ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

چَشم اندازِ خالی...!

به نام خدا


جمله سازی با عبارات موضوعی

چشم انداز

چشم انداز بلند و شیشه ای اتاق، مرا تا کوههای شرقی شهر می برد. ..نقطه چینهایی پایانی نقشه. همان اتوبان، که از آن شهیدی والا مقام برای رهگذرانش کلاهی دوخته است از جنس سیمان و سنگ و آسفالت (اتوبان شهید کلاهدوز) را می گویم.. مستحکم و استوار، همچو روز نخست.. .  ناغافل به یاد "استخرِ شهید سرپوشیده" می افتم و قدری لبخند می زنم. .اسمی بود که سابقا بروی یکی از استخرهای شهری، در خراسان نهاده بودم. .. مکانی را تصور کنید که به تازگی ساخته شده است و قرار است نام بزرگوارِ شهیدی را بر آن بگذارند. ..خب چه بهتر که تا آنزمان اینگونه صدایش می کردیم. ..! تا جایی که به یاد دارم، شهدا، شَهدِ شوخی را قبل از شهادت چشیده بودند، اگر چنین نبود چرا از هَر چندتایشان یکی دو نفر با لبخند ترکِ دیار می کردند؟ جایشان سبز ... اما نه!

ساختمان ها

امان از این ساختمانها، این جَوندگانِ بی پروای خط افق و استحکاماتِ آسمان. . که از گستره ی بی مثال و آن چشم اندازی که می توانست هنوز هم وجود داشته باشد، هیچش باقی نگذاردند جز چند منفذِ ناچیز،  بر میدانِ دیدی  بسیار محدود شده و تلخ. .. و درختانی که از اقبال خوششان، در دو سوی خیابانها گرفتار آمده اند و هنوز قطع نشده اند..  اما شانه های خمیده شان آماج برخوردهای خشونت بارِ وسائط نقلیه ی بزرگ و کوچک گشته. آن برگریزانِ مصنوعی، آن برگ پاره های جوان.  راستی! آیا برگها هم بین خودشان شهید دارند؟ جوانکی، جوانه ای که برای حفظ سایر برگها خود را جلوی "ما" و ادوات ما انداخته باشد؟! شاخه ای شکسته را می شناسید که بهر حراست و دوام و قوامِ ریشه کوتاهش کرده باشند؟ هرس شاید! .. . با این همه اما، هنوز دوده می خورند و اکسیژن ناب را روانه ی ششهای محتاجِ ما می نمایند.. تا برگی باقیست، نفس را به شهر، عطر پاییزی را به سنگفرش قبورشان، آن محل عبور عابرین پیاده می دمند .. به ما ... به آینده ی ما شاید.. همان ما که هنوز، از صدای لگدمال شدنِ برگ برگشان، لذت می بریم و عاشقانه ها را به ترنُم همین نواها تزیین می نماییم. .. گاهی یادواره ی برگهای زخمی از رسیدگی به زخمِ برگهای فرونیافتاده نیز مهم تر می نماید. .. کوچه ی شهید اقاقیا ... .بوستان شهید داوودی .. .گذر گلایل و بن بست آلاله. .. یاد زیربنای این شهر گرامی ... ..  .

طبیعت

در میان کمبودِ آشکارِ طبیعت، طبیعیست که برای فراهم آوردن جلای لازمِ روح، دست به دامان خاطرات و تصویرپردازی های ذهنی شوم، آن چاشنیِ همه روزه . . چرا که منظره ی پیش رو، در تامینِ میزان لازمی از آن، ناتوان است اما در مقابل، ذهنی آماده را دارم که تنها با دریافت موضوعِ موردِ تجسم، آنرا بی درنگ تصویر می کند، آنهم بدون محدودیت و وجوبِ هیچ امر التزام آوری، برای اخذِ فلان مجوز و بهمان نامه. ..

خطِ افق

ذهن من از آنجایی که کاربری آن تنها برای من تعریف شده، نه بر اشتباهات ممکن، غرامتی پرداخت می کند و نه برای تخریب و بی مورد ساختمانی، راهش به اداره ها و ندامتگاه ها ختم می شود .... چشمها را فرو می بندم و دوباره خط افق را تصور می کنم، اینبار اما پوشیده از پوشش طبیعی و نهر؛ باغستانهای در هم تنیده و کوهستانی که در شرق قاب ذهن متصور است ..بوی نم می آید ..پنجره را می گشایم. .در دشت پوشیده ی من اکنون باران می بارد .. صدای بوق اتومبیلهایش جای خود را به آوای پرندگان و صدای سُمِ دوندگانِ دشتش داده است. . نسیمی خوش از لابلای آن قطرات ذلال، که برودت خاصی به رویَش نشسته است به صورتم برخورد می کند. .. دندانهایم بهم فشرده می شود. .. در همین اثنا کسی در می زند و آسمانم را به یکباره فرو می ریزد. .. دنیایی سراسر آبی، آنقدر کوچک می شود تا محو شود.. . و من از تمام آن، به لیوانی قهوه بسنده می کنم و ترجیح می دهم تا مرتبه ی بعد، رو به منظره ای غَرقِ در واقعیت محض، آن را فوت کرده، سرد کنم و رفته رفته بنوشمش ... . می بایست چیزی را که می بینم باور داشته باشم.. .    .

آبادانی

به یاد حرفهای خدا می افتم که گفت: تا آن لحظه که ذهنیاتت به فعل تبدیل نشده باشند فرشتگانِ مامورِ تو، دست بر قلمها نبرند و از خوب و بد ماجرا هیچ ننویسند ..پس با استناد بر همان تبصره ی خداوندی، محدودیت خاصی بر سرزمین تصوراتم قائل نخواهم شد. . اجازه می دهم تا مادامی که آبادانی ها، کمتر از حدود لازم برای طراوت روح هستند، شهر زیبای باران زده ام در ذهن ادامه پیدا کند. .. خطا شاید اینجا باشد که در کسری از ثانیه همگان را جز او نادیده گرفته ام. او غالبا با انسانهای تکیده مشکل دارد و همواره بر بازگشت به سوی جمعیت توصیه ها دارد... گرچه اتفاق، در درون تو باشد اما تکرار این مسئله تو را منزوی می کند حتی در میان جمعیت.. .  . ما دیر یا زود بدانچه که می اندیشیم تغییر وضعیت خواهیم داد و این یک قانون است.. .  . آیا من با چنین تصوراتی خطر کرده ام؟! ... ..  .

دور از مردم

آرامشی که سابقا در محفل دوستان و آشنایان و بیشتر در بطنِ همان مناظر  محقق بود را این روزها می بایست دور از مردم و در بلندای آسمانخراشها، آن سوزنهای آخته به سوی بادکنک آسمان جست. .. سست ترین خانه ها که به فشاری بیشتر آستانه ی تحملش فروریزد بر سَرِ خراشندگانش از جنس ساختمانهای شهری.. کاش آدمها می فهمیدند برای بالا رفتن، لازم است که هر دم چیزی را به زیر پای خود گذارند .. شفاف تر اینکه نردبانها، امروز ممکن است دیگر از جنس تنه ی درختان نباشد اما شاید به همان میزان در نابودی یک "درخت" سهیم باشند. .. !!

پسماندها و آلاینده ها

دورانِ تبر و کوبه هایی که طنینِ صدایش، جنگلی را می لرزاند گرچه به سر آمده اما حال، ما چیزهایی داریم که برای ساختن هر یک از آنها عنصری صرف شده، آنهم بگونه ای که توانایی به بند کشیدن عناصر دیگر را نیز داشته باشد مولود نامبارکِ این محصولات، پسماندها و آلاینده هایی هستند که در پاره ای از موارد، یا از چرخه ی طبیعی حذف نمی شوند و یا سالیان درازی می باید تا آنها را به نقطه ی آغازینشان برگرداند.. . طریق کسب آسایش، از خود ردی بر جای می گذارد که پاک نمودن آن مستلزم سلب همان آسایش است .. .بعبارت دیگر کاری آسان نشود مگر آنکه مشقتی از درون خود آزاد ساخته باشد. .حال یا ما با طفره رفتن از آن، به ظاهر خوشِ آنچه پیش آورده ایم بسنده می کنیم و یا مشقت آنرا برای سایرین ذخیره می کنیم .. . در جایی از طبیعت شاید.. .

حرف آخر

شاید در جملات فوق، به وضوح شاهد آن بوده اید که دغدغه های یک نویسنده، از متنی به متن دیگر روانه می شوند.. تا جایی که ممکن است، جمع بندی نهایی یا در سطور آخر متون اتفاق بیافتند و یا اینکه، نقلِ به آخرین اپیزود  شوند.. . شاید اگر بنده می دانستم این قصه در کدامین متن و سطر به آخر می رسد، جمع بندی خود را به آن موکول می نمودم .. حال که این اتفاق نیافتاده و مشکل همواره بجاست حرف آخر را بیشتر مزمزه می کنم..  شاید روزی برسد که با سربلندی کامل بنویسمش .. همچو امضایی ناب به زیر یک اثر هنری، کوچک.. و نمادی از تعلق او به من .. . و یا من به او ... ..  .   . چه فرقی دارد.


 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 94

نظرات 5 + ارسال نظر
اشک مهتاب سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 08:02 ب.ظ http://ehsasebinazir.blogsky.com

........

آریا دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 03:17 ب.ظ

مرسی نیما جان. ولی کلمات را خودت پیدا کرده بودی و من فقط کمی آنها را جابجا کردم تا آهنگی شعر گونه پیدا کنند. به عنوان نویسنده متنی که نوشتی، جالب بدونی چیزی که باعث جرقه انجام این کار در ذهن من شد، جمله:
"در تامینِ میزان لازمی از آن، ناتوان است" بود.
این جمله در نظرم خود در ذات جمله ای شعر گونه آمد و در بین همه جملات مجذوب این جمله شدم. احساس کردم که تنها با تبدیل " ناتوان است" به " توانایی نیست" میتونم این جمله را به شعر تبدیل کنم و نتیجه این شد:
"چرا که
چَشم انداز را
بیش از این
در تامینِ میزان لازمی از آن
توانایی نسیت "
و بعد این کار را با تمامی جملات متن "طبیعت" انجام دادم که نتیجش شد آن شعری که در پست قبل خواندی. به نظر من این یکی از شاخصه های بسیاری از نوشته های توست که می توان جملات را با اندکی تغییر به شعر تبدیل کرد که از این بابت تبریک می گویم.

آریای گلم؛
من همیشه در معرض گل افشانی های کلامت بوده و هستم/ و خیلی ممنونم ازت.. .
اینطوری اگر پیش بره شاید مجبور باشیم باهم یه استودیو تاسیس کنیم .. اولش من یه متن عادی بنویسم و بعدش شما اون رو آهنگین می کنی و رفته رفته، Bit ها شکل می گیرن الی آخر.همچین بد هم نیست.. . مگه این خواننده آبکی ها چیکار می کنن. .. کشکی کشکی پوله راه میوفته استعدادم دنبالش متولد میشه البت به مدد سینتی سایزرهایی که سایزش دوتتای قد منو شماس.. .خب برا چیزهای نداشته باید مایه گذاشت دیگه. ..
* شیوه ی من در را بطه با متون بلند و کسل کنندم همینه. .طوری کلمات رو انتخاب می کنم که پژواک اون رو بشه تا چند کلمه جلوتر احساس کرد. .. شاید قادر باشه کمی از بی حوصلگی های حاصله از متن جلوگیری کنه

موفق باشی

آریا یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 08:11 ق.ظ

نیما جان از آمدنت بسیار خوشحالم و امیدوارم که قلمت همچنان مانا باشد.
اما عجب از آن دارم که تو از هجوم بی امان کلمات نالانی و من در حسرت بازدیدارشان از ماه ها پیش.
نکند که هجومشان را از اندوخته های من به عاریه برده باشند تا ایدئولوژی پنهان را آشکار سازند.
مهم نیست
هر جا که هستند، باشند
قدرشان را تو بدان
چرا که، گر چه در قالب معنا انبوهی بی مانندند اما برای تو به تمامی، جنسشان نشان از معرفت دارد.
و تو را دوست می دارند.....

دست نوشته هایت را وارسی می کنم تا شاید که کلمات به عاریه رفته خود را از میان انبوهی کلمات بازیابم. آن ها را به کناری می چینم و متنی بدین مضمون از میان کلمات به عاریه رفته پدیدار می شود:

"طبیعت"

طبیعت ناکام را
دیریست
روی بر رخساره نیست
تا جلای لازمِ روح را بر وجود دست مایه ای کند.

و دستی مُلتَمِس
بر دامان افکار و خاطرات خویش
چرا که
چَشم انداز را
بیش از این
در تامینِ میزان لازمی از آن
توانایی نسیت
اما آدمی را روح افزاریست از جنس ذهن
تا چَشم انداز را
به ذائقه و نبوغ خویش
بی هجوم شوم کاغذبانان
در خاطر
برقرار سازی
بیش از آنکه از آن قهوه ی تلخت
کامی بر گرفته باشی

--------------------
( و در آخر نمی دانم این چه حرکتی بود. یک نوشته زورکی به یاد ایامی که می نوشتم. شاید که دلجویی بود از کلمات، تا به برگشتن راضیشان کنم.
شاید یک دزدی ادبی بود.
یک وام
و یا شاید که یک شوخی ادبی با یک دوست با جنبه قدیمی.)

سلام و البته !! Wow
چراکه هنوز مبهوت ذوق سرانگشتانت هستم که چطور در خوشه چینی لغات، آن تمثالِ تفکر واحد، تبحر دارد...

آری، آریایِ آریاییِ عَزیزم،
ما انقدر به چیزهایی واحد در تفکریم که امروزمان بیشتر از هر زمانِ دیگر، درگیرِ شباهتهاست ...
همراه ما تنالیته ای از نگرانی های اصیل و انسان دوستانه در حرکتیم شاید.. همچو قطاری مشتعل از وقایع که تغییر مسیرشان به همان سختی تغییر مسیر، در خطوط راه آهن، سخت و زیر بنایی و زوزه کشان ..اما من از این بنّاییِ طاقت فرسا و عجیب، همواره لذت برده و می برم و می دانم که تو نیز می بری .. حتی اگر آب هم از آب، تکان نخورد .. ما سربلندیم که لا اقل به خود و افکارمان تکانی داده ایم و مغزمان هنوز تن به انجمادی که می باید، نسپرده است و به سبک خویش می اندیشد. ..
از کلماتی که می تواند به تو تقدیم شوند، وام مَگیر که تو را از تبار وشمگیر و مرداویج شناختم ... حال آنها سراسر متعلقند به تو .. همچو مرزهای سرسبزِ طبرستان، شکوفا و مانا

موفق باشی دوست خوبم

مداد کوچک پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 07:21 ب.ظ http://medadekuchak.blogsky.com

راویِ قلم به دستِ بینایی " ایستاده "
چشم انداز می تواند ؛ طبیعتِ ساختمان ها ، خطِ افقِ افقی و آبادانیِ دور از مردم و آلاینده ها باشد
حرفِ‌آخر : سالم ترین و کم خطرترین جمله سازی ها را از آب و آبادانی شروع کردیم ؛ باشد که با آبادانی تکمیلش کنیم .
اثر هنریِ کوچکتان ؛ اندیشه ای بلند می خواهد
پرنده
سیاهی
آسمان خراش
دنیایی دیگر
دغدغه ی نوشتن یعنی جاویدان خواهد ماند ایدئولوژی هاتان .

همیشه موفق باشید

و سلام ...

امروز از فرط ناتوانی یک دست در تولید صدا، به نظریه می پردازیم ذهن را که کمتر خوابش ببرد از بی تقلایی در تفکر .. کمبود اکسیژن های ادبی را تامین می کنیم با باز نمودن وقت و بی وقت پنجره ها، هنجره ها شاید. ..
پرنده پروریم امروز ..نشانه ای از ندامتِ تمام، در ساختن بی حد و حصرِ قَفَس آن تنگنای نَفَس ..، برای تن، برای تسلای اهالیِ این شهر غمگین به امید عبور از سیاهی آسمانخراشها. . بدلیل برشمردن چند و چون و وِخامت آن دنیای دِگر، از جانب اکثریت سوق دهندگان ما نیز کمی از عقوبت انسانی خویش می ترسیم و به ترسیمِ هر آنچه بد است روی آورده ایم از جنس تکلم به زبانِ سرخِ قلم.
کودکِ تکُلم از تکرار مکررات زبان باز می کند و من از تکرارِ نبایدها به سکوت می رسم هر بار ...
بزرگ باد این کوچک مداد، الی بامدادِ آخر.

دختر بهمنی پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 04:08 ب.ظ http://dokhtarebahmani.blogsky.com

سلام...

وقتی رشته ی کلام از دست آدم در میره یعنی اینکه اون ذهن خسته اس.. برای همینم افکاری توش دارن جوون میگیرن و میچرخن ،هنوز نظم ندارن...
مثل باد بازیگوشی که از پنجره ی باز مهمون برگه های رو میز میشه...

من دنیای جدید رو دوس دارم... طبیعتم دوس دارم...
نمیدونم ،یه جور رضایت و نارضایتی رو ،هر دوش روبا هم نسبت به این تغییرات تو وجودم دارم...

تنها برداشت من از این پست خستگی فکری و روحیه نویسندشه... اتفاقا خوب نوشتید اما طبق گفته ی خودتون به هدف و منظوری که مد نظرتون بوده هدایت نشده...

امیدوارم خستگی ها هر چه زودتر برطرف شه...

سلام..
گاهی پیش می آید که در کویر باورهای زلال، قافله و کاروانسالار، هر دو تشنه لب و سرگشته شوند.. . چه بسا اگر تصمیمی بجا اتخاذ نگردد ره به هلاکت برند. .. شاید سلامت اندیشه و جان، در چنین مواقعی در گرو آزاد نمودن کمند افسار قافله باشد و گوش سپردن به نوای زنگوله ی شتران. .. گاه می باید اندیشه را تا اعتماد به چهارپایان تنزل داد و به تقدیرِ نهفته در لابلای خارزارِ کویر و آن کارزار، گوش سپرد و هیچ نگفت... او را اگر به آنجا که بدان متعلق است روانه کنی شاید بتواند در برهوتِ آبادانی، تو را به سرای آب و البته زندگی و تداوم آن، رهنمون باشد. .. دامنه ی خیال اگر کاربردی نداشت و به کاسه ی سر فیصله پیدا می نمود، دیگر نه تخته ی ترسیم هرم های دیروز مصریان کاربردی داشت و نه کاغذی یافت می شد عریض و طویل که پلان ذهنی معماران در آن پیاده شوند بهر ساخت و ساز و تاخت و تاز ادوات عصر جدید. ..
با احترام کامل به عصر جدید و هواخواهانش خواهم نوشت ... ای سبک نو دوستت نخواهم داشت، تا مادامی که همه چیز و همه کس را بهر ترویج خواستگاهت و در خدمت خود می خواهی و دست آخر حتی حاضری تا قربانی نمودن انسانها در لابلای دیوار تجدد پیش روی که تنها خود پیروز ماجرا باشی .. . شاید بجایی خواهیم رسید که مثلا برای تولید فلان چیپ و فلان تراشه می بایست از استخوان مهره چندم انسان بهره برد. .. آیا لزوما آنزمان انسان کمیاب می شود و انسانیت سربلند؟!
ممنون از شما..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد