ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

من و پیوندهای روزانه ام... (برگرفته از اسامی وبلاگهای وزین دوستان)

 


به نام خدا

تا اینجا شد: (دوازده اندیشه، 383 کلیک بینابین، یک هدف مشترک)

................

در کوچه باغ شعر این روزهای من، مردی میانسال پی اشک مهتاب می گردد...

هر کجا که قطره ای می یابد از او...

...

کاهنی تیره پوش را به گرد عمارت اشک می گمارد، بهر ترویج این مکتب تازه فروفتاده...

با کاروان دل می رود انگار... همچو عمری که در گذر باشد .. بی نیاز از زنگوله ها و شتربانان بسیار..،

که این قافله عزم ناکجا، و میل نادیده ها دارد... و سرگردانی رسم دیرینه ی اوست ...

تنها نصیبش اما، طنابیست بلند و سست .. که به دالان رویاها راه دارد.. فرو اگر افتد روزی به قعر آن..،

سخت است راه و رسم خلاصی از حفره ای، که هر روز، به دست خویش عمیق و عمیقتر می گردد...

...

خوب یا بدش، پای خودش!

 که روزگار را به سبک یک لوزاکس، مبهم..  

همچو انارهای نارسی که اغلب، پنلوپه ی بنفش، آنها را مزمزه ای می کند و به دور می افکنَد، دیوانه وار..

  و مثل یک کاروانسالار کهن، با تجربه های گرانبها می سنجد...!

او تابستان را، گرما را، همه شوق و مشعله را .. اَتش را

در یک چاه، و به روی پیشانی دختری بهمنی می یابد... آستین ها بالا می زند تا بنوشد از آن گوارا آب و آن تصویر جاوید .. اما ... .

...

لحظه ای درنگ !!!

صبحی دیگر فرا می رسد، و دیگر بار، آن رویاها، و تمام آن گذرگاههای پر مخاطره را به کابوسی همه روزه بدل می گرداند ...

دنیا و بازهم دنیا!

جهان از دید او، مبتلاست به چرخشی سرسام آور و پر تکرار...

مداری از پیش تعیین شده، بی نقص و منطقی ... که تو زاده ی مرکز آنی، و به آنی شروع می باید نمودن ... .

لعنت خدا بر همه یادداشتهایی، که میراث شب گذشته اند و تمامی هم ندارند...

...

سهم من از فردایی خالی،... تجدید پذیر و کرخت.. .

ترسیمی همیشگی، از آنچه امروز به دستان خود خواهم کشید، خواهد بود...

و من نیز خود را در تکرار و اشکال آن یافته ام...

 جستی می زند و می بندد آنرا، دفتر یادداشتها را، آن غم نامه سیال را...

این مرکز شور و شعور و هیاهو را ...

دنیا آرام می گیرد... خمیازه می کشد... . و می خوابد.

حال، دیگر وقت بیداریست! ...

...

دل، فارق می باید داشت از همه ابرهای عبوری و نابارور...


لینک تصویر بالا (هدیه):


لینک صوتی متن، (با صدای گرداننده وبلاگ):

لینک نمایشگاه مجازی

گرداننده وبلاگ


نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 94

 

پریش!

به نام خدا

 

من با چشمهای خود دیده ام که کبوتری بر لب پشت بامی آجرین، به سمت آشیانه خویش در دوردستها نماز شکسته می خواند ... عقابی را دیده ام که به حال شکار خود می گریست، گرچه گریبان خونآلوده اش سخت می فشرد...

من رود را دیده ام که به روز آبیاری، آب را به ماهیان تشنه حرام می دانست و خسته بود از این بی عدالتی آشکار.... سگی را دیدم که بهر مراقبت از توله های گراز، که مادرشان را شب گذشته گرگ ها دریده بودند، خرناس را تمرین می نمود بلند و رعب انگیز...    

من با چشمان خود رشته کوهی را دیده ام سترگ و کشیده، که اذان صبح را به زبان پارسی سلیس می گفت... شاخه ی خمیده ای را دیدم به روی سیلی خروشان، که به استمداد آمده بود، نگران و در شرف شکستن، نصیبش اما نعش درختی بود روان که تمامی سرنشینانش از انس به سلامت بودند...

سفره ای را دیدم که هر چه از او می خوردند تمام نمی شد و گرسنگان اما در دوردست آرمیده بودند، غافل...  اناری را دیدم رسیده، که خون گریه می کرد برای طفلی که ترک برداشته بود آنروز، و طفل مثل احمقها می خندید و دانه های ریز و سرخ رنگش نمایان می نمود... سوداگری را دیدم که دستمایه کار خویش را در بیابان رها نموده، باز می گردد برای نوشیدن چند جرعه زندگی، حیات را در شکم شتر جوانی یافته و بی معطلی آنرا می درد، شتر اما آخرین اندوخته غذایی وی محسوب می شد و تنها دلیل ممات وی...

اتومبیلی فرتوت را دیده ام که بی وقفه به عقب می راند، بلکه آنکس که به زیرش گرفته بازگردد. اما او مدتها پیش، از آنجا رفته بود،... رویا را دیدم که دیوار اتاق خواب مردی مسن را می خراشید، تا هست شود و پیدا.. و هرگز نشد، سحر اما می خندید تا صبح...

بیت شعری را دیدم منسوب به هیچ، که به دنبال شاعر خود سالها سرگردان دفاتر این و آن شده بود... دم جنبانکی نحیف را دیدم که خلقِ تنگی داشت، جنباندن را رها داشته و به ساعت بزرگ میدان خیره شده بود، عقربه ها اما دیر زمانی بود که از کار افتاده بودند...

من خود دیدم که وال قاتل توبه می کرد و پیکر نادمش را به موج شکن ها می سایید، بلکه ماهیان سیاه کوچک به او فرصتی دوباره دهند،.. پلیکانها اما خوشحال بودند...

دایره ای را دیدم شهیر، که او را به اضلاع بیشمارش می شناختند.. اما هرگز از آنها بهره ای نمی برد جز همان عنوان.. غرور، این هدیه همسایگان، در او تسلسل داشت تا هنوز...

با چشمان خود دیدم که چندین سایه عصرگاهی، دزدانه نقشه ای طرح می نمودند که بشود به مدد آن شبانه به برهوت ناپیدا گریخت، از برای آسودن... شب را دیدم که به خیال خام آنان پوزخندی حسد آمیز می زد...

صحف را دیده ام که دامان خویش بر می کشید تا مبادا زبور، بروی آن پای گذارد، عیسی را دیدم ناصری، که از تلوزیون منزلش در حال مشاهده مراسم تصلیب خود بود و اندر احوال حواریون بی باک، چاره می اندیشید... داوینچی فقید را دیدم، در اثنای آنچه از پرتره ی مونالیزا رسم می نمود... خسته بود و کار را برای روز دگر موکول می نمود، روز دگر اما مونالیزا حاضر نشده و خود طرح لبانش را به سر انجام رسانیده بود،.. او همیشه مردی بود مردد و عبوس...    

اصفهان را دیدم که نقش جهان با آنهمه جلالی که داشت، همچو آیینه آسمان، درست در وسطش فرو افتاده بود و خلایق اما، بدنبال بازارچه های ترمه و خاتم و مینا کاری آواره بودند و مقصد نمی شناختند، زمین اما خمیازه می کشید...

نمک را دیدم که مقتصد بود و عزم مریخ می نمود، او شنیده بود که پزشکان به ماهیتش پی برده اند، پس اکنون به جایی می رفت که آینده را در اختیار گیرد، انسانها اما فراموشکارند و طماع...

آفتابه ای را دیدم که شکایت از یک شلنگ، به پیش قاضی برده بود، قاضی اما دلش جز به آفتابه با دیگر چیزها رضا نبود، و سنت، همان برادر  واپس ماندگی های روزگار، ردیف اول نشسته بود به نظاره...

من عید را دیده ام که با بعضی خانه ها مشکل داشت و بهر دیگری آسان شده بود، قدرت می خواهد خریدنش شاید،.. در فاکتور این سال وی هزینه ایاب و ذهاب نیز در سطر آخر، منظور شده بود! ... مردمی را دیده ام که به دست خود پنجره ها را بروی شادی می بندند و هنجره ها را بهر اندوه می خراشند، خشن و آهنگین همراستای نواهای شادی بخش دور... مرد مجلس ها اما، در فکر خودروی تقدیمی امروزش، پر سوزتر از همیشه می سرود...

صنعتی را دیده ام غذایی که هر چند سال یکبار قضایی می شد و باز دکانها را لبریز از خود می ساخت، تجهیزات تولید اما، همان است که بود و مردمان، خوشحال تر از همیشه که ترازویی هست بهر انصاف فرداها... و فردا، عنصری همسایه ی بعید که هنوز نرسیده است...

من قطاری را دیده ام بلند و کشیده، که از آنسوی کره زمین به خود می رسید و باز می پیمود اما هیچکاه نه به خود، و نه به هیچکجا نرسید،.. بلیطش ارزان و در دست من و شماست...

در این بین، یکباره مامور قطار سر می رسد و با ضربات پیاپی خود به درب کوپه، تمامی آن توهمات تو در تو، و این چُرت نیمروزیم را بر هم می زند...


وقت برخاستن است شاید، از این خوابهای ملال آور و همیشگی... مرا و آنان که خواب مرا مکدر و مخدوش می سازند و پیوسته خود در خواب های سنگین و رنگین دیگری هستند، جمله بر می خیزیم از هم، از اینهمه همهمه... دست آخر، روزی تازه خواهد رسید و امروزمان همچو سالی پر هیاهو، تقدیم بی چون چرای سالی دگر خواهد شد.. روسیاهیش هم نه به زغالها، بلکه بر صورت آنان که ببارش می آورند می ماند..


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 94

 

هفت قلم آرایش متنی " اپیزودیک"

به نام خدا

                             

(1)

 چمدان های فربه  ...


جهان مملو است از داستانهای نیمه تمامی که از حیث تشابه، به غبارآلودگی های افق انتظار مانندند..

گاه پیش می آید که ناکامی ها، وادارت کنند..

تا به روی چمدانهای مملو از خاطرات نافرجام، بنشینی و قدری خستگی در کنی...


لینک صوتی متن

(با صدای گرداننده وبلاگ)



(2)

 عروسک بزرگسالان ...


دختر بزرگ می شود و عروسکها برای او کوچک می شوند...
با اینهمه، دور نمی اندازدشان.. عوضشان نمی کند با چیز دیگری...
پدر پیر می شود.. بزرگ منش و جاافتاده...

با این وجود، ترکش نمی کند لحظه ای.. با دنیایی عوضش نمی کند دخترک را...
حتی اگر با لباس عروسی سپیدش، شبیه عروسکی شده باشد زیبا...



(3)

 عشق بی دریغ ...

 

خداوندگار، بی آنکه به ظروف لیاقت ما نگاهی بیاندازد، بی حساب می بخشد...

 آنهم درست در زمانی که فکر از داشتنش فارق می داریم...

...

ظرفهامان اینبار...

مدتیست که ترک برداشته از فرط غفلت...

و ما پر مشغله تر از آنیم که در صدد بند زدنش بر آییم...

آنچه از کف می رود شاید، مفهوم رقیق شده زندگیست...

همان نسخه ساده شده از هستی..

که تنها و تنها با ادراک صحیح از "عشق" امکانپذیر می باشد...

"انسان همواره در خسران و ضرر است"...



 (4)

چالشی برای نارفیقان...


 آدمی سرسختانه، قوه ادراک خود را بکار می گیرد، تا بلکه قدری بیشتر دریابد این نهان خانه ی عصیان را، دنیا را...

دنیا اما و تمام آنان که در اویند شاید، ذره ای تمایل نشان نمی دهند برای لمس عریانترین عواطف شیرین انسان که از خلوص او سرچشمه می گیرد.. 

شاید این رسم روزگار است که کار را مشکل می سازد. شاید هم، ازدیاد شخصیتهای ناهمگون و متنوع...

 برای بازشناسی لایه های شخصیتی هر یک از ما، مقدماتی مترتب است و آنکس که نزدیکتر است به ما، بدیهیست که انتظار دسترسی وی به بالاترین سطوح لایه های شخصیتیمان از او می رود، آنهم بدلیل فرصتیست که ما برای او در نظر می گیریم. مثل یک اجازه ناب عاطفی...

حال اینکه وی به وظیفه خود در چنین مواقعی آشناست یا که خیر می بایست بود، دید و شنید. شاید درجه خلوص قلبی و آمادگی روحی او نیز در همین بزنگاه قابل آزمون باشد...رفیقان از جماعت نارفیق قابل تشخیصند و چه آسان است سرای آزمون دنیا...! برای تشخیص خلوص از ریا، می بایست از عنصر زمان بهره جست و رویدادها را با ترازوی منطق و البته عقل، وزن نمود...

آنکس که با سربلندی بیرون آید، بدون شک همنشین عاطفی لایقی برای شما خواهد بود...

(5)

فراق و اقسام نوشتاری آن


 زخم التیام ناپذیر بشر... و البته دنیای مغموم ما...
پر واضح است که وجوه تسمیه و سنگ بنای ایجاد اکثر وبلاگها، شاید برخاسته از همین دقدقه جانکاه باشد "فراق" و نظایر آن...
سودایی مشترک، سرشار از تمثیلهایی که همیشه دو، را در مقابل یکی قرار می دهد که دور افتاده است از شمارش، و رها شده در فردیت خویش...

گویی زوج همیشگی خویش را از دست داده است و محو حال و هوای لحظات شیدایی، بی سر و سامان، آواره کوی وی می شود... مثل پا، که بدون همزاد خود، که البته هم جنس و هم راستای اوست همواره یک جای کارش می لنگد...
مثل من، شما و هر کسی که یکبار طعم محصول آن شاخة موی عجیب را چشیده باشد...

خوب، به اندازه و بی اندازه لطیفند این دلنوشته های به پوشش وبلاگ درآمده... که اگر جز این بود، خیل فزاینده میهمانان اینچنین صف آرایی نمی کردند بهر خواندن. آنهم در عصری که کار نیکو و متون سقیل را به کثرت آن می شناسند نه حدت تاثیر گذاریش...

لاجرم آن بهِ، که ستونهای متنی را هر چه سریعتر درنوردد و به موضوع بولد شده و درشت صفحات اول آویزد، و بیشتر فروشد و نشو نما کند... و متون از دل بر آمده اما، همواره در لابلای اوراق زندگی گمند و نا خوانده ...

 از نیت گردآورندگان و نویسندگان اینچنین وبلاگها اگر که جویا شوی، اکثریت آنان خواهند گفت: "از برای خدا می نویسیم که بهترین شنوندگان است و از خلقش کمتر انتظاری اینچنین می رود..." و این چقدر زیباست...

داخل پرانتز: "دلنوشته ها ذاتا نمی توانند همانند یک نسخه عملی، به جهت برطرف نمودن آلام و احیانا مشکلات مختلف زندگانی به دیگران توصیه شوند مگر آنکه مبنای علمی و حقیقی و تحقیقی داشته باشند که شخص نویسنده، خوانندگانش را بدان رهنمون کند که در این میان، ذکر منابع دقیق و محکم کمک شایانی دارد...نویسنده، بر اساس عکس العمل های بجا و نابجای خود در برابر زندگی تجربه ای کسب می کند که صرف نظر از سرافرازی و سرشکستگی وی، این تجربیات محصول سرگذشت خود اوست و متعلق به اوست... حال اگر حتی در موضوع هایی هرچند با درصد مشابهت بالا، توصیه ای نابجا صورت گیرد مخرب است، حتی اگر شخص توصیه کننده با پیمودن راه حل بظاهر منطقی خود به نهایت کامیابی رسیده باشد... "

 


(6)

عقاید پابرهنگان


" اندر مکاشفه حال مراجعین مغرض و ناخواندة وبلاگها"

در آن سرای که حاجت روا می دارند پابرهنگان و گمگشتگان را...
حرمت شکنان و حرامیان نیز برای مصون ماندن از ذلت فاش شدن، پیوسته نعلین از پای خود به در می آورند...
هشیار باش که هر آمد و شدی بهر ستایش حرم نیست و نیات همواره در لفافه ها پیچیده است...
انسانها از برای یکدیگر نسخه ناخوانایی هستند که ممکن است با آنچه می نمایند، یک دنیا فرق داشته باشند...
هان ای نویسنده نیک پندار، دنیای خویش را به دنیا دنیا ثنا نفروش و ارزان هم نفروش.. همانا آن متاع که در دامان داری، میوه ای نیست که هر کسی را یارای هضم آن بود...
درد دل از ما و عرق نعناعش با تو...

ساده مشو..سرسختانه و سخت بنویس، تا همچو کلام حافظ به یکصد گونه تعبیر شود...

هیچکس نتواند براحتی، از محفوظات وی خرده ای گیرد، که او همواره در پشت معانی و تفاسیر متنوع کلامش، از گزند اتهامات وارده مصون ماند...

یکبار می، جایی دیگر یار، و دیگر بار خدا... همه و همه در تفسیر یک مصرع.. بس عجیب می نماید...!


(7)

چگونه به اصالت نویسندگان شک کنیم؟


آیا همیشه دنیای نویسنده در راستای آنچه می نویسد قرار دارد یا خیر؟

در پاسخ به این رویکرد می بایست بگویم، در اینکه قلم و کلا قلمها همواره از دل می نویسند شکی نیست چرا که قلم همیشه زبان می گشاید به ناگفته ها و سرّ درون... پرده بر می دارد از رمزآلودگیهای کوچه اسرار و اصولا، بسته به همت نگارنده آن کاری جز این ندارد ...

نکته دوم اینکه اگر دنیایی بیابید که درست منطبق بر آنچه قلم به ادعای آن برخاسته باشد، متاسفانه باید بگویم مهمل است ودروغی بس بزرگ...

چراکه صنعت مکتوب خود، نوعی ابزار تحصیل آرزوست و بیان آنچه می خواهیم باشد و همواره نیست! ... شاید ترسیم الفبایی همان آرمان شهری باشد که نقل قول ها شنیده ایم از آن و خود، پنهان است از نظرها و وجودش مستلزم پیدایش، و برپایی جهانی دگر است، با شرایطی دگر...

نتیجه آنکه، اصولا نویسندگان حاذق، هرچند چیره دست و چالاک، فاصله دارند از آنچه خوانندگانش می پندارند اوست. و اگر روزی، جمله خوانندگان مطلبی، کمر همت بر کشف این راز پوشیده بندند و به سرزمین نیات قلم به دستان، قدم گذارند از کاتب و نویسنده همان ماند که پیوسته در صدد بوده، آن باشد و شاید اویی که گمان می رفته صاحب مکنت و  برج و باروست را در حالی بیابند که کلبه نشین است و نشانه های ضعف در وی پدیدار گشته...اشاره ای خاص، به عصر حاضر که مجهز است به ابزار ریا و حیلت های دیجیتال که خود، پوستینی است به رایگان از برای گرگان روزگار...

ناگزیرم بنا به تحقیقات به سرانجام رسیده که خود در این باب داشته ام، مطلب فوق را شامل حال اکثریت قریب به اتفاق جماعت نویسندگان و مشتقاتش بدانم ...

حال اینکه بنده از کدام دسته جای خواهم گرفت، باب تحقیق و راستی آزمایی آن، به روی جمله خوانندگانم گشوده می دارم...

بسم ا...

 

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 94