ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

منطق کودکی

به نام خدا

 

شباهنگام سر به بالین پسر خردسالم نهاده بودم، اجازه دادم تا از پس گرمای وجود کوچکش، منطق کودکانه اش احاطه ام کند. وجوهی از خاطرات و عوالمی که پیش از این ترکش گفته و وارد دورانهای جدیدتری شده بودم، از سر نو یادم می آمد.

                                                      

اینکه چطور خامی ازآن من بود و تمام دنیای من و کسی جز همسالانم را به آن حس و حال راهی نداشت. پنداشتم که بهترین موهبتها همچون پاکی کودکانه، حلول ضرب آهنگ عشق و امثالهم، درست باید موقعی به تو ارزانی شوند که تو نسبت به حضور آن غافلی و قوه درکش را هنوز بدرستی کسب نکرده ای. دورانها را از پی هم می گذرند. همچون حال نوجوانی، که یک کودک قصد تجربه اش را دارد، بباید گذشتن تا باز جویندگان راههای منقطع گردیم. رهپویه طریقت دوست، همواره چیزیست که روزی ارزان از کفش داده ای و حاضری گرانترش بخری اما نمی یابیش.

به اکنون که می رسم، گویی بر مزار کسی ایستاده ام که پیش ازین او را تجربت داشته ام. و او قبل از مرگ خویش، مرا به دوران پس از خود هل داده باشد و خود رفته باشد. حال اکنون هر دوی ما، بی خبریست. او، از من کنونیم و من از آنکه بوده ام.

عجیب اوقاتی خواهد شد اگر بی هدف، کلاف اوراق در هم پیچیده ی گذشته خود را باز کنی تا ازهم بپاشند. چیزی نخواهد گذشت که احساس کنی عنقریب، به دست خویش در آن مدفون خواهی گشت. بواقع انسان، در اکثر ادیان همواره از اینکار منع شده است (مرور مداوم گذشته) و آنهم  شاید به این دلیل باشد که اساس وجود آدمی را بر حرکت های رو به جلو سرشته اند و جمله معارف و مکاتب همواره سعی داشته و دارند تو را بیشتر به جلو و آن آینده ی طلایی که برای تو متصورند، سوق دهند تا مرور گذشته. مگر به حکم زنده نگاه داشتن تاریخچه ی ادوار گذشتگان دور و درس گرفتن از آن به رقم ضرورت تصحیح اشکالات بشر، اما وقتی پای مواجهه فرد با آنچه که خود او بر جای گذارده می رسد، ناخواسته موضوع، جیز می شود و مخوف. بنحوی که پرداختن به آن ادله کافی عقلی و نقلی می خواهد.

شاید دلیل دیدگاه مثبت شخصی من، نسبت به رج زدن گذشته تا بدین حد و حدود، آن باشد که خیلی ساده و صادق و دوست داشتنی، در آن دوره خوش گذرانده ام و از هر حیث سیراب و تطمیع هستم و این درست در جاییست که ممکن است این واقعیت، در دیگری کاملا بر عکس بوده باشد. خوشم می آید که عقاید غالب، حد وسط را توصیه می کنند و هنوز بر همگان معلوم نیست که خود شریعت، با گذشته خود در این خصوص چه می کند. البته واقعیت، زیاد هم پوشیده نیست. چونکه روند تکامل دین بر بشر، همچون ساختار وجودی خود او، تدریجی و آهنگین بوده است. چراکه اگر در بهترین حالت ممکن، کاملترین دین بر ناقص ترین ابناء بشر نازل می شد ممکن بود حکایت، همان حکایت رعد بر درختان خشکیده باشد و نتیجه ای جز انهدام نداشته باشد.

این روند، خود حاکی از آن است که میان تکامل عقل بشر و الهیات تناسبی بر قرار است که بر هم زدن آن تناسب با اساس رشد ترتیبی بشریت در تضاد است. در لفافه باید گفت، گاه جواب سخت سری اقوام معاند پذیرش ادیان الهی، عذابهای رنگارنگ بوده که به مراتب و با پذیرا شدن قلبهای آماده، این عذابها کمتر و کمتر شده اند و کوچک بنحوی که امروزه شاید به طوفانی و سیلی هر چند کشنده فیصله یابد. و ما کمتر شاهد آن هستیم که قومی همچون عاد و ثمود، به یکباره بواسطه ی عذابی الیم نیست و نابود شوند و شاید تبدیل به سنگ گردند.

نوجوانی، جوانی، میانسالی و سالمندی هریک مرحله ای هستند که لاجرم از تو گذر خواهند کرد و یا بعبارتی دیگر، تو از آنها. سعی غریزی تو در مواجهه با هر یک از این ادوار این است که هر چه بیشتر خود را با این طبقه و خصوصیات مرسومش وفق دهی و بیشتر از قوانین حاکم بر آن طبقه پیروی کنی و اکثر اوقات این کار، با همانند سازی از مدل رفتاری سایر هم طبقه ها بر تو تسهیل و نهایتا بر تو مستقر خواهد شد. نوع رفتار، پوشش، سلایق و علایق و حتی میل باطنی تو به استحکامات عقیدتی، در صورت نداشتن راهکارهای فردی، مطمئنا از سایرین و اکثریت، و امروزه از رسانه ها تطمیع خواهد گشت، حواسی متمرکز می طلبد که در کوران هویت، به هر سویی کشیده و آلوده نشویم.  

حاصل آنکه، تو با رد یا قبول پاره ای ملزومات موثر بر نفس خود، توانسته ای در شکل گیری شخصیتی نسبتا پایدار، نقشی مفید یا منفی داشته باشی. شخصیتی که حال می توانی از آن بعنوان "من" یاد کنی و شک نداشته باشی که جزئی از او شده ای. پیوند روح و بدن با شخصیت، همیشه مبارک است اگر به میزان پاکی روح بی آلایشت، بتوانی شخصیت خویش را آذین بندی و اگر چنین نشد سلیقه ی اکثریت پیرامون، تو را نشانه خواهد رفت و در پی آن، نیروی اراده ات تسلیم عقاید مردمان زیستگاه تو خواهد شد. تراژدی بی منتهایی که همواره باعث شده به دین زادگاهت درآیی، بدون آنکه سعی داشته باشی از اصالت آن خبری بگیری چراکه عزیزانت قبل از تو آن را بر دوش می کشیده اند و تو نیز پیش از این، آنرا بر خود واجب دانسته ای.

همواره سرپیچی از عقاید خورانده شده را خلافی بزرگ تلقی کرده و سعی داری هر چه سریعتر به این باور مشرف شوی که خداوند، کلید ابواب بهشت را روزی به نبی بشارت دهنده ی دینت اعطا کرده و جز این طریقت ناب، همه باطل و محکوم به فنا هستند و جایگاه آنان قعر جهنم است. هرگز برایت مهم نبوده که مثلا کشوری در همسایگی تو باشد که مردمش همین دیدگاه را نسبت به دین خود داشته و تو و مردمان کشورت را باطل خطاب کند و برای آنان نیز همسایگانی باشد با منشاء فکری کاملا متفاوت با هر دوی شما و الی آخر. دقیقا همین است چون دومین "جیز" در نوجوانی و انتخاب قطعی مسیر رخ داده و پاراگراف گذشته می تواند گوشه ای از ذهن آشفته ی نوجوانی باشد که بر لبه تیز انتخاب مسیر تلو تلو می خورد.

به شخصه بارها شاهد شخصیتهایی بوده و هستم که علی رغم وجود بهترین پتانسیل های وجودی، و آمادگی روحشان همواره بدنبال جریانهای گمراه بوده اند و آن نیروی عظیم هستی که در روانشان فشرده بود را چه ارزان به هر سمت آزار دهنده ای فروختند بی آنکه بدانند چه را در قبال چه چیزی و به که، پرداخت می کنند. تنها چیزی که لازم بود از گوهرنهاد خویش استحصال کرده و بدانند این بود که بفهمند، برای کسی عزیز هستند که خود به تنهایی سر منشاء عالم هستیست و وجودشان را در بر می گیرد. و این، به خودی خود پایدارترین و دوست داشتنی ترین سرمایه آدمیست حتی اگر همگان مشغول خویش و از او غافل باشند.

دکتر ابراهیم چگنی در کتابی که هنوز انتشار آن شروع نشده و بنده این افتخار را دارم که نقشی هر چند کوچک در چاپ آن داشته باشم، در بخشی از کتاب خود در باب " شادکامی، و تاثیر آن بر مدیریت کار و زندگی" خطاب به گمگشتگان تاریکی می نویسد:

آنگاه که گرفتار تاریکی شب شدی بیندیش،

به بامداد روشنی که

در پی خواهد آمد...


مطلب کوتاه است و روان، و به بازگویی امری بدیهی و تکرار شونده اشاره دارد. اما با اندکی تفکر بیشتر درخواهیم یافت که ورای اهداف قدسی، تمام بود بشر از ابتدای خلقت برای غلبه بر ظلمت و کشف انوار آگاهی، شکل یافته و اگر با خمیر مایه ی امید و تکاپو همراستا شود بلندترین افقهای دست نیافتنی پیش او هموار گردند. اما دریغ که ما بیشتر اوقات، ضعف خود را دلیل بر دست نیافتن می پنداریم و جستجو برای کشف ناکامی ها را از خود شروع کرده و به خود ختم می کنیم. و این در حالیست که هیچکدام از ما صرف نظر از مشکلات ممکنه بر جسممان ، ضعفی نداریم که مسبب ناکامی ها گردد مگر بواسطه ی سست همتی خودمان.

خداوند جایی گفته است پیمانه ادراک من و تو از هستی یکسان است. در ماراتون زندگی کسی جلودار است که بیشتر از سایرین قادر باشد نیروهای نهفته در نهاد خویش را رو به جلو، آزاد کند و آبشخور تمامی این نیروها، اندیشه ها، تفکرات هموند و پایدار چیزی نیست جز همان پیمانه ی لبریز هستی که در من و تو به یک میزان است. اما ممکن است من بدرستی مکان آنرا در خود نجسته باشم اما نیافتن من، هرگز نمی تواند دلیل من بر انکار آن باشد.

 اگر دست ما کوتاه است، باکی نیست چراکه هزاران راه وجود دارد تا خرمای آویخته بر نخیل به پیشگاهمان سر خم کند.

ممکن است درخت بلند باشد، اما نه به اندازه ی همت، شعور و نردبان تجربه آدمی. اما اغلب ما عقیده داریم که می بایست سهم ما از جایگاههای بلند، تنها نگاهی حسرت آمیز و شکننده باشد و اشتباها غم و حسرت را موهبتی می دانیم، مترادف با حزنی زیبا، برای نزدیکی دل به خدا که هدیه کسانیست که می خواهند پس از خدا سر به مهر آنان باشی تا از حزن تو به خواستگاه دنیویشان معبری حفر کرده باشند. سوالی که اینجا پیش می آید این است: چرا ذات سختی و ضمختی روزگار، نا امیدی و ناکامی، فسردگی و  واماندگی و هر آنچه در جهت عکس خواستگاه تو نیرو آزاد می کند، شکننده نباشد. و چرا هیمنه ی اهریمنی تمام آنان با تبر بران تو خاموشی نگیرد؟

گاهی می شود به نیروی ایمان و تلاش ربانی، کمر آنچه قصد دارد تو را رنج دهد شکست. فراموش نکن مهمترین دشمن تو، در وجودت سکنی دارد و برای استقرار در تو، از خداوند جهان اجازه نامه رسمی دریافت کرده است. پس تو نیز برای در هم خرد کردن سیگنالهای مایوس کننده اش چیزی بفرست از جنس آنچه او، دیوانه وار  روانه ی مغز تو می سازد تا بلکه اشتباهات احتمالی تو تباهت سازد و موجبات خوشحالی وی را فراهم آورد. کافیست مکان آنرا درست حدس زده باشی. اگر ابزار او وسوسه است، ابزار تو می تواند مضحکه باشد. خنده به تمام چیزهایی که درست نیست، رواست و موجبات شعف و شادابی را در تو فراهم می سازد.

                                             

باز می گردم از آنجا که شروع کرده بودم و اعتراف می کنم که در این آشفته بازار کنونی، که بازی بزرگان خریدار مخصوص به خود را دارد، اگر من و تمام منطق کودکانه ام بدان ورود چندانی نداشته ایم، خیلی بیشتر از کسانی که خواستند و نتوانستند عاری هستیم از هر آنچه در دایره ی رذالت نفس قابل تعریف است. منطق کودکی، حکم می کند واژه "جیز" را همواره سرلوحه قراردهم همچون سی سالی که از نظر من هرگز بر من نگذشته و من از او. چراکه از خشونت طبقات فوق، کردار ناشایستشان، زد و بند های بی موردشان، دنیا طلبی مخصوصشان که بواسطه آن از کشتار و قساوت قلب هم فروگذار نشدند بیزار بودم و اجازه ندادم تا بکنون، این بیزاری به چیز دیگری برایم بدل گردد چون انسانیت را در چشمان کودکانی می بینم که هنوز نمی دانند در دنیا چه خبر است. ترجیه می دهم تا ذهن خود را سپید دارم از هر آنچه برای یک کودک با آن دریای پاکی ها جیز می باشد و به خونهایی که امروز از تن همنوعانم به خاطر مقاصد دیگر حیوان صفتان جاریست فکر نکنم، چراکه اگر فکر کنم، همچون انسانی بالغ مسئولیتی پیدا خواهم کرد که مرا به استمداد آنان دعوت خواهد کرد و اگر دعوت شدم و هیچ نکردم انسان نیستم!


 نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 93

 

 

 

 

 

قایم باشک با خدا

به نام خدا


شبی که تو سر گذاشته بودی من آمدم، بدنبال تو. قرارمان این بود " باشی تا باشم" ...


پلکان هستی سراسر تاریک بود. به روشنا که رسیدم قرارمان از یاد بردم. تنها می دانستم که می بایست باشم... و جستجو، کارم باشد...


زمان می گذشت و تو، تمام این مدت پشت کاسه ی چشمانم قایم شده بودی، بی سر و صدا و در سکوت مواج خود...


می دانستم که جهانم از تو سنگین است و تو کمی آنطرف تر، پشت سایه های نگرانی مرا مدبرانه می نگریستی و دم نمی زدی...


دستم را خوانده بودی ... هر بار که به سمتت می آمدم دامن بر می کشیدی و دورتر می رفتی... دوری، اشتیاق وصلم بیشتر می نمود.


فرو افتادم، دستم گرفتی.


بریدم و خواستم انکارت کنم، اثباتم کردی.  

  

                               

شکوه کردم و دلخسته از بازی های مدام، در اشک خود غرق شدم، کودکانه و حقیر. اشکم زدودی و نشاندی مرا. آماده ی پیمودنم کردی از سر نو...


زانو به بر گرفتم و خواستم تا برهم زنم قواعد بازی طولانیمان را، در زمره ناامیدان بر آمدم و تو، مرا قلم نزدی... قلم بر دستانم دادی.


دریافتم که نهایت پیدایی در ناپیدایی تو و تمام حرفهای عالم در سکوت منطقی تو خلاصه می شوند. از کلمه سرشارم کردی...


نابلد و پر لغزش، " تو" را نوشتم.  و وقتی که دل با نام تو قرار می گرفت، من قرارمان به یاد می آوردم...

حال، دیر زمانیست که من سر گذاشته ام تا تو مرا پیدا کنی.


دیگر به پای پیمانی که با تو دارم، سر گذاشته ام... سر...


خاکها، همه بوی جگر پارگانشان را می دهند و پلکان نیستی روشنتر از همیشه است...


در فراسوی مه آلوده ی هستی، آغوشی را می بینم گشاده، و نوایی که پیوسته می گوید: "دیدمت...!"


...



نوشته شده توسط نیما.ب/تابستان93

شمالی ترین همت غرب من (همسرم)

به نام خدا

همسرم، اگر شاخسار عزلت روزی بدستان تو شکست، شک نکن که بد نکرده ای. گاه درختانی که بی مهابا و به هر سو رشد می کنند می بایست هرس شوند و تو به آیین باغ مشرف بودی و قیچی بدست آمدی. گاه کوزه گران نیز از آنچه شکل خواهند داد بی خبرند، اما تو خبره بودی و من بر نقوش امروز خود می بالم همچون کوزه ی سفالین، سرشار از نقشینه های اسلیمی و ناب. زمان، جلوه گر ذوق پنهان تو بود هنرمند من.

شیرین زمانی شد آنوقت که شنیدم قبول زحمت خواهی کرد و شهر خود به خاطرم ترک میکنی، و این شیرینی نه از بهر آسودن جان، بلکه بخاطر همت شرقت بود که البته بلند هم بود. از تو تا من. از حاشیه کوههای البرز تا خراسان و رشته کوه هزار مسجد. و به بلندای هزار هزار کیلومتر ناهموار. و ناهمواری نه از فرط فراز و فرود جاده، بلکه بخاطر دل سپردنت به آماج موانعی که بود و تو سربلند از کمند آن، برون آمدی.

آمدی و خوش آمدی. دلتنگ و ابر آلوده، نیم نگاهی به شهر خود داشتی و هرگز بغض پنهانت را نشانم نمی دادی اما فهمیدم که هست. مادر دیگر واژه ای نبود که بتوانی آنرا به سهولت موطن، آوازش دهی و او پاسخ دهد. دور شده بود و تو علیرغم دلبستگی های فی مابین، همه چیز را به پای وعده ای که به تو می دادم نهاده بودی و آمده بودی. رک و بی منت، مثال آفریدگارت که هزار ها هزار بار، به بندگان خاطیش اعتماد می کند و خوب می داند امکان شکستن توبه آنان، هر لحظه وجود دارد و باز کار از سر می گیرد. اعتماد کردی و بدون شرطی فزونتر آمدی. تو حاضر شدی به خاطر تبلور عشقی نوپا، خواب آلوده و خمار و مست، از مجموعه عواطفی که هر یک در شکل گیری تو و شخصیتت نقش داشتند فاصله گیری تا به مطلوب قلبت، گامی نزدیکتر شوی. تو اعتقاد داشتی نوای دل ارزش سفر را دارد هرچند با مصائب متعدد توام باشد، تصور افق پیش رو تو را مردد ننمود و ذره ای از شوق تو در گام نهادن در این راه نکاست.

سهم تو در ابتدا از شهری که تو را به آن خوانده بودم سکوت بود و تنهایی. تو حاضر شده بودی تا تمام روز را یکه و تنها در خانه بنشینی تا شامگاه که من از کوشش روزمره به خانه بازمی گردم دمی همصحبت شویم. در تمامی آن لحظات ندیدم که پژمردگی در تو راه یافته باشد، هرچند که دیوارها مستعد ابتلای تو به رخوت روح بودند و من خوب می فهمیدم چون از خاصیت حصر، بی خبر نبودم. تو از این یکنواختی سرسام آور شکایتی نکردی و باعث شدی تا به کنون از تو ممنون باشم.

سرشت تو، تمام کودکی و ایام خوشت در میان جماعت خانه و اقوام، شکل گرفته بود و تو یکباره تمامی آن هیاهوی مکنون را کنار گذاشتی به خاطرم و من این را می دیدم و میدانستم هیچگاه مثل من انزوا طلب و ساکن نبودی. کار خود را با فداکاری آغاز کرده بودی و من در مقابل، چیزی در این حد و اندازه ها برای ارائه نداشتم که تقدیمت کنم.   

 

                                   

                        

به یاد دارم که گفته بودی، پای پیمان خود خواهی بود اگر من نیز باشم. و من به تو وعده بازگشت داده بودم و سفری متقابل، از جنس فداکاری دیگر. با این تفاوت که در سفر تو، مادری چشم انتظار بود و در سفر پیش روی من پدرم. هر دو عزیزی در سفر داشتیم که دیگری جای آنرا پر می نمود. خوش بودیم و سختش نمی کردیم، گاه پیش میآمد که به تصمیمی حساب شده اما فوری، بزرگترین قدمها را به اتفاق، برداریم و این مهم، صرف نظر از اینکه مخاطرات، پیوسته در پیرامون ما همانند هرزه علفهای باغچه آرزوها رشد می نمودند، دست آخر اجرا می شد و تنها آنزمان به فکر  آنچه کرده ایم می افتادیم که کار به آخر رسیده بود و تازه متوجه می شدیم که چه وزنه ی وزینی برداشته ایم. نمونه ی آنهم شد، جریان سفری سه ماهه به سرزمینی گرمازده و اتش ناک به نام هرمزگان، که خلیج به کنار داشت.

از آنجا که کماکان سخت نمی پنداشتیم، شداید سفر و برداشت های میدانی مکرر و تصویر برداری های آنچنانی، مکدرمان نساخت و عزممان سست ننمود. تا حد ممکن سعی داشتیم همدلی را چاشنی راه سختی که در پیش گرفته بودیم کنیم و دلخوش بودیم که انشاءا...، حصول نتیجه بتواند ضمن مرتفع ساختن انتظارات مادی، بتواند کمکی شایسته روانه ی چشم های پر انتظار ساکنین ضعیف آن خطه کند.

دلخوش بودیم که نقشی در آسانتر نمودن احتمالی فضای زندگی ساکنان آن سرزمین داریم و خیلی تجربه های دیگر. فهمیدیم کسی که با جنوب و جنوبی ها و حس و حال مهجورش آشنا گردد نخواهد توانست به آن راحتی ها از آنجا دل بکند و بدون تفکر و تعمق از آن  بگذرد.

چهل روستا و یکصد و بیست خانه را از نظر گذراندیم و چهار حادثه را از سر. اولی و دومی در همان بدو امر و به ترتیب در روز اول و دوم  سفر حادث شد. جستن از خطر تصادمی رعب انگیز، با وسیله ای غول آسا بنام تریلر و دوبار جاگذاردن کیف حاوی مدارک جلوی درب بانک و در کوپه قطار، از آن دست موارد هستند. و آخرین روز که در روستایی از توابع جزیره قشم بودیم، بزی با هی کردن صاحبش رمیده بود و به سمت ما آمد و با پای خود محکم به لپ تاب، کوفت و چیزی نمانده بود تا هر آنچه به زحمت تهیه، تدوین و آنالیز و مزین به عکس شده بود به یکباره از کف برود و چیزی جز حسرت و آه باقی نماند. اما شکر خدا هیچ نشد و بز هم پشیمان شده بود.

بماند که بر پشت بامها گاها بخشی از سقف فرسوده فرو می ریخت، در منازل زلزله زده می لرزیدیم و بر فراز مناره ها که بلا استثناء می جنبیدند ترسیدیم و در تاریکی مطلق راه روستاهای کویری بدون راهنمای معتمد راندیم و چه مارمولک ها ندیدیم که هر یک از حیث جثه به سمندر و سوسمار می ماندند و چه و چه ... حتی با چشمان خود دیدیم که طوفان کویری راه مال رو و جاده را چطور می پوشاند و باز به لبخندی و نقل خاطره ای پیش می رفتیم.  

معنویات در میان شیعه و سنی موج می زد. به یاد دارم معلمی سنی مذهب را که میزبان ما شده بود و با خوشرویی تمام، اجازه  برداشت و نقشه کشی از منزلش را داده بود و خود، برای عکسبرداری های اماکن عمومی و گرفتن پانوراما با من همراه شده بود.

از قضا غروب آفتاب نزدیک شده بود و من در آنموقع بر بلندای تنها مناره اصلی مرکز روستا مشغول تهیه پانورامای چرخشی بودم. در بازگشت با منظره عجیبی مواجه شدم که هیچگاه فراموشش نکرده ام.

وقتی کار به اتمام رسانیدم و نوای اذان نیز خاتمه یافته می یافت، در مراجعت به پایین، با چشمانی ساسر بهت و حیرت، دیدم که او به همراه نوای فراخواننده اذان راهی شده و رفته بود و درب اتومبیل همانطور که او به سمت معشوق خویش روانه بود باز مانده بود. او بی درنگ خود را به صفوف نماز رسانیده و مشغول عبادت شده بود. نا گفته پیدا بود که او از خود بی خود شده و به چیز دیگری جز او، فکر نکرده بود. صحنه ای عجیب که آمیخته شده بود با قرص نارنجی خورشید در خط افق، کدورت نسبی آسمان و عملی که بیشتر به عروج می مانست تا عبادت پایان روز. کم و کیف ماجرا بگونه ای بود که با وجود حرارتی که از ذات بی آلایش جنوب بر می آمد کمی سردم شد. از آنجایی که می بایست هر چه سریعتر به شهر بازگردیم، برای بازگشت محیا شدیم و بی درنگ مراجعت کردیم و من دیگر او را ندیدم.

بازگشتیم اما پخته تر، و این پختگی از حدت و شدت گرمای جانکاه جنوب نبود، بلکه از اکتساب تجربه های نهفته در سفری بود که می دانستیم انجامش به آن آسانی هم که نقشه ها نشانمان می دادند نیست. مانند شده بودیم به جهانگردانی با دنیایی کوچکتر که در بازگشتی پیروزمندانه خود هنوز ذهن، در گرو مرور خیالهای وقت و بی وقت اماکن مختلف جهان کوچکشان دارند. و این حس و حال تا مدت ها با ما بود حتی تا هنوز.

به هر ترتیب که محاسبه شود، تو بیشتر از یک همراه بودی و هستی، با روحیه ای سرشار و ستودنی، و به وقت خویش از نثار کردن عمیق ترین احساسات خود دریغ نورزیدی، فاطمه وار. تجلیل از آنهمه رفتار شایسته که با وقار مخصوص به خود آذینش بسته ای کار امروز و این سطور متراکم نیست. می دانم که هر که با تو مقابل نشیند لاجرم دست به کار تصحیح و تلطیف روح و تنبیه نفس خواهد شد. لوح آنکه کمتر مکدر باشد هرآینه، آیینه ی تنظیم حرکات خواهد شد. من هرگز برای سپاسگذاری از تو و آنچه هستی، منتظر رسیدن روزی بنام زن، مادر و امثالهم نخواهم نشست و در همین خرداد سنه 93 که اتفاقا طبع گرمی هم دارد، اجازه می دهم تا هر آنچه گفتنیست همچون کوهی از آتشفشان از اندیشه ام تا چشمان تو فوران کند.

آنچه که گفتم و یقینا تمام تو نبوده و نیست، وقتی کاملتر شد و به شاکله تمام عیار تو نزدیکتر، که تو دیگر مادر شده بودی. غایت آنچه یک زن از رفعت مقام، میتواند کسب کند. و تو دوبار به آن قله افتخار رسیدی. نظاره تو از فرودست ها همیشه برایم با شعف همراه است. مقام پدر هرچند ستودنی و خاص، هرگز در قیاس و موازنه با درجه تو، پیروز میدان نخواهد بود. مرا ببخش اگر در پرداختن به امورات جاری فرزندان هیچگاه نتوانستم در حد خود، خوب ظاهر شوم چراکه همیشه دوست میداشتم که مناسک رفتاری آنها، بیشتر از کردار تو الگوبرداری شود تا من.

به ده سال پیش باز می گردیم، زمان وفای به عهد و عمل نمودن به پیمان فرا رسیده بود. خداوند متعال، با محقق نمودن مقدمات انتقال کاشانه به شهر تو، دیگر اذن سفرم داده بود و خوشوقت بودم از اینکه می توانم به دوریت از موطن، پایان دهم. حال دیگر شمالی ترین همت غرب من به سمت تو راهی داشت به وسعت ادامه این زندگی مشترک، و اینبار این منم که بر فراز قله های افتخار همچون غباری چسبناک و نا گسستنی نشسته ام.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 93

سطح زیر کشت

به نام خدا 

کشتزار، پهنه پر برکت سبز رنگیست که در خود گیاهان، فراوان دارد و معیشت بی واسطه ای را یاداور می شود که نیاز به پالایش و پردازش چندانی نداشته و صاف و عاری از افزودنی های مجاز و غیر مجاز، آب می خورد و دانه می خوراند. شهر، پهنه پر حرکت و خاکستری رنگیست که در خود آجر، آهن آلات، رفاه و البته آه فراوان دارد. ما فرزندان طلاق عصر جدید از تردی خاکی هستیم که این دایه مهربان پاک نهاد را فراموش می کند و شیفته ی سمبل های نو خاسته ای می شود که بیشتر از مواد آمیخته بهم شکل یافته و توده های آنان، آسمان تنوع طلبی را می خراشند.

سنگ، هنوز سرسختی بی مثال خود دارد اما وقتی با آرواره های سهمگین دامپتراک های موجود در معادن مواجه می شود، می شکند و غرور طبیعت نیز از پی آن. کارخانه اما هوشمندانه تر به سراغ عناصر نهفته در آن می رود. فلزات سنگین از قعر زمین های مستعد، همانند درختانی وحشی سر بر می آورند، تلفیق می شوند و ساقه می دوانند و سر از کوره هایی در می آورند که رگ خواب آنان را خوب می داند، این خود حاکی از آن است که قطعه ی رام نشده و خام، هرچقدر هم چقر و ناگسستنی باشد، اگر با میزان معینی از حرارت و ابزار همراه گردد، رام شده و سر به هر فرمانی خواهد سپرد. آهن و آلیاژ های مشتق از آن، خم شده و در بستر نرم  اسباب و وسایل آدمی به خوابی طولانی می روند. خوابی که تا شکستنی و حرارتی دیگر، ناگسستنی و آرام خواهد بود.

 

                         

برخی روزانه بدنبال رگه های خفته از آن، در انبوه سالیان درازند که به زیر بستر خاک اندود زمین آرمیده باشند. هدیه ی اعصار دور، دانه هایی سخت از جنس بلور، سرب، آهن، منگنز و ... که در نگاه اول به هیچ چیز شبیه نیستند و سرشارند از نازیبایی بکری که جز بوسیله اهل آن قابل شناسایی و پرداختن نیستند. نقطه مقابل ملموسی در برابر فلزات نجیب، که طلا و نقره از جمله آن فلزاتند. فلزی که حتی سنگ آن قادر است تاثیرات اغواگرانه خود را در چشمان بیننده شروع کند درست مثل ماری که روزی به جان زمین و سپس آدمی افتاده باشد، وسوسه انگیز و خیره کننده و البته گران و دور از دسترس همگان.

میل به استخراج بیشتر، همه ساله انسان را به قعر تاریک و مرطوب زمین می کشاند. دنیایی که به گرد تنها یک تفکر شکل می گیرد، درهای ترقی عصر حاضر را به سوی مقتصدین معتقد به انقلاب صنعتی می گشاید. تفکر"گسترش شهر نشینی".

هرچند که تو در شکلگیری این انقلاب، سهمی نداشته باشی اما امروزه تنها با شهر نشینی خود ثابت خواهی کرد که پیروی همان تفکر عصر حاضری و به هر گونه تحول، از جنس تخریب، به قیمت ساختمان بیشتر و بلندتر، تن داده ای. شهر نشینی، همچون طفلی که پیش از این، مذهب را  از والدین خویش به ارث برده باشد بر تو دیکته شده و تو آن را همانند تنفس، باور می کنی. عادی و گم در روزمرگی بیمارگونه. باور تو می گوید تمام دنیا می تواند سطحی زیر کشت باشد و لزومی ندارد که این سطوح حتما، کشتزار و دمن باشد یا جنگل و مراتع حاشیه شهر یا حتی دریاچه و سواحل زیبای اقیانوس. مهم این است که آن بازی، که دیروز توسط قماربازان قهار توسعه شروع شده، ختم به غیر نشود و به نفع برنامه ریزان کنونیش ختم به خیر گردد.

سهم تو در این میان چیست؟ چه چیز را فدای بدست آوردن آن کرده ای؟ خطرات روز افزون سلامتی روان و جسم، در کمین توست و تو در ازای استنشاق بخارات سمی کارخانه های رو به رشد، تنها به داشتن یکی از طبقات همان آسمانخراشی که باز ریشه در آهن دارد بسنده می کنی. هر چقدر هم که از حافظه خوبی برخوردار باشی و حتی اگر به جان یک یک آرشیوهای تصاویر و پویا نمایی های ابتدای قرن هم که بیفتی محال ممکن است بتوانی لحظه ای از سکوت تجربه شده در آن دوران را تجربه کنی. سکوتی از آن جنس، که با دم و بازدم مستمر طبیعت و  بده بستانهایش با عناصر ابتدایی حیات توام باشد، مدتیست که با گوش ها غریبه است و معنای آن با اندیشه ها.

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ بهار 93