید به این بی نظمی جانانه، که طرحش به امضای جانان رسیده بود تن می دادیم.. آن تلخ ترین شکست تاریختمان را به هر ترتیبی که بود می بایست می پذیرفتیم.. سرگردانیِ سیاره هایِ بی مسیر، وصلۀ ناجوری که اینک بر پیشانی فراخِ کهکشان دوخته می شد و چه بسیارند کهکشانهایی با سرنوشت مشترکی اینچنین، که در خود گمند و از نظرها پنهان.. .

باید می آموختم که بدون تو رشد کنم.. گویند که دانه ها مسیر آسمان را از بهرند و کاری جز این هم ندارند که همواره قد بکشند و رشد کنند.. باید از تمامی گذرگاههای خالی از تو رد می شدم.. باید راهی را می رفتم که تو رفته ای.. باید رشد می کردم.. آن شاخه های اطمینانی که از تو می آمد و تو به زیرشان افکنده بودی رفته بودند و من در ستیزی رو در رو با وقایع، می آموختم و تجربه ها می اندوختم و از آن جامه ای دیگر برای خود می دوختم.. بین خودمان باشد.. عقربه ها سخت بیرحمند و سر به دنبال یکدیگر گذارده اند .. . به همین زودی ها سن من به تو خواهد رسید و این در حالیست که اطمینان ندارم همان شده باشم که تو خواسته ای .. اگرچه انسان را به قوۀ خیار و اختیارش تمیز می دهند اما من پسری بودم و می شدم که تو می خواستی باشم.. پس از خود تو می پرسم که شده ام یا که خیر؟ ای که تمامی مقیاسها در تو مجسّم.. شده ام؟

گاهی از خاطر می برم که تو هم سکوت اختیار کرده ای همانند خدا.. از همان سکوت های بلند و تمام ناشدنی.. نمی دانم که آیا از من یادی هم می کنی یا که خیر .. اما با این حال می گذرد.. اگرچه سخت.. . دوست می دارم هرچه زودتر دفتر ایام ورقی بخورد و این کتاب سنگین پایان یابد .. . دلخوشم به تمامی وعده هایی که ادیان به میان آورده اند.. به معاد..، و زندگی های جاویدان.. افقی که هنوز خبری موثق و دندانگیری از فراسوی آن عاید انسان نشده .. اما من بدان همه امیدوارم، چراکه شاید قادر باشند مرا به دیدار دوباره ات نایل کنند.. . تو را بیابم دست آخر در این قایم باشَکِ طولانی و بی مزّه.. تو پنهان شده ای بر پشت آن درخت بلند بالا و خیره به منظرۀ رنگینِ پیش رو انتظار مرا می کشی . .. در جهانی که عده ای حتی به انکار وجود خدایش قد الم کرده، قلم می فرسایند.. حضور تو برایم مغتنم بود که تا بودی خدایی می کردی.. . که در این دهکدۀ تزویر تنها تو را به راهنمایی، امین می دانستم و الباقی را توده های انسانیِ سراسیمه ای می پنداشتم، که در پس زمینۀ تاریک زندگی در خود می لولند و هر یک به بیماری عجیبی دچار. ..

گرگ ها را، همانها که تو بخوبی تصویرشان می نمودی را به خاطر می آورم.. که با سرپنجه های آرد اندودِ خود شبا هنگام بر دربهای آهنینِ منزلمان خراش می انداختند و تا پاسی از شب، آهسته صدای تو را تمرین می کردند. شاید که می دانستند خواب آراممان را عمری نپاید.. و نه به قدر کفایت و در نهایت، رفتنت بهانه ای برای هجوم از خدای بی خبرانی شد که در یورش اول، دست خط تو را در هم دریدند و در یورش های بعدی خانۀ امنِ دلمان را که به کوششِ تو قراری یافته بود نا امن نمودند.. . گرسنه بودند شاید.. اما بعید می دانم که با خوردن دستمایۀ تو نیز نشانه های سیری در آنها پدید آمده باشد.. اما یقین دارم که نشانه های پیری در آنها اندکی پیش از موعد مقرر استقرار یافته و من بیشتر از هر زمان دیگر، بی تاب رستاخیزی هستم که تمام این چپاول را در این سو، و در سوی دیگر تو را به تصویر بکشاند.. گاه می باید بجای مجادلت نجابت نمود و اندکی شکیبایی و خود را هر چه کمتر همردیف متعدّیانِ کارزار قرار داد.. . که خداوند خود بر تمامی امور واقف است و در نهایت شکی نیست که نقطه ای هم از قلم نخواهد افتاد چه برسد به طومارها ی پیچیده، که بر امور راستین دلالت دارند.. . و خداوند در آن روز  وَرای شعور آدمیان حُکمِ خویش را خواهد راند و در احکام آنروز شکایتی وارد نگردد.. چراکه فرصتها به منتهای خود رسیده اند و وقت، همان وقت داوریست که او وعده داشته است.

 

شبی که تو ما را ترک می گفتی با تمامیِ داستانهای غریبَش دیگر صبح نشد و اهالی این خانه دیدار با صبحدمان را به وقت دیگری موکول نموده اند.. به وقتی که...


ادامه دارد...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ پاییز 96


پادشـاه فصلــها، پاییــز

به نام خدا

برکه ای جدامانده بود از رونق رود.. برگ زردی شناور بر او، ابروان در هم تنیده اش طی نموده، راه خویش را به سختی می گشود. برکه  بی گزند از سرگردانیِ مُضحکِ زورقَی در عبور، این تخت روانِ کوچک خالی از سرمایه و سـود.. که جز مسیر فتـواگونۀ باد را نمی پیمود.. . و به هر وزِش، و با هر رعشه ای آواری از برگ در ورطۀ سقوط.. .

از این فضای فروریزَنده و سُست اگر که بگذریم و تیرِ گُمان را بر چلۀ کمانِ خزانَش اگر درست بنشانیم، پی به سیطرۀ قدومِ مهرگان و آن انبانِ مشحونَش  خواهیم برد که چه سخت در کار تمهید و تجدید قوای بازجستۀ خویش برآمده که اینچنین عرصۀ طبیعت را در وام خویش می دارد و طرح خویش را بر پیکره اش می تراشد..  در قاموس او هر برگ قطره ایست که می بارد و از تجمّع اشکال حاصله بر این بوم فراخ، رسمی دوباره پدید می آید و کمترین گزندش این که عجیب می باراند..؛ هجوم بی امانِ هزاران هزار پروردۀ چوبینِ اینچنین بر آب، و آب که خود تشنۀ دیرینِ این بازیهاست. .. برکـه،  جان پناه امنیست بر انحطاط این خرمگّاهِ اینک مدفون، که اندک زمانیست فرصت جولانَش به سرآمده است.. دامی گسترده از برگ و آب و نیلوفران واژگون، که جاندارانِ سر به هوا را در خود فرو می کِشد، می کُشَد از اینهمه زیباییِ رنگ به رنگشان شاید.. .

تا توانی نشانه ها را دریاب، دریافت دار آنچه را که می باید از این پهنۀ زمین گُستر و این سرای باختـَر. در این وَقتِ تَنگ، که تنها به فصلی اعتبار یابد و چندی بعد، این سرماست که حکمفرماست. و به یادآر که هر برگ، فارغ از طرح و نقشی که بر دوش می کشد، خـود نشانه ایست بر شروع دوبارۀ این دگردیسیِ در تکرار.. اندکی صبور اگرکه باشی، خواهی دید سایه هایی که بی جهت به هر سو قَد می کشند و عصرگاه پیشانی خویش بر خاک گذارده، دمادَم محـو می گردند و آن نسیم خُنک که با وزش خود، گهگاه بر شیارهای پیشانی برکۀ متروک می افزاید و می گذرد، جمله پی آمدهای پرتکراریست که بر گامهای مصمّم این فصلِ مقتَـدِر دلالت دارد.. او خواهد آمد، به زودی زود، پادشاه اصیلِ فصلها.. پاییز...

فصلی در راه است شاید و دستی در کار.. فصلی در پی سَروَریست.. نقطۀ اتصالی خوش، بر سرد و گرم ایام.. اگرچه آشفته حال، اما با تمامیِ این احوال، فاتح چشمانِ نمناکِ بسیار است و دلیل داستانهای بیشمارِ اعصار.. این یار دیرینِ غار و همواره در پیکار..، و کمی آنطرف تر، زاغکی دارد قالب پنیری هنوز بر منقار و در سرش سودای قار قارِ بسیار.. .

شباهنگام، آنگاه که تاریکی از روشنای روز پیشی می گیرد، چهارپایه را از زیر پای تفتیدۀ تابستان برکشیده، تن بیجانش را پیچیده بر لفافی طلایی رنگ و هر چه بی صدا تر، کمی آنسوتر از پرچینهای کوتاهِ و شکستۀ باغ دفن می کند.. بر مزارش تصویری از خورشید تابان کوفته، به کتیبه ای زمان حیات دوباره اش را منقوش و متذکر می سازد.. بدینسان او  وَ  آن سنگ خارای تب دار که بر بالای سر خویش می دارد، تا مدتی آرامش و فرصتی می یابند برای احیاء مجـدد خویش.. . آبرویی دوباره بر بازوانی که می رفت از رمق بیافتند راه می یابد و اگر فصل بیش از اینها به درازا می کشید، چه بسا مردمان این دیار گمان می بردند آن گویِ آفتاب گُسترِ عالَم تاب، آن خمیرۀ تهمینۀ هزار پنجۀ شهرآشوب را، از آسمان شهرشان دزدیده اند.. و خاک بر تمامی این اتفاقاتِ شبانه سکوتِ جانانه ای می کند، و از او که لبانش کرورها سالِ پی در پی ممهور به ضرب خداوندیست، انتظاری نیز جز این نمی رود، که پهنه اش به کارزار کشمکش فصول بدل شود و مداخله ای بر آن نجوید.. .

پس هر فصلی را زمانی می شاید که با انگیزه ای برخاسته از طبع و سیاق خویش، ولوله ای ببار آورد و پس از چندی به همان تُندیِ ها که آمده برَوَد.. . و اگر فصلها بر یکدیگر فائق نمی آمدند، چه بسا حاصلی جز خستگی مُفرطِ روحِ ایام  در پی نمی داشت و چه سود از کشمکش روز و شب، که شاید بیشتر به دعاوی زرگران می مانست.. به خیمه ای تاریک که بر دل سیاهِ شب افراشته گردد. . پس فرشها را نیک بتکانید و خانه ها به یکصد آذین بیارایید و بر سر راهش حریرهای رنگارنگ و سبک بگُسترانید که آن پادشاهِ خسته از پیکار باز می آید.. . و خسته دلانِ تکیده را باز می شمارد، آواز می دهد که هآی، مرهَم آورده ام از جنس زخـم.. از جنس زخمۀ تارهای آویخته به ایوانِ تنهایان.. . منم آن دلیلِ مُبرهن بر آنهمه سراسیمگی و راهپیمایی های بی دلیل شمایان.. چاه ها بپوشانید، منوشید از این آبِ وارهاندۀ راکـدِ مَسموم، که مسیر آورده ام که راه به اقیانوس می برد، برگ آورده ام که از زیباییِ نَقش، طعنه بر پر طاووس می زند. خیل همراهانِ این نظام، اگر که در آیَند به وقتَش به التزام، مُشایعتی بس نیکـو رقم خواهد خورد به بزرگی فصلی نو، از اینجا تا کوچۀ شاهانِ مانده بر اختفاء و خزیده به سرای کِتمان.. آن لوءلوء شاهوارِ رفته از اختیار که شمایید، اختیار کنید و اینهمه به همّت آن یار غمخوار است، همّت کنید.. مگر که برون آید او، از سرایِ احتکار اینبـار، غیرت کنید.. . شب هراس را پیموده، هجرت کنید و منم فصلِ فصلها (جدایی ها)، رجعت کنید.. .  

زاغکی که اکنون از خجالت آن پنیر، به حـّد کمال برآمده و حیلتی که می رفت بر وی اثر کند، در او کارساز نیافتاده، ازبرای رفع تشنگیِ وافر خویش، منقار بر آبِ برکه  فرو می برد.. برگها پس می روند و تصویر قُرصِ ماه بر آن نقش می بندد.. و این آغاز قصّه ایست که در این فصلِ نابکار، اینگونه بر او شروع می گردد و او عاشق قرص ماه که نه..، دلباختۀ تصویر خویش می گردد که در تلائلوی نور ماه بر وی پدیدار گشته است.. و با او چنان می کند که تا اواخر عمرِ خویش را در همان حوالی به زندگانی می پردازد به امید کامیابی بر این عشقِ مَحـال.. .

این پادشاه شبخیزِ کُهن، در نیام خود افسانه ها یی سر به مُهر دارد، افسونی که از حیوان تا آدمی ادامه می یابد.. . اوست که انسانِ بالا نشینِ دیروز را آوارۀ زمینِ امروز می گرداند.. پس اگر به آوازِ فراخوانندۀ بارقه ای از معجونِ عشق، زمینی شده اید و زمینی شدن ارزش بازجستنِ جانفرسای آن را دارد، که از طرفی اتصّالِ مجدد به وی را نیز تَضمین می نماید، تقاضای بندۀ نویسنده آن است که انسان بمانید تا این امانتِ وزینِ خداوندی، بیش از اینها در دلتان تاب بیاورد و بال در نیاورد.. .

دکلمۀ شعر زیبای

"باغ بی برگی"

توسط استاد مهدی اخوان ثالث


موفق باشید.

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ پاییز 96