ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان
ایدئولوژی پنهان

ایدئولوژی پنهان

دست نوشته های ناپیوسته ی ن. بهبودیان

شمالی ترین همت غرب من (همسرم)

به نام خدا

همسرم، اگر شاخسار عزلت روزی بدستان تو شکست، شک نکن که بد نکرده ای. گاه درختانی که بی مهابا و به هر سو رشد می کنند می بایست هرس شوند و تو به آیین باغ مشرف بودی و قیچی بدست آمدی. گاه کوزه گران نیز از آنچه شکل خواهند داد بی خبرند، اما تو خبره بودی و من بر نقوش امروز خود می بالم همچون کوزه ی سفالین، سرشار از نقشینه های اسلیمی و ناب. زمان، جلوه گر ذوق پنهان تو بود هنرمند من.

شیرین زمانی شد آنوقت که شنیدم قبول زحمت خواهی کرد و شهر خود به خاطرم ترک میکنی، و این شیرینی نه از بهر آسودن جان، بلکه بخاطر همت شرقت بود که البته بلند هم بود. از تو تا من. از حاشیه کوههای البرز تا خراسان و رشته کوه هزار مسجد. و به بلندای هزار هزار کیلومتر ناهموار. و ناهمواری نه از فرط فراز و فرود جاده، بلکه بخاطر دل سپردنت به آماج موانعی که بود و تو سربلند از کمند آن، برون آمدی.

آمدی و خوش آمدی. دلتنگ و ابر آلوده، نیم نگاهی به شهر خود داشتی و هرگز بغض پنهانت را نشانم نمی دادی اما فهمیدم که هست. مادر دیگر واژه ای نبود که بتوانی آنرا به سهولت موطن، آوازش دهی و او پاسخ دهد. دور شده بود و تو علیرغم دلبستگی های فی مابین، همه چیز را به پای وعده ای که به تو می دادم نهاده بودی و آمده بودی. رک و بی منت، مثال آفریدگارت که هزار ها هزار بار، به بندگان خاطیش اعتماد می کند و خوب می داند امکان شکستن توبه آنان، هر لحظه وجود دارد و باز کار از سر می گیرد. اعتماد کردی و بدون شرطی فزونتر آمدی. تو حاضر شدی به خاطر تبلور عشقی نوپا، خواب آلوده و خمار و مست، از مجموعه عواطفی که هر یک در شکل گیری تو و شخصیتت نقش داشتند فاصله گیری تا به مطلوب قلبت، گامی نزدیکتر شوی. تو اعتقاد داشتی نوای دل ارزش سفر را دارد هرچند با مصائب متعدد توام باشد، تصور افق پیش رو تو را مردد ننمود و ذره ای از شوق تو در گام نهادن در این راه نکاست.

سهم تو در ابتدا از شهری که تو را به آن خوانده بودم سکوت بود و تنهایی. تو حاضر شده بودی تا تمام روز را یکه و تنها در خانه بنشینی تا شامگاه که من از کوشش روزمره به خانه بازمی گردم دمی همصحبت شویم. در تمامی آن لحظات ندیدم که پژمردگی در تو راه یافته باشد، هرچند که دیوارها مستعد ابتلای تو به رخوت روح بودند و من خوب می فهمیدم چون از خاصیت حصر، بی خبر نبودم. تو از این یکنواختی سرسام آور شکایتی نکردی و باعث شدی تا به کنون از تو ممنون باشم.

سرشت تو، تمام کودکی و ایام خوشت در میان جماعت خانه و اقوام، شکل گرفته بود و تو یکباره تمامی آن هیاهوی مکنون را کنار گذاشتی به خاطرم و من این را می دیدم و میدانستم هیچگاه مثل من انزوا طلب و ساکن نبودی. کار خود را با فداکاری آغاز کرده بودی و من در مقابل، چیزی در این حد و اندازه ها برای ارائه نداشتم که تقدیمت کنم.   

 

                                   

                        

به یاد دارم که گفته بودی، پای پیمان خود خواهی بود اگر من نیز باشم. و من به تو وعده بازگشت داده بودم و سفری متقابل، از جنس فداکاری دیگر. با این تفاوت که در سفر تو، مادری چشم انتظار بود و در سفر پیش روی من پدرم. هر دو عزیزی در سفر داشتیم که دیگری جای آنرا پر می نمود. خوش بودیم و سختش نمی کردیم، گاه پیش میآمد که به تصمیمی حساب شده اما فوری، بزرگترین قدمها را به اتفاق، برداریم و این مهم، صرف نظر از اینکه مخاطرات، پیوسته در پیرامون ما همانند هرزه علفهای باغچه آرزوها رشد می نمودند، دست آخر اجرا می شد و تنها آنزمان به فکر  آنچه کرده ایم می افتادیم که کار به آخر رسیده بود و تازه متوجه می شدیم که چه وزنه ی وزینی برداشته ایم. نمونه ی آنهم شد، جریان سفری سه ماهه به سرزمینی گرمازده و اتش ناک به نام هرمزگان، که خلیج به کنار داشت.

از آنجا که کماکان سخت نمی پنداشتیم، شداید سفر و برداشت های میدانی مکرر و تصویر برداری های آنچنانی، مکدرمان نساخت و عزممان سست ننمود. تا حد ممکن سعی داشتیم همدلی را چاشنی راه سختی که در پیش گرفته بودیم کنیم و دلخوش بودیم که انشاءا...، حصول نتیجه بتواند ضمن مرتفع ساختن انتظارات مادی، بتواند کمکی شایسته روانه ی چشم های پر انتظار ساکنین ضعیف آن خطه کند.

دلخوش بودیم که نقشی در آسانتر نمودن احتمالی فضای زندگی ساکنان آن سرزمین داریم و خیلی تجربه های دیگر. فهمیدیم کسی که با جنوب و جنوبی ها و حس و حال مهجورش آشنا گردد نخواهد توانست به آن راحتی ها از آنجا دل بکند و بدون تفکر و تعمق از آن  بگذرد.

چهل روستا و یکصد و بیست خانه را از نظر گذراندیم و چهار حادثه را از سر. اولی و دومی در همان بدو امر و به ترتیب در روز اول و دوم  سفر حادث شد. جستن از خطر تصادمی رعب انگیز، با وسیله ای غول آسا بنام تریلر و دوبار جاگذاردن کیف حاوی مدارک جلوی درب بانک و در کوپه قطار، از آن دست موارد هستند. و آخرین روز که در روستایی از توابع جزیره قشم بودیم، بزی با هی کردن صاحبش رمیده بود و به سمت ما آمد و با پای خود محکم به لپ تاب، کوفت و چیزی نمانده بود تا هر آنچه به زحمت تهیه، تدوین و آنالیز و مزین به عکس شده بود به یکباره از کف برود و چیزی جز حسرت و آه باقی نماند. اما شکر خدا هیچ نشد و بز هم پشیمان شده بود.

بماند که بر پشت بامها گاها بخشی از سقف فرسوده فرو می ریخت، در منازل زلزله زده می لرزیدیم و بر فراز مناره ها که بلا استثناء می جنبیدند ترسیدیم و در تاریکی مطلق راه روستاهای کویری بدون راهنمای معتمد راندیم و چه مارمولک ها ندیدیم که هر یک از حیث جثه به سمندر و سوسمار می ماندند و چه و چه ... حتی با چشمان خود دیدیم که طوفان کویری راه مال رو و جاده را چطور می پوشاند و باز به لبخندی و نقل خاطره ای پیش می رفتیم.  

معنویات در میان شیعه و سنی موج می زد. به یاد دارم معلمی سنی مذهب را که میزبان ما شده بود و با خوشرویی تمام، اجازه  برداشت و نقشه کشی از منزلش را داده بود و خود، برای عکسبرداری های اماکن عمومی و گرفتن پانوراما با من همراه شده بود.

از قضا غروب آفتاب نزدیک شده بود و من در آنموقع بر بلندای تنها مناره اصلی مرکز روستا مشغول تهیه پانورامای چرخشی بودم. در بازگشت با منظره عجیبی مواجه شدم که هیچگاه فراموشش نکرده ام.

وقتی کار به اتمام رسانیدم و نوای اذان نیز خاتمه یافته می یافت، در مراجعت به پایین، با چشمانی ساسر بهت و حیرت، دیدم که او به همراه نوای فراخواننده اذان راهی شده و رفته بود و درب اتومبیل همانطور که او به سمت معشوق خویش روانه بود باز مانده بود. او بی درنگ خود را به صفوف نماز رسانیده و مشغول عبادت شده بود. نا گفته پیدا بود که او از خود بی خود شده و به چیز دیگری جز او، فکر نکرده بود. صحنه ای عجیب که آمیخته شده بود با قرص نارنجی خورشید در خط افق، کدورت نسبی آسمان و عملی که بیشتر به عروج می مانست تا عبادت پایان روز. کم و کیف ماجرا بگونه ای بود که با وجود حرارتی که از ذات بی آلایش جنوب بر می آمد کمی سردم شد. از آنجایی که می بایست هر چه سریعتر به شهر بازگردیم، برای بازگشت محیا شدیم و بی درنگ مراجعت کردیم و من دیگر او را ندیدم.

بازگشتیم اما پخته تر، و این پختگی از حدت و شدت گرمای جانکاه جنوب نبود، بلکه از اکتساب تجربه های نهفته در سفری بود که می دانستیم انجامش به آن آسانی هم که نقشه ها نشانمان می دادند نیست. مانند شده بودیم به جهانگردانی با دنیایی کوچکتر که در بازگشتی پیروزمندانه خود هنوز ذهن، در گرو مرور خیالهای وقت و بی وقت اماکن مختلف جهان کوچکشان دارند. و این حس و حال تا مدت ها با ما بود حتی تا هنوز.

به هر ترتیب که محاسبه شود، تو بیشتر از یک همراه بودی و هستی، با روحیه ای سرشار و ستودنی، و به وقت خویش از نثار کردن عمیق ترین احساسات خود دریغ نورزیدی، فاطمه وار. تجلیل از آنهمه رفتار شایسته که با وقار مخصوص به خود آذینش بسته ای کار امروز و این سطور متراکم نیست. می دانم که هر که با تو مقابل نشیند لاجرم دست به کار تصحیح و تلطیف روح و تنبیه نفس خواهد شد. لوح آنکه کمتر مکدر باشد هرآینه، آیینه ی تنظیم حرکات خواهد شد. من هرگز برای سپاسگذاری از تو و آنچه هستی، منتظر رسیدن روزی بنام زن، مادر و امثالهم نخواهم نشست و در همین خرداد سنه 93 که اتفاقا طبع گرمی هم دارد، اجازه می دهم تا هر آنچه گفتنیست همچون کوهی از آتشفشان از اندیشه ام تا چشمان تو فوران کند.

آنچه که گفتم و یقینا تمام تو نبوده و نیست، وقتی کاملتر شد و به شاکله تمام عیار تو نزدیکتر، که تو دیگر مادر شده بودی. غایت آنچه یک زن از رفعت مقام، میتواند کسب کند. و تو دوبار به آن قله افتخار رسیدی. نظاره تو از فرودست ها همیشه برایم با شعف همراه است. مقام پدر هرچند ستودنی و خاص، هرگز در قیاس و موازنه با درجه تو، پیروز میدان نخواهد بود. مرا ببخش اگر در پرداختن به امورات جاری فرزندان هیچگاه نتوانستم در حد خود، خوب ظاهر شوم چراکه همیشه دوست میداشتم که مناسک رفتاری آنها، بیشتر از کردار تو الگوبرداری شود تا من.

به ده سال پیش باز می گردیم، زمان وفای به عهد و عمل نمودن به پیمان فرا رسیده بود. خداوند متعال، با محقق نمودن مقدمات انتقال کاشانه به شهر تو، دیگر اذن سفرم داده بود و خوشوقت بودم از اینکه می توانم به دوریت از موطن، پایان دهم. حال دیگر شمالی ترین همت غرب من به سمت تو راهی داشت به وسعت ادامه این زندگی مشترک، و اینبار این منم که بر فراز قله های افتخار همچون غباری چسبناک و نا گسستنی نشسته ام.

نوشته شده توسط ن.بهبودیان/تابستان 93

نظرات 2 + ارسال نظر
دختر بهمنی پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 08:47 ب.ظ

چه جالب من اصلا فکر نمیکردم شما پدر باشین!
خودتون گفته بودید که مخاطب زمینی دارین ولی فکر نمیکردم پدر باشین... کلامتون درسته پخته ولی با دغدغه های یک جوون هم خونی داشت...
بازم به این نتیجه رسیدم که گاهی بین تصورات ذهنی و واقعیت چقدر فاصله هست!
اما بهتون تبریک میگم... مردی که عشق رو بچشه بی شک لایق بهترین های دنیاس.. چون آدم عاشق به طور حتم به خدا نزدیک تره...
محبت یعنی سراسر خدا حتی اگه زمینی باشه یعنی عشق به محبوب خدا ...عشق به یک بنده
هزاران آفرین به شما که هم عشق رو زندگی میکنید و هم اعتراف... شکی نیست که اقرار به عشق شجاعت یک عاشق رو میخواد...
احترامی که براتون قائل بودم به واسطه ی همین متن بیشتر شد...
برای شما و خانواده تون یک دنیا آرامش آرزو دارم

ممنون ،
کارنوال زندگی در حرکته و افرادی همچو من که طبیعتی درون گرا دارند و ذاتا خودشون رو دایما با معبود خودشون چک می کنند، بی شک از الطاف قادر مطلق بی بهره نسیتند، گواه اون می تونه توانایی های متنوعی باشه که خدا در قالب استعداد های گوناگون بهم ارزونی داشته و شکر خدا یکی از دوست داشتنی ترینشون، نعمت بزرگ نوشتن هست...
با گذشت زمان و در هر منزل گاه ترقی، چه فکری و چه تغییرات رایج همان مرحله، عشق و مراتب اون به صور جدیدتری و با انشعابات بیشتری نمود پیدا می کنه، از همسر تغذیه، به نوز یزدان آغشته و به بچه ها ختم میشه، اگر قرار باشه درخت زندگی بدرستی رشد پیدا کنه می بایست یکچنین مراحلی رو به سلامت پشت سر بگذاره و بسیار خوشوقتم اگر در مورد من و خانوادم هم این اتفاق افتاده باشه...
من به تک تک اونها عشق می ورزم و لحظه ای از شکر نعمات نهفته در کالبد این زندگی فروگذار نیستم، نه بخاطر حفظ آنچه روزی نزدم به امانت گذارده شده، بلکه بخاطر تنها، نظاره این دریای سخاوتی که به سمتم متمایل شده و ابایی ندارم اگر از حدت این الطاف می نویسم آنهم بی پرده که شدیدا خواستار انتشار آنچه ارزان می بخشد و بیش از حد تصورات و لیاقتهاست هستم و نمی ترسم اگر گویند باب زخم چشم شور نظران و حسد پیشگان را گشاده ای و این و آن... ترجیح می دهم از هیچ نترسم جز سرای عقاب که برنده تر و سوزاننده تر است از نگاهی که خود مستلزم اجازت الهیست، اشتره به متن "آسیب مردمکها"...
در پایان از حسن نظر و لطف شایان توجه شما سپاسگذارم
موفق باشید
نیما

همسر سه‌شنبه 3 تیر 1393 ساعت 10:45 ق.ظ

عزیزم من اینهمه نیستم ..... اگر کاری کردم بیشتر به خاطر خودم بوده ... چون من بدون تو هیچم

انکار خوبیها، روش نیک خصالانی چون توست... تلاش بی فایدست. شما اینهمه هستی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد