ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

شوق وصال، در جوانی کم سن و سال

                                                                       به نام خدا 

یادم هست اول بار، در سفری که به شهر تهران داشتیم با او از پشت ویترین فروشگاهی بزرگ آشنا شدم. زیبا بود و پر جلال، شیرین بود و در قامت سپید جامگان ایستاده بود، با وقارو متانت مختص خود. او هر آنچه خواستنی بود را در همان دو سه دقیقه اول بر وجودم روانه ساخت و چه سخت بود، از نظاره اش دست کشیدن و گذشتن.

پدر و مادرم که ابروان خود در هم کشیده و ما را نظاره می کردند، هر دو عقیده داشتند تفکر فزون در این باب، بر من بسیار زود هنگام می باشد و درخور بسی تامل است. دور که می شدم گردن می کشیدم تا بلکه قدری بیشتر ببینمش اما چه سود. خیلی زود گذشتیم و او از نظر پنهان شد. اما هرآینه دیگر اندیشه اش بر من مستقر گشته بود.

هیچگاه نظیر او را اینچنین شهر آشوب، در شهرمان ندیده بودم. برای من که به سختی سنم به سیزده می رسید داشتنش رویایی بود قرین بعید، اما معتقد بودم، داشتن یک رویای خوب از هر جنس که می خواهد باشد، هر چند نسنجیده و زود هنگام  و دست نیافتنی ،نکوهیده نباشد و محصور محدوده های سن و سال نخواهد گردید. چشمان مشتاقم در اوج جسارت دیداری مدام او را می جست و دل کوبه های مدامم نیز در مسلک طلب یار امانم بریده بود.  

به اسبی چموش می مانستم که به یکباره در اتاقی محصور مانده باشد و میل به تحرک در اندام و ماهیچه های جوانش موج بزند. خواب و خواراکم شده بود و لحظه ای را نمی یافتم که فارق بوده باشم از هجمه ی تفکر او. اما این را هم نیک می دانستم که هرگز نتوانم از دشت خیال، به نفع خود خوشه چینی کنم زیرا هر چه باشد تجسم، راهی به عینیات ندارد و دنیای واقعی، توانسته بود او را از من به اندازه ی هزار کیلومتر کذا، دور کرده بود.  

 

                                        

باید کاری می کردم و خاموشی، از صفات عشاق نبود. دل را به دریا زدم و به یاد آن اولین روز ملاقات به میقاتی مشابه در شهرمان شتافتم. مکانی را انتخاب کرده بودم که می پنداشتم نخستین بار، حادثه در جایی پر شباهت به آنجا اتفاق افتاده است. فروشگاهی عریض و طویل بود که از لحاظ اندازه و محتویات به آنجا شباهتهایی داشت. پیش رفتم، ملتمسانه و با نگاهی جستجوگر هر آنچه بود و نبود، از پیکره بی روح آن مکان نوشیدم و نوشیدم و می دانستم تلاش من از بن و اساس، عبث خواهد بود اما همین تلاش حقیرانه ام را دوست می داشتم. در سرزمین بی سرانجامی به انبوه متشابهات گرویده بودم و دست هم بر نمی داشتم از آن نظاره بازی های بی فرجام.

می دانستم هر چه کنم و هر جایی که روم دیوارها و آیینه ها فقط و فقط، او را برایم تصویر خواهند نمود. حقیقت، یکبار و آنهم در آنسوی جاده ها نشو نما کرده بود و حال دورتر از آن بودم که هرگاه اراده کنم بروم و همچو مرواریدی در میانش گیرم.

سالی گذشت و ناکام می ماندم هرگاه که برای چندمین بار او را از والدینم طلب میکردم و آنان هر بار به یکصدا می گفتند نه. تا اینکه روزی خبر آمد که او خود با پای خویش به شهر ما آمده. من که بر فراز دروازه های چهارده سالگیم بنشسته بودم. بی صبرانه انتظار ورود او را می کشیدم و سر از پای نمی شناختم. او را دوست می داشتم. اسمش را منشش را. توانایی نابی که او در حل مسایل لاینهل داشت و من خود، سراپا مسئله بودم و گویی او با گامهای خوبش می آمد تا مرا در خود حل کند و آزادم سازد. آوازه اش را و اینکه قادر بود هرچه که من از وی طلب می کنم در سیمای زیبایش تصویر کند آیینه وار. ترسیم کند و جملگی این اعمال، تنها تحسین من و ما را به همراه داشت.

به یاد می آورم که او باهیاتی آمد که همه از مردان اهل بودند، اهل علم، دانایان روز، امین و کاردان و مشرف به الگوریتمهای مشکل زمان. تا به آنروز ندیده بودم چنین معارفه ی باشکوهی را. پی جو شدم تا ببینم این قافله در کدامین امارت بار خویش بر زمین می گذارد، تا بی واسطه و بی درنگ آنجا حاضر شوم و همنشین بزمشان گردم.

خیلی دور نبود، به واقع غریب هم نبود، پدرم مامور شده بود تا ضمن خوش آمد گویی و تهیه مقدمات حضور آن هیات متبرک، او را نیز میهمان محفل سازد و مسند جلوس او را فراهم آورد. میزی آذین بسته و چوبین و شیشه فام محیا شده بود تا مقر آنکه سالی مرا بی قرار کرده و از نظرم گریخته بود گردد. وقتی که می نشت، دل نیز قرار می گرفت.

گرچه سخت بود اما سر انجام توانستم به زحمت، نامش بر زبان آورم. اینطور می خواندندش: کامپیوتر!. و اغنیای فرهنگی حسابگرش می نامیدند. خرامان خرامان آمد و با آن پوشش سپیدش به روی آن میز سترگ جای گرفت و شد اولین کامپیوتر در اولین شعبه ی بانک مکانیزه ی استان خراسان که چندی بعد صادرات نام گرفت. از قضا، پدرم در آن روزگار، معاونت وقت شعبه را بر عهده داشت و برای ستاندن و راه اندازی جمعی از کامپیوتر ها، دوره های خاص را طی کرده بود و الحق که به این امور به جد مشرف بود.

در فرصتی که دست داده بود، بی درنگ خود را به او رسانده و با اتشی سیری ناپذیر لمسش نمودم تا آتش جان لختی خاموشی گیرد و چه خوش بود حلاوت این وصال میمون که در سالهای کم سن و سالی، نعمتی بود مرا. در ادامه برای آنکه با زبانش آشناتر شده باشم و درونیات و نیاتم را بهتر برایش بازگویم و متقابلا گفته هایش برایم ملموس تر گردد به دبیرستان کامپیوتر رفتم که تحلیلگران خراسان نام گرفته بود.

هرگز از خاطر نخواهم برد که این نظر بازی های افراط گونه که مرا تا بدین حد دلباخته او ساخته بود، چطور توانست مسیر زندگیم را به سمت و سویش سوق دهد، بنحوی که هر آنچه  امروز از قسم روزی خداوندی بر سر سفره خانواده می برم، به جانبش راهی دارد و به طریقی به وجود او مرتبط است.

علم، سرشار از سودمندیست، هرچند متجدد و نا مانوس، اگر در پس پرداختن به اقسام آن، تفکرات زشت زاد و ولد نکرده باشد خوب است و پرداختنی. پرداختن به جنبه های خوب دست آوردهای عصر نوین، پدید آورنده ی جوامع مترقیست و این در حالیست که قهرا، گاهی همین علم، در خدمت ظلم و تعدی و شیاطین زمان قرار می گیرد و ننگ به بار می آورد. گاه کشتارهای جمعی، از بد ترین و شنیع ترین نوع خود، تنها با فشردن کلیدی از همین کامپیوتر ها پدید می آید. عمال شیطان در تلاشند تا به نحوی وجدان خود را در پشت مدارها، ترانزیستور ها، خازن ها و کامپیوتر ها مخفی کنند و دلیل ببافند و هر چه بیشتر، توجیه کنند. اما در این لامکان مصنوعات، جملگی بنده ی انسانند و تنها فرامین او را، چه درست و چه غلط اجرا می کنند و در آخر کار خدا می ماند و بنده، و طومار کرده ها ...

عزیزان مطلبی بود، آمیخته با طنز امروز به زبان کهن، برای هضم بیشتر مقصود مستتر، در کالبد متن، اما بر حذر باشید از نطفه ی شوم شیطان که این روزها در اکثر وسایل شخصیتان از قبیل لپ تاب، تبلت، کامپیوتر شخصی و موبایل و حتی وسیله های بازیتان به وفور یافت می شود و شما ممکن است با فشار دادن ناروای کلیدی و لمس اشتباه کلیدواژه ای، از دالان گمراهی ها سر درآورید و او را به مقصود ناپاک خویش نزدیکتر سازید. بر شما باد، حد اکثر بهره جستن از نیروی اراده که همواره سدی محکم است و دیواری آتشین تر از تمامی فایروال های ممکنه تاریخ، که قادر است در حالت فعال سازی، بدون انقضاء و محدودیت حجمی، شما را در برابر هجوم ناپاکی ها بیمه کند و آپدیت هم نمی خواهد، چون خداوند سبحان، شما را به انواع وسایل دفاع معنوی تجهیز ساخته است. همیشه آنچه در آن سختی وجود دارد، حکمتی نیز با خود حمایل دارد که گاها تا نزدیکی های وصال بر حاملش پوشیده می ماند، در مقابل مفسده از هر نوع آن، به لحظه ای بر خواننده اش پدید آید و بی دردسر می نماید. ساده تر اینکه: "خوب بودن مراتب دارد و اما هر موقع که بخواهی، می توانی بد باشی و بدی کنی."

 

نوشته شده توسط نیما.ب/اردیبهشت 93

چند قدم با سهراب

به نام خدا

باران علاج روح زمین نیست، پرم از ابر گریه های تو اما شعورم به درک اینهمه قطره که بی امان از پی یکدیگر می آیند، قد نمی دهد. من برای درک خیسی ، هنوز جوانم... خلوص می باید جست در برهوت آدمیت تا بشود واژه واژه به معانی بارش رسید، آبی آسمان. تا بشود با ترانه ی فرود قصیده ی آسمان در حلزون گوش فرودستیان را جلا بخشید. زمین من امروز درد می کشد از جور آفتاب، از خشکستان نسلی که وارث گیاه بود اما اسلحه ساخت. دوست دارم گندم گندم به دسته ی داس های خشمگین بوسه زنم و نانی شوم از برای التیام معده ی بیکار یتیمی با لباس سبز.

می دانم سهراب! روزی تو با زنبیلی سرشار از روشنی، خواهی آمد و ندا سر خواهی داد: " ای سبدهاتان پر خواب سیب آورده ام، سیب سرخ خورشید. رهزنان را خواهی گفت: کاروانی آمده بارش لبخند و ابرها پاره خواهی کرد ..."  

 

                          

حاصلش بارش. که شاید علاج خواهد بود اندیشه ی بیمار ما را اینبار. و صدف خواهد شد، همان پیرایه ی دست درخت، پای آوار و اندامهای بیجان، جانی خواهد بخشید علف را، ذهن من و ما که قرین دریا بودیم روزی، و در مکتب درک تنها قطره ای از آن رفوزه شدیم دو بار.

خواهیم فهمید شاید دلایل احتکار سیب را پشت دروازه های بهشت، پشت قامت نور. و شاید آنزمان که مسیر، ارزان تر شد همتمان بلند باشد به درازای قایقی که می سازیم به مقصد پشت دریا از درختان مثله، کسی چه می داند کنار دامنه آخرین کوه که می شناسیم، زیر سایه ی خدا.

یادت باشد من شنا نیاموخته ام همسفر، راستی یادم هست که تو نیز شنا نمی دانی. ما به دردی مشترک رهسپاریم رشته های باریک نور را که کلافش در دست داری محکم دار، نباشد که به غفلتی مسیر ترازوی انصاف پوشیده گردد. نگاه کن، مرز پایان شب و این توهم تاریک را می بینی؟ نوک پیکان هستی تورا نشانه گرفته است.

کاش از کودکی به ما می گفتند، زیر باران جای بازیست، و هر خیس شدنی ختم به زکام نمی شود. یا اینکه همینطور که قدر می کشیدیم به قول تو فکر را، خاطره را، عشق را ... با خود به زیر باران می بردیم. و از یکایک آنها اعتراف می گرفتیم که چقدر مرا در خود دارند، شاید اینگونه می توانستیم بدانیم که چقدر از آنها بر اندام عقولت خود نم داریم. و اگر شب بود، شبنم.

آب گل شد، و ما از ترس رسوایی ناب، گلالودی آب بر گردن هم انداختیم و به آنسوی رودخانه ی خیال جستی زدیم اما فرو افتادنمان در آن رود، آلوده ترش ساخت، چون دیگر ما را در درون داشت.

بیا باهم به سرزمینی برویم که لادن ها در آن اتفاقی نیستند، جایی که در چشمان دم جنبانک های امروزش برق آبهای شط دیروز جریان داشته باشد. جایی که در آن تمامی گل های ناممکن زاد و ولد کنند و دشتش از بوی صبحدم سرشار است. سرزمینی که در آن سنگ، تنها آرایش کوهستان نیست و در بطن خود حرفها دارد از شکست انجماد، دریا، جانوران، نفت. نقطه ای از کمال، که همگان خم شده اند تا در زیر ناقوسهای واژگون، کف دست زمین، پیشانی ابر، گوهری ناپیدا را ببینند که رسولان همه بر تابش آن خیره شده اند، بیا تا پی گوهر ناب باشیم، نه بتول و باطل.

باید امشب برویم، به جایی که آسمان مال من و توست. اگر کمی بخت با ما یار باشد و کسی هم آن اطراف نبود، زندگی را خواهیم دزدید و در وقتی مناسب در میان دو دیدار باهم قسمت خواهیم نمود. صبح که مردمان بیدار شوند خواهند فهمید که دو مرغابی از بستر دریا کم شده است.

 

                                

آری، ما غنچه های یک خوابیم باهم، روزی با جنبش برگی، در دره ی مرگ، در تاریکی و تنهایی خود زیبا می شویم، چه کسی ما را خواهد بویید؟ چه کسی ما را با خود خواهد برد؟ همان مایی که بادی پرپر می شویم و زندگانی دوباره می یابیم پروانه وار.

می خواهم با تو قایم باشکی بازی کنم کودکانه، من سر بگذارم و تو بگریزی. اندکی بعد، قرین هیچستان بیابمت در حالی که رگهای هوا، پر قاصدکهاییست که خبر می آورند، از گل وا شده دورترین بوته ی خاک، روی شنهای نرم. تو چتر خواهش باز کنی و من نسیم عطشی که در بن برگ در وزش است، بر دیوار هیچستانت نقاشی کنم. سپس قلم بر زمین بگذارم و عقب تر که رفتم سایه ی نارونی را بر دیوار ببینم که تا ابدیت جاریست. ابدیت از ما سرشار شود، سر برود، فروریزد و من و تو خیس شویم و در کنکاش چیستی این خیسی جوان شویم. پلک بر هم بگذاریم کم کم، در آغوش هم تا صبحی دگر از راه رسد.

دلخوشی ها کم نیست. مثلا .. این خورشید. لا اقل از هر سو که بدان می نگری دوار است، راستی چشمانت طاقتش را دارد؟ سخن نابینا تلخ است. پس بیا چند کلامی بشنو از مادر من.

 مادرم صبحی گفت: موسم دلگیریست ایام رهسپاری. من به او گفتم: زندگانی سیبیست، گاز باید زد با پوست. من سیر بودم از حجم میوه، او گاز زد و رفت، سیب گاز زده را با خود برد و در میان هیاهوی ظلمانی شب گم شد. کودک وی تا هنوز، دربدر سیبی شد که صبح روزی از روزها، نیم خور شده است.

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد. حال نوبت توست که حکایت کنی از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد. بگو بدانم، راستی مرا شمرده ای؟ چند مرغابی از دریا پریده بود؟

صدا کن مرا، صدای تو خوب است. صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبیست که در انتهای صمیمیت حزن می روید. من از حاصلضرب تردید و کبریت می ترسم، من از سطوح سیمانی قرن، آهن، دود، طنین بمب و گورستان دسته جمعی بی گناهان، اتم، همه می ترسم. راه فرار کجاست از این حیات خلوت شیطان، زمین که جولانگان نابکاران نا مبارک شده بر من تنگ و تار گشته. سهراب، که چیزها دیده بود از زمین، از قفسی که در نداشت، از سرزمینی که ماه را در آن بارها بو کرده بود، و دهی که در آن از شعور علف جمله سازی ها کرده بود، پله پله تا بام ملکوت بالا رفت و محو شد. کجای این روزگار تهیدست، دست من ول شد و مرا به رخوت جملات معمولی و سبکتر پیوندم داد؟

او رفت و قرین پیچ جاده و من قرین تاب شدم. بارانی گرفت اما ... باران همچنان علاج روح زمین نبوده و نیست اما خواهد شد، سهم من از تمام آن قطرات، تنها زکام و رفوزگیست. می روم تا بار دیگر ظرف سوراخ ادراک خود بیاورم، باشد تا سهم من از بارش، چند قطره از اشکهای خدا باشد به حال زمین ...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان / بهار 93

ساده تر بودیم انگار...

به نام خدا

 

ساده تر بودیم انگار... محجوب، بی ریا و رفیق. رقیق و پر سیلان، همچون اشک چشم عشاق در شبا هنگام. آرام و خواستنی همچو ماهی تنهای تنگ. و مهجور، چون شبنم چکیده.

ما قدیمی بودیم و قدیمی بودنمان حسن بود و آزارمان نمی داد. صمیمی بودیم و صمیمیتمان خلاصه بود و خالی از پیچیدگی و نیتهای پراکنده. دلم لک می زند برای گذشته های خاکستری، قهوه ای و تاریکی که می دانم سپری شدن ایام رنگشان برد و خسته شان ساخت. درست مثل تابیدن پرتوی خورشید که رنگ از بوم یادها، می برد. بهترین جوهر ها هم که باشی یارای تاب آوردن بر این تابش مدام را از کف خواهی داد. 

 

                                   

دوست دارم نمیمه های شب که شد، تمامی آن عکسهای یادگاری، آن درختان تناور دشت، آن سرخی خاک کوهپایه، رود، گونه های آفتاب سوخته ی کودکان روستایی، جاده ها، دوستان جوان و خردسال، همه و همه، جانی بگیرند و احاطه ام سازند. و من از این هجوم بی امان و آن رجعت باورنکردنی خشکم بزند، دست و پای خود را گم کنم و دوباره کودکی کنم، جوانی. ذهنم بی تجربه و خام شود، تا آن حد که بشود براحتی گولم زد و تمامی شکلاتهایم را صاحب شد. سپس بغض کنم.

گاه به زمان لعنت می فرستم، به این زندگی رمان گونه، که چرا می آید، می رود و می برد. چرا آتش می زند و سرد می سازد و دوباره آتش می زند. و اینکه چرا از گذشته ها نردبانهای بلند بلند درست می کند تا اکنونیان بالا بروند. چه ارزان خریداریست، این حال حاضر. 

پرم از سوالات بی پاسخ. دلم می خواهد تا می توانم با معماران و صنعتگران، کارشناسان فضاهای شهری ، مکتشفین علوم طبیعی، پایه گزاران تمامی نظریات حجمی و تمام افکار نو و پر زرق و برق، دست به یقه شوم. می پسندم در صدر سوالاتم، همواره واژه ی "چرا"، بدرخشد. آنان جملگی اعتقاد دارند که هر یک بگونه ای طلایه دار نظم نوینند، آسودن بشر در سایه پیشرفتهای علمی، با وعده واحی آرامش خیال، همسایگی این دو شعار بعید است اما برای پیوند توده های همراه انسانی، تزریق دوز کمی از این تصور هم کفایت می کند. اما نه، از من کاری ساخته نیست. خود را تباه می سازم اگر با این قماش در اکثریت در افتم. همین چند سال پیش بود که تنها در یک فقره زیرکی عاملین برخی شرکت های سود جو، انگشتان بسیاری، سعادت مردم را بر نوک هرمی مثلثی نشان می دادند. قله ای که فراسوی آن امنیت و آرامش متجلی باشد و نبود. مردم اما هرگز حدسش را هم نمی زدند که بلند ترین جایگاهها شاید مکان خوبی برای سقوط بشمار آید. پس از چندی، فرودست پر شده بود از نو عروسان و دامادان و خوش خیالانی که خواب برق شمش می دیدند اما در اولین پرواز، سقوط غافلگیرشان کرده بود.

ساده تر بودیم انگار... محبوب، خواندنی، بی مدعا و پر از اشتها برای آموختن. همچو ساقه که در تصور تنه ی بلند قامتان، شیرازه زمین می مکد و قطره قطره، قطور می شود. حتما این میان کسی به اینهمه زلالی و زیباییمان رشک ورزیده بود، یا شاید هم حواسمان نبوده و بزرگتر که می شدیم به گذشته ی گذشته ی خود بی اعتنایی کرده بودیم و نا غافل لگدمالش نموده ایم. به هر دلیل نمی دانم در کشاکش رفت و آمد سریع  این پاندول ها، عقربه ها و ثانیه شمارها، چه شد که غرایز سوء، کدورت در نیات، حیله و پیچیدگی، جای آنهمه سادگی را گرفتند و رنگارنگمان ساختند، درست مثل تصویری با وضوح و بسیار، در کنار منظره ای درشت از یک مخروبه. زیبا اما پر از رنگ، ریا.

در آن تصویر قصد داری به هر ترتیبی که شده خود را با تاریخ، با شور قدما، با لطافت دلهای پژمردگان و رفتگان در پیوند نشان دهی، خرج می کنی و به اماکن رنگ باخته، با قدمت بسیار سفر می کنی، سه پایه ها علم می کنی اما تناقضی مضحک را رقم می زنی که پس از چاپ آن عکس قادر است حتی خودت را بارها بخنداند. تو می دانی چه هستی. و همین باعث می شود که اتمسفر پیرامون را از خود ندانی. عبرت فردا ها از تو یعنی خودت، فاقد از هر صحنه ای که می سازی. منظره یعنی طبیعت بدون تو. تلاش مکن خود را در سکویی نشان دهی که بدان تعلق، یا تعلق خاطر نداری.

ای امروز،ای فرزند امروز، قرین تکنولوژی بی احساس قرن، سوسول بنیان نو خاسته، خواهشم از تو این است که دست از سر آنچه بر دیار تو گذشته برداری، بیش از این نظر خاکروبه ها را به خود و چیستیت جلب نکن. تو کثیف بشو نیستی، خود را از او و او را از خود مدان. کمی شرم کن و مطمئن باش هیچیک از رویاهای تو از آنچه گذشته، به مدد هیچ عینک دودی، دودی، خاکستری، قهوه ای و تاریک و خواستنی نخواهد شد. پس چه بهتر که از سیاه آبه ی استخر امروزت لذت کافی را ببری و غم مخوری. همان استخر که روزی زلال بود و از برای نوشیدن. در بند آنچه در مثانه به همراه داری مباش. تخلیه کن، کسی نخواهد فهمید حتی با نگاهی نافذ.

ما فرق کرده ایم و این فرق تنها به محیط سکونت خلاصه نمی شود. خانه دل وسعت سابق و گنجایش سابق را ندارد. کوچک شد و ما را نیز کوچک ساخت، حقیر.

ساده تر بودیم انگار... می شد تنها با نگاهی کوتاه، تا به عمق وجودمان را نگریست و فهمید. دیده که می شدیم با گونه هایی گر گرفته، این پا و آن پا می کردیم و بدنبال مفری بودیم بحر مصونیت، از سنگینی نگاه. کاش می شد همیشه کودک ماند و کودکی کرد. کاش می شد روزهای رنگی را نادیده گرفت و بی رنگ ماند. کاش می شد پتکی وزین برداشت و به پیکار سقفها رفت تا جایی که عددی از آنها باقی نماند، شاید در آن صورت می شد سرزمین آفتاب را موروثی کرد، برای رنگ باختن، حل شدن، ساده شدن و ساده زیستن. جایی بتوان ساخت که نگاه رهگذران محارم تو را آزرده نسازد و نگاه تو نیز عاری شود.

شاید بتوان گفت در آن صورت اگر سبکسرانه روزی بر بستر رودخانه ای دراز بکشی، دیگر تشخیص خود از رودخانه را مشکل ساخته ای، چون زلالیت را به اتمام رسانیده ای. خیره در رخساره آفتاب به دوردستها دچار و خمار خواهی رفت ...

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 93

خواب

به نام خدا

تو هرگز نمی خوابی، بیدار هستی. و امشب همانند همه شب به بالین غفلت زده ای چو من حاضر شده ای. پلکهایم از تو سنگین است و اندک زمانیست که تنم آرام گرفته. ذهنم اما در دوردستها به تفکر غیر تو مشغول. تو خوب می دانی که به وقت بیداری، از نیایشهای بسیار سرشارم که هر یک از حیث تنوع و تکرار، لاجرم به سمتت راه دارد. من پیر مسلک پرهیزکاری هستم. لا اقل دیگران اینگونه ام پندارند. تو مرا به بسیاری اعمال خاصه می شناسی و من تو را کمتر از حد معمول، می شناسم.

من خود را در قله های نیک خصالی می پندارم و تو در عین کمال، ترجیه میدهی که در پشت روزنه های تفکر من خاموش بنشینی تا هر گونه که میل دارم تصورت کنم. من سرشارم از غروری خود ساخته اما تو در اوج تواناییت، هرگز تندیسی از غرور به گرد خویش بنا نکرده ای تا اینگونه نظرم را به خود جلب کنی.

نگاه تو عمیق است. مدتیست مرا از اعماق درونم یافته ای، وراندازم می کنی و نوازشم. همچو مادری بر فرزند. خواب من اما سنگین تر از حد معمول است. خصلت کسانی چون من، خواب بودن در عین بیداریست. و فراموشی در  صبحگاهان.

می دانم از احوالی که اکنون در آن بسر می برم، ساده نخواهی گذشت اما از اعمالم چرا. نگاهم می کنی و تمام می شوم، شروع میشوم و آماده از برای روزی نو روزیی نو.. . میدانم که وقتی از خواب آلودگی های لحظات خفتن فارق آیم تو رفته ای و من حتی تو را به خاطر نخواهم داشت. گرد نسیان تو را، خواب با خود خواهد برد همچون اوایل خلقت. روزی دیگر از دل شب زاده می شود و من اما همان من همیشگی باقی می مانم.

تو به هیچ، اجازه نخواهی داد تا لحظات با تو بودن را از من برباید. تو نیز به تک تک وعده هایمان پایبندی. شاید تمامی منظور تو از خلقت شب، همین بوده باشد. آخر چه آسایشی بالاتر از آن که تو را به بالین داشته باشم.

 

                              

گاهی از اوقات خاموشی بی حد و حصرت، این سکوت هزار ساله ات، عاصیم می سازد اما این تفکر که تو همواره با ترسیم و ترتیب رویدادهای قریب الوقوع، همیشه حرف خود گفته و می گویی، اطمینان دارم که همواره مقابلم هستی و پاسخم خواهی داد.

پنجره ی اتاق، پر است از هنر دستان خلاق تو  و در خود ستارگان، اقمار و افلک را دارد. من و این فضای متراکم در قاب، دلایل محکمی هستیم بر حضور تو و وجود تو، هرچند در صورت منظره، عرصه از تو تهی باشد اما من این اطمینان را دارم، که هر چه غیر توست همان تصویر توست در سوی دیگری از قاب. و قاب مملو است از هر آنچه که تو روزی بر عوالم مخلوقه افزوده باشی. من نیز روزی بدستان خلاق تو شکل می گرفتم، انسان گونه.  

گویندکه مادران، هر یک گواهی محکمند از کیفیت مهر تو، و من نیز باور دارم که تو تنها با خلق آنان، تنها مثالی آوردی از پهنه ی بی حد و حصر محبتت، و در غایت این مثال، به منطقه ای اشاره داری که زوال متصور بر مادران بر آن معمول نخواهد بود.

چشمه ای که خشک نخواهد شد و همواره در جوشش است و ما کوته نظران اما، آنگاه که بر می شمردی نعماتت را در باغ بهشت از انهار، تنها به چشمه ای نامیرا و ابدی تعبیر به رای داشته ایم. که اگر بهشتی بودیم در جوار او و در سایه سار درختان تناور، بیاساییم و بنوشیم و اطعام شویم تا همیشه.

حمد و ثنای تو گفتیم تا بر تعداد درختان بهشتی افزوده باشیم، با ذکر (سبحان ا...) و در کنه آن دقیق نشدیم. آیا دنیا برای اهلش کافی نیست که غفلتهای مدامشان حتی به آخرت نیز انشعابی داشته باشد.

محبوب من، بگو در کدامین سرزمین و دنیایی می توان بر حضور در بارگاه قدسیت نایل آمد. مگر نه اینکه تو از تمامی آنچه خوب است و خود نام می بری، برتر هستی؟ پس چرا حتی بهشت تو تصویر روشنی از حسن همجواریت در ذهن کوچک من ترسیم نمی نماید.

انگار موجودیت آن پاسخیست به حدت و کثرت در پرستشی بی مدعا که وعده ی پرهیزکاران متقی باشد. آیا میان آفریدگانت این تنها انسان است که از مجموع شرفیابی ها، به کیفیتی که من بدنبال آنم مستثنی است و یا تحقق آنرا به وقت خویش واگذاشته ای، راز گونه. یا شاید هم امری است که الوهیت در آن هرگز راهی نداشته و ندارد و انسان، حتی در فراسوی تکامل عقلی، خارج از قلمرو همسایگی با ذات توست و در این حالت می بایست فرمان طرد، همچنان ادامه یافته باشد حتی در بهشت موعود.  

 

                                          

می بینی! من هیچگاه به سهم خود از دانسته ها، قانع نبودم اما می دانی که تمامی این زیادت خواهی های فکری، همه از وسعت عملی ناشی می شود که خود، روزی در نهاد من تعبیه نمودی. تو با اینکار به من اجازه داده ای تا بپرسم و کنکاش کنم. هر چند که تمامی سهم من از وصل تو در پشت دیواری خلاصه شود که به سمت تو منظره ای دور داشته باشد.

شاید تو قصد داری بدینوسیله مرا از معرض تشعشع فراگیر وجود خویش که قادر است در دمی وجود مرا در خود حل کند، مصون می داری. و یا شاید تمامی درک من از تو با مشاهده تو دگرگون گردد و نتواند کمال تو را پوشش دهد که این خود ضعفیست آشکار.

کم کم قانع می شوم  که شاید تو برای محافظت بیشتر از نفس نا متعادلی چون من، قصد داری این فاصله را تا زمانی حفظ کنی که درک من از تو به حد مطلوب، رسیده باشد.  

پس این اجازه را به من بده که همواره در تفکر وعده گاهی، فراسوی بهشت بسر برم. جایی که تو فارغ از کثرت نوع در ما، با یکایک نفوس، خلوتی جداگانه بر پا می داری و این حضور آنقدر بی واسطه و ناب باشد که از آنچه این روزها به آن دچارم (فراموشی) رهیده و این خود باشم که برای همیشه فراموش شوم تا هر آنچه هست و نیست، تو باشی و وحدانیت زلالت و دیگر از من خبری نباشد.

شاید معنای ذوب شدن در آتشدان معرفت نیز، از ابتدا بر همین مهم تکیه داشته باشد. و انسان به نقطه ای از ادراک کل، رسیده باشد که با مشاهده تندیس کمال در مقابل، ترجیه دهد در این موازنه ی نا پایدار و منطقی به کفه ی سنگین رجوع کند که کعنهو نقطه شروع وی بوده باشد. 

 

                            

هیچ چیز با آنچه امشب بر پشت پلکهایم با تو به تجربه آن نشسته ام برابری نمی کند. آرزو دارم تا به وقت بیداری از هر آنچه که مرا از یاد تو غافلم می دارد، دور باشم و به تو نزدیکتر. در غیر این صورت به مصداق زیانکارانی می باشم که تو در قرآن از آنها به خاسرین یاد نموده ای.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 1392