ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

شکوه ی سگ بر مترسک

به نام خدا

 

                                          

سگ پیری از مزرعه ای گذر می نمود. بر سر راه با مترسکی پوشالین، با ردایی بلند و قامتی کشیده و تنی رنجور که به سویی متمایل شده بود مواجه شد. خواست تا بگذرد، بی اعتنا اما از آنرو که قضای حاجتش ایجاب نمود، لختی درنگ نمود و از قضا بار خویش را نزدیک پایه ی چوبین مترسک بر زمین نهاد و همین که عزم گذر نمود صلا اینچنین بر آمد که های، چه می کنی جانم؟ از چه رو جرات می نمایی که آستان ما را با فضولات خود به این روز افکنی و حال به همین سادگی راه گرفته ای و می گریزی؟

سگ گفت: خاطر خویش، مکدر ننما که گمان کردم درختی بیش نیستی. حال، سلاطینی چون تو، اینچنین متمایل و تهی که دوام حکمفرماییشان در گرو بادهای وزنده دارند، نباید تا بدین حد اندر غم صورت ملک خویش باشند. به تو اطمینان خواهم داد، اگر کوهی از زر هم بر پای تو ریزند، به حال کنونیت چندان فرقی نخواهد داشت. چراکه نشانه ها گواه آنند که خود نمی دانی و مدتیست از اصل خویش فرو افتاده ای. مترسگ در آمد که:  تو را از شوکت و مکنت این آستان، هیچ آگاهی نبود که اینچنین ساده و بی محابا اصالتش بر باد می دانی. اما از همین قامت به ظاهر متمایل، اموراتی بر آید که یکصد پارس شامگاهی تو در مقابل آن همچو هیس هیس ماران بر سنگ ها، بی خاصیت جلوه کند.

سگ گفت: بگو تا بدانم چشمه ای از آن قدرت، که از آن دم می زنی ای سلطان بی گزند. مترسگ گفت: همین بس که بدانی در این وادی جمله ماکیان و تیز پروازان روزگار، که چشم طمع بر حاصل باغات و مزارعی اینچنینی را دارند، به محض ورود بدین قلمرو و مشاهده ی جلال حضورم از ترس خویش، قالب تهی کرده و می گریزند به سبک چهارپایان چموشی چون تو که همانا تو برای ایجاد وحشتی اینچنین، می بایست ساعتها نای خویش به پارسهای گوش خراش، بخراشی بلکه بر نیمی از این موفقیت نایل آیی.

سگ گفت: زیاد هم مطمئن مباش! اما نشانه ای از آنچه ایجاد خوف نماید، در تو موجود نمی بینم جز آنکه بر لباس آدمیان در آمده ای که من از مواجهه با آنان هیچ باکی ندارم. چه بسا اغلب، آنان می باشند که بارها از اینکه سهوأ بر سر راهشان قرار گرفته بودم، بر خود لرزیده و گریخته بودند.

مترسگ گفت: از آنرو اطمینان دارم، که سمبل آنم از آنچه که از آدمی برآید و از آنجا که در طی قرون متمادی بر حسب حسدی که همیشه از جانب آدمیان، بر پرنده مسلکان می رفته، این جنبندگان آسمان شکاف از آنان، آزار بسیار دیده اند و اندرز ما وقع ماجرا، بر فرزندان منتقل داشته اند. لذا فرزندان آنان به محض مشاهده ی این تمثال و با یاد آوری آن اندرزهای مخوف، به محض مشاهده ام می گریزند. شاید این همان راز گزندیست که نمی رسانم و آنها می پندارند که عنقریب، بر آنها می رسد و همان فعل مورد انتظار، از من صادر می گردد.

در همین حین کلاغی سیاه،  بد آهنگ و بد هیبت از راه رسید و بی ملال و آسوده خیال بر دست مترسک ماجرا بنشست. از قضا پاره ای از ریشه ی محصول همان مزرعه بر منقار داشت و بی آنکه حرارت این گفتگو پریشان خاطرش سازد، سخت در کار خوردن بر آمد و موجبات حیرت سگ و خجلی مترسک را، فراهم نمود.

سگ گفت: عجب! پادشاهی که از قضای حاجت رعیتش بر بارگاه، مصون نباشد و نشانه های بارز نا کارآمدی بر شانه هایش فرود آید و سنگینی کند، تا ریشه ی آنچه را که وی از آن حراست می دارد را اینچنین بجود، همان بس که سگ پیری همچو من بر آستانش همان کند که من نمودم. در عجبم از سرزمین مترسکها که همواره جولانگاه موران و سگان و کلاغان و حتی پرندگان باشد و این نشانه ایست محکم که جز آب رونده، در دیگر موجودات خدا نیز قدرت رخنه، وجود دارد بر جایی که مجهز است به حصار و حصاربان بسیار.

از آنروز به بعد است که ما جمله مترسکان را غرق در سکوتی مبهم می بینیم و سرشار از سر افکندگی ها. اما فقط شما خواهید دانست که همیشه برق چشمان پیر سگان ولگرد، ممکن است با خود رازهای نهان بسیاری داشته باشند و سکوت، هیچگاه دلیل بر هراس نیست. اگر سگ ماجرا شورجوانی و میل بیداد به خود گیرد. آنگاه ماجرای مزرعه، بر همگان آشکار خواهد گشت. پس گاه، همین سکوت میتواند صدقه وار خرج آبروی کسی یا چیزی گردد و به پارسی بیجا، شرمندگی بیشتری به بار نیاورد.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/ زمستان 93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد