ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

آذرَخـشِ سُــرخ

به نام خدا


گیریم که شُد هرآنچه که می خواسته اید. کرکَس های مهاجم از بام منزلتان به پرتابِ سنگی رمیده، عزم دیار خویش نموده اند و کدورت پنجاه سالۀ آسمان مه گرفتۀ شهرِتان چُنان برطرف گشت که بتوان تا خانۀ خدا را از فراز آن رصد نمود. پوشش های اجباری و دست و پاگیر، جایِ خود را به پوشش های ابتکاری و مهار گسیخته داده و باب کلیۀ امور، به عزم و اراده ای اندک محیا شده باشد. کسی نباشد که شما را از سرانجام کارِ دنیا و عقوبت معاصی و غضب خدا بیم دهد. جایی نباشد و آیینی که مردمان را بهر تبلیغ شعائر عقیدتی گرد هم آورد و محفلی نه که در آن مَجالِ پُرسمان و مجادلۀ کلام، به رَقمِ یک سویه بودن وعظ در شما فراهم نیامده باشد. هیچ اجتماعی از آدمهای درشت چشم و بیکار پدید نیاید که هر دَم به تماشای تنفیذ و اجرای حکمی شتابزده دعوت شده باشند و اتفاقاً شاهد توقف نفس کبوترهایی باشند که منقارشان را بیش از حدود سد جوع خویش گشاده باشند. کسی نباشد که از هیبت خصمانه اش خوف کنید، دِژی نباشد که از طنین صدایِ پوتین مزدورانَش خفیه ها، زبانهایتان و اندیشه های سر به مُهرتان را کلید کنید و دم نزنید.

دیگر خطر یورشِ وقت و بی وقتِ شغالها، این زادگان تاریکی بر اموال میهنی شما بر طرف شده باشد و این سرزمین، آنچنان که می پندارید سرافراز بنمایَد. قلم شده باشد دست اجانبی که در پوشش خادِمینی صداقت پیشه، این گرگ های در پوستین درآمده، شامگاهان جیبهایتان را جسته و بروبَنـد. اینهمه برادرانِ هابیل که گورهای زر اندود و فریبنده پیش می آوردند و ضَریحَش می خوانند تا تمامی عمر همچو زنگوله های پر صدا آویزانتان نمایند از آن و شمایان مویه کنان حاجتهایی که می بایست خرج درگاهش می نمودید را خرج سازه های دست عزیزان نمایید و تا سرحد ستور که به زنجیرشان می نمایند فرمان ها بردید و دم نزدید؛ روزی نبود که امامی و امامزادگانی جدید پدید نیامده باشد و شما اندر حیرت این زنجیرۀ نامتناهیِ نکاح، از محاسبۀ تعدد این عزیز زادگان فرومانید و مدح این فرومایگانِ رجیم نکنید که آنان را به یکصد حیله پیش آورده اند و به میزان موفقیت در تحمیق شمایان کیسه های الوان پرداخته اند. بر شما واجب بود تا  با زبانی غیر از آنچه که تکلم می کنید و فهم درستی از آن نداشته اید انابه کنید، توبه ها از جرائمی که نداشته اید و یا حتی مرتکبشان نشده اید و به اشکال و با اعمالی غریب. می گفتند جامه هاتان، نگاهتان، کلامتان و وجودتان گناه است و کدورتِ این خسران اخروی را شاید بتوان خرید. سپس متفکرانه و از سر لطفی ساختگی، دستی بر ریش سپید و روحانیِ خویش کشیده می فرمودند کفاره! این انابۀ عملی که از برکات و آپشن های نابِ خداوندیست بهر بخشایشِ خلق و آنهمه که می گفتند تراوشات و ثمراتِ ذهن شکوفایشان بود و آنهمه را منسوب به حضرتش می دانستند. چه بسا که با پذیرفتنشان، افزودیم به شاخسار درختِ ننگینِ این غرایب و متصلینِ بی اصل و نصب ایشان که ریشه به امپریالیسم زمان می رسانند و او امّا  از وجود این موالیدِ شوم اظهار بی اطلاعی می نماید همچو پدرانی که فرزندان حرامی ببار می آورند و از احراز هویت حقیقیِ آنان همواره می هراسند.

اسلام اما غریبه ترین و بهترین دین ممکن در این میان، رهیده ای مغموم که بر پستوی دلها جانانه خاک می خورَد و از آن استفاده ای حقیقی نمی گردد مگر محّرَم و صَفرش که عده ای بی نماز همچو کرمهای خاکیِ گرسنه در هم لولیده و بعضاً نیتهایی متفاوت آنها را به گرد یکدیگر جمع نموده است و در کناره ها اما بساط عیش و دود و طرب و نوش نیز به قدر کفایت و به عدد متقاضیانَش محیاست. ای به بیراهه ها دچار، بازگردید و بدرید این دستاویزهای سست و بی اساس و آن زندان های مکعبی که بیشتر به گرد شما تنیده شد تا به گردِ متوفیانِ متبرک دروغین. بشنوید این قهقه ها که از فراسوی دیوار غفلت شما تا به ثریا رسیده است. به خود آیید که شبا هنگام، طلای نذری امام زادگان را بر زبانه های آتش کوره ها ذوب نموده اند تا صبح بی خبریِ خلق که معتمدینتان با این دلق و پوستینِ پوسیده، دینتان ربوده و در ازای آن وعده های ناپیدا را به بها و صدای سکه ها، به محصول دسترنج یکایکِ شما فروخته اند و بشارت رستگاری را چه وقیحانه بذلتان نمودند و چه صمیمانه و از سر نادانی پذیرفتید و پنداشتید گذرگاه رستگاری همین است و باب استمداد آدمی همان و هر چه کردید به رضای خود کردید و اینچنین شد که جای گلایه ها باقی نگذاشته اید.

امید داریم همچنان، که صبحی آمده باشد و زمانی، که دیگر گوری اینچنین تُهی پرداخته نگردد، مگر آنکه باعثینَش، رسوایان رو سیاه تاریخ شده باشند و در آن خفته باشند. آزادی نه به قسمی که به سمت رسوایی و بی بند و باری سرازیر باشد، آنچنان حادث شود که از حیث اشاعۀ فساد با احوالِ مخلوئین زمان برابری نکند تا آنچه آنان ببار آورده اند تکرار نگردد تا مشکلی نشود بزرگتر از آنچه اصلاح می نموده اید. چراکه نونهالان دیروز، همان ها که دست پروردۀ دورانِ خفقان و سرکوب امیال و چه و چه  بوده اند در این ولوشوی شتابزده که از کنترل بیرون آمده، مَجالِ عقده گشایی خواهند یافت و چه بسا مغزهای آنان فرمان درستی صادر نکرده و از سوی دیگر پشت بامِ منزل به زیر افتند. پس همه چیز را نمی بایست سوخت و از دایرۀ اطمینان خارجَش دانست. حفظ معتمدین معنوی به تعدادی که هوای مجددِ تسلط بر سرشان خطور نکند شرط عقل است منتها نه با این هیأت و یال و کوپال که ریشی به زمین رسانده و ریشه از زمین برکنده باشد و از آن بالاها با مردم سخن براند، مردم ما از حیث جایگاه تاریخی خود، پابوس می خواهند نه جماعتی که بهر سواری گرفتن از آنان در به در، بدنبال زین و لگامِ طلاکوب باشند و بمنظور چپاول هر چه بهتر تتمۀ داشته های آنان، دورۀ فرنگ دیده باشند. جرعه ای آرامشِ ناب و فارغ از ناخالصی های مرسوم، آنان را بس که عمرها به سر آمد و قلاب ها از برکۀ کوچک و کم روزیِ مردمان برکشیده نشد.

اوضاع بگونه ای شود که شجاعت و متانت و پاک سیرتی و غیرت، این دروس رها شده و تجدیدی از سر گرفته شوند و دست آخر شأن و اعتبار آدمی که همواره حیران و در سفر  می بوده به جای نخست خویش بازگردد. پرندگان دور افتاده زِ آشیانه به موطن خود بازگشته و خدمات شایسته آنان شامل حال مردم سرزمین خودشان گردد. به جایی برسیم که کدورتِ دیدۀ دنیا از ما همچو ابری تیره که به نسیمی عصرگاهی می گذرد از آسمان این شهر برطرف گردد و ما را نه با اسماء جنایت کاران و گروهک های آدمکُش، بلکه به دانه های خوشۀ گندُمِ بنشسته بر منقارِ پرندۀ صلح بشناسند. و بار دیگر عامل شناساییِ صلح و آشتی شویم در جهان، آنگونه که اجداد دیرینه مان بر تحقق این مهم تلاش می نموده اند و الحق که سرآمد بوده اند از این حیث دنیا را.  و همین بس که لاف مردم سالاری ابرقدرتها برگرفته از کلام ایرانیان کهن است با این تفاوت که آنان در عمل چنین می نمودند و اینها به افاضۀ کلام بسنده می نمایند و البته بابِ تحدید در این میان، چُپق چاقیست که دود حاصل از آن جز بردیدۀ مصرف کنندگانش نخواهد شـد.

واژگان غریبه را پس زنیم و پا پس بکشیم از هر بلادی که با حکم اسلام به تصرف خویش در آورده ایم و صلاح مردمانشان را بر مردمانمان مقدم شمردیم و باب اعتراضِ هر دو جناح را نیز به این انتخاب های منفعت طلبانه و حمایت طلبانه بِبَستیم. وقت است تا هر یک از ما به کسوت و لباسِ مختار در آییم و تار و پود این گلیم آفتاب خورده و ریش را به همتی نو شکافته از سر ببافیم و بار دیگر به پرگشادن سیمرغ خفتۀ این سرزمین ببالیم. تهمینه و سهراب ها در دامن خویش پروریم که لا اقل اندازۀ بینیشان، حجم لبانشان و پُفِ گونه ها و رنگ مویشان عاریتی نباشد و بتوان با بشارتهایی چند، این نسل به انحطاط گرویده را با اصالت ها و جسارتهای خویش آشتی داد و آشنا نمود. نسلی که در تنگناها بتوان پسرانش را از دخترانش تمیز داد و به استمداد طلبید و ابزار مقابله را تقدیم آنها نمود و نه موشهایی شکمباره که سر بر هر سوراخی دارند و جز تحقق هوای نفس از دنیا چیز دیگری مطالبه ندارند و همین که آب استخر آنها لَبالب باشد و یاری در کنار آرمیده باشد، پندارند که قافلۀ اندوه به گرد ایشان طواف نخواهد نمود. همین که سقف خانه ها برقرار و خانه را استوار بینند پندارند چهارستون مملکت قُرص و محکم است و حاکِمِ دَهر حَکیم است و دوای علاج وقایع در دستان اوست. غافل از اینکه بناهای موریانه زده با آن صلابت های پوشالین که ارائه می کنند، از درون آهنگ نابودی می پردازند و نم پس ندهد. پس در واپسین لحظات، آنجایی که انتظارش هم نرود فروخواهند ریخت و اینگونه ویرانی ها را سخت بتوان مرمت نمود چراکه آمادگی خاصی ازبرای آن وجود نداشته است و حال و هوایی مناسبِ ساختمان نیز وجود نخواهد داشت چون داشته ها، پیش از آن بر باد فنـا رفته اند و مصالحِ لازم نیز صرف مصلحتی دیگر شده اند.

این سینه های تفتیده ز جور، این نَفَس های گرم که حاصل تنفس هوای سنگین و غمبارِ پیرامونِ من و توست، در صورتی که درهَم آمیزد یارای برپایی آتشی دوباره دارد که خصم زبونِ زمان را از او گریزی نیست و خاکستر خواهد نمود هر آنچه که باطل است. پس قبل از آنکه سیگارهای کشیده را به دورِشان اندازید، نگاه عمیق تری به آن شعله های کوچک و رو به خاموشی نمایید که چطور به به نسیمی اندک زبانه می کشند؛ حال آنرا به عدد دَمَندِگانش ضرب کنید تا جهنمی عالم سوز در مقابل چشمانتان تصویر گردد. خواهید دید که در صورت تحقق چنین تصور آتشینی، هیچ عرب چهار پایی را از آن محلکه راه گریزی نیست.

شعله شوید قبل از آنکه همچو سیگارهای کشیده و بی رمق، نفستان را، تمامتان و همه همتتان را  لگدمال کنند. دود شوید و بسوزانید همه چشمانی که خیره به نوامیس و دسترنج شماست.. بشورید این نکبت چندین ساله را و بیاویزید آفتابه های مسین بر گردنهایی که صاحبانشان لایق رسواییَند و پایان دهید به این ساده انگاری های مسالمت آمیزی که پای اجانب را به خانه ها گشـود. زنهار که از اینهمه سکوت و سکوت چه ســود ؟!

 

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ تابستان 97

کجـاوۀ سرنوشت


به نام خدا


همان نگاه بود، از جنس آخرین نگاه مادر که در واپسین روز حیات خویش بر من می نمود و در آن سکوت عمیقی که داشت، تبادل واژه ها را از مسیرِ زبان، به مسیر دیدگان سوق داده بود.. به یاد می آورم که گفتمانی کامل بود، اگرچه هرگز به کلمات منجر نشـد.. شاید آدمها آن هنگام که در صادق ترین و روحانی ترین حالات خویش به سر می برند جایی که آلام و بیماری ها و پیامدهایی اینچنین سرشتشان را به غایت تطهیر نموده و چیزی برای مقاومت در برابر حکم یزدان در خویش نمی پرورند، وقتی که دیگر وَقتِ چندانی برایشان باقی نمانده باشد اینگونه و به این طریق سخن می گویند.. و اینبار این مادربزرگ بود که بسانِ مادر  و با همان خصوصیات بر من می نگریست.. چیزی طول نکشید که تمامیِ او را همچو مادر  دَر می یافتَم و آنچه از او می دیدم ورای اندام نحیف و ضعف هایی بود که در وی پدید آمده بود که او در تصور من همچنان دارای قامت همیشگی خود بود. چه بسا دنیا از زاویۀ دید او دستخوش تغییرات اساسی شده باشد.. چیزی که به نا آگاهی های مدام ما از پیرامون می افزاید و این امر در او به شدت کاهش یافته بود.. شاید تا در آن شرایط قرار نگیریم، نگرش ما به قضایا آنچنان که بر وی اتفاق افتاده تغییر نکند اما هر چه که هست، بین ما معمول نبوده و برای فهمیدنش باید بیش از اینها درخت غرورمان خمیده گردد تا به زمزمۀ گیاهان کوتاه قامت گوش دهیم، گیاهی که از اینگونه افراد باقیمانده.. به همان ظرافتها و همانقدر نحیف و شکننده که سبزه ها بر سَرِ سفرۀ عیـد.

زنی سحر خیز و خوش کلام بود که با صلابت همیشگی خود، به امورات و احوال خانه و هر آنکه در اوست می پرداخت. از قدیم تر ها می گفت و لبخند می آفرید سفره هایی که می پرداخت همه بلند و بساط میهمانی اش همواره به راه بود. به درختان و گلهایی که در باغچۀ بزرگش می داشت صمیمانه عشق می ورزید. در دستانم دانۀ گیاهان مختلف را ریخته و مکانی را برای کاشتَنِشان نشان می داد.. درخت گلابی بزرگی داشت که در انتهایی ترین نقطۀ خانه قرار گرفته بود و من بخاطر شکل عجیب و در هم پیچیده اش که به بازوان گره خوردۀ پهلوانان بود و سایۀ وسیعی که به گرد خود ایجاد می کرد از او واهمه داشتم و از او دوری می نمودم.. خانۀ او با چسبکهای سبز و در پاییز به رنگِ زرد احاطه شده بود و یاس، این درخت بهشتی درست در میانۀ خانه جا خشک کرده بود و عطر ها می پراکند و این عطر هنگامی که همراه با نسیمِ ظهرگاهی، خنکای سایه را در می نوردید و خود را به آفتابگیر ترین نقطۀ خانه می رساند، می توانست کودکی در قد و قامت مرا سرمت و سرشار از زندگیِ مَحض کنَد خصوصاً اوقاتی که بر سر راهَش با رایحۀ سیب های آویخته در هم می آمیخت.. سر به سر جوجه خروسهایی که به تازگی تاجشان رنگ و لعابی به خود گرفته بود می گذاشتم و گاهاً تخم مرغ ها را به یغما می بردم، چسبکها را می چیدم و از منافذِ درشتِ قفس به آنها می خوراندم و می دیدم که چه با ولع فرو می برند. چه نوک ها که از مرغ های کرچی که جوجه هایشان را می گرفتم نمی خوردم و جمعِ اینگونه رخدادها رویای کودکانه ام را تکمیل می نمود و خاطره ای که بر جای می ماند دست کم نقص نداشت.

شکوه داشت از اینکه چرا زودتر به دیدارش نرفته ام و من همچون دفعات گذشته بُعدِ مسافت را بهانه می کردم و او می پذیرفت.. دستانم را نوازش کرده می فشرد و به دفعات صورتم را به سمت خویش می کشاند تا بر من بوسه زند. حاضرین را طاقت خودداری از کف رفته، گونه هاشان تر و فضا معطر شده بود و من خیره به او، خاطراتی را که با او رقم زده بودم را مرور می نمودم.. دوست می داشتم تا به حالی که دارد تاسف نخورم که او را در اوج کمال خویش دیده بودم اما چه می توان کرد. واقعیت همین است.. آنکه دوستش می داری و بوی مادر را می دهد، آنقدر رنجور وناتوان شده که در به اتمام رسانیدن ابتدایی ترین امور خویش ناتوان است و در کنار آنهمه طراوتی که وی در فضای اطراف خود رقم زده بود باید تاسف ها می خوردم و بر گذر بی امانِ زمان لعنت می فرستادم.. آنگونه که خود را می شناختم، می دانستم اتفاق حقیقی از زمان ترک وی در من پدید خواهد آمد.

می دانستم که این دیدار می تواند آخرین باشد، چون خصوصیاتی که با خود داشت را بخوبی می شناختم و بارها تجربه اش نموده ام.. بعد از مادر تبحّـر عجیبی در شناسایی اینگونه محافل به دست آورده ام و از مرتبۀ دوم به بعد است، که بیشتر سعی می کنم حال و هوای جاری را درک نمایم تا اینکه بخواهم با ابراز دلداری های ساختگی خود، نویدبخش اموری واهی باشم که از آن به شفای عاجل و اینگونه تعارفات تعبیر می شود.. چرا که سرنوشت، هر آنچه که باشد خطوط خویش را بر دفتر زندگانی آدمی خواهد نگاشت و این اوست که بر دوام و ممات انسانها حکمرانی می کند  پس این نوازش ها را بَس، که شاید در حکم بدرقه جای گیرند. و دلتنگی هایی که ممکن است برای دوست داشتنی ترین افرادی که دیگر آنها را نخواهیم دید پدید آید همه منطقی هستند، و باید آنها را در دل پرورید و کتمانِشان ننمود و آنها را جزئی از ادامۀ همین زندگی دانست.

زندگی هایی که هرچند شعله هایشان رو به خموشیست اما می بایست آنها را به واقع درک نموده و پذیرفت تا اتفاقاتی که در ادامه رخ خواهند داد آزارمان ندهد چراکه در صورت عدم آمادگی قادرند تا مدتها پژمرده مان سازد.. و رفتن، اگر همان حاضر شدن است در سرای جاوید و پیشگاهِ خدا چه از این بهتر.. پس ما را از این مهم گریزی نیست و همگان از آن قاعدۀ آخر مستثنی نیستیم و اتفاق ممکن است به هر شکلِ ممکن برای هر یک از ما رخ دهد. بیاییم از عواملی که طبیعت ما بدرستی با آنها گره خورده است نگریزیم و سخن راندن در این خصوص را به بعد موکول ننماییم. انسانها نه با بکار بردن الفاظ و تعارفات، و نه با دعای بسیار ما بهر ماندنِ بیشتر، جاویدان نخواهند ماند و گاهی باید آدمها را با کجاوۀ سرنوشتشان بدرقه کنیم تا فرصت کنیم آخرین کلام ها را صادقانه و بی پرده با آنان بگوییم و اینگونه به آنها نیز چنین فرصتی را ارزانی داشته باشیم.


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ تابستان 97

آقـای سـانکــــار

به نام خدا

یادمه اون وَقتا یه مغازۀ نُقلی بود که اگه راست خونَمونو می گرفتی و همینطور می رفتی، هنوز دو سه کوچه رد نشده بهش می رسیدی. مابینِ یه سلمونیِ کهنه کار و یه فرش فروشی نسبتاً بزرگ واقع شده بود. ظهر که میشُد، درست بعد از تعطیلی مدرسه ای که خیلی هم ازش دور نبود، توش حسابی قُلقله می شد. یه عالمه بچۀ قد و نیم قد که سرجمع به زور قدشون به پیشخون مغازه می رسید، توی اون یه وجب جا توی هم وول می خوردن و سر و صدا راه می نداختَن. هر کدومشون سکۀ ای بدست داشتو با صدایی که بیشتر به جیغ شبیه بود، چیزی رو از آقای سانکار می خواست، این تنها راهی بود که میشد صدا رو به گوشهای سنگینِ فروشنده رسوند. و سانکار، نامی بود که بخاطر اسم نوشته شده روی تابلوی اون مغازه، بچه ها روی فروشنده گذاشته بودن و با اینکه درست معنی و مفهوم اون رو نمی دونستند اما با اصرارِ فراوون، مدام با همین نام صداش می کردن. لابُد آقای فروشنده هم از اینکه ناخواسته تونسته بود اسمی سر زبونا داشته باشه چندان بدشم نمی اومد و تا جایی که یادمه تلاشی نداشت تا این عنوان رو که بهش لقب داده بودن عوضش کنه.

مرد لاغر اندام و کمی خمیده بود با سبیل کم پُشت هیتلِری و سرش به میزان قابل توجهی طاس بود و در مجموع یکم ترسناک به نظر می رسید اما رویهم رفته آدمِ کم حرف و بی آزاری بود و گهگداری هم لبخند می زد. چیزهایی که می فروخت انقدر برای بچه ها جذاب بود که زیاد فرصت نمی کردن ازش بترسَن.

جنساش مُتنوع بود و چون طرف حسابِش اغلب بچه های هم سن و سال اون روزای من بودن طبیعتاً متنوع تر هم می شد. مثلاً برای دختر بچه ها چیزهایی داشت مثل گلِ سَر، روبان، اکلیل و کوپلَن، انواع مداد فانتزی و مداد پاک کن های شکلی، لیوان آکاردئونی گلدارو مهم تر از همه، آدامس سکه ای که همیشه سر رنگ طلایی و نقره ایش دعوا بود و بوی خوبی هم ازش به مشام می رسید. خلاصه از این قبیل چیزای ظریف مَریف که اغلَب پلاستیکی بودن و رنگهای جذابی هم داشتند. برای پسرا هم چیزایی داشت مثل بادکنک شانسی، برچسب شخصیت های کارتونی که بیشتر به اسم عکس برگردون شناخته می شد و میون اونها طرح موتور و ماشین، فوتبالیست ها و پسر شجاع، طرفدارهای جدّیِ خودشو داشت، صورتکِ قهرمان ها و البته ماسکِ زورو و گروهبان گارسیا، آدامس فوتبالی، تراش فانتزی و از این قبیل چیزا.. که برای تکمیل شدنِ این لیست بلند و بالا، میشه بهشون انواع سرگرمی ها و بازی های کوچولو و پازل های جور واجور رو هم اضافه کرد.

به وضوح می شد دید که با حضورِ در یکچنین مکانی، اغلب خواسته های ریز و درشت بچه هایی مثل ما که بیشتر به همین جور چیزا محدود میشد برآورده می شن و خودِ هَمین حضور و تَبو تابش هم بَزمی بود واسه خودش و حتم دارم تموم اون بچه ها هم احساس خوبی رو از بودن در مغازۀ آقای سانکار داشتند. گاهی وقتا می شد که یه مشتری لابلای این مَحشرِ کُبری از راه برسه و مثلاً برای خیاطیش وسیله ای بخواد یا اینکه بخواد اصطلاحاً دکمه ای رو روکشِ پارچه کنه. اینجا بود که آقای سانکار یه هییییییس بلند می کشیدو  بیکباره سکوت حُکمفرما می شد. انگاری اصلاً از اول هیچکس توی این مغازه نبوده.. بعدِش خیلی آهسته، جوری که پیدا بود هیچ عَجله تو کارش نیست، دست می کرد زیرِ ویترینِ شیشه ایشو اَدواتِ مینیاتوریِ کارشو بیرون میاورد. ما هم از دیدن اونهمه چیزای عجیب و غریبِ کوچولو بُهتمون می زدو با چِشای گِردمون زیر زیرَکی کارشو دُنبال می کردیم.

یادمه اینجور موقِع ها عینکِ دَسته کائوچوییشو کمی پایینتر می ذاشت، طوری که تنها یکی دو میلیمتر با نوک بینیش فاصله داشت و ممکن بود با یه حرکت نابجا از صورتِش بیوفته پایین. بعدش یه چیزِ لوله ای شکلِ فلزی به همراه یه استوانۀ کوچولوی فلزیِ دیگه می ذاشت روی ویترین که پاری وقتا بنا می کرد به قل خوردن و آقای سانکار بادَست، مُحکم می کوبید روش تا وایسته و اونوقت اونم روی شیشه می خورد و تَرقّی صدا می کرد، قِل که می خورد می شد توی استوانه رو دید که خالیه. روی لولۀ فلزی اوّل، تکه ای از پارچۀ مُشتری رو که قبلاً برش زده بود می ذاشت و با استوانه دوم که سرش سَردُکمه قرار داشت روی اون دو دستی فشار می داد، طوری که اثرش چند لحظه ای روی شستش باقی می موند و این کارو عینهو یه تردست چیره دست، تند و سریع انجام می داد و نتیجه از نظر ما بچه ها چیزی از یک چشم بندی جالب کم نداشت. شاید بیشتر به این خاطر بود که از سمت دیگۀ اون لوله، دکمه ای بیرون میومد که روش در کمال تعجب طرح پارچه میخکوب شده بود. چیزی رو می دیدیم که با اونی که اول دیده بودیم کُلّی فرق داشت. کار که تموم میشد بچه ها بی اختیار می خندیدن و دوباره همهمه از سر گرفته می شد؛ طوری که کار حساب و کتاب با مشتری برای آقای سانکار حسابی مُشکل می شُـــد.

یادمه یکی از فنون زیباسازیِ آقای سانکار برای ویترینِ سَمت ِخیابون این بود که ور می داشت کلی سکۀ بی زبونو که اغلب، تَر و تَمیزاشو سوا می کرد با چسب مایع از سمتِ داخل می چسبوند به شیشۀ ویترین و خیلی هم به این کارش اصرار و عقیده داشت و نمی دونم چرا اینکارو مدام تکرار می کرد. با اینکه اون زمونا بُحرانِ پولَ خُـرد مثل الان وجود نداشت و طبیعتاً این مقدار از اونها می تونست ارزشمند و گره گشـا باشه و مجموع همین پول خوردها پاری وقتا می تونست خرجیِ یک ماِه یک خانوارِ کم عائله باشه، آقای سانکارِ ما سَخت به ویترین آراییِ مُنحصر به فَردِش عقیده داشت و اگه پا می داد، ساعتها وقت براش می ذاشت، تا با حفظ فواصِلِ هر چه مُنظم تر به این کار بپردازه. زیاد هم بَنـدِ جوانبِشَم نبود و توی این زمینه لُردی عمل می کرد. خوب که دقت می کردی می دیدی لابلاش، سکۀ پنج تومانی هم پیدا می شه که لامَصّب در حکم پنج هزار تومنی الان کارکرد داشت.

خلاصـه سرِتونو  بیخود درد نیارم، کاسبِه و چالش الباقیِ پول مشتریا دیگه، از اینرو کاسب اگر کاسب باشه می باس هر طور شده باقی پولِ مُشتری رو تو کمترین زمان جفت و جور کنه تا حسابش به قلم دوات نکشه وَ اِلاّ کار خودش دشـوار میشه.. . و همین ماجرا اغلب باعِث می شُد که بارها دستش به سمت سکه های چسبیده به شیشۀ ویترین بلغزه و بعد اَز کُلی کلَنجار رفتن با یکی دوتا از اونها، موفق می شد جداشون کنه و مشتریو هر طور هست باهِش راه بندازه. پُر واضِحه که بعضاً مجبور می شد بارها اینکارو در طول روز تکرار کنه و اون الگوی زیبای سکه ای رو خراب کنه. تا جایی که توی مراجعۀ بعدی می دیدم ویترینش حسابی کچل شده و جای چسب سکه هام روی شیشه گله گله باقی مونده و انگاری یکی به جونشون افتاده باشه حسابی قُلوهِ کَن شده بودن. منظره جوری بود که انگاری دزد به شیشۀ مغازش زده باشه، یکی بود و یکی نبود شده بود.

و اما قسمَتِ دوست داشتنیِ مغازۀ آقای سانکار و همان آفَتی که بعدها به جان خانه ها هم افتاد، یک دستگاه آتاریِ زوار در رفتۀ 2600 قَدیمی، به همراه یک عدد دستۀ گوشتکوبی که هر دو با مهارَتی خاص در مجاورت یکدیگر و  بر زیرِ ویترین شیشه ایِ پیشخوان قرار داده شده بودند، آنهم بگونه ای که دیده شوند و بدینسان موجبات دلربایی خلق را فراهم آورند. معمولاً پسر بچه ها که البته، حَقیـر هم خارج از جمعشون نبودَم، با محاسبۀ اینکه چه وقتایی سَرِ آقای سانکار خلوت است و چه وقتایی نیست، تلاش می کردیم برای بازی با این مُستطیلِ دوست داشتنی، در زمانی مناسب شرفیاب شیم و مهم بود اگر اون زمان خُلقِ آقای سانکار تَنگ نباشه و سر جاش باشه. مدتی در صفِ دو یا چند نفره لَبها را بر دهان می گزیدیم و با وَلَعی وصف ناشدنی به تلوزیونِ بزرگو سیاه و سفیدی که آقای سانکار به هزار زحمت اون بالا قرارش داده بود خیره می موندیم بلکه نوبتمون برسه. طاقچه ای که تلوزیون روش قرار داشت خیلی بالا بود و برای اینکه بتونیم اونو ببینیم، باید تا جایی که عَضُلاتِ گردن پاسخگو بود کِش میومَدیم. و در بازگشت، هَمه از فرطِ گردن درد به آسمان آبی چَشـم می دوختیـم.

نرخِ هَر گیم بسته به زمان و سوخت و سوز در بازی، بین دو الی پنج تومان در نوسان بود و اکثراً بچه ها تمومِ پول تو جیبیشونو هَمونجا و سَرِ بازی می ذاشتن و می رفتَن و با اینکار به لشگرِ سکه های شیشه ایِ آقای سانکار می افزودند. دستگاه، بوی عجیبی داشت که داغ شُدنِ فلزات، ذوبِ سیمها و لحیمِ داغ رو در نظر تداعی می کرد و تموم عشقِش وقتی بود که آقای سانکار به صِرافَت می افتاد تا بازی رو عوض کُنه. پیدا بود که روی دستگاهِش بی اندازه حسّاسه و کار تعویض رو با احتیاطِ کامل انجام می داد. اینجور موقعا فضا به لابراتوار بدل می شد با همون ظریف کاری ها. ابتدا فیلمِ قبلی رو با حرکاتِ چپ و راستِ مُنظّم به سمت بالا کشیده و از غلافِش آزاد می کرد، سپس با فوتِ شدیدی بر روی اسلاتهای فیلمِ بَعدی، اون رو استریلیزه و برای استقرار به دستگاه آماده می کرد و با هَر بار فوتِش که بسته به میزانِ خاکِ جَمع شده روی پایه ها تدارُک دیده می شد، کلی از موهای پسر بچه ها جابجا می شد. و بدین ترتیب کارِ اتصال، که براش مثلِ تعویض منبع سوختیِ یک شاتلِ فضایی و یا اتصال اون به ایستگاه بین المللی حساس بود تموم می شد و دست آخِر اِصطلاحاً با فشردَنِ کلیدی دستگاه رو صفر یا به قول امروزی تَرا ریسِت و آمادۀ بهره برداری می کرد و بچه ها بهره های بصَریِ خالی از فایدۀ خود را یکی پس از دیگری از پیکسل پیکسلِ اون صفحۀ مُحدّب و پر برفک، برداشت می کردند و به سمت خانه ها راهی می شُدن و در مسیر از امتیازاتِ رقم خورده می گفتَنو به همین گفت و شنودهای کودکانه دلخوش بودَن و زمان چیزی نبود که برای ماشینِ خورشیدیِ آقای سانکار توقف کنه و بی وقفه سِپَـری می شُد.

غروب که می شد آقای سانکار با اون ساعت قدیمیِ خواب رفته که مدت مدیدی توی مغازَش دیده می شد و پیدا بود زمان به فروش رسیدَنِش دیگه سپری شده، تنها می شد و اندکی بعد که رونق کسبِ روزانه افول می کرد، کرکرۀ مغازَشو که شبیهِ یه عالمه  لوزیِ فلزیِ کپی پِیست شده بود، پایین می کشید. دسته کلیدشو که کلیدهای زیادی ازش آویزون بودنو توی جیب کت قهوه ای چهارخونَش می ذاشتو دوچرخۀ ناسیونالشو از قُل و زَنجیـر باز می کرد. نایلونی که احتمالاً ظرفِ غَذاش داخلش بودو روی تَرکِش با کِشِ قطور مُحکم می بَست. خمیازه کِشان در حالی که دوچرخه رو کمی با دست راش می بُرد، مُنتظر میشد که دور بگیره تا یهویی سوارش بشه و رکاب بزنه.. چَرخِ بینوا هم که حسابی غافلگیر شده بود کمی به چپ و راست تِلو تِلو می خوره و بَعدِش انگار که رام شُده باشه، مَسیرِ پیاده رو به خیابونو طی می کنه تا آقای سانکارو به خونش برسونه.

از خواهرم معنی اسم مغازۀ آقای سانکارو پرسیده بودم و از اینکه اینو می دونستم نسبت به بقیه بچه ها احساس غرور داشتم.

پایان اون روز و هر روز دیگه ای مثل اون، همَمون راضی بودیم. هم ما بچه ها و هم آقای سانکار، با ماشینِ خورشیدیِ کوچکش. همیشه فکر می کردم آقای سانکار تا وقتی که توی مغازش هست خوشحاله ولی وقتایی که میره بیرون ناراحَتـه. شاید نور خورشید چشاشو اذیت می کرد و بهمین خاطر مجبور بوده همیشه بیرون از مغازه اخم کنه کسی چه می دونه.

نمی دونم چرا بعد از سی و اندی سال، هنوزم دلم لک می زنه برای اینکه یه بار دیگه بتونَم برم به مغازَش، اونم مغازه ای که نمی دونَم هنوز هم هست یا نه، یا اینکه آقای سانکار... بگذریم. اینکه چه نوع احساسی رو یدک می کشم و اینکه این احساس، چرا هنوز  اِنقدر عَمیق و زِندَست که گاهگداری می تونه به چیزهای رنگ باخته در گذشتَم بازگشتم بده در عَجَـبم. گاهی وقتا ما آدما بی خود و بی جهت سعی داریم به خاطره ای پر و بال بدیم، بیخوی بهش اولویّت بدیم و خاص جلوَش بدیم، امّا این از اون دست خاطره ها نیست؛ چون به نظر من به اندازۀ کافی خوب و قَشنگ هست و نیازی به تمجیدِ فکری نداره.

چراکه مَن، اِمروز مغازه ای رو در کنج ذِهنَم می شناسم که تعطیلی تو کارش نیست و حد اقل یه مشتری داره و اون مغازه هنوز می تونه آدمها رو، بچه ها رو و تموم کسایی رو که به هر دلیل، بهِش مراجعه ای دارن، خوشحال کنه. آدامسهای سکه ایِ زرد و نقره ایش هنوز بوی خوب می دنو سکه های شیشه ایشَم  بیشتر از هر موقع دیگه هستَن. مردی رو می شناسم که برای اینکه هیچوقت چهره ای عَبوس از خودش به نمایش نگذاره و برای اینکه اجازه نده آفتابِ تُند، طرح دیگه ای رویِ اَبرو هاش ایجاد کنه، برای همیشه داخل اون مغازه و در ذهن من جا خشک کرده و حالا حالاهام قَصدِ بیرون اومدَن از اونجا رو نَداره چون اون یه سانکاره و ماشینِ خورشیدی داره و می تونَم هر موقع که بخوام برم به مغازۀ رنگ و وارنگِش.

 

نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ بهار 97

در استخـــدامِ بـاد

به نام خدا

دخترکِ ساحل نشین، به آن دایرۀ نورانی که مدتیست در دل ابرها جای گرفته خیره می ماند. لبخندی می زند و از صندوقچۀ کوچک چوبی خود قایقی که شب گذشته از چوب های بستنی و کمی مقوای رنگی و کاموا ساخته، بیرون می آورد.. کفِ قایق را به روغن آغشته می کند و آنرا به موجی از دریا می سپارد.. با دستان کوچکش آنرا به سمت جلو هدایت می کند.. هر دو پایش تا زانو خیس می شوند و دست آخر موفق می شود تا آنرا به آب دریا بسپارد. قایقِ کوچَک آرام آرام دور می شود.

در دوردست، شعاع نوری استوانه ای شکل از حفرۀ موجود در میان ابرها بصورتی مایل بر سطح دریا می تابد و با حرکاتِ سطح دریا  اندکی به اطراف جابجا شده و به جای خود باز می گردد.

این پنجمین تلاش دخترک برای رسیدن به منطقۀ نورانی بود.. اینبار نخ بیشتری با خود به ساحل آورده بود تا مثل مرتبۀ آخر آنرا کم نیاورد.. او دریافته بود که باید  فاصلۀ زیادی تا آن منطقۀ نورانی وجود داشته باشد، برای همین تصمیم گرفته بود تا هر روز، قبل از آنکه از آنجا برود نخ را بوسیلۀ تیرِ چوبی محکمی در ساحل ثابت کند تا بتواند در روز بعد که به آنجا می آید به طول آن نخ بیافزاید.. بلکه به این روش بتواند قایق کوچکی که به نیابت از او راه در دریا می گشاید را به جلوتر هدایت کند. او چندان متوجه نبود که هر بار، باد قایق کوچک را از مسیر خود بسیار جابجا می کند اما مصمم بود تا کار را هر طور شده به سر انجام برساند . به یاد داشت که در روز سوم، ساعتی نگذشته بود که احساس کرد قایقش جلوتر از آن نمی رود. نخ قایل به شیء معلقی پیچیده و با تقلای دخترک پاره شده بود و قایق سرگردان شده بود و او مجبور شده تا دومرتبه تمامی نخ را بپیچد و قایقی دیگری درست کند.

پدر دخترک ماهیگیر بود و هر روز صبح قبل از آنکه برای صیدِ ماهی به دریا برود، مشغولیت عجیب دخترک را دیده بود اما مزاحم احوال او نشده و دختر را با دنیای خود تنها گذاشته بود، او دوست می داشت  تا کمترین مداخله را در بازی های دخترانۀ او داشته باشد از اینرو پیش نرفته بود.. اما از آنجایی که در مرتبۀ آخر، این بازی را بس طولانی دیده بود جلو رفته و او را صدا می زند.. دخترک محو تماشای آسمان است و به زحمت متوجه حضور پدر می شود.. . پدر از اینکه بازی او به درازا کشیده گلایه دارد و دخترک دلیل آنهمه را با انگشت اشاره به پدر نشان می دهد.. پدر ابتدا تصور می کند منظور دخترک از آن حلقۀ نورانیِ واقع در آسمان، خورشید است و برای او توضیح می دهد که خورشید فرسنگ ها از زمین دورتر است و رسیدن بدان خیالی باطل است و به او توصیه می کند بازی دیگری را برای خود بر گزیند .. دخترک نظر پدر را به سمت دیگری از آسمان متمایل می سازد اما او هر چه تلاش می کند چیزی جز تودۀ متراکمی از ابر مشاهده نمی کند با این حال چیزی نمی گوید تا در بزم دخترک وقفه ای ایجاد نشود.

اندکی نگرانی وجود پدر را فرا می گیرد و تصمیم می گیرد تا فردا برای منصرف ساختن دخترک، تصمیم قاطعانه ای بگیرد اما از سویی دوست نداشت تا دل دخترک شکسته شود پس اجازه داد تا آنروز با تمامی ابهامی که با خود داشت به همان صورت سپری شود.

صبح روز بعد پدر به همراه دخترک به ساحل بازگشتند. پدر نخ زیادی برای او فراهم کرده بود. او که ادواتِ ماهیگیری را در دست داشت، در دست دیگر خود پارچه ای در هم پیچیده داشت که روزهای گذشته آنرا با خود حمل نمی کرد. دخترک که متوجه آن شده بود تاب نیاورد و از او پرسید: پدر این چیست؟ و او در پاسخ گفت بزودی خواهی فهمید.. پدرِ دخترک قصد داشت تا با سوالاتی در مورد ماهیتِ اشعۀ نورانیِ آسمان که دختر از او دم می زند، به این نتیجه برسد که او درگیر خیالپردازی های مقطعیِ کودکانۀ خود شده و با خود گفت اگر اینچنین باشد و در همین حد خلاصه شود بدون شک  گذراست و می تواند ناشی از خلوت گزینیِ دختر باشد خصوصاً اینکه او زیاد در جمع همسالان خود حاضر نمی شد و از ابتدا بازی های خود ساختۀ خود را دنبال می نموده است.. این را با خود گفت و خود پاسخ داد که "پس جای نگرانی نیست".. دخترک در پاسخ به این سوال که آن پرتو دقیقاً چیست؟ با شوری هر چه تمام تر از زیبایی منطقۀ نورانی خود گفت و از اینکه پدرش در آن مورد حرفی به میان نمی آورد بسیار تعجب می کرد.

به ساحل که رسیدند دخترک متوجه شد که شب گذشته پدر تا پاسی از شب مشغول ساختن بادبادکِ زیبایی بوده است تا او بتواند با آن در ساحل بازی کند. دخترک که متقابلاً نمی خواست دل پدر را شکسته باشد قبول می کند، پدر از اینکه توانسته است با ابزاری ساده او را از قید و بندِ خیالی واهی برهاند خرسند است و با خیالی آسوده به دریا می رود.. اما دخترک همچنان دل در گروِ داستانِ نیمه تمام خود داشت و اینگونه تصمیم می گیرد تا نخی که با خود دارد را به نخ بادبادک افزوده و هر دو را به نَخِ متّصِل به قایقش اضافه کند. همین کار را انجام می دهد.. چیزی نمی گذرد که در ساحل بادی بر می خیزد و بادبادک را با خود به سمت دریا می برد و دخترک تا به خود می جنبد که آن را مهار کند دیگر دیر شده بود.. بادبادک برخاسته و دیوانه وار در آسمان آبی به این طرف و آنطرف می رود و مدتی بعد از نظر ناپدید می شود. دخترک از اینکه نتوانسته بود حتی ساعتی را به رسمِ دلخواه پدرش به بازی بپردازد غمگین می گردد. به آسمان که هنوز آن دایرۀ نورانیِ خیره کننده را با خود داشت نگاه می کند.. نخ ها را گره زده و آرام آرام به سمت دریا رها می سازد. او عقیده داشت تا زمانی که نخ کشیده می شود قایق در حال پیشرویست و نباید مشکلی در کار باشد. آنروز قایقَش به زعمِ او، بیشترین فاصله را با ساحل پیدا کرده بود و اینطور به نظر می رسید که آن دایرۀ نورانی نزدیکتر از روزهای گذشته شده است.. زمان می گذشت دخترک می دید که آن نور همچنان نزدیک و نزدیکتر می گردد تا جایی که اگر به آب می زد با اندکی شنا می توانست به آن برسد و درون آن قرار گیرد.. پس نخ را در ساحل رها کرد.. با تردید فراوان در این فکر بود که آیا به آن سمت شنا کند یا که نکند، از دور متوجه صدای پدر می شود.. او با سراسیمگیِ خاصی بی وقفه قایق را به سمت ساحل می راند.. بیشتر که دقت کرد دید پرتوی نورانی، پدر و قایقَش را در بر گرفته و پیش می آید.. گویی همراه با آن در حال حرکت است.. دخترک شگفت زده می شود.

چیزی طول نمی کشد که قایق در شنهای ساحل متوقف می گردد.. دخترک به سمت آن می دود.. چیزی که می بینید باور کردنی نیست.. پدر در قایق جسـدِ مردی سفید پوش را بهمراه خود به ساحل آورده بود. که مقدار زیادی نخ به دور بدن او پیچیده شده بود بنحوی که حشرات گرفتار به تار عنکبوت را تداعی می نمود.. . مدتی گذشت تا دخترک بتواند بر حیرتِ خود غلبه کند و کمی بیشتر بر آن مرد بنگرد.. چیزی که بدیهی بود اینکه نخ های پیچیده شده به بدن بی جانِ آن مرد، در حقیقت همان نخ هایی بودند که در روز سوم به شیء شناوری تنیده شده بودند و ادامۀ کار را ناممکن ساخته بودند.. چراکه در آنروز دخترک نخ های قرمز رنگ را انتخاب کرده بود.

آنطور که از وجنات و لباس آن مرد بر می آمد می بایست از ملوانان و یا خدمۀ یک کشتی بخصوصی بوده باشد خصوصاً اینکه بر روی آستین هایَش پرچمی سه رنگ، از کشوری که آن را نمی شناخت نقش بسته بود.. سبز و سفید و قرمز رنگ.. . و بر دو طرفِ شانه هایَش علامتِ ویژه ای که حاکی از رتبۀ کاری او بود وجود داشت. .. چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری توجه دخترک را به سوی خود جلب می نمود، جای برخورد گلوله ای بود که درست وسط سینۀ آن مرد جا خشک کرده بود و خبر از کشته شدن او قبل از اینکه به دریا بیافتد می داد. .. پدر خواست تا دخترک را از ادامۀ مشاهدۀ این منظرۀ رِقّت بار دور کند .. اما زمانی که از او شنید، آن حلقۀ نورانی با آنها به ساحل می آمده سست شد.. گامی به عقب برداشت.. آب دهانِ خود را قورت داده با تعجب فراوان گفت: " من می روم تا به پلیس اطلاع دهم، اگر می ترسی اینجا بمانی با من بیا " و دخترک با سرش به او پاسخ می دهد نه! و همانجا ماند.. . نورها از نظر او کم کم محو می شوند.. گویی به ماموریتی که داشته اند، خاتمه می دهند.

روز بعد در حالی که امورِ مربوط به انتقال آن جسد به کشورَش انجام می گرفت پدر به دخترک گفت چیزی هست که شاید بخواهی بدانی.. دخترک به صورت پدر نگاه می کند.. او ادامه می دهد باورش کمی مشکل است.. آن نور را می گویم، قایقی که این چند روز سعی داشتی با تلاش زیاد به سمت آن روانه کنی،  به جسد آن مرد رسیده و در لباس او گرفتار شده بود. زمانی که جسمِ بی جان این مرد را از آب می گرفتم به داخل آب افتاده و غرق شد.. دخترک همانطور که می شنید با خود اندیشید که قایق کوچک او در تمامی دفعات در مسیر درستی قرار داشته است اما نمی توانست دلیل آنرا بدرستی متوجه شود.

بی آنکه حرفی زده باشد صندوقچۀ چوبی خود را گشود و از داخل آن عکس تا خورده ای را بیرون آورد و به پدرش داد. پدر متوجه شد که این تصویر متعلق به همان مرد است.. در حالی که دختر خردسالی را سخت در آغوشِ خود دارد، هر دو لبخند می زنند و به لنز دوربین نگاه می کنند و انگار دوربین در لحظۀ عکاسی مشغولِ ثبت لحظات شادی بوده است.. . دخترک گفت هنگامی که شما برای مطلع ساختن پلیس از اینجا رفته بودید، به خود جرأت داده و این عکس را از جیب پیراهنِ آن مرد بیرون آورده بودم.. پدر بی آنکه بخواهد او را ملامت کند دریافته بود که وجود آن عکس شاید بتواند موجباتِ اندوه دخترک را فراهم آورد. پس گفت ما نمی توانیم این عکس را نزد خود نگه داریم.. دخترک حرفی نداشت و گفتۀ پدر را تصدیق نمود.. پس هر دو آن عکس را به دریا سپـرده و دقایقی بعد ساحل را ترک می کنند.

ماه بالا آمده و دریا آرام گرفته بود به نحوی که کوچکترین جنبنده ای بر سطح آن جلب توجه می نمود.. . با سرعت بسیاری سطح مواجِ دریا را می نوردیم و سپس به قعر آبها می رویم.. حبابها به سرعت پس می روند، صدای بَمِ ناشی از حرکاتِ شدید آب، گوشها را پر می کند.. . کشتیِ غرق شدۀ دخترک را می بینیم که بادبانش از هم گسسته و نخ نما شده است، جلو می آید و از مقابل دیدگان به آرامی عبور می کند..

حرکت ادامه می یابد.. کمی پایینتر، لاشۀ کشتی سوخته ای که بر بستر دریا آرام گرفته نمایان می شود.. در موازاتِ عرشۀ در هم خرد شدۀ آن کشتی حرکت می کنیم و به راهرویی بلند وارد می شویم.. هنوز چندین نور افکن بر جدارۀ بیرونی آن راهرو متصل است.. جلو رفته و بر یکی از آنها دقیق می شویم، جلوتر می رویم.. آن نور افکن در پی جرقه هایی کوچک، جانی گرفته روشن می شود.. نوری شدید همه جا را روشن می سازد.. در پیِ این روشنایی، تمامی نور افکن ها یک به یک روشن می شوند.. کشتی و فضای پیرامون را روشن می سازند. سازۀ در هم کوبیدۀ آن کشتی با سر و صدایی مهیب و گوش خراش که ناشی از ساییدن فلز ها بر یکدیگر است، ترمیم می شود. .. از بستر دریا برخاسته و به سطح آب می رسد.. آبها از عرشۀ آن به دریا می ریزند و اوضاع بگونه ای مرتب می گردد که گویی هیچ اتفاقی برای آن کشتیِ حادثه دیده نیافتاده است. .. در مرحلۀ آخر تمامی رنگ و لعاب از دست رفته، دوباره بر پیکرۀ بزرگِ آن کشتی که حال، دیگر نفتکشِ عظیم الجثه ایست باز می گردد... خدمه بر روی آن مشغول فعالیت هستند. .. با حرکتی پرواز گونه بار دیگر طول آن کشتی را می پیماییم.. به درب ورودیِ اتاقک کنترل می رسیم.. . مردی که جسد وی از آب گرفته شده بود با جدیت خاصی بی آنکه نگران چیزی بوده باشد، مشغول هدایتِ آن کشتیست. متوجه حضورِ ما می شود.. پیش می آید و بر لب لبخندِ رضایتبخشی دارد. دستانَش را به نشانۀ دوستی دراز می کند. .. منظره محو می شود.. در ادامه دخترک را در اتاق خود می بینیم که در خواب لبخند می زند.. نور سپیدی تمام فضا را پر می کند و خورشیدِ روز بعد، در فراسوی دریا ظاهر می گردد.

 

در آسمانِ آبـیِ تو حفـره ایست شاید.. .

با آن می توان به دنیای تو سرک کشید و روشَن تر شد و در عینِ حال، خاموشی گزید.


نوشته شده توسط ن. بهبودیان/ زمستان 96