ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

رویای کرایه ای

به نام خدا

خطاب به دخترم، که او را نخواهم دید.

آسوده باش دخترم، آسوده اگر هنوز سایبان خلقت بر سرت سایه ای نیافکنده است. آسوده باش که این دایره ی خاک اندود با تمام دبدبه اش، هنوز نتوانسته است به مرزهای درک من از این رویای پاییزی نزدیک شود و به چیستی تو. جایی که دنیا، اندکی فارغ از خویشم ساخته باشد و تو در آن رویا بطریقی راه یافته باشی، آوردگاه ما و تمامی تفکرات من در رابطه با صورت معصومانه توست. اعجاز تصور، تو را برایم آنگونه که من خواسته باشم باز می سازد و از تاریکی های ذر، بازت می ستاند.

بگذار تا ساعتی هم که شده از آن عالم فوق، دنیایی را کرایه کنم که هرگز قدرت خریدش را نداشته ام. باکی نیست اگر این مزرعه ی تک محصول، پیوسته در کار ساختن هرآنچه غیر توست بوده باشد. مهم این است که شبی، نیمه شبی به ذهن کاهگلی من سرکی کشیده باشی و آهسته از پس حیاط مقصود، مرا صدا بزنی. دوست می دارم آنزمان را که دزدانه و پاورچین با هم از سر پرچین خیال جستی می زنیم و گم می شویم میان درختان تناور و آن جنگل وهم اندود. بی فانوس و بی قاعده.  

 

                                        

گم شدن را دوست می دارم اگر رفیق گمگشتگی هایم تو بوده باشی دخترکم. شتاب نمی کنم از پی تو، اگر در حال دویدن بینمت. دنبال نمودن رد قدمهای تو در سایه روشن های تجسم عالمی دارد. در پی تقلای این باور که تو را در مقابل دارم، قادر خواهم بود تا هر آنچه کودکیست را  بیکباره در خود زنده سازم.      

خوشوقتم اگر اینچنین زیرکانه دست اغیار از استحکامات فکریم کوتاه است وقتی دژی بنام دروازه های تصور چنین دامنه نامتناهی پیش رویم گسترانده و قادرم ساخته که حجمی اینچنین گران از نعمت را بر سر سفره طلب بنشانم. بی آنکه آب از آب تکان خورده باشد و یا در ازای ترسیم آن از من طلب استطاعتی شده باشد.

می رویم آنجا که تا بوده عقربه ها از سکون رنج می برند و به ساحت من و ما رشک می ورزند. من امشب با صورتی از زندگی خلوت می کنم که در عینیت، از آن فاصله ای مشرف به بعید گرفته ام. اینبار خلقت از ذهن من آغاز و در همانجا صبح نشده، پایان می پذیرد. چراکه نه. مگر من مشتی از خروار آن وجود، بی کران نیستم با نام خدا؟ پس به نام خدا، خطاب به دخترم که هرگز او را نخواهم دید، می نویسم.

سر حیات در دو چشمانت جاریست جان پدر و فهمیدن شاکله وجودیت همچون فهم نقش ابر بر آسمان خلقت، سخت است و دست نیافتنی. دوری و به من نزدیک که من به حکم وامداری تمامی این دقایق خودساخته یکپارچه و شبگردانه تجسم توام. ببین، از تو موسیقی نرمی ساخته ام که آن را به هزار کرشمه نازبالشان درباری، به کرور کرور مزارع انگور، گندم، بستانهای پر ز میوه و رودهای جاریش، به قنات نفروشم. به ملامت، حسد، به انبوه کتب تاریخ و ارتعاش قلم.

دخترم غصه مخور اگر آشیانه تو، تنها بر بام خیال من است و آنقدر این آشیانه سست است که هر لحظه بیم فروافتادنت می رود. تو زاده دنیای بزرگتری هستی، محکم و استوار که آرزوی هر آنکه زمینیست. زمین اما پیوسته همچون خیال من ناپایدار و متغییر است و بدان اعتباری نیست. او برای بشر تا بحال نتوانسته میوه ی جاوید بیاورد. اما تو خوب می دانی که در مزارع تصور میوه ها جاویدند و جویها خشک نمی شوند. تو خاتون سرزمینی هستی که بادهای سرخ و سیلابهای آبی بدان راهی ندارد. تو از جایی می آیی که حرمت آب و آیینه هزاران سال بر سر جای خویش است و ذره ای جابجا نشده، تو خط بطلان تمامی جنبشها و حرکاتی هستی که فاقد عشقند و تهی از فهم آن.

راستی چه خوب که مجال تولد نمی یابی دخترم. دنیای امروز ما مبتلاست به امراض بسیاری که اکثر این امراض مسریند و دامن گیر. هرچقدر هم که تورا با آن کاری نباشد و عفت پیشه کنی، در مقابل او با تو کارها بسیار دارد و تو اگر بیایی، جسمی را بدنبال خواهی کشید، از جنس نظرکده ی حرامیان بیکار که پیکانها، بیشمار در پی دارد همچو سیبل. اگر بخواهم مثالی برای تو آورم همین بس که بدانی، در جامعه ی ما مردان، کسانی را می شناسم که ذهنشان از کژی ها متورم شده، پیش خواهد آمد که آنان تو را با چشمانشان هدف قرار دهند. از دید آنها دنیا آنقدر کوچک شده است که معتقدند، می توان همواره با مقادیر اندکی هوسرانی و بی قیدی به نهایتش سفری داشت. اما سوال اینجاست که رجعت از این دنیای متناهی، آیا به سهولت سیر در این تنزل، انجام می شود؟ البته که نه. حتی توبه قادر نیست زمان را به عقب برگرداند اما در عوض، شوینده ایست قوی و آلاینده های روح را می تراشد.

در جایی دیگر شاهد خواهی بود که ظرفیت پیشرفت، حق الزحمه تلاشت، دیه ات، پوششت، کلامت، عقیده ات و کلی چیزهای دیگر، براحتی درگیر محدودیتهایی شده اند که بجز چند مورد، دلیل اکثر آنها را نخواهی فهمید و با خود فکر خواهی کرد، براستی چرا دلیل این همه محدودیت تنها جنسیتم باشد و چراهایی دیگر از همین قسم.

خلاصه که کارزاریست این دنیا برای خودش و سخت است نگاهداری بیرق وزین عدالت بر بالای سر، که سر، خود می بایست بیارزد به تن و این خود نیز از اقسام عدالت است. من از تو بخاطر همین رویای کرایه ای چند ساعته عذرخواهم، چراکه به جایی دعوتت می کنم که سرای مالکیت های خرد و کلان است و همینطور سرای فراموشیها که سرمنشا مالکیتها غفلتا فراموش کرده ایم. درست به همین خاطر است که تو را هرگز از خود نمی دانم و متعلقت به جایی می دانم که از آن جدایت می سازم به نفع خویش.

الحق که آسمان معوای توست و برازنده ات چون هرچند زمینی باشی و منزلتت به پوشش جامه مادری، تکمیل گردد باز انسانی خواهی بود پر ز خطایا و احیانا گناهانی که تو را دیگر بسیار از کبریا و آن عرش روحانی فاصله ات داده است و برای عاری شدن می بایست مستمسک وعده های الهی باشی و استمرار در طلب بخشش. هرچند که تو شبیه هیچیک از این زنگارها نباشی اما در دنیای امروز ما، وجود هیچیک را نمی توان انکار نمود چون ذات خاک، ناپاکیست و به تفته شدن عاری گردد. خوشحالم برایت که هیچوقت حاضر نخواهی بود که دامان روح خویش به غبار بنشسته بر جبین خاکیانی چو من، آلوده سازی. من همیشه به انتخابت غبطه خواهم خورد.

بیا و فکر آمدن از سر خویش بیرون کن و بگذار، همان که هستی باقی بمانی. بگذار تمامی نقشه هایی که در پی هست شدن توست،  پیوسته بر آب شود، بیا و نگذار هرآنچه از حسد پاکدامنی تو، تنوره می کشد در نهایت تورم خود بسر برد، فیتیله انفجارش با من. بگذار خیال من همچنان از این رویای پاییزی شبانگاهم لبریز باشد. بگذار میان پرچین خیالم و آن باغ وهم آلوده و متروک، راهی باشد از جنس قرار، از جنس فرار. بگذار لحظه ای به این قانون شک کنم که فرش خیالبافان را تار و پودی نیست و اگر هم هست از جنس نیاز است و ساختن به حکم تقدیر. من سوار بر ارابه ی تصور به دروازه سرزمینت رسیده ام با سپری شکسته. تو به این شوالیه گمنام و مغموم، معنا می بخشی، هویت. هویتی که پدران را بدان افتخارات بیشمار است. 

 

                                                 

تو همان حس نمور و نامیرایی هستی که تداعی کننده رگ برگ درختان است. سیمای مستحکم و پوشیده یک برگ، ذهن تو را از تمامی آن زندگی، که در بطن خود در جریان و نهفته دارد، گمراه می کند به غیر از ماهیت تو. کسی فکر آن را هم نخواهد کرد من و تو امروز به آوند ها مانندیم و سرسره بازی را با تنفس یک گیاه تجربه می کنیم. زلف تو تمام بلندای گیاه را طی می کند، شانه می خورد، صاف می شود. و من شاهد رویش ناب ترین گل واژه ها از سر زلف تو در این دالانهای تو در تو هستم، من در قعر انحنای یک گیاه به رشد تو فکر می کنم به شکوفاییت به بهار. اما افسوس که این رویای پاییزی را بهاری نیست.

من زاده آبانم، جایی که فصل، به نیمه می رسد و مردد از آنکه تابستانی بماند یا زمستان شود، لاجرم به پاییز تن داده و از این اتفاق خرسند است، چراکه در این فصل خصوصیات شگرفی نهفته است که شاید سردترین و گرمترین ایام سال بدان رشک ورزند. من ممنون ممتنه بودن خویشم و همواره از باران بی امان برگها لذت برده ام. اما آن روز که آن برگ خشکیده، که تو را و تمام آمال مرا در خود داشت چروکیده و فاقد حیات یافتم، لبخندی زدم و دانستم تو دیگر تصمیم خود را گرفته ای و دیگر زمینی نخواهی شد، تو تنها کسی هستی که از نیامدنت تا به این اندازه خرسندم. ماندنت در آن عرش کبریایی و نیامدنت مبارک عزیز من. 

 

نوشته شده توسط نیما.ب/ پاییز 93

نظرات 5 + ارسال نظر
ادوینا چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 01:01 ب.ظ

حرف های یک پدر زمینی به دختر آسمانی اش .
هیچ وقت فکر نمیکردم حرف هایی که همشون حقیقتا هاییه که بهشون باور قلبی دارم انقدر قشنگ بتونن کنار هم چیده شن .
متن به حدی قشنگ توصیف شده بود که به راحتی میشد صدای پدری که به دختر کوچولوش نامه مینویسته رو تصور کرد .
درست مثل مثل مرغ عشق کوچکی که توی باغ بزرگی از شاخه ای به شاخه دیگه میپره .
مرغ عشق ها به عاشقی کردن معروفن حتی وقتی که دیگه معشوقشون در کنارشون نباشه .
عشق این پدر هم به دختری که هرگز قرار نیست ببینتش بسیار زیبا بود .
اگر قرار بود کلمات و متن ها رنگ داشته باشن این متن قطعا رنگ گلبهی میشد .
و به این باور دارم چون گلبهی مثل محبت توی جملات این پدر به دخترش لطیف و با ارامشه درست مثل یه گل رز صورتی ..
ممنون بابت زحمتی که برای نوشتن متن کشیدید

دخترم..
چه صادقانه و زیبا فضای باغ رویا را به تصویر کشیده ای. شک ندارم اگر قرار باشد کلمات در این دیار رنگی به خود داشته باشند، آن رنگ حتما گلبهیست؛ چراکه این تصور شما خواننده ی خوش قلب است که به این فضا رنگ و سامان می بخشد.

یکی از نزدیکترین نظراتی که انصافا موافق احوالم به وقت نگاشتن بود همین است.
امروز مزین است به نام دختران، پس به یمن این روز عزیز، ثبت می کنم نظر خوب شما را که بماند به یادگار برایم
پیروز باشید و سربلند

فرزانه چهارشنبه 4 خرداد 1401 ساعت 12:40 ق.ظ

من در قعر انحنای یک گیاه به رشد تو فکر می کنم
به شکوفاییت به بهار.
اما افسوس که این رویای پاییزی را بهاری نیست.
..
.
درود و‌ عرض ادب جناب بهبودیان
متن تامل برانگیز و زیبایی را خواندم. قطعا پدری زمینی برای دختر آسمانی اش ، حرفهای بسیاری دارد . حرف هایی به رنگ حقیقت .
قلمتان مانا

سلام و عرض ارادت متقابل دارم

بله صحبت در این وادی بسیار است.
از وقتی که برای خواندن اختصاص داده اید تشکر می کنم.

نازنین یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 07:36 ب.ظ http://bakarevanedel.persianblog.ir

ماندنت در آن عرش کبریایی و نیامدنت مبارک عزیز من.
چقدر زیباو لطیف ...
چه زیباست ماندن در عرش کبریایی...

درود ها برشما

ممنونم از شما،
بله!.. حقیقتا واقعه ایست شگرف و قابل تامل، ماجرای سقوط بی چتر و بالمان از آن عرش بلند...
که اگر صدای این حقیر، بدان آشیان بلند ازلی می رسید، بدون شک آواز اینچنین می دادم: " عزیزااااان، هااااای اهل اماکن دووووور...، تن به آزمون دنیوی ندهید که در این لامکان، مقصود همان است که اکنون شمایید... پس تن اهورایی خویش به آلاینده های فرودستی مکدر نساخته و فکر دگر کنید بهر تحصیل عیار آدمیت...

شنگین کلک جمعه 17 مهر 1394 ساعت 05:48 ب.ظ http://hamsadehha.blogsky.com

چه رویای زیباو شیرینی
من سالهاست که از این " کاش دنیا .... " گذشته ام و قبل از اینکه رویا کرایه کنم تجلی کالبد واقعی اش را در مقابلم نهادند فرصت رویا پروری نبود باید همه چیز را به واقع می آموختم و در واقعیت ناخوشاید روزگار می آموزاندم . و مطمئنم که آموزاننده خوبی نبوده ام . گناه به گردن دیگران نینداخته که گناه دیگران را نیز به گردن دارم . و البته امید و ایمان به خالق هستی . البته آدمی درجایگاهی نیست که به قطعیت نظردهد شاید دختران دیگری را ببینید چه موافق میلتان باشد وچه مخالف میل و قرارهای رویاییتان . ایام به میل ما ورق نمی خورند . پی خرسندی لاجرمی شیرین از تورق ایام برای ماست . برایتان هزاران آرزوهای خوب دارم . یکیش حضورکالبد زمینی دختررویاییتان نه کرایه ای که برای خودخودتان .

سپاس بخاطر مجموعه آرزوهای خوبتان..
تسلیم محض خواست خدایم، اما بی انصافیست اگر راز دل همراه با من مدفون گردد...
بنده همواره در کار فاش نمودن اسرار خداوندیست و خود، و وجودش دلیل بر این مدعاست.
موفق باشید

دختر بهمنی پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 11:29 ق.ظ http://dokhtarebahmani.blogsky.com/

بذارید یه اعترافی بکنم... دختر بودن خواهر بودن عشق بودن زن بودن و مادر بود حتی توی همین شرایط هم لذتی داره که برای یک مرد قابل تصور نیست...
من برعکس شما فکر میکنم... امیدوارم زمانی برسه که بر خلاف خوشحالیتون از بدنیا نیومدن دخترتون بنا به دلایلی که گفتید ،صاحب یه دختر کوچولوی موچتری بشین...
دخترا بیشترین انگیزه و توان رو از پدرشون میگیرن...
من باور دارم که میشه کم کم وضع رو خیلی بهتر کرد شاید کوچولوی نیومده ی شماهم روزی بخواد سهم خودش رو برای بهبود شرایط انجام بده... کسی چه میدونه ؟

سلام و مرسی از شما،
خدا تموم دخترای کوچولو رو، این فرشته های نازنین رو برای پدر مادراشون حفظ کنه.. این خیلی عالیه که چنین رابطه ی موثری بین دخترا و پدرانشون برقراره...
تصور من اینه که تا کنون، از تمام فرصتهایی که می تونست منجر به حضور این عزیز در زندگیمون باشه استفاده کرده ایم..اما این می تونه به معنای بروز خلاء و افسوس نباشه...
ما می تونیم نسبت به لطفی که خداوند به گونه ای دگر به من و همسرم روا داشته، همیشه شکر گذار باشیم و اندوهگین هم نباشیم..اما همیشه، همیشه.. تصمیم با خودش (اون) و خودشه (خدا)..
گاهی رخ میده که خدا، بنا به تصمیمی غیر قابل تصور تموم معادلاتت رو بهم میریزه .. و این ضعف دیدگاه ماست که بعضا، هر مصلحتی رو بهم ریختگی تلقی می کنیم..
او در تصمیم خودش مختار هست و نتیجه هر چه باشد، همواره با خواست ما منافات نخواهد داشت مگر اینکه شرایط، غیر از اینی که هست شود.
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد